1.ابومنصور مى گويد: يكى از دوستانم برايم نقل كرد كه با ابن ابى العوجاء و عبدالله بن مقفع ـ ]كه هر دو از دهرى مذهبان آن زمان بودند [ ـ در مكه، در مسجد الحرام نشسته بوديم; ابن مقفع گفت: «اين مردم را مى بينيد؟ ـ و به سوى جايى كه حاجيان طواف مى كردند اشاره كرد ـ هيچ يك از آنان شايسته نام انسان نيستند، مگر آن مرد بزرگ كه نشسته است (يعنى امام صادق(عليه السلام)، اما ديگران همگى سفله و حيوانند!»
ابن ابى العوجاء گفت: «چرا از اين همه فقط آن مرد را انسان مى دانى؟!»
ـ زيرا در او چيزهايى ـ ]از دانش و فضل و بزرگى [ ـ ديده ام كه در غير او نيافتم.
ـ بايد ادعاى تو را درباره او از خود او جويا شوم، و خودم دريابم.
ـ از اين كار صرف نظر كن، چرا كه من بيمناكم اگر با او سخن بگويى آنچه در دست دارى تباه سازد (يعنى تو را از عقيده ات كه به خدا و دين قائل نيستى بازگرداند).
ـ نظر تو اين نيست، بلكه مى خواهى من او را نبينم تا نادرستى آنچه درباره او گفتى آشكار نشود، و گفتار تو دروغ در نيايد.
ـ اكنون كه درباره من چنين مى انديشى، نزد او برو و هرچه مى توانى دقت كن تا لغزشى نداشته باشى و زمام اختيار را از دست نده كه دست بسته تسليم خواهى شد و آنچه را مى خواهى بگويى حساب كن كدام به سود و كدام به زيان توست و آنها را نشانه و علامت گذارى كن (تا در موقع گفتگو حيران نشوى و اشتباه نكنى).
ابن ابى العوجاء براى ديدار امام رفت، و من و ابن مقفع بر جاى خويش مانديم.