متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

ظهر عاشورا، كودكان از خيمه هاى امام حسين(عليه السلام) فرياد مى زدند: «العطش!» حضرت عباس كه طاقت ديدنِ تشنگىِ كودكان را نداشت تصميم گرفت براى آنها آب بياورد. به همين جهت در مقابل دشمن قرار گرفت و به عمربن سعد گفت: «اين حسين پسر دختر رسول خداست كه شما ياران و خاندانش را كشتيد، و اين زن و بچه او هستند كه تشنه اند، آنها را سيراب كنيد چون تشنگى دلهايشان را آتش زده...».

شمربن ذى الجوشن جلو آمد و گفت: «اى پسر على، اگر همه زمين را آب بگيرد و در اختيار ما باشد، حتى يك قطره به شما نمى دهيم. مگر اينكه با يزيد بيعت كنيد.» صداى كودكان امام كه فرياد مى زدند «العطش العطش!» به گوش حضرت عباس رسيد و او بى درنگ بر اسب خود سوار شد و مَشك آب را بر دوش خود انداخت و با شهامت و شجاعت زيادى صف دشمن را شكافت و به كنار رود فرات رسيد. از بسيارى تشنگى، دستهاى خود را زير آب برد و مشتى آب گرفت تا بنوشد، ولى به ياد تشنگى امام و كودكان و زنان افتاد و آب را بر آب ريخت.

مَشك آب را پُر كرد و خواست از كنار رود فرات دور شود كه دشمن محاصره اش كرد. جنگ سختى آغاز شد و حضرت عباس، همچون شيرى شجاع، شمشير مى زد و دشمنان را به خاك و خون مى كشيد.

عده اى از سربازان دشمن فرار كردند اما شخصى به نام «زَيْدبن رقاد جهنى» ـ كه كمين كرده بود ـ از پشت سر ناجوانمردانه حمله كرد و دست راست حضرت عباس را بريد. اما حضرت عباس اعتنايى نكرد و همچنان پيش مى رفت تا آب را به خيمه ها برساند. شخص ديگرى به نام «حَكيم بن طُفَيْل طائى» از كمين بيرون آمد و دست چپ آن حضرت را قطع كرد. حضرت عباس بَند مَشك آب را به دندان گرفت و سعى داشت آب را به كودكان و زنان برساند، اما ناگهان تيرى بر مَشك آب خورد و آب ها روى زمين ريخت و آن حضرت با ناراحتى ايستاد. در اين لحظات يكى ديگر از دشمنان، عَمودى آهنى بر سر حضرت عباس زد و فَرقش را شكافت. در اين هنگام از بالاى اسب بر زمين افتاد و فرياد زد: «عَلَيكَ مِنّى السَّلام يا اَبا عَبْدِاللّه; درود من بر تو باد اى اباعبدالله!»

امام با دلى غمناك و اندوهگين، به بدن مقدس حضرت عباس نزديك شد، خود را بر آن پيكر شريف انداخت و شروع به بوئيدن او نمود. اشك از چشم هاى امام مى باريد. اين غم، براى امام سخت بود اما مى دانست كه به زودى به برادرش مى پيوندد. امام با دنيايى غم و اندوه، از كنار بدن برادرش بلند شد و به طرف خيمه ها رفت. در اين هنگام با دخترش «سكينه» روبه رو شد كه فرياد مى زد: «عمو كجاست؟!»

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی