جوان،مربى وهدف از زندگى؛بخش دوم

دوره سـيزدهم، شماره ده

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  2  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نام: جوان،مربى و هدف از زندگى؛بخش دو

نويسنده: هيأت تحريريه مؤسسه در راه حق

ناشر: مؤسسه در راه حق قم ـ تلفن 2ـ7743221

تيراژ: 10000 جلد

قطع: جیبی

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  3  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ولى او از بس به انتظار شنيدن جواب من مانده بود، خسته شد و از نو شروع به صحبت كرد:

ـ اگر نمى ديدم كه هنوز ايمان تو قادر به از بين بردن جاه طلبى ات نشده، هرگز اين سؤال ها را نمى كردم. همين كه شهامت دارى حرف هاى مرا بشنوى، نشان مى دهد كه علاقه تو به خودت عاقلانه است. چون كه تو براى تقويت ايمانت و تهذيب نفست از تحمل عذاب روحى گريزان نيستى. پس من وضعيت دشوار تو را در مقابل خود درك مى كنم و با تو به عنوان يك خطاكار صحبت مى كنم نه يك مجرم.

زمانى در ميان ما، سخنوران و مربيانى بزرگوار و دلسوز و

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  4  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

دردمند با روحى بلند زندگى مى كردند. مردمى كه با اشتياق فراوان و با ايمان و از خود گذشتگى براى رشد و دستيابى به ارزش هاى بلند معنوى تلاش مى كردند و با ايمانى استوار و محبت به بندگان خدا از درياى ژرف معرفت ائمه اطهار(عليهم السلام)سيراب شده و مظهـر اسماى الهى بودند. حرف هايى زده اند و چيزهايى نوشته اند و گونه اى زندگى كرده اند كه هرگز دست فراموشى به آن ها نمى رسد; زيرا در آن ها حقيقت و صداقت و صميميت و رنگ خدايى و جاودانگى ثبت شده كه زيبايى حقيقى و ابدى از روش، منش، گفـتار و نوشتار آن ها ساطع مى شود. سخنانى نوشته اند جاندار و مؤثر و اشعارى سروده اند كه از منبع وحى الهام گرفته است.

آنان مظهر شهامت و ادب و آزادمنشى بودند. عشقى سوزان به پروردگار و محبتى صميمانه و صادقانه به مردم

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  5  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

داشتند و همواره در آنان جذبه عشق پديدار بود. من مى دانم كه تو از آن سرچشمه هاى الهام بويى استشمام كرده اى... .

امّا شايد نگاه تو نگاه همه جانبه اى نبوده باشد; زيرا گفتار و نوشتار و كردار تو درباره عشق به خدا و كرامت انسان و پيمودن راه حق، بايد از صداقت و صميميتى بالاتر برخوردار باشد. اما به نظر مى رسد كه هنگام گفت و گو درباره اين موضوعات به خودت فشار مى آورى; گرچه اين ها آموزه هاى عادى زندگى هستند.

بايد بدانى كه تو مثل ماه با نور ديگرى پرتو افشانى مى كنى و اگر بخواهى، مى توانى مظهر اسماء و صفات او باشى. اگر ارتباط خالصانه اى با منبع نور داشته باشى، مى توانى خود نورافشانى كنى; اگر ارتباط تو ضعيف باشد،

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  6  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نورت غم انگيز و مبهم است، سايه هاى زيادى توليد مى كند، ولى حرارتش ناچيز است و هيچ كس را گرم نمى كند. من و تو فقيرتر از آن هستيم كه بتوانيم واقعاً از خودمان چيزى به ديگران بدهيم. اگر بخواهيم چيز با ارزشى بيان كنيم، بايد عنايت او شامل حال ما گردد و كلام ما به نحوى به وحى مرتبط باشد. تا مؤثر واقع شود.

در اين ميان بايد بدانى كه مردم را پلى براى ارضاى تمنّيات نفسانى خود نكنى، و اگر اقبال و توجه مردم را مى بينى، باز هم بايد بدانى عنايت و آزمايش او است. مبادا اين احساس را داشته باشى كه اگر به مردم چيزى مى دهى، از خودت مى دهى، و يا اين توقع را داشته باشى كه در ازاء آن از مردم چيزى بستانى، و اگر رو نكردند و توجهى نشان ندادند ناراحت شوى!

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  7  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

تو فقيرتر از آن هستى كه بتوانى چيزى به مردم بدهى; حرفه اى ساده اى هستى كه تجربيّات ناچيزت را به بهاى توجه و اقبال ديگران به خودت، چيزى مى انگارى! چون گرفتار هستى، هنگام كاوش در حقايق، قلم تو جزئيات ناچيز و پست زندگى را برمى گزيند. ممكن است كه با توصيف احساسات معمولى مردم عادى و اقبال آنان نسبت به تو، در عمل جلوه هاى مادى ناچيزى را براى آنان مكشوف سازى. ولى حال كه در مقام مبلغ و مربى قرار گرفته اى، آيا توانايى آن را دارى كه انديشه هايى كه پايه اعتلاى روح معنويت نزديكانت مى شود، در آن ها برانگيزى؟

آيا اين كار درست است كه در زباله هاى روزمرگى و خواسته هاى غريزى و مشتهيات نفسانى كاوش كنى، ولى چيزى جز واقعيات ناچيز و مبتذل را پيدا نكنى؟ واقعيتى كه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  8  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ثابت مى كند آنان فقط جانورى هستند; با مجموعه اى از نيازهاى ارگانيكى كه بى هدف به دور هم مى چرخند و مى لولند! همين كافى است؟

آيا وقتى كه اين حقايق را از قلم و سخن تو مى شنوند، و زشتى بى اندازه خويش را مى بينند، امكان بهتر شدن را در خود مى يابند؟

آيا تو مى توانى اين امكان را در اختيار آنان قرار دهى؟ مگر تو مى توانى اين كار را بكنى در حالى كه تو خود ...

امّا من باز درباره تو تأمل مى كنم، چون احساس مى كنم كه تو در حال شنيدن حرف هاى من، در فكر اين نيستى كه براى تبرئه خود حرفى بزنى. بله! يك معلم شريف، بايد هميشه يك شاگرد دقيق هم باشد. شما همه، معلمين و مربيان روزمره زندگانى ما هستيد. خيلى بيش از آن چه كه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  9  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

به مردم مى دهيد از آن ها مى گيريد. شما هميشه از نواقص و عيب ها صحبت مى كنيد و فقط آن ها را مى بينيد. اما در بشر كرامت ها و شايستگى هايى هم وجود دارد. مگر خود شما واجد آن ها نيستيد؟

شما چه مزيتى بر اين مردم عادى و دانش آموزان زحمتكش داريد كه با چنان بى رحمى و خرده گيرى تصويرشان مى كنيد و گاهى به خاطر غلبه نيكى بر بدى، خود را پيامبر و واعظ آن ها مى دانيد و افشاگر گناهانشان مى شويد؟

آيا متوجه شده ايد كه تمام انسـان ها حتى ناآگاهان جامعه همگى بندگان و عيال خداوندند. شما مى توانيد دل هاى آن ها را با ذكر نعمت ها، رحمت ها و آيت ها از آتش عشق سرشار و به محبت او اميدوار كنيد و نور معرفت و

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  10  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

حقيقت را در آنان برافروزانيد تا آن ها را از ظلمتكده تنْ خارج و به ملكوت برسانيد و عظمت خالق و پستى خواسته هاى مادى را در چشم ها جارى سازيد. ولى تا شما از نيروهاى وسوسه گر نفسانى و شيطانى به وسيله تقوا نرهيده باشى، نمى توانى كسى را به كرامت، بخشندگى و مهربانى خالق بزرگ اميدوار كنى. بگو بالأخره به مردم چه مى آموزى؟

نفَس هاى گرم سيّد را روى گونه هاى سرد خويش احساس مى نمودم. به او نگاه نمى كردم; زيرا از چشم هاى او بيم داشتم. كلمات او مانند جرقه هاى آتش بر مغز من فرو مى ريخت و مرا رنج مى داد. با حالتى نگران مى فهميدم كه جواب دادن به اين سؤالهاى ساده چقدر دشوار است! و جوابى ندادم.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  11  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ـ بنابراين من، كه همه گفته ها و نوشته هاى تو و امثال تو را مى خوانم، از شما مى پرسم: «به چه منظورى مى گوييد و به چه منظورى مى نويسيد؟ آيا ميل داريد در همه افـراد احسـاسات و ميل به نيكى را بيدار كنيد؟» اما با كلمات سرد و سستِ بريده از وحى كه نمى توان كارى انجام داد. نه! شما نه تنها نمى توانيد چيز تازه اى به زندگانى مردم اضافه كنيد، بلكه آن چه را كه از طريق فطرت پاك به آنان مى رسد نيز مبهم و گمراه و زشت تحويل مى دهيد.

همه چيز معمولى و پيش پا افتاده است; مردم با افكار مادى تنها به اشباع نيازهاى روزمره زندگى، اوقات را به غفلت مى گذرانند، چه وقت مى خواهيد درباره سرگشتگى روح و تلاش پراكنده انسان و لزوم احياء كرامت نفس صحبت كنيد؟ پس كو دعوت به خلافت و خلاقيّت و مظهر

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  12  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

اسماء و صفات خداوندى شدن؟ كِى به سمت آشنايى و معرفت به آيه هاى زندگى قرآن و شناخت حيات طيبه و كلمات نشاط بخشى كه الهام دهنده روح و معنويت باشند پيش مى رويد؟

شايد بگويى كه احتياجات حيات، جز مسائل جارى و نيازمندى هاى زندگى روزانه، چيز ديگرى در اختيار ما نمى گذارد! اين را مگو; زيرا براى كسى كه كتاب سعادت را همراه خود دارد، به عنوان مربى بسى شرم آور است كه بر ضعف خود و تسلط هواى نفس در برابر زندگى و اين كه نمى تواند برتر از آن باشد، اعتراف كند. اگر هم سطح آدم هاى روزمره فكر مى كنى، اگر نمى توانى با دعا با محبوب خويش ارتباط ايجاد كنى و از او توفيقْ طلب كنى و در راه تعالى گام نهى، چگونه خود را رهبر فكرى ديگران قرار داده اى؟! در

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  13  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

زندگى براى سعادتمند شدن، آموختن و حركت كردن، تدبير لازم است. كار تو چه ارزشى دارد؟ و فكر تو چه بهايى دارد؟ چگونه خود را شايسته مربى گرى و معلمى مى دانى؟

وقتى كه عمل و خواسته هاى تو براى زندگى پست و شخصى است و تنها توجه مردم و احتياجات روزمره زندگى تو را به خود مشغول داشته و ذهن مردم را با حرف هايى كه خلوص و عملى از آن بر نمى خيزد، انباشته مى كنى ـ فكر كن ـ آيا به خود و مردم و اطفال معصوم زيان نمى رسانى؟ و وقت و فكر آنان را نمى گيرى؟ ترديدى نيست! اقرار كن كه تا روابط خود را با مردم اصلاح نكنى و رابطه ات را با خدا خالص نگردانى و با حقيقت انسى نداشته باشى، نمى توانى زندگانى را براى ديگران طورى تصوير كنى كه حيات در روح آنان بجوشد و ميل به زندگانى طيب در آنان برافروزد و

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  14  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ارزش هاى والا و سعادتمندانه و عشق و ارادت به مبدأ كمال در آنان پديد آيد.

آيا مى دانى كه اين امر، تنها با اعمال خالص تحقق مى يابد؟ آيا تو مى توانى ضربان نبض حيات ابديت را كه در خلوص نيت نهفته است، در آنان تسريع كنى؟ آيا مى توانى روحى در كالبد بى جان آنان بدمى؟

سيّد دقيقه اى مكث كرد و من همچنان ساكت به حرف هاى او فكر مى كردم.

ـ من گرداگرد خود بسيار آدم تحصيل كرده مى بينم، اما در ميان آن ها انسان كريم و بزرگوارى كه اين مفاهيم را با عمق جان درك كند، كم است. هر قدر پاك تر و روحاً شريف تر و بزرگوارتر است، به همان اندازه تحملش بيش تر و تواضعش در زندگى بالاتر است.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  15  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

هم صحبت عجيب من ادامه داد:

از اين گذشته، آيا مى توانى زمينه شادمانى و اميد بخشى را كه روح انسان را تعالى و جلا مى دهد، برانگيزى؟ ببين! آخر اين افراد نعمت هاى الهى را در خود و اطرافيان كاملا فراموش كرده اند و همواره با بغض و كينه به همديگر نگاه مى كنند. اغلب از لابه لاى حرف ها بوى ترديد و حسادت و غيبت، و كينه و زخم زبان مى آيد. كم تر در ميان اين همه محاورات نگرش خوب و با مهر و محبت كه موجب شادمانى و سلامت روح و روان انسان است، ديده مى شود. خوب نگريستن، واقع نگرى، خيرخواهى و برخورد صميمانه لازم و يكى از امتيازهاى انسان وارسته و متعالى است.

حواست را جمع كن! حق موعظه كردن تنها بر اين اساس به تو داده مى شود كه توانايى بيدار كردن فطرت و

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  16  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

احساسات نيك و صادقانه مردم را داشته باشى تا بتوانى به كمك خود آنان، بعضى از توهمات و تصورات پست و بى ارزش درباره زندگى را در هم بريزى و به جاى اين زندگى تنگ و تاريك و پست و نفرت آميز ـ كه از خودخواهى و كبر و غفلت ناشى مى شود ـ زنهار دهى و به زندگىِ سرشار از كرامت و بزرگوارى روى آورى و به قدرت لايزال خداوند و عظمت و رحمت او، در زندگى صفا و صميميت و صداقت ايجاد كنى.

خشم و كينه، بغض و نفرت، عفو و گذشت، همگى اهرمهايى هستند كه به مدد بصيرت و ايمان مى توان از آن ها بنايى نو براى سعادت ابدى ساخت. آيا مى توانى با چنين اهرم هايى، چنان ارزش هايى متعالى در درون افراد بسازى؟ همه اين ها وسيله هايى در اختيار رهبران الهى بوده

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  17  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

كه از آن ها براى تعالى روح و كمال بشر استفاده نموده اند. مى توانى آن ها را در جهت رشد و تعالى و حركت انسان به تكاپو درآورى؟

تو اگر حق گفتن و نوشتن و تربيت ديگران را به خود مى دهى، بايد عشق به محبوب را در خود بيابى و بينش و دانش و بردبارى و مهر و محبت همدردى با مردم، به خصوص مستضعفين و فرودستان را احساس كنى.

حال كه به توفيق الهى پرتويى از اين احساسات به درون تو تابيده، فروتن باش و قبل از اين كه حرفى بزنى تواضع نما و بسيار بينديش و تفكر و تعقل كن ... .

هوا تازه داشت روشن مى شد، اما در روح من احساس غبطه و غصه متراكم تر و افزون تر مى گرديد كه چرا زودتر با اين انسان فرهيخته كه روح بلندى دارد، آشنا نشده بودم و

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  18  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

چرا تا به حال در غفلت و سرگردانى به سر مى بردم. ولى اين سيّد كه ديگر در زواياى روح من چيزى برايش نهفته نمانده بود، هنوز صحبت مى كرد.

گاهى اين فكر در من قوت مى گرفت:

«آيا او يك آدم معمولى است؟

آيا او را كسى به سوى من فرستاده است؟»

اما چون مجذوب گفتار و رفتار او شده بودم، نمى توانستم به اين معما فكر كنم. نور كلماتش همچون اشعه خورشيد در زواياى تاريك ذهن من روشنى مى بخشيد و من احساس مى كردم كه نگرش و بينش من، هم در سطح و هم از ژرفا، توسعه مى يابد. اما اين تبلور در ذهن من با تأنى صورت مى گرفت. سيّد ادامه داد:

ـ آيا ايمان و معرفت تو، توان جنباندن خود و مردم را دارد؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  19  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

مگر نه اينكه زندگانى دامنه مى يابد و روز به روز، مردم سؤال كردن را بيش تر مى آموزند و تفكر واگرا جايگزين تفكر همگرا شده است؟

چه كسى به آن ها جواب خواهد داد؟

معلوم است; شما كه ادعاى مربى گرى و رهبرى انسان ها را دارى.

آيا خود تو مفهوم بلند حيات طيبه را آنقدر درك مى كنى كه بتوانى براى ديگران هم روشن سازى؟

آيا احتياجات زمان خود را مى فهمى و آينده خويش را پيش بينى مى كنى؟

براى بيدار كردن انسانى كه با پيروى از خواسته هاى زودگذرش به پستى و حقارت تن داده، چه مى توانيد بگوييد؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  20  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

او دچار انحطاط روحى شده است علاقه او به زندگى و ارزش هاى متعالى كاهش يافته و ميل به زندگانى سعادتمندانه را از دست داده. مى خواهد همچون حيوانْ خودخواه و پر خور و پُر خواب زندگى كند.

مى شنويد؟!

اكنون وقتى كلمه «كرامت نفس» را تلفظ مى كنيد، وقيحانه مى خندد; زيرا انسان امروز ديگر موجود مسخ شده اى است كه سرتاسر وجودش را خواسته هاى دل و غريزه هاى شكم و مادون آن فرا گرفته و محرك اين موجود زشت،ديگر روح متعالى او نيست، بلكه هوس هاى آلوده و كثيف و زودگذر او است. او به مواظبت و تيمار، نياز فراوان دارد.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  21  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

بجنبيد! كمك كنيد تا انسان در كشمكش بين وجدان و شيطان، يا هواى نفس و عقل، خُرد نشده، زندگى كند. اما شما براى بيدار كردن عطش زندگانى واقعى و حقيقى در او چه مى توانيد بكنيد؟ در حالى كه فقط مى ناليد و آه مى كشيد، چگونگى فاسد شدن او را به چشم مى بينيد!

بوى پوسيدگى و مسخ شدن در لابه لاى چرخ روزمره زندگى به مشام مى رسد. دل ها از ترس فقر و فرومايگى آكنده است. فيلم ها و تبليغات رسانه اى مبتذل، سستى، تنبلى و لاابالى گرىْ خردها را از كار و انديشه ها را از تفكر باز داشته و دست ها و گردن ها را با زنجير اسارت هوا و هوس به هم بسته است. شما در اين هرج و مرج و هنگام زبونى شخصيت و حراج لحظه لحظه هاى سرمايه عمر چه طرحى را ارائه مى دهيد؟ چه مى توانيد بكنيد؟ چه مى شد كه در اين

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  22  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

غفلت و تنگناى ننگ آور سكوت، گفته هاى معجزه آسايى شنيده مى شد و فرياد بلند آن يكتا منجى عالم، ناقوس دار شخصيت هاى تحقير شده اين مرده هاى متحرك و روزمره نگر را به لرزه درمى آورد؟!

بعد از اين حرف ها مدتى سكوت كرد. من به او نگاه نمى كردم. يادم نمى آيد كدام يك در وجود من بيش تر بود; وحشت از خود يا خجلت از او؟ سؤال خونسردانه او شنيده مى شد:

چه مى توانى به من بگويى؟

جواب دادم: «هيچ!» و از نو سكوت حكمفرما شد.

ـ پس حالا چطور زندگى خواهى كرد؟

ـ نمى دانم.

ـ چه خواهى گفت؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  23  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

سكوت كردم.

ـ هيچ كارى عاقلانه تر از سكوت نيست! ...

مكث دردناكى نمود و به دنبال آن صداى آه و افسوسش بلند شد و من در دل، هم متأثر شده بودم و هم اميدوار.

ـ آه! اين تو هستى معلم زندگانى!؟ تويى كه در حوادث زندگى مهار چشم و گوش و زبانِ خود را ندارى و در برابر خواسته هاى دل، به اين آسانى دست و پايت را گم مى كنى؟! هر كدام از جوان هايى كه مثل تو كه خود رو رشد كرده اند، اگر با كشف اسرار درون خود سر و كار پيدا مى كردند، همين طور خود را مى باختند، سراسيمه مى شدند. تنها كسى در مقابل عالِم به اسرار درون بر خود نمى لرزد كه خود را در زره جاه طلبى و دروغ و... .

پنهان نكرده باشد و نيّتش در هر كارى صادقانه باشد تا

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  24  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

حوادث و رويدادها او را از پا در نياورد و به سرا پرده گناه و غرضورزى با همنوع خويش نكشاند.

انسانى كه غير او را اراده كرده باشد، به قدرى ناتوان است كه با هر حادثه اى، در سراشيبى سقوط قرار مى گيرد. حرف بزن! آيا غير از اين است؟ اگر غير از اين است، بگو تا من هر چه گفته ام، پس بگيرم.

قدرت روحى خودت را نشان بده تا به معلمى و مربى گرى تو اعتراف كنم! همه آدم ها احتياج به معلم دارند; چون انسان هستند. زندگى را در كوچه هاى تنگ و تاريك دنيا گم كرده اند و راه رستگارى و سعادت، نور و روشنايى، حقيقت و زيبايى، را مى جويند. راه را به آنان نشان بده! آنان انسان هستند با آنان تندى كن، غلظت نشان بده! ولى در عوض آنها را از لجن زار خودپرستى و از بى اعتنايى به

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  25  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ارزش هاى حيات جاويد بيرون بكش! آنان مى خواهند بهتر از آنچه هستند، باشند! چه كنند؟ به آنان بياموز!

فكر مى كردم كه آيا برآوردن تقاضايى كه اين مرد به خود حق داده پيش پاى من نهد، از من ساخته است؟

سيّد ادامه داد:

زندگى به روزمرگى همچنان مى گذرد; تاريكى دنياپرستى و افزايش ثروت و درآمد هر چه بيشتر از هر راهى و به هر وسيله اى، بر عقل مردم چيره گرديده است. بايستى راه رهايى و سعادت را پيدا كرد. من فقط يك راه بيش تر نمى بينم. آيا انسانِ امروز نيازى به سعادتمندى و رسيدن به رستگارى را در خود حس نمى كند؟ آيا با رضامندى از خود و خواسته ها و تمنيّات وسوسه گونه خويش در اين دنيا مى تواند روح تشنه و دردمندى را كه در

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  26  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

آن سوى مرزها با نتيجه عملش زندگى ابدى را شروع خواهد كرد. سيراب نمايد؟

بدون شك اين طور نيست. مقام انسان خيلى بالاتر و والاتر از اينها است و انسان براى دستيابى به هدفى ارزشمندتر و مهم تر خلق شده است. آيا مفهوم واقعى زندگى و حيات طيبه، در زيبا نگرى به عالم و تلاش براى عبوديت و حركت به سوى محبوب حقيقى نيست؟! هستى هر كس در هر لحظه بايد جهشى به سوى مبدأ اعلى پيدا كند. و اين امر ممكن است، ولى نه در چارچوب اِشباع بيش از پيش نيازهاى مادى . نه در گذراندن زندگى به غفلت و روزمرگى كه در آن همه چيز تا اين اندازه پست و حقير شده و روح و فكر انسان به اسارت چشم، زبان، شكم و غريزه محدود شده است.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  27  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

از نو آهى كشيد; مثل كسى كه فكر بر احساسش غلبه كرده است.

ـ مردم زيادى در اين دنيا زيسته اند و بى زاد و توشه رفته اند و هم اكنون در حسرت يك لحظه عمر به سر مى برند كه چرا روزگار را به غفلت سپرى كرده اند و عمر را با بيهودگى و روزمرگى ضايع كرده اند!

چرا بايد اين طور باشد؟

انسان ميل به راحت طلبى، زياده خواهى، بى خبرى، و غوطهور شدن در لذت هاى زودگذر و سعى در ارضاى بيش تر نيازهاى مادى و خواسته هاى غريزى، و رها كردن چشم و زبان و شكم، انسان امروز را زمين گير كرده است و او را در خواب غفلت و دردمندى و آسيب هاى روحى و روانى فرو برده است. اگر كسى او را بيدار نكند، در بى خبرى روزگار

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  28  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

مى گذراند و به حيوان و پست تر از آن بدل مى شود.

تازيانه حوادث و اتفاقات، و به دنبال آن نوازش و محبت و لطف و رحمت براى انسان لازم است. از حركت دادن و تكان دادن او بيم نداشته باش! چون اگر تو او را دوست بدارى و تكانى و ضربه اى به او بزنى، معناى ضربات تو را درك مى كند، و آن را سزاى دوران غفلت و بى خبرى خود مى يابد. وقتى هم كه احساس درد نمود و از خود خجالت كشيد، با حرارت و عشق و محبت به همنوع، نوازشش كن! دوباره جان مى گيرد.

مردم هنوز طفل هستند; با اين كه گاه گاهى ما را از تبهكارى هاى خود دچار حيرت و تعجب مى كنند، ولى به محض ديدن محبتى صادقانه و برخوردى آگاهانه، فطرت پاك خويش را نمايان مى سازند. براى دادن غذاى سالم به

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  29  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

انديشه انسان ها كوشش دائم و پيگير براى دميدن روحى تازه نياز داريم.

آيا مى توانى مردم را تنها به خاطر او دوست بدارى؟

با ترديد سؤال او را تكرار كردم:

«به خاطر ... دوست بدارم؟»

راستى خود من هم نمى دانم كه بزرگ ترها و كوچك ترها را براى چه دوست مى دارم؟

«آيا به خاطر او مردم را دوست مى دارم و واقعاً به خاطر او اين كارها را انجام مى دهم؟»

بايد واقعاً صميمى و صادق بود; نمى دانم.

كيست كه خود بگويد:

«بله من همه كارهايم را به خاطر رضايت او انجام مى دهم!»

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  30  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

انسانى كه دقيقاً به درون خويش مى نگرد، قبل از اين كه جواب دهد و بگويد «به خاطر ... .»، مدت ها بايد در اين باره فكر كند.

همه مى دانيم كه اگر در كار خويش دقيق شويم، خود را فرسنگ ها از اين مسأله دور مى يابيم و همواره در حيرت و حسرت به سر مى بريم.

ـ تو سكوت كرده اى؟

اهميتى ندارد; بى اين كه تو حرف بزنى، منظورت را مى فهمم ... و مى روم.

به آهستگى پرسيدم:

ـ به همين زودى!؟

آن قدر من براى خودم وحشتناك شده بودم، كه او براى من چنين نبود.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  31  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ـ او پاسخ داد:

ـ بله مى روم، ولى باز هم پيش تو خواهم آمد. منتظر باش!

و رفت.

چه جور رفت؟

متوجه نشدم. به سرعت و بى صدا رفت. گويا سايه اى بود و محو شد.

من باز هم مدتى روى نيمكت پارك نشستم. ديگر سرماى بيرون را احساس نمى كردم و متوجه نبودم كه كم كم در افق پرتويى از سپيده پگاه نمايان گرديده است. اشعه نورافكن پارك هنوز روى شاخه هاى يخ زده درختان مى درخشيد.

مشاهده طلوع فجر صادق كه مانند هميشه با بى اعتنايى مى تابيد، و تماشاى زمين كهنسال كه لباسى برفى در بر كرده بود، حكايت از اميدى پايدار در راهِ طول و دراز زندگى مى كرد و برايم بسيار شگفت انگيز و جالب بود. ديگر خود را يافته بودم; چرا كه براى اولين بار چهره باطنى خويش را لمس مى كردم و سخت به اين مى انديشيدم كه چه راهى را بايد بپيمايم.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی