2. شبلنجى «نور الابصار» از ابوهاشم جعفرى نقل مى كند كه گفت: من و چهار تن ديگر در زندان «صالح بن وصيف» زندانى بوديم كه امام عسكرى(عليه السلام) و برادرش جعفر به زندان وارد شدند; ما دور امام را براى خدمت گرفتيم. در زندان مردى از قبيله «بنى جمح» بود و ادعا مى كرد كه از علويان است; امام به ما فرمود: «اگر در جمع شما فردى كه جزو شما نيست، نمى بود، مى گفتم چه وقت رهايى رخ مى دهد» و به مرد جمحى اشاره فرمود كه بيرون رود و او بيرون رفت. آنگاه به ما فرمود: «اين مرد از شما نيست از او در حذر باشيد، گزارشى از آنچه گفته ايد تهيّه كرده كه هم اكنون در لباس اوست و به خليفه نوشته است». برخى از ما به تفتيش او پرداخته، گزارش را كه در لباس پنهان كرده بود يافتيم، چيزهاى مهمّ و خطرناكى درباره ما نوشته بود...[42]
3. «محمد بن ربيع شيبانى» مى گويد: در اهواز با يكى از ثنوى ها (دو گانه پرستان) بحث و مناظره كردم. بعد به سامرّاء رفتم، حرفهاى آن ثنوى اندكى در دلم اثر گذاشته بود، در منزل «احمد بن خصيب» نشسته بودم كه امام عسكرى(عليه السلام) از مراسمى عمومى آمدند و به من نگريستند و با انگشت اشاره كرده فرمودند: «اَحَدٌ اَحَدٌ، فَوَحِّدْهُ; ]خدا [يكتاست، يكتاست، او را يكى بدان». من از هوش رفتم.[43]
4. «اسماعيل بن محمّد» مى گويد: در خانه امام عسكرى(عليه السلام)نشستم، وقتى امام(عليه السلام) بيرون تشريف آوردند جلو رفتم و از فقر و نيازمندى خويش شكوه كردم و سوگند ياد نمودم كه حتّى يك درهم ندارم!
امام فرمود: «سوگند ياد مى كنى در حالى كه دويست دينار در خاك پنهان كرده اى؟!»
و فرمود: «اين را براى آن نگفتم كه به تو عطايى ندهم». و به غلام خود رو كرد و فرمود: «آنچه همراه دارى به او بده».
غلام صد دينار به من داد. خداى متعال را سپاس گفتم و بازگشتم; آن گرامى فرمود: «مى ترسم آن دويست دينار را وقتى كه بسيار نيازمند آنى از دست بدهى».