همه گفتند: «علاج آن منحصر در بريدن است، و اگر ببرند مشكل كه زنده بماند».
پرسيد: «بر تقديرى كه نميرد تا چند گاه آن زخم بهم آيد؟»
گفتند: «اقلا دو ماه آن جراحت باقى خواهد بود، بعد از آن شايد مندمل شود وليكن در جاى آن گوى سفيد خواهد ماند كه از آنجا موى نرويد».
باز پرسيد كه: «شما چند روز است او را ديده ايد؟»
گفتند: «امروز دهم است».
پس وزير ايشان را پيش طلبيده ران مرا برهنه كرد، ايشان ديدند كه با ران ديگر اصلا تفاوتى ندارد و اثرى به هيچ وجه از آن كوفت نيست. در اين وقت يكى از اطبا كه از نصارى بود صيحه زده گفت: «وَاللّهِ هذا مِنْ عَمِلِ الْمَسيحِ; يعنى به خدا قسم كه اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات مسيح، يعنى عيسى بن مريم».
وزير گفت: «چون عمل هيچ يك از شما نيست من مى دانم عمل كيست».
اين خبر به خليفه رسيده، وزير را طلبيد، وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد، و «مستنصر» مرا امر كرد كه آن قصه را بيان كنم و چون نقل كردم و به اتمام رسانيدم، خادمى را گفت كه كيسه اى را كه در آن هزار دينار بود حاضر كرد، و «مستنصر» به من گفت: «اين مبلغ را خرج خود كن».
من گفتم: «حبه اى را از اين قبول نمى توانم بكنم».