5. هيبت و عظمت امام
اشتر علوى مى گويد: با پدرم در خانه متوكّل بوديم، من در آن هنگام طفل بودم و جماعتى از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند. امام هادى(عليه السلام) وارد شد، همه آنان كه در خانه متوكّل بودند به احترام او پياده شدند. آن حضرت داخل خانه شد، برخى از حاضران به برخى ديگر گفتند: «چرا براى اين جوان پياده شويم، نه شريفتر از ماست و نه سنّش بيشتر است; به خدا سوگند براى او پياده نخواهيم شد!»
ابوهاشم جعفرى ـ كه در آنجا حاضر بود ـ گفت: «به خدا سوگند وقتى او را ببينيد به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد».
طولى نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكّل بيرون آمد. چون چشم حاضران به آن گرامى افتاد، همگى پياده شدند. ابوهاشم گفت: «مگر نگفتيد پياده نمى شويم؟!»
گفتند: «به خدا سوگند نتوانستيم خوددارى كنيم; طورى كه بى اختيار پياده شديم».[49]
. 6خبر از ضمير و دعاى مستجاب
در اصفهان مردى شيعى به نام عبدالرّحمن مى زيست، از او پرسيدند: «چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت امام هادى(عليه السلام)معتقد شده اى؟»
گفت: «به جهت معجزه اى كه از او ديدم; داستان چنين بود كه من مردى فقير و بى چيز بودم; ولى چون زبان و جرأت داشتم اهالى اصفهان در يكى از سالها مرا همراه گروهى نزد متوكّل فرستادند تا دادخواهى كنيم. روزى بيرون خانه متوكّل ايستاده بوديم كه دستور احضار على بن محمد بن رضا، از سوى متوكل صادر شد. من به يكى از حاضران گفتم: «اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد».