متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

محمّد در سكوت و آرامش به حرفهاى راهب گوش مى داد. ابوطالب نزديك آنها آمد و گفت: «اى راهب مُقدّس آيا غير از تو ديگران هم محمّد را مى شناسند و از نشانه هاى او آگاهند!»

بُحيرا اشكهايى را كه از شوق در چشمش جمع شده بود، با دست پاك كرد و گفت: «يهودى ها هم مانند من از نشانه هايى كه در تورات خوانده اند، او را شناسايى خواهند كرد و من از دشمنىِ يهود با محمّد مى ترسم! زيرا دين محمّد آخرين و كامل ترين دين خواهد بود; اديان ديگر را كنار مى زند و با بدى هاى يهود مبارزه مى كند; براى همين از شما خواهش مى كنم كه از همين جا به مكّه برگرديد و به شام نرويد تا او از دسترس دشمنان در اَمان باشد!»

ابوطالب گفت: «مگر تو نگفتى كه محمّد پيامبر خداست؟ خداوند پشتيبان و نگهبان پيامبران است! آيا فكر مى كنى خداوند او را از شرّ دشمنان حفظ نخواهد كرد؟!»

راهب از حرف خود پشيمان شد و گفت: «تو راست مى گويى. خداوند نگهبان و پشتيبان پيامبران است».

ابوطالب دست محمّد را گرفت و گفت: «من هم مانند جانم از او مراقبت خواهم كرد». سپس رو به همراهانش كرد و گفت: «براى حركت آماده باشيد».

مردان كاروان در حالى كه با يكديگر از محمّد و سخنان عجيب راهب حرف مى زدند، به طرف شترها و اسب ها رفتند. ابوطالب و محمّد از بُحيرا خداحافظى كردند و سوار بر شتر، آماده رفتن شدند. طولى نكشيد كه كاروان آرام آرام به حركت درآمد و صداى زنگ قافله در دشت پيچيد. بُحيرا چند قدم به دنبال كاروان دويد. سپس ايستاد و با نگاهش آنها را بدرقه كرد. وقتى صداى زنگ قافله دور شد و كاروان مانند نقطه اى در دشت ديده شد، بُحيرا به خود آمد. يكبار ديگر اشكهايش را پاك كرد و آرام به طرف صومعه رفت . لحظه اى بعد، صداى مناجات او از درون صومعه برخاست: «پروردگارا سپاسگذارم كه به من توفيق ديدار پيامبرت را دادى و مرا از انتظارى كه سالها طول كشيده بود، خلاص كردى. خدايا او را در پناه خودت حفظ كن و شَرّ دشمنانش را از او دور گردان...».

خورشيد آهسته آهسته از قلّه آسمان پايين خزيد و به سوى اُفق غلتيد. روز، جاى خود را به غروب خاكسترى داد و ساعتى بعد، شب با سياهى از راه رسيد و آسمان را تيره كرد. ماه در آسمان درخشيد و ستاره ها چون خنجرهاى نقره اى، پرده سياه شب را سوراخ سوراخ كردند.

روزها و شب ها گذشت. كاروان تجارتى مكّه به شام رسيد و پس از مدّتى با اجناس و اشياء قيمتى كه از شام خريده بودند، به سوى مكّه روانه شد. امّا اين بار در ميان كاروان، همه به وجود آن گوهر پُر ارزش كه همراه ابوطالب بود، پى برده بودند و از محمّد حرف مى زدند. در تمام راه، اَبر سفيد با قافله همسفر بود و چون سايه بانى برفَراز سَرِ محمّد سايه مى انداخت...

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی