فرمود: «واى بر تو، چگونه كسى كه قدرتش را در وجود خودت به تو نشان داده بر تو پوشيده مانده است؟ آفريدنت در حالى كه قبلا نبودى، بزرگ شدنت بعد از كوچك بودنت، توان و نيرويت بعد از ناتوانيت، و باز ناتوانيت بعد از توانائيت، بيماريت بعد از سلامتيت، و سلامتيت بعد از بيماريت، خشنوديت بعد از خشمت و خشمت بعد از خشنوديت، اندوهت بعد از سرورت و سرورت بعد از اندوهت، دوستيت بعد از دشمنيت و دشمنيت بعد از دوستيت، پايداريت بعد از تأنى و سستيت، و تأنى و سستيت بعد از عزم و پايداريت، خواستنت بعد از بيزاريت و بيزاريت بعد از خواستنت، تمايل و رغبتت بعد از بى ميليت و بى ميليت بعد از تمايل و رغبتت، اميدت بعد از يأست و يأست بعد از اميدت، آگاه شدن و به ذهن آوردن چيزى را كه در ذهنت نبود، و رها كردن و فراموش نمودن چيزى را كه در ذهن داشتى...».
و همچنين آثار قدرت و خلقت خدا را كه در وجود من است و نمى توانم انكار كنم متّصلا بر من مى شمرد; چنانكه گمان كردم هم اكنون خدا ميان من و او آشكار مى گردد.[50]
2. عبدالله ديصانى كه به خدا اعتقاد نداشت به خانه امام صادق(عليه السلام) رفت. اجازه خواست و داخل شد و نشست و عرض كرد: «اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم دلالت كن».
امام فرمود: «نامت چيست؟»
ديصانى هيچ نگفت و برخاست و بيرون آمد! دوستانش چون از جريان آگاه شدند گفتند: «چرا نام خود را نگفتى؟»
گفت: «اگر مى گفتم نامم عبدالله است بى ترديد مى گفت: اين كيست كه تو عبد و بنده اويى؟»
گفتند: «بازگرد و از او بخواه تو را به خدا دلالت كند و از نامت سئوال نكند».