اصلا نمى دانستم اسم مرا از كجا مى داند؟! قبل از اينكه بخواهم چيزى بپرسم يكى از آنها گفت: خيلى خوب، حالا تو با ما بيا.
آنها از جلو راه افتادند و من هم به دنبالشان روانه امامزاده شدم. وقتى آن دو سيد جوان وارد امامزاده جعفر شدند مؤدبانه جلو در ايستادم و مشغول خواندن فاتحه شدم. آن دو بزرگوار مُرتّب صلوات مى فرستادند. كمى كه گذشت ديدم كتيبه اى دور تا دور حرم ظاهر شد كه بر روى زمينه اى سبز، خطوط درشت طلايى نقش بسته بود. اين كتيبه را قبلا نديده بودم. حالا هم چنين كتيبه اى نيست. فقط در آن لحظه من آن كتيبه را ديدم!
آن دو سيد جلو آمدند. يكى سمت راست و ديگرى سمت چپم ايستاد. يكى از آنها به من گفت: اين كتيبه را بخوان.
گفتم: من سواد ندارم.
گفت: بخوان و نترس.
گفتم: عرض كردم كه خواندن بلد نيستم.
در اين وقت سيدى كه طرف راستم ايستاده بود هفت مرتبه سوره حمد و هفت مرتبه سوره قل هوالله احد را خواند.
سيد ديگر كه سمت چپم ايستاده بود هفت مرتبه صلوات فرستاد و ديگرى دست بر سينه ام نهاد و محكم فشار داد. طورى كه سينه ام درد گرفت. بعد گفت: حالا بخوان.
نگاهم كه به كتيبه افتاد ناگهان متوجه شدم كه مى توانم آن را بخوانم. شروع به خواندم كردم: