هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نيز جزو حاجيان بودند، روزى امام صادق(عليه السلام) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابه اى فرمود: «سپاس خداى را كه محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت، پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا ]در زمين[ هستيم، رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».
امام صادق(عليه السلام) بعدها مى فرمود: «گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.
به دمشق كه رسيديم، هشام تا سه روز ما را به بارگاهش راه نداد، روز چهارم به ديدن او رفتيم، هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تيراندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.
هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت: «با بزرگان قبيله ات تيراندازى كن».
پدرم فرمود: «من پير شده ام و تيراندازى از من گذشته است، مرا معذور دار».
هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنى و به پيرمردى از بنى اميه گفت: «كمانت را به او بده.
پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد، اولين تير درست در وسط هدف نشست، دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشت بر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت، تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم... و نهم بر هشتم نشست، فرياد از حاضران برخاست، هشام بى قرار شد و فرياد زد: «آفرين اباجعفر! تو در عرب و عجم سرآمد تيراندازانى، چطور مى پندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...» و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مى كرد و ما در برابر او ايستاده بوديم، ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابت به خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مى شد به آسمان مى نگريست و خشم در چهره اش آشكار مى شد.