متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

ابوطالب با تعجّب گفت: «درست است. او فرزند برادرِ من است كه مدتى پيش از دنيا رفته و من او را به فرزندى قبول كرده ام».

ناگهان چشمان راهب برقى زد و با لبخند گفت: «اين كودك چند عمو دارد! شما كدام عموى او هستيد؟!»

همراهان ابوطالب كم كم اطراف آن دو جمع شدند. ابوطالب نگاهى به همراهانش، كه با كنجكاوى به حرفهايشان گوش مى دادند، انداخت و به راهب گفت: «من و پدر اين كودك از يك مادر هستيم و عموهاى ديگرش از مادرى ديگر، امّا منظور شما از اين پرسشها چيست؟!»

راهب فريادى از شادى كشيد و گفت: «به خدا قسم اين كودك، همانى است كه من سالها در انتظارش بوده ام!» پس با گامهاى بلند، چند قدم به طرف محمّد رفت و با دقّت او را از نزديك نگاه كرد. ابوطالب و همراهان به دنبال او كشيده شدند. محمّد زير شاخه هاى درخت زيتون، كه به دست باد تكان مى خورد، نشسته بود و به نقطه اى خيره شده بود. بُحيرا چند گام ديگر به او نزديك شد. محمّد از شنيدن صداى گامهاى راهب، متوجّه او شد. نگاهش را از دشت گرفت و به راهب خيره شد. بُحيرا با صدايى كه از شوق مى لرزيد گفت: «تو را به لات و عُزى سوگند مى دهم كه...».

ناگهان چهره محمّد سرخ شد. با خشم از جا برخاست و گفت: «من با اين دو بُت كه مَردمِ نادان آنها را مى پرستند دشمنم، مرا به اينها قسم نده...».

بُحيرا رو به ابوطالب، كه با همراهان پشت سرش ايستاده بودند، كرد و گفت: «اين هم يكى از نشانه هاى اوست!» سپس با خوشحالى به محمّد نزديك شد و گفت: «بسيار خُب. تو را به «اللّه» قسم مى دهم كه پاسخ مرا بدهى...». حرفش را ناتمام گذاشت و به چهره محمّد نگريست. چهره اش آرام شده و تبسّم شيرينى بر لبش نقش بسته بود. محمّد با صداى گرم و آرامى گفت: «قسم بزرگى خوردى. حالا هر چه مى خواهى بپرس!»

بُحيرا در ميان سكوت اطرافيان، شروع به پرسش كرد. از خواب و بيدارى و چيزهاى ديگرى كه در زندگى محمّد بود، پرسيد. محمّد به تمام پرسشهاى راهب پاسخ داد. همانطور كه محمّد حرف مى زد، دل بُحيرا از شوق مى لرزيد و اشك شادى از چشمهايش سرازير مى شد. ناگهان خودش را در مقابل محمّد بر زمين انداخت و پاى او را بوسيد. بعد، از جا برخاست و بر دست و صورت محمّد بوسه زد و با صدايى بغض آلود گفت: «به خدا قسم كه تو، بُت پرستى را نابود مى كنى و مردم را به پرستش خداى يگانه دعوت خواهى كرد و در اين كار، ستمگران و بدكاران با تو دشمنى مى كنند و حتّى قبيله ات با تو به مخالفت برمى خيزد. همه اينها را من در تورات و انجيل خوانده و از گذشتگان شنيده ام!»

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی