كودكى و دامان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)
امام، خود از اين روزگاران چنين حكايت مى فرمايند:
«به هنگام كودكى، پيامبر مرا به دامان مى گرفت، به سينه مى چسباند، غذا را مى جويد و به دهانم مى گذارد و از بوى خوش خويش، به مشام جانم مى بويانيد. او در گفتارم دروغ و در كِردارم اشتباه و نادانى نيافت.
خداوند، پيامبر را از پس شيرخوارگى با بزرگترين فرشتگان همراه كرد تا شباروز او را در راه بزرگواريها و نيكيهاى جهان، رهنمون باشد، من نيز از پيامبر پيروى مى كردم چنان و چندان كه كودك شيرخوارى از مادر.
روزاروز فرمان مى داد كه از كردارهاى او پيروى كنم. هرسال به «كوه حرا» مى رفت، و در اين هنگام، هيچ كس جز من او را نمى ديد... .
در آن ايام كه اسلام، هنوز، در هيچ خانه اى راه نيافته بود و فقط پيامبر و همسرش خديجه، مسلمان بودند، من سومين مسلمان بودم... نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى پيامبرى را مى بوييدم.»[4]
پيامبر گرامى، پس از بعثت، تا سه سال فرمان نيافت كه اسلام را آشكار كند، در اين مدت، تنى چند بدو ايمان آوردند كه نخستين كس از مردان، على بود.[5]
بدان هنگام كه اين آيه : «وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاْقْرَبين» در رسيد كه «خويشان نزديك را بيم ده!» على به فرمان پيامبر، چهل تَن از خويشان را مهمان كرد از جمله : ابولهب، عباس و حمزه را. غذايى كه براى بيش از يك نفر كافى نبود آماده شد، اما به اراده خداوند همه سير شدند و چيزى از آن كاسته نشد و چون پيامبر خواست تا آنان را به اسلام دعوت كند، ابولهب گفت: «محمّد شما را افسون كرده است!» و همين سخن موجب شد كه حاضرين پراكنده شوند و جلسه تعطيل شود.