متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

يكى از برادران ابوطالب سكوت را شكست و گفت: «برادر! اى كاش محمّد را در اين سفر پرخطر با خود نمى بردى و او را همين جا مى گذاشتى!»

ابوطالب دستى بر سر محمّد كشيد و گفت: «من نمى توانم از محمّد جدا بشوم. با اينكه مى دانم اين سفر براى او خسته كننده و طاقت فرساست، امّا تحمّل دورى او را ندارم. پدرم قبل از مرگ، محمّد را به من سپرد و درباره او به من سفارش زيادى كرد. براى همين، اگر در اين سفر همراهم باشد، خيالم از طرف او آسوده است».

يكى از خواهران ابوطالب گفت: «در اين هواى گرم ممكن است بيمار شود!»

ابوطالب دست محمّد را در دست گرفت و گفت: «من تصميم خودم را گرفته ام. پسر من محمّد بسيار نيرومند است و من هم از او به خوبى مراقبت خواهم كرد».

ابوطالب حرفش را چنان قاطعانه بيان كرد كه ديگر كسى جرأت اعتراض نداشت. حالا همه مى دانستند كه ابوطالب به هيچ قيمتى حاضر نيست از محمّد جدا شود.

محمّد نگاهش را به آسمان دوخته بود و فكرش در آسمانها سِير مى كرد.

ابوطالب آهى كشيد و گفت: «انگار همين ديروز بود. پدرم عبدالمطلب چه احترامى به اين طفل مى گذاشت. وقتى عصرها كنار كعبه مى نشست، ما اطرافش جمع مى شديم. هيچ كس جرأت نمى كرد در مقابل پدرم بنشيند. حتى بزرگان مكّه هم در مقابل او مى ايستادند. امّا محمّد كه در آن زمان هفت ساله بود، مى رفت و روى همان فرش، كنارش مى نشست. اگر كسى مانع او مى شد پدرم مى گفت: به پسرم كارى نداشته باشيد. او در آينده مرد بزرگى خواهد شد!»

شب در حال تمام شدن بود و از چهره ها خستگى و خواب مى باريد. امّا تا زمانى كه ابوطالب از جايش بلند نشده بود كسى از جايش تكان نخورد. وقتى همه رفتند ابوطالب دست محمّد را گرفت و گفت: «پسرم! از وقت خواب گذشته است. بايد امشب را خوب استراحت كنيم. فردا راه درازى در پيش داريم».

محمّد تبسّم شيرينى كرد و پا به پاى ابوطالب به طرف اتاقش به راه افتاد. ابوطالب چنان دست محمّد را محكم در دست گرفته بود كه گويى مى ترسيد كسى آنها را از هم جدا كند.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی