متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

مرد گفت: «خيلى مشتاقم چنين مرد بزرگى را از نزديك ببينم».

ابوطالب گفت: «من هم همينطور».

بعد رو به كاروانيان كرد و با صداى بلند گفت: «كمى تندتر بياييد. ما به آن دِه مى رويم».

با فرمان او حركت شترها و اسبها تندتر شد و كاروان با سرعت بيشترى به طرف دِه حركت كرد. وقتى قافله وارد ده شد، يكراست به طرف صومعه رفت. مقابل صومعه كنار درختِ زيتونِ بزرگى از حركت ايستاد. مردان كاروان به جنب و جوش افتادند و كسانى كه پياده بودند شترها را به زانو درآوردند، تا سواران پياده شوند. ابوطالب و محمّد پياده شدند. ناگهان مردى سياهپوش با موها و محاسن سفيد از صومعه بيرون آمد. چند لحظه ايستاد و به كاروانيان نگاه كرد. در ميان كاروان چشمش به محمّد افتاد كه در خواباندن شترها به ديگران كمك مى كرد. از ديدن تكّه ابر سفيدى كه بالاى سر محمّد بود و با او حركت مى كرد، شگفت زده شد. با شتاب به طرف كاروان آمد و گفت: «قافله سالار اين كاروان كيست؟!»

يكى از مردان كاروان، ابوطالب را به او نشان داد. مرد سياهپوش به طرف ابوطالب آمد. ابوطالب از ظاهرِ ژوليده و لباس سياه بلند او فهميد كه همان راهب معروف، بُحيرا است. بُحيرا نگاهش را در ميان كاروانيان به جستجوى محمّد چرخاند. او را كنار درخت زيتون ديد. رو به ابوطالب كرد و گفت: «خواهش مى كنم به من بگو آن كودكى كه زير درخت نشسته فرزند كيست؟!»

ابوطالب گفت: «فرزند من است. چرا مى پرسى؟!»

بُحيرا در حالى كه نگاهش به محمّد بود آرام گفت: «تا آنجا كه من مى دانم نبايد پدر او زنده باشد!»

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی