متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

اهالى كه همه مى دانستند من اصلا سواد ندارم براى امتحانِ من، مُلاّى ده ـ حاج مُلاّ صابر اراكى ـ را آوردند.

ملاّ صابر ماجرا را كه شنيد گفت: شايد خواب ديده اى. گناه دارد، از اين حرف ها نزن. تو خيال مى كنى!

گفتم: خير. بيدار بودم و با پاى خودم به امامزاده رفتم، همراه آن دو سيّد بزرگوار. حالا هم قرآن را از حفظ دارم.

مُلاّ صابر قرآن آورد و آيات مختلف قرآن و چند سوره بزرگ را از من پرسيد. همه را از بَر خواندم. ملا صابر بعد از امتحانهاى فراوان گفت: كارش درست شده. مسأله مهمى برايش پيش آمده و نظر كرده شده.

اهالى همگى در حضور ملا صابر شهادت دادند كه من هيچ وقت به مكتب نرفته ام و كاملا بى سواد هستم.

فرداى آن روز به اراك رفتم. پس از چند روز دومرتبه به ساروق برگشتم تا بعد از رسيدگى به وضع خانه براى انجام كارى به تويسركان بروم. دو روز در دِه ماندم. در همين دو روز كه در ساروق بودم يك شب بالاى بام خانه خوابيده بودم كه در خواب ديدم، اطاق تازه اى از خشت بالاى بام ساخته شده. دو نفر داخل آن اتاق نشسته بودند و با هم صحبت مى كردند. من تعجب كردم. با خودم گفتم: «اين دو نفر كه هستند و با هم چه مى گويند؟» نزديك شدم. يكى از آنها كه لباسى نو بر تن داشت و عمّامه سبزى بر سر پيچيده بود به نفر دوم كه لباسش كمى كهنه بود، درس مى داد. وقتى من نزديك شدم همان آقاى عمامه سبز مرا صدا زد و گفت: «محمدكاظم ايشان كه اينجا نشسته، حواسِ درس خواندن ندارد، انگار هيچ چيز نمى فهمد; اما تو لياقت دارى. مرحبا به تو. نزديك بيا و اين درس هايى كه مى دهم ياد بگير.» نزديك رفتم و در حضور آقا نشستم. با انگشتش به سقف اشاره كرد طورى كه انگار مى خواست مرا متوجه سقف كند. من هم به سقف نگاه كردم. ديدم در هر گوشه سقف خطهايى كشيده شده. آقا، من را متوجه يك گوشه سقف كرد و گفت: من هر طورى مى خوانم تو هم همانطور بخوان.

آقا مى خواند و من هم تكرار مى كردم.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی