متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى دوم

حضرت امام حسن(عليه السلام)

 


ولادت

نواده پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)، و نخستين فرزند امير مؤمنان على و فاطمه(عليهما السلام) در نيمه ماه رمضان، در سال سوم هجرى، چشم به جهان گشود.[1]

پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) براى گفتن تهنيت، به خانه على آمد و نام او را، از سوى خدا «حسن» نهاد.[2]

حسن و پيامبر

حدود هفت سال از زندگى اين نواده، با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) گذشت.[3]

پدر بزرگ مهربان، او را سخت دوست مى داشت; چه بسيار كه او را بر شانه مى نهاد و مى گفت: «خداوندا، من دوستش دارم، تو نيز او را دوست بدار!»[4]

«آنكه حسن و حسين را دوست بدارد، مرا دوست داشته است و آنكه با اين دو كينه ورزد و ايشان را دشمن بدارد، با من دشمنكامى كرده است...».[5]

و فرمود: «حسن و حسين، سرور جوانان بهشتند».[6]

و نيز مى فرمود: «اين دو فرزند من، امامند، چه قيام كنند و چه نكنند».[7]

بزرگى منش و سترگى روح آن امام چندان بود كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)او را با خردى سال و كمى سن، در برخى از عهدنامه ها، گواه مى گرفت، واقدى آورده است كه: «پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، براى «ثقيف» عهد ذمّه بست، خالد بن سعيد آن را نوشت و امام حسن و امام حسين ـ درود خدا بر آنان ـ آن را گواهى فرمودند».[8]


آنگاه كه پيامبر به امر خدا، با اهل نجران، به «مباهله» برخاست، امام حسن و امام حسين و حضرت على و فاطمه(عليهم السلام) را نيز به فرمان خداى، همراه خويش برد و آيه تطهير در پاكدامنى آن گراميان فرود آمد.[9]

حسن با پدر

امام حسن(عليه السلام) همراه و هماهنگ پدر بود ، از بيدادگران انتقاد و از ستمديدگان حمايت مى كرد.

هنگامى كه ابوذر به ربذه تبعيد مى شد، عثمان دستور داد هيچ كس او را بدرقه نكند، اما امام حسن و برادر گراميش، همراه با پدر بزرگوارشان، از آن آزاده ى آواره، به گرمى بدرقه كردند و به هنگام بدرود، از حكومت عثمان ابراز بيزارى نمودند و ابوذر را به شكيبايى و پايدارى پند دادند.[10]

سال 36 هجرى با پدر از مدينه به سوى بصره آمد تا آتش جنگ جمل را كه عايشه و طلحه و زبير بر افروخته بودند، فرو نشانند. پيش از ورود به بصره به فرمان حضرت على(عليه السلام)، همراه عمار ـ صحابى بزرگ و پاك ـ به كوفه رفت تا مردم را بسيج كند، آنگاه با مردم به يارى امام، به سوى بصره بازگشت.[11]

با سخنرانى هاى شيوا و محكم خويش، دروغ عبدالله بن زبير را ـ كه قتل عثمان را به حضرت على(عليه السلام)، نسبت مى داد; آشكار ساخت و در جنگ همكارى ها كرد تا پيروز بازگشتند.[12]

در جنگ صفين نيز، همراه پدر، پايمردى ها كرد. در اين جنگ، معاويه، عبيد الله بن عمر را نزد او فرستاد كه: «از پيروى پدر دست بردار، ما خلافت را به تو وا مى گذاريم، چرا كه قريش، از پدر تو به سابقه پدر كشتگى ها، ناراحتند، اما تو را پذيرا توانند شد...»


امام حسن(عليه السلام) در پاسخ فرمود: «قريش بر آن بود كه پرچم اسلام را بيفكند و در هم پيچد، اما پدرم، به خاطر خدا و اسلام، گردنكشان ايشان را كشت و آنان را پراكند; پس با پدرم بدين جهت به دشمنى برخاستند و بدو كينه مىورزند».[13]

او در اين جنگ، همواره از پشتيبانى پدر، دست نكشيد و تا پايان همراه و همدل او بود; و چون، دو تن را از سوى سپاه (سپاه حضرت على(عليه السلام) و معاويه)، برگزيدند تا «حكم» شوند; و آنان به ناروا حكم كردند; امام حسن به فرمان پدر، در يك سخنرانى پر شور، توضيح داد كه: «اينان برگزيده شدند تا كتاب خداوند را بر خواهش دل، پيش دارند و مقدم شمارند اما، واژگون رفتار كردند و چنين كسى، حكم ناميده نمى شود، بلكه «محكوم» است».[14]

حضرت امير مؤمنان على ـ كه درود خداوند همواره بر او ـ هنگام رحلت بنا به فرمانى كه، از پيش، از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) داشت; امام حسن(عليه السلام) را جانشين خويش فرمود; و امام حسين و ساير فرزندان گرامى خويش و بزرگان شيعه را بر اين امر، گواه گرفت.[15]

خوى و منش

پرهيزگارى

توجهى خاصّ به خداوند داشت; آثار اين توجه را گاه از چهره او هنگام وضو در مى يافتند; چون وضو مى گرفت، رنگ مى باخت و به لرزه مى افتاد، مى پرسيدند كه: «چرا چنين مى شوى؟»


مى فرمود: «آن را كه در پيشگاه خدا مى ايستد، جز اين سزاوار نيست.»

از امام ششم(عليه السلام) آورده اند كه: «امام حسن(عليه السلام) عابدترين مردمان زمان خويش بود و با فضيلت ترين; چون به ياد مرگ و رستخيز مى افتاد، مى گريست و بى حال مى شد»[16].

پياده و گاه برهنه پا، 25 بار به خانه خدا رفت.[17]         

بخشندگى

روزى به خانه خدا رفته بود، همان هنگام شنيد كه مردى با خدا به گفتگو نشسته است كه: «خداوندا، ده هزار درهم نصيبم كن...». امام(عليه السلام)همان دم به خانه بازگشت و آن پول را براى او فرستاد.

يكى از كنيزان او، دسته گلى خوشبوى به تحفه، پيشكش كرد. امام(عليه السلام) در مقابل او را آزاد فرمود و چون پرسيدند: «چرا چنين كردى؟» فرمود: «خدا ما را چنين تربيت كرده است و اين آيه را باز خواندند: «وَاِذا حُيّيتُمْ بِتَحيَّة فَحَيُّوا بِاَحْسَنَ مِنْها; يعنى چون به شما هديه اى دادند، به نيكوتر، پاسخ گوييد.»[18]

سه بار در زندگى، هر چه داشت، حتى كفش ـ و پاى افزار ـ را به دو قسمت تقسيم كرد و در راه خدا داد.[19]  

بردبارى

مردى از شام به تحريك معاويه، روزى امام را به دشنام گرفت. امام(عليه السلام)چيزى نفرمود تا ساكت شد; آنگاه با لبخندى شيرين او را سلام گفت و


فرمود: «پير مرد! فكر مى كنم غريب هستى، و گمان مى برم در اشتباه افتاده اى، اگر از ما رضايت بخواهى، خواهيم داد و اگر چيزى بطلبى; اگر راهنمايى مى جويى، راهنماييت خواهيم كرد; اگر بارى بر دوش دارى، برمى داريم و اگر گرسنه اى سيرت مى سازيم; اگر نيازمندى، نيازت را برمى آوريم، هر كارى دارى، در انجام آن حاضريم. و اگر بر ما وارد شوى، راحت ترخواهى بود كه وسايل پذيرايى از هر گونه ما را فراهم است.»

مرد، شرمسار شد و گريست و گفت: «گواهى مى دهم كه تو جانشين خداوند بر زمينى، خدا بهتر مى داند كه رسالت خويش، كجا قرار دهد.[20] تو و پدرت، نزد من، مبغوض ترين بوديد، اما اكنون محبوب ترين هستيد.»

پير مرد آنروز مهمان امام شد و چون از آنجا رفت به دوستى آن گرامى، گرويده بود.[21]

مروان حكم، ـ كه هيچگاه از آزار آن گرامى فروگذار نمى كرد ـ هنگام رحلت آن امام، در تشييع شركت كرد. حضرت امام حسين(عليه السلام)فرمود: «تو به هنگام حيات برادرم، هر چه از دستت برآمد، كردى; و اينك در تشييع او، حاضر آمده اى و مى گريى؟!».

پاسخ داد: «هر چه كردم، با كسى كردم كه بردباريش از اين كوه ـ اشاره به كوهى در مدينه ـ بيشتر بود.»[22]

خلافت

شامگاه بيست و يكم رمضان سال چهلم از هجرت، حضرت على(عليه السلام) شهيد شد. بامداد آن روز، مردم در مسجد جامع شهر، گرد آمدند.


حضرت امام حسن(عليه السلام) بر منبر فراز آمدند و فرمودند: «ديشب، مرد يگانه اى از جهان رخت بست كه در ميان گذشتگان و هم در بين آيندگان، به دانش و كردار، يكتا بود. همراه پيامبر، جنگها كرد و در نگاهبانى اسلام و پيامبر، مجاهدانه كوشيد; و پيامبر در جنگها، او را به سپاهسالارى مى فرستاد و او همواره پيروز باز مى گشت...

از زرد و سفيد ـ اشاره به زر و سيم ـ دنيا، بيش از 700 درهم نگذاشت، آنهم سهميه او، و بر آن بود كه با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آورد.»

در اين هنگام، امام به سختى گريست و مردم نيز گريستند.

آنگاه بدان جهت كه امامت از مسير راستين خود، انحراف نيابد، جمله اى چند، از خويش گفت:

«من پسر پيامبرم كه مژده آور و بيم رسان بود و مردم را به سوى خدا مى خواند. من شعله اى از آن چراغ فروزان پيامبرى و از خاندانى هستم كه خداوند، پليدى و آلودگى را از آنان دور گردانيده است و هم از آنانم كه در قرآن مجيد، محبت ايشان به وجوب آمده است:

«قُلْ لا اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ اَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبى[23]; بگو اى پيامبر، من از شمايان بر رسالتم، پاداشى، جز مهرورزى با خويشانم، نمى خواهم...» ».

آنگاه، امام نشست و عبدالله بن عباس برخاست و گفت:

«مردم! اين ـ اشاره به امام حسن(عليه السلام) ـ فرزند پيامبر شما و جانشين على(عليه السلام) و امام شماست، با او بيعت كنيد!»


مردم، گروه، گروه، بدو روى آوردند و بيعت كردند.[24]

چون معاويه، از آنچه گذشت آگاه شد، جاسوسانى به كوفه و بصره فرستاد، تا هر چه مى گذرد، گزارش دهند و در حكومت امام، از درون، دست به خرابكارى بزنند.

امام، فرمان داد آنان را گرفتند و كشتند; نامه اى نيز به معاويه فرستاد كه: «جاسوس مى فرستى؟ گويا جنگ را دوست مى دارى؟ جنگ بسيار نزديك است، منتظر باش! انشاء الله».[25]

از نامه هايى كه امام به معاويه نوشت و ابن ابى الحديد آنرا نقل مى كند، اين است: «... جاى شگفتى است كه قريش پس از مرگ پيامبر، در جانشينى او به ستيزه برخاستند و خود را بر ديگران از عرب، بدين سبب كه از قبيله پيامبرند، برتر دانستند; عرب نيز تن در دادند، اما قريش خود در ميانه خويش، زير بار برترى ما نرفت; ما را كه از آنان به پيامبر نزديكتر و خواستار حق خويش بوديم، كنار زدند و بر ما ستم كردند. ما از ستيزه كناره جستيم تا دشمنان و دورويان، از اين راه، به تخريب اسلام برنخيزند.

امروز نيز از تو درشگفتيم كه داوطلب امرى هستى كه به هيچ رو، سزاوار آن نيستى، نه در دين برترى دارى و نه اثر خوبى از خويش باز گذارده اى; تو فرزند همان گروهى كه با پيامبر جنگيدند و هم فرزند دشمن ترين مردم قريش نسبت به پيامبر. اما بدان كه پاداش كردارهاى تو با خداوند است وخواهى ديد كه سرانجام، پيروزى از آن چه كسى است. سوگند به خدا، چيزى نخواهد گذشت كه عمرت پايان مى يابد و به ديدار خدا مى شتابىو او تو را به كيفر كردارهايى كه از پيش فرستادى، مى رساند. خدا به بندگانش ستم نمى كند; على(عليه السلام)رفت، مسلمانان با من بيعت كردند; از خدا خواستارم كه در دنيا چيزى مرا ندهد كه از آن كمبودى در امر دنياى ديگرم، به هم رسد.


آنچه مرا بر آن داشت تا اين نامه را به تو، بنويسم، اين است كه بين خود و خداوند، عذرى داشته باشم; اگر تو نيز، چون ديگر مسلمانان، اين امر را بپذيرى به مصلحت اسلام است و تو خود نيز بهره اى بيشترخواهى داشت; باطل را دنبال مكن، تو نيز چون ديگران با من، بيعت كن!

تو خود مى دانى كه من سزاوارترم، از خدا بترس و ستمكار مباش و خون مسلمانان را محترم شمار، اگر حاضر نباشى، من همراه مسلمانان، به سوى تو خواهم شتافت و تو را به محاكمه خواهم كشانيد تا خداوند كه بهترين داورانست، بين ما حاكم گردد...»

معاويه در پاسخ نوشت: «... حال من و تو، همانند حال پيشين شما خاندان با ابوبكر است; يعنى همانگونه كه ابوبكر، به بهانه تجربه بيشتر، مقام خلافت را از على(عليه السلام)گرفت، من نيز، خود را از تو سزاوارتر مى بينم; اگر مى دانستم كه تو بهتر از من به امور مردم مى رسى و با دشمن رويارويى مى كنى، بيعت مى كردم; اما مى دانى كه من از تو سابقه اى بيشتر دارم; پس بهتر آنكه تو پيرو من باشى، من نيز قول مى دهم كه خلافت مسلمانان پس از من با تو باشد و هر چه بيت المال عراق است از آن تو و نيز خراج و درآمدِ هر ناحيه از عراق را كه بخواهى، در اختيار تو خواهم گذارد... والسلام».[26]

معاويه به همان بهانه اى كه قريش به وسيله آن از حضرت على(عليه السلام) رو گرداندند، از بيعت با امام حسن(عليه السلام) سر باز زد. او در دل مى دانست كه امام از او سزاوارتر است، اما رياستخواهى، او را از پيروى واقعيت باز مى داشت; چرا كه او مى دانست كمىِ سن در پيامبرانى چون حضرت عيسى و يحيى(عليهما السلام)، مانع پيامبرى نبوده است; در امام نيز كه جانشين پيامبر است; همين گونه است.

معاويه، نه تنها از بيعت سر باز زد، بلكه در صدد از ميان برداشتن امام برآمد. برخى را پنهانى فرمان مى داد تا آن گرامى را بكشند; از اين رو، امام، در زير پيراهن، زره مى پوشيد و بى زره به نماز نمى رفت; به همين جهت يك روز كه يكى از اين مأموران مخفىِ معاويه، به سوى امام تير افكند، به آن گرامى صدمه اى وارد نيامد.[27]


معاويه، كه كمى سن را در امام بهانه مى آورد و از بيعت با او سر مى زد، هنگام ولايتعهدى يزيد، اين بهانه را فراموش و فرزند جوان خود را، جانشين خويش كرد و از مردم براى او بيعت گرفت.

معاويه، به بهانه ايجاد وحدت اسلامى و پيشگيرى از اختلاف و اغتشاش، به عمّال خود نوشت كه: «با لشگر به سوى من آييد» و آنان همان كردند كه او گفت.

معاويه آنان را بسيج كرد و به جنگ با امام به عراق فرستاد.

امام نيز، به حجر بن عدى كندى، فرمان داد تا فرمانداران و مردم را براى جنگ آماده سازد.

منادى به آيين آن زمان، در كوچه هاى كوفه، فرياد «الصلاة» برداشت و مردم به مسجد ريختند.

امام بر منبر فراز آمد و فرمود: «معاويه به جنگ سوى شما آمده است; شما نيز به اردوگاه نُخَيله برويد...!»

همه ساكت ماندند. عدى، فرزند حاتم طائى معروف، از جاى برخاست كه: «من پسر حاتم هستم، سُبْحانَ اللّه، اين سكوت مرگبار چيست كه جانتان را فرا گرفته است؟ چرا به امام و پسر پيامبرتان پاسخ نمى دهيد... از خشم خدا بيم كنيد; مگر شما از ننگ، باك نداريد...؟»

آنگاه، رو به امام كرد و گفت: «گفتار شما را شنيديم و با جان و دل به فرمانيم». سپس افزود: «من، هم اكنون به اردوگاه مى روم، هر كه مايل است به من پيوندد».

قيس بن سعد بن عباده و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى نيز با سخنرانيهاى شور انگيز مردمان را به جنگ راغب ساختند و به تجهيز سپاه از مردم پرداختند و آنگاه همه به اردوگاه رفتند.[28]


انبوه جمعيت در اردوگاه، به جز شيعيان، از اين چند دسته نيز فراهم آمده بود:

.1خوارج، كه تنها براى جنگ با معاويه آمده بودند نه به جانبدارى از امام.

.2آزمندانى كه دنبال غنائم جنگى بودند.

.3آنان كه به پيروى از رؤساى قبيله ها، شركت كرده بودند و انگيزه دينى نداشتند.[29]

امام(عليه السلام)، گروهى از اين سپاهيان را، به سپهسالارى حَكَمْ، به شهر انبار فرستاد، اما حَكَمْ با معاويه ساخت; ـ همچنانكه سرپرست بعدى  ـ .

امام خود به ساباط مدائن رفت و از آنجا دوازده هزار نفر را به عنوان پيشاهنگ جنگ به سالارى عبيدالله بن عباس، به رزم با معاويه گسيل داشت و قيس بن سعد بن عباده انصارى را هم معاون كرد كه اگر عبيدالله از ميان رفت، او سپهسالار گردد.

معاويه در صدد برآمد كه قيس را بفريبد و يك ميليون درهم نزد قيس فرستاد تا با او همدست شود يا دست كم از امام دست بردارد. قيس پاسخ داد كه: «به نيرنگ، دين مرا نمى توانى از دستم بگيرى.[30]برو اين دام بر مرغ دگر نِهْ، كه عنقا را بلند است آشيانه.»

سپهسالار اصلى لشكر، يعنى عبيدالله بن عباس، تنها به وعده همان پول، فريفته شد و شبانه با گروهى از خاصان خويش، به سوى معاويه گريخت. بامداد آن روز، سپاه، بى سرپرست ماند، پس قيس با مردم نماز گزارد و سپهسالار شد و جريان را به امام گزارش داد.[31]


قيس دليرانه مى جنگيد; معاويه چون راه فريب او را مسدود يافت جاسوسانى به ميان لشگر امام فرستاد كه به دروغ جريان صلح قيس با معاويه را بپراكنند و نيز گروه ديگرى در ميان لشگر قيس كه بگويند: «امام حسن با معاويه صلح كرده است».[32]

بدين ترتيب، خوارج و آنانكه با صلح موافق نبودند; از اين خدعه، فريفته شدند و ناگهان به حالت عصيان به خيمه امام ريختند و به غارت پرداختند، حتى فرش زير پاى امام را ربودند و ضربه اى به ران آن حضرت وارد آوردند كه از خونريزى شديد، امام به حالت وخيمى درافتادند...[33]

ياران امام، آن گرامى را به مدائن، به سراى سعد بن مسعود ثقفى ـ فرماندار مدائن، كه از طرف حضرت على(عليه السلام) منصوب شده بود ـ بردند. امام(عليه السلام) مدتى در خانه ثقفى به معالجه پرداخت. در اين بين به او گفتند، برخى از رؤساى قبائل ـ كه انگيزه دينى نداشتند و يا با امام به دشمنكامى مى زيستند ـ به معاويه در پنهان نوشته اند كه: «اگر به عراق آيى، پيمان مى بنديم كه امام(عليه السلام) را به تو بسپاريم».

معاويه، نامه هاى اينان را، عيناً نزد امام فرستاد و تقاضاى صلح كرد; با اين پيمان كه هر شرطى كه امام بفرمايد، پذيرا خواهد شد.[34]

امام، به شدت بيمار بود و يارانش از هر سو پراكنده شده بودند. لشگريان و سربازان، از جهت ايدئولوژى و اهداف، يگانگى نداشتند و هر يك سازى جدا مى نواختند و در راهى ديگر، مى تاختند... از هيچ سو و به هيچ رو، ادامه جنگ به سود شيعيان و حتى اسلام نبود، چرا كه معاويه اگر به وسيله جنگ، رسماً پيروز مى شد، اساس اسلام را از هم مى پاشيد، و دودمان همه شيعيان ـ مسلمانان راستين ـ را از زمين بر مى چيد.

پس، ناگزير، امام با شرايطى بسيار و سخت، به صلح تن در داد.[35]


برخى از مفاد اين شرايط از اين قرار است:

.1خون شيعيان، محترم و محفوظ بماند و حقوقشان پايمال نگردد.

.2به على(عليه السلام) دشنام ندهند.[36]

.3معاويه، از درآمد ـ دارابگرد ـ يك ميليون درهم، بين يتيمان جنگ جمل و صفين، تقسيم كند.

.4امام(عليه السلام)، معاويه را، «اميرالمؤمنين» نمى خواند.[37]

.5معاويه بايد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)عمل كند.[38]

.6معاويه، پس از مرگ، خلافت را به ديگرى وانگذارد.[39]

معاويه، اين شرايط و شرايط ديگر را ـ كه همه براى حفظ اسلام، به ويژه شيعيان لازم بود ـ پذيرفت; و جنگ پايان يافت.

تسامح نبود

برخى از مستشرقان كه در مطالعات خويش، به ژرفاى مطالب و همه جوانب نمى انديشند; از مقدمه هايى سست، به نتايجى به نظر خود، محكم مى رسند و دچار ذوق زدگى مى شوند.


عده اى از همين دسته، بر اساس همين مطالعات سطحى و بر اثر بى اطلاعى گمان برده اند كه امام حسن ـ درود خدا بر او ـ در جنگ با معاويه، سستى كرده است وگرنه با پشتكار بيشتر، پيروز مى شد!

اينان اگر با ژرف نگرى، متون اصلى تاريخهاى مسلم آن دوره را مطالعه مى كردند; و همه جوانب امر را در نظر مى گرفتند، هرگز به نتيجه اى چنين ياوه نمى رسيدند; چرا كه امام، به شهادت تاريخ، ايام سازندگى زندگى خويش را سرافرازانه در ركاب پدر، در جنگ جمل و صفين و غير آن گذراند و همواره شجاعانه تا تيررس دشمن، شمشير زد و پيش رفت و پيروز بازگشت.

پس امام حسن(عليه السلام) از جنگ نمى هراسيد، او خود مردم را به جنگ با معاويه ترغيب كرد; اما صلح او در آن شرايط ويژه، علاوه بر آنكه از جهت سياست داخلى و حفظ خون شيعيان و مصالح داخلى اسلام، لازم مى نمود، از نظر سياست خارجى اسلام نيز، يك دورانديشى عميق و حيرت آور بود; چرا كه در همان ايام، امپراطورى روم شرقى كه ـ پيشتر بارها ضربت هاى سنگينى از اسلام چشيد ـ; در صدد تلافى و در كمين بود تا در فرصتى مساعد، انتقام بگيرد.

هنگامى كه سپاه امام و معاويه روياروى هم، صف بستند، آنان هم مقدمات حمله اى ناگهانى را فراهم آوردند و اگر امام به جنگ ادامه مى دادند; ممكن بود، ضربتى سخت به پيكر اسلام وارد آيد; اما چون امام صلح كرد، نتوانستند كارى از پيش ببرند.[40]

تنازل نبود

شگفت انگيزتر از پندار دسته پيش، ياوه پندارى دسته ديگرى از نويسندگانست كه مى گويند: «امام(عليه السلام)، معاويه را سزاوارتر از خويش يافت، پس به سود او، پا پس كشيد و خلافت را به او واگذارد و با او بيعت كرد.»


در حاليكه مى دانيم، امام ـ كه درود خدا بر او ـ چه در نامه هاى پيش از واقعه صلح، و چه پس از آن، صريحاً خود را سزاوار مقام خلافت مى داند.

هنگامى كه معاويه به كوفه آمد و به منبر رفت و گفت: «امام مرا سزاوارتر دانست و خود را نه; پس آن را به من واگذارد»; امام حسن(عليه السلام)در مجلس حضور داشت و به پا خاست و فرمود: «معاويه دروغ مى گويد». آنگاه در سزاوارى و فضيلت خويش به تفضيل سخن گفت از جمله به شركت در مباهله اشارت كرد، سپس فرمود: «ما طبق نص قرآن و سنت پيامبر برتريم و بدين امر سزاوارتر; اما ديگران ستم كردند و حق ما را بردند.»[41]

گذشته از اين، در مفاد صلحنامه خوانديم كه امام قيد فرمود: «معاويه را اميرالمؤمنين نخواند و نداند»; پس چگونه ممكن است با او بيعت كرده باشد؟ و اگر هم با او بيعت كرده بود; مى بايست به فرمان معاويه عمل كند، اما به گواهى تاريخ، هرگز از او فرمان نبرد، چنانكه به هنگام خروج خوارج، معاويه فرمان داد كه امام با ايشان بجنگد، ولى امام اصلا به فرمان او وقعى ننهاد و فرمود: «اگر من مى خواستم با «اهل قبله» بجنگم، نخست با تو مى جنگيدم...»[42]

پس مى بينيم كه ياوه پندارى برخى نويسندگان ـ كه از وجدان علمى و تاريخ نويسى بهره اى نبرده اند ـ جز يك دروغ پردازى بزرگ، نيست.

صلح امام بنابر مصالح عاليه اسلام، صورت گرفت; نه از جهت آنكه امام معاويه را سزاوارتر يافت.


اعتراض نابجا

برخى ديگر مى پرسند: «مگر نه آنست كه رهبر بايد در كارها، از خواسته جامعه پيروى كند; پس چرا امام به ميل شيعيان كه جنگ با معاويه را مى خواستند، وقعى ننهاد؟»

در پاسخ بايد گفت: «چون ادامه جنگ به مصلحت اسلام و مسلمانان تمام نمى شد; شايسته نبود كه امام به خواسته آنان ترتيب اثر دهد.»

اصلا راهبرى امام بر اساس اعتقاد شيعه، يك راهبرى خدايى و از گونه راهبرى پيامبران است; چرا كه امام مرتبط با مبدأ جهان و خداوند بزرگ است و مصالح جامعه را بر اين اساس تشخيص مى دهد و هر گونه او تشخيص بدهد، خلاف نخواهد بود.

چه بسيار كه پيامبر يا امام، كارى انجام دادند و مردم همان هنگام به مصلحت آن آشنا نبودند; اما با گذشت ايّام، لزوم آن را دريافتند.

چنانكه مثلا، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) همراه مسلمانان به قصد زيارت خانه خدا از مدينه بيرون آمدند; و چون به «حُدَيْبِيّه» رسيدند، قريش مانع ورود ايشان به مكه شدند چرا كه ورود پيامبر و همراهان را بى اجازه و آگاهى پيشين، يك نوع سرشكستگى براى خويش مى پنداشتند.

رفت و آمدها و مذاكراتى بسيار صورت گرفت و سرانجام بنابر آن شد كه بدين صورت تا سه سال با هم صلح كنند:

.1قريش، در سال بعد، سه روز خانه خدا را در اختيار مسلمانان بگذارد. تا مسلمانان آزادانه، در آنجا اعمال مذهبى خود را به جاى آورند.


.2تا سه سال قريش و مسلمانان با هم كارى نداشته باشند و رفت و آمد در مكه براى مسلمانان آزاد باشد.[43]

.3مسلمانان مكه بتوانند بر اساس دين خود، آشكارا عمل كنند.

4.تمام مفاد بالا به شرطى عمل شود كه اگر كسى از مكه گريخت و به مدينه پناه برد، مسلمانان او را به مكه باز گردانند، اما اگر از مدينه كسى به مكه پناه آورد، قريش لازم نباشد چنان كند.[44]

پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) با مفاد اين صلح نامه موافقت فرمود، اما مسلمانان از بند اخير اين قرارداد بسيار ناراحت بودند و زير بار صلح نمى رفتند،[45] از همه بيشتر، عمر مخالفت مىورزيد.

پيامبر فرمود: «اَنَا عَبْدُ اللّهِ وَرَسُولُهُ، لَنْ اُخالِفَ اَمْرَهُ وَلَنْ يُضَيِّعَني; يعنى، من بنده و پيامبر خداوندم، هرگز از فرمان او سرنپيچم و مى دانم كه باعث ضرر من نخواهد شد».[46]

و همينطور هم شد و اندكى بعد، مصالح اين صلح بر همگان آشكار گشت چرا كه بر اثر خاموش شدن آتش جنگ و رفت و آمد مسلمانان، مشركان به حقيقت اسلام آگاهى يافتند و اسلام در دلشان نشست و بسيارى از آنان مسلمان شدند; چندانكه هنوز مدت صلح تمام نشده بود كه چيزى نمانده بود اسلام آيين و دين عمومى اهل مكه گردد.[47]

‏زهرى مى گويد: «در همين دو سال صلح، تعداد مسلمانان به اندازه تمام سالهاى تا پيش از آن، اضافه گشت».

‏ابن هشام مى نويسد: «زهرى راست مى گويد چرا كه مسلمانان، هنگامى كه با پيامبر به حديبيه آمده بودند، 1400 نفر، اما دو سال بعد در فتح مكه، همراهان او به ده هزار نفر رسيده بودند;[48]پس جا دارد كه زهرى بگويد: لَمْ يَكُنْ فَتْحٌ اَعْظَمَ مِنْ صُلْحِ الْحُدَيْبِيَّةِ; هيچ پيروزى «جنگى»، عظيم تر از صلح حديبيه نبود».[49]


و نيز امام صادق(عليه السلام) بفرمايند: «ما كانَتْ قَضيَّةٌ اَعْظَمَ بَرَكَةً مِنْها; هيچ حادثه اى پربارتر از اين، رخ نداد».[50]

بنابراين، آن كس كه به امامت امامان پاك، ايمان دارد، نبايد به صلح امام حسن ـ كه درود خدا بر او ـ ايراد بگيرد، به همانگونه كه به صلح پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)با قريش، ايراد نمى گيرد.

به همين جهت، وقتى برخى از شيعيان به خود امام ايراد مى گرفتند ـ چنانكه برخى مسلمانان به خود پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) ـ مى فرمود: «در كار امام دخالت نورزند و نسبت به امام خويش، پيروى داشته باشند چرا كه او به فرمان خدا و بنابر مصالح واقعى، كارها را انجام مى دهد، اگر چه ديگران رمز آن را نفهمند.»

ابوسعيد عقيصا مى گويد: «به حضرت امام حسن(عليه السلام) گفتم: چرا با معاويه صلح كردى و حال آنكه حق با تو و معاويه گمراه و ستمگر است؟»

فرمود: «آيا من پس از پدرم، حجت خدا و امام نيستم؟»

گفتم: «آرى».

فرمود: «مگر رسول خدا در حق من و برادرم نفرمود: اَلْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ اِمامانِ، قاما اَوْقَعَدا؟; حسن و حسين امامند چه قيام كنند و چه نكنند؟»

گفتم: «آرى».

فرمود: «پس من امام هستم، چه قيام كنم و چه نكنم».


آن گاه براى او، علت آنكه قيام نفرمود، توضيح داد كه:

«به همان سبب با معاويه صلح كردم كه پيامبر خدا با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه در حديبيه صلح كرد; با اين تفاوت كه آنان كافر بودند و معاويه و ياران او در حكم كافرند.

اى ابوسعيد!، اگر من از جانب خداوند امامم، ديگر معنا ندارد كه رأى مرا سبك بشمارى، گرچه مصلحت آن بر تو پوشيده باشد.

مَثَلِ من و تو، چو خضر و موسى است. خضر كارهايى مى كرد كه موسى مصلحت آن را نمى دانست و در خشم مى شد; اما چون خضر او را آگاه مى ساخت، آرام مى گرفت، من هم خشم شما را برانگيخته ام به اين جهت كه به مصالح كار من آشنا نيستيد; اما همين قدر بدان كه اگر با معاويه صلح نمى كردم، شيعه اى روى زمين باز نمى ماند».[51]

پيمان شكنى معاويه

معاويه از آن پس كه بر امور چيره گشت، چهره واقعى خود را آشكار ساخت.

در طى يك سخنرانى در نخيله، آشكارا گفت: «به خدا سوگند، با شما نجنگيدم تا نماز گزاريد و روزه بداريد و حج برويد; بلكه تا حكومت كنم و اينك بدان رسيده ام. اكنون اعلام مى كنم كه تمام شرطهائى كه در صلحنامه با حسن بن على(عليه السلام)گذرانديم، زير پا خواهم گذارد».[52]

اما، در عمل، گاه به جهت سابقه و نفوذ امام حسن(عليه السلام) ناگزير بود مراعات بكند; چنانكه ابن ابى الحديد مى نويسد: «زياد» حاكم كوفه در صدد تعقيب يكى از ياران امام حسن(عليه السلام) برآمد. امام به او پيام داد كه ما براى ياران خويش امان گرفته ايم، اما به من خبر داده اند كه تو مزاحم يكى از اصحاب ما شده اى، چنين نكن!»


«زياد» زير بار نرفت و گفت: «در پى او خواهم بود، گرچه بين پوست و گوشت تو باشد...»

امام، عين پاسخنامه «زياد» را براى معاويه فرستاد.

معاويه «زياد» را سرزنش كرد و گفت: «مزاحم ياران او مشو، من در اين كار به تو ولايتى نداده ام».[53]

بازگشت به مدينه

معاويه، از هر سو و به هر گونه، در صدد آزار امام حسن(عليه السلام) بر مى آمد; او و يارانش را شديداً زير نظر مى گرفت و در تنگنا مى گذاشت; به حضرت على(عليه السلام) و دودمان او توهين مى كرد و گاه بى شرمى را به پايه اى مى رساند كه حتى در مجلسى كه امام حسن(عليه السلام)حضور مى داشت، حضرت على(عليه السلام) را به بدگويى مى گرفت[54]; اگر چه امام بلافاصله پاسخ دندان شكن مى داد و او را ادب مى كرد، اما ماندن در كوفه، برايشان شكنجه بار شده بود; پس به مدينه بازگشتند. اما، اين سفر نيز گشايشى در وضع موجود، ايجاد نكرد; چرا كه يكى از پليدترين كارگزاران معاويه به نام مروان، حاكم آنجا بود; كسى كه پيامبر درباره او فرموده بود: «هُوَ الْوَزَغُ ابْنُ الْوَزَغِ، الْمَلْعُونُ ابْنُ الْمَلْعُونِ»[55] و او، روزگار را بر امام و يارانش بسيار تنگ مى گرفت تا آنجا كه حتى رفت و آمد ياران آن گرامى به خانه اش، دشواربود و لذا با آنكه ده سال در مدينه بودند، ياران كمتر توانستند از منبع علم و دانش آن عزيز بهره برند، به همين جهت روايات منقول از آن امام، اندك است.

مروان، سعى داشت، در حضور امام نسبت به حضرت على(عليه السلام)بدگويى كند; گاهى هم برخى را واداشت كه بخود امام حسن(عليه السلام)توهين كنند.[56]


 

پس از مروان هم، در طول اين ده سال، هر كس والى مدينه شد، از شكنجه و آزارآن امام و يارانش، كوتاهى نكرد.

 

شهادت

معاويه، كه به بهانه كم سنى امام، حاضر نبود، خلافت را بدو واگذارد; اينك، در صدد برآمده بود كه براى فرزند كثيف و پليد خود «يزيد» ولايتعهدى را مسلم گرداند تا پس از خودش، اشكالى از جهت سلطنت او، پيش نيايد; اما در اين راه امام(عليه السلام) را، بزرگترين مانع مى پنداشت، چرا كه گمان مى برد اگر پس از هلاكت خودش، امام زنده باشد، ممكن است، مردم كه ديگر از دودمان معاويه دلخوشى ندارند، به امام بگروند. پس چند بار در صدد برآمد تا امام را از ميان ببرد و سرانجام با دسيسه; آن امام را به وسيله زهر، مسموم كرد و آن گرامى در بيست و هشتم ماه صفر سال 50 هجرى شهيد و در قبرستان بقيع در مدينه، به خاك سپرده شد.[57] درود خدا بر آن بزرگوار عزيز باد.



[1]ـ ارشاد مفيد، ص 169 ـ تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 188 چاپ مصر، مرحوم كلينى ولادت آن گرامى را در سال دوم هجرت نوشته است.

[2]ـ بحار، ج 43، ص 238، چاپ جديد.

[3]ـ دلائل الامامه; محمد بن جرير الطبرى، ص 60.

[4]ـ تاريخ الخلفاء، ص 188.

[5]ـ بحار، ج 43، ص 264.

[6]ـ تاريخ الخلفاء، ص 189: «اَلْحَسَنُ وَالْحُسَيْنُ سَيِّدا شَبابِ اَهلِ الجَنَّةِ».

[7]ـ ارشاد مفيد، ص 181 ـ بحار، ج 43، ص 278: «اِبْناىَ، هذانِ اِمَامانِ، قاما اَوْ قَعَدا».

[8]ـ طبقات كبير، ج 1،بخش 2، ص 33.

[9]ـ غاية المرام، ص 287.

[10]ـ حياة الامام الحسن بن على(عليه السلام)، ص 261ـ260.

[11]ـ طبقات كبير، ج 3، قسمت اول، ص 20.

[12]ـ حياة الامام الحسن بن على، ج 1، ص 399ـ396.

[13]ـ حياة الامام الحسن بن على، ج 1، ص 445ـ444.

[14]ـ حياة الامام الحسن بن على، ج 1، ص 479.

[15]ـ اصول كافى، ج 1، ص 298ـ297.

[16]ـ بحار، ج 43، ص 331.

[17]ـ بحار، ج 43، ص 332ـ331 ـ تاريخ الخلفاء، ص 190.

[18]ـ بحار، ج 43، ص 343ـ342.

[19]ـ بحار، ج 43، ص 332 ـ تاريخ الخلفاء، ص 190.

[20]ـ «اللّهُ اَعْلَمُ، حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتهُ».

[21]ـ بحار، ج 43، ص 344.

[22]ـ تاريخ الخلفاء، ص 191.

[23]ـ سوره شورى، آيه 23.

[24]ـ ارشاد مفيد، ص 170ـ169 ـ نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 30.

[25]ـ ارشاد مفيد، ص 170.

[26]ـ ابن ابى الحديد، ج 16، ص 35.

[27]ـ بحار، ج 44، ص 33.

[28]ـ نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 40ـ37.

[29]ـ ارشاد مفيد، ص 171.

[30]ـ تاريخ يعقوبى ج 2، ص 207ـ204.

[31]ـ ارشاد مفيد، ص 172.

[32]ـ تاريخ يعقوبى ج 2، ص 207ـ204.

[33]ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 207ـ204ـ تاريخ طبرى، ج 7، ص 1.

[34]ـ ارشاد مفيد، ص 173ـ172.

[35]ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 207ـ204.

[36]ـ ارشاد مفيد، ص 173، مقاتل الطالبيين، ص 26.

[37]ـ بحار، ج 44، ص 3ـ2.

[38]ـ بحار، ج 44، ص 65، در اين ماده از صلحنامه جمله ديگرى هم نقل شده است ولى چون به نظر ما صحيح نبود در اينجا نيامد.

[39]ـ همان.

[40]ـ تاريخ يعقوبى ج 2، ص 206.

[41]ـ بحار، ج 44، ص 62.

[42]ـ كامل ابن اثير، ج 3، ص 208; به نقل حياة الامام الحسن بن على، ج 2، ص 279.

[43]ـ تاريخ يعقوبى ج 2، ص 45ـ44.

[44]ـ بحار، ج 20، ص 368ـ367.

[45]ـ بحار، ج 20، ص 350.

[46]ـ سيره ابن هشام، ج 4، ص 317.

[47]ـ بحار، ج 20، ص 368.

[48]ـ سيره ابن هشام، ج 4، ص 322.

[49]ـ بحار، ج 20، ص 345.

[50]ـ بحار، ج 20، ص 368.

[51]ـ بحار، ج 44، ص 1.

[52]ـ بحار، ج 44، ص 49.

[53]ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 16، ص 18 و 19.

[54]ـ ارشاد مفيد، ص 173.

[55]ـ حياة الامام الحسن بن على، ج 1، ص 218.

[56]ـ تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 190.

[57]ـ مروج الذهب، ج 2، ص 427 ـ دلائل الامامة، ص 60 ـ طبقات ابن سعد، ج 5، ص 24 و غير آن; البته در مورد سال وفات آن گرامى و روز آن، اقوال ديگرى نيز هست كه داوطلبان مى توانند به تاريخ بغداد، ج 1، ص 140 و نيز تاريخ الخلفاء، ص 192 و دلائل الامامة، ص 60، مراجعه كنند.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی