گفت: «همه آنان را ملاقات كردم و پولها را پرداختم و رسيد گرفتم، به جز جعفر بن محمد كه در مسجد پيامبر نزد او رفتم، نماز مى خواند، پشت سر او نشستم تا نمازش تمام شود، چون نماز را به پايان برد به من رو كرد و گفت: «از خدا بترس و اهل بيت پيامبر را فريب مده و به منصور بگو از خدا بترسد و خاندان پيامبر را مفريبد».
گفتم: «منظورتان چيست؟!»
گفت: «پيشتر بيا» و آنگاه همه آنچه ميان من و تو گذشته بود و مأموريت مرا باز گفت، چنانكه گويى همراه ما بوده است».[58]
3. ابوبصير مى گويد: خدمت امام صادق(عليه السلام) بودم و نام معلى بن خنيس به ميان آمد، امام فرمود: «اى ابوبصير! آنچه درباره معلى بن خنيس به تو مى گويم پنهان بدار».
عرض كردم: «پنهان مى دارم».
فرمود: «معلى به مقام والاى خود نمى رسد مگر به آنچه داود بن على بر سر او مى آورد!»
گفتم: «داود بن على با او چه مى كند؟»
فرمود: «او را احضار مى كند و گردنش را مى زند و بدنش را به دار مى آويزد و اين كار در سال آينده واقع مى شود».
سال بعد داود بن على فرماندار مدينه شد و معلى بن خنيس را احضار كرد و از او خواست شيعيان امام صادق(عليه السلام)را معرفى كند. معلى نپذيرفت. فرماندار تهديد كرد كه اگر مقاومت كنى و نگويى ترا مى كشم!