متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

يكى از روزهايى كه حاصل مزرعه را برداشته و خرمن كرده بودم، منتظر شدم نسيمى بيايد تا گندم ها را باد بدهم و گندم را از كاه جدا كنم، از قضا در آن روز اصلا از باد خبرى نبود. به ناچار با دست خالى به سوى خانه برگشتم.

در بين راه يكى از فقرا را ديدم. جلو آمد و گفت: امسال ما را فراموش كردى؟

گفتم: خدا نكند كه من فقرا را فراموش كنم. مطمئن باش حق تو محفوظ است.

گفت : من و زن و بچه ام امشب چيزى براى خوردن نداريم.

من ديگر نتوانستم داستان آن روز خود را برايش تعريف كنم. به او گفتم كه همانجا منتظرم بماند. دوباره به خرمن برگشتم. ولى چه فايده، باد كه نمى وزيد. براى آنكه نان شب آن خانواده فقير فراهم شود به زحمت زياد با دست مقدارى از گندم ها را از كاه جدا كردم. مقدارى هم علوفه براى گوسفندانم برداشتم. برگشتم و گندم ها را به آن مرد دادم و بعد به طرف ده راه افتادم. قبل از اينكه وارد ده بشوم به باغ امامزاده «هفتاد و دو تن» رسيدم. داخل باغ، مرقد مطهر امامزاده جعفر و امامزاده صالح و چند امامزاده ديگر بود، به يك قسمت هم چهل دختران مى گفتند. هر سال براى زيارت، افراد زيادى به آنجا مى آمدند.

خيلى خسته بودم; براى رفع خستگى روى سكّوى كنار در امامزاده نشستم و علوفه را به كنارى گذاشتم.

در همين حال ديدم دو جوان زيبا به طرفم مى آيند هر كدام عَمّامه سبزى به سر داشتند. گمان كردم زوّار هستند. وقتى به من رسيدند يكى از آنها گفت: محمدكاظم نمى آيى برويم داخل امامزاده فاتحه اى بخوانيم؟

گفتم: مى خواهم به منزل بروم و اين علوفه را برسانم.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی