هنگامى كه على بن جعفر به جاى خود بازگشت ياران و معاشرانش او را سرزنش كردند كه تو عموى پدر او هستى و اين گونه او را احترام مى كنى!
على بن جعفر گفت: «ساكت باشيد، در حالى كه خداى عزيز و جليل اين ريش سفيد را ـ و بر محاسن خود دست نهاد ـ سزاوار امامت نديده و اين جوان را سزاوار يافته و امام قرار داده ]مى خواهيد[ فضيلت او را انكار كنم؟! از آنچه مى گوييد به خدا پناه مى برم، من بنده اويم».[17]
* عمر بن فرج مى گويد: همراه امام جواد(عليه السلام) در كنار دجله ايستاه بوديم، به ايشان گفتم: «شيعيان شما ادعا مى كنند شما وزن آب دجله را مى دانيد».
فرمود: «آيا خدا توانايى آن را دارد كه علم به وزن آب دجله را به پشه اى عطا كند؟»
گفتم: «آرى خدا قادر است».
فرمود: «من نزدخدا از پشهو از بيشترمخلوقاتش گرامى ترم».[18]
* على بن حسان واسطى مى گويد: تعدادى اسباب بازى همراه برداشتم و گفتم: «]چون امام خردسال است[ آنها را براى آن حضرت هديه مى برم!» ]خدمت آن گرامى شرفياب شدم و مردم مسائل خود را مى پرسيدند و او پاسخ مى داد. [چون پرسش هايشان پايان يافت و رفتند، امام برخاست و رفت. من نيز به دنبال او رفتم و به وسيله خادمش اجازه ملاقات گرفتم و داخل شدم. سلام كردم. جواب سلام دادند اما ناراحت به نظر مى رسيدند و به من نيز اجازه نشستن ندادند. پيش رفتم و اسباب بازى ها را نزد او نهادم. خشمگين به من نگاه كرد و اسباب بازى ها را به چپ و راست پرتاب نمود و فرمود: «خدا مرا براى بازى نيافريده است، مرا با بازى چكار!» اسباب بازيها را برداشتم و از آن گرامى طلب بخشش كردم، و او پذيرفت و مرا عفو كرد، و بيرون آمدم.[19]