متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

نسيم سحرگاهى از طرف كوههاى مكّه مىوزيد و شهر گرما زده را با خُنكى خود نوازش مى كرد. در نور كم رنگ سپيده دم، مكّه چهره تازه اى را به خود گرفته بود. شترها با بارهاى سنگين در يك صف قطار شده بودند و ساربانان با چوبهاى بلندى كه در دست داشتند آنها را مُنظّم مى كردند. ده ها شتر، در حالى كه افسار هر كدام بر پُشت ديگرى بسته شده بود، آماده  حركت بودند. مردم مكّه در اطراف كاروان، جنجال و هياهو مى كردند.  ابوطالب و محمّد هر كدام سوار بر شترى در جلوى صفِ قافله قرار داشتند.

با صداى فرمان ابوطالب كه قافله سالار كاروان بود، كاروان به حركت درآمد. مردم تا جلوى دروازه شهر مسافران را بدرقه كردند. دهها سوار جنگجو پشت كاروان به حركت درآمدند.

هر سال يك كاروان بزرگ تجارتى از مكّه به شام مى رفت و كالاهاى مكّه را براى فروش به شام مى برد و از آنجا كالاهاى مورد نياز مردم مكّه را مى خريد. عدّه زيادى از بازرگانان قريش با اين كاروان بودند. از ميان مردان شجاع و جنگجوى شهر، عدّه اى استخدام مى شدند تا از كاروان محافظت كنند.

وقتى كاروان از دروازه شهر خارج شد و به بالاى اولين تپّه رسيد، محمّد از بالاى شترى كه بر آن نشسته بود سرش را برگرداند و به مكّه نگاه كرد. در چهره اش غم و اندوه عجيبى ديده مى شد. ابوطالب نگاه محمّد را تعقيب كرد تا به خانه كعبه رسيد. حس كرد كه محمّد از دورى خانه خدا دلگير است. كاروان پشت تپّه پيچيد و شهر از نظر آنها گم شد. در برابرشان تا چشم كار مى كرد، بيابانِ خشك و بى آب و علف بود. بيابانى كه با انبوه شن هاى نرم، فرش شده بود و مانند دشتى سوخته از تشنگى و عطش لَه لَه مى زد.

آفتاب كم كم در آسمان بالا مى آمد و نسيم خنك صبحگاهى را به گرماى روز مى داد. شترها زير بارى سنگين با پاهاى بلند خود، دشت كوير را طى مى كردند و در جادّه باريكى كه در بيابان پيچ و تاب مى خورد، پيش مى رفتند. همه جا غرق در سكوت بود. صداى زنگ قافله كه با آهنگ محزونى نواخته مى شد، بر غربت بيابان مى افزود. قافله با اجناس مختلف و اشياى گرانبها براى رسيدن به شام راه مى پيمود. امّا چيزى گرانبهاتر از تمام سرمايه قافله در ميان آنها بود كه جز ابوطالب، كسى از ارزش آن خبر نداشت. ابوطالب آن گوهر گرانبها را بر شترى سوار كرده بود و خودش شانه به شانه او حركت مى كرد. محمّد در سكوت، به صداى زنگ قافله گوش مى داد و به آينده اى روشن و درخشان فكر مى كرد. در چهره اش هيچ اثرى از يك كودك دوازده ساله نبود و ابوطالب مدّتها بود كه به اين راز بزرگ پى برده بود.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی