* يك بار غريبى خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت: «من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم، از حج بازگشته ام و خرجى راه تمام كرده ام، اگر مايليد مبلغى به من مرحمت كنيد تا خود را به وطنم برسانم، و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد، زيرا من در شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند مانده ام».
امام برخاست، به اطاقى ديگر رفت و دويست دينار آورد و از بالاى در، دست خويش را به سمت آن مرد دراز كرد، و آن شخص را صدا زد و فرمود: «اين دويست دينار را بگير و توشه راه كن، و به آن تبرّك بجوى، و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهى».
آن شخص دينارها را گرفت و رفت. امام از آن اطاق به جاى اول بازگشت، از ايشان پرسيدند: «چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند؟»
فرمود: «تا شرمندگى نياز و سؤال را در او نبينم...».[14]
امامان معصوم و گرامى ما در تربيت پيروان و راهنمايى ايشان تنها به گفتار اكتفا نمى كردند، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژه اى مبذول مى داشتند، و در مسير زندگى اشتباهاتشان را گوشزد مى فرمودند; تا هم آنان از بيراهه به راه آيند، و هم ديگران و آيندگان بياموزند.
* سليمان جعفرى از ياران امام رضا(عليه السلام) مى گويد: براى برخى كارها خدمت امام بودم، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم، امام فرمود: «امشب نزد ما بمان».
همراه امام به خانه او رفتم. هنگام غروب بود، غلامان حضرت مشغول بنايى بودند. امام در ميان آنها غريبه اى ديد، پرسيد: «اين كيست؟»