من شب در آنجا مانده صبح جمعى مرا مشايعت نمودند و دو نفر همراه كردند و برگشتند. صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم كه خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر كه مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسند. چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم كردند، رختى را كه ثانياً پوشيده بودم پاره پاره كردند و نزديك بود روح از تن من مفارقت كند كه «سيّد رضى الدّين» با جمعى رسيدند و مردم را از من دور كردند. «ناظر بين النهرين» ماوقع را نوشته بود و به بغداد فرستاده و ايشان را خبر كرده بود. سيد فرمود كه: «اين مردى كه مى گويند شفا يافته تويى كه اين غوغا در اين شهر انداخته اى؟»
گفتم: «بلى».
از اسب به زير آمد ران مرا باز كرد، و چون زخم را ديده بود و از آن اثرى نديد ساعتى غش كرد و بى هوش شد، و چون بخود آمد گفت: «وزير مرا طلبيده و گفته كه از مشهد اينطور نوشته آمده و مى گويند آن شخص به تو مربوط است، زود خبر او را به من برسان». و مرا با خود نزد آن وزير كه قمى بود، برده و گفت كه: «اين مرد برادر من و دوست ترين اصحاب من است».
وزير گفت: «قصه را براى من نقل كن».
از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم; وزير فى الحال كسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند، فرمود: «شما زخم اين مرد را ديده ايد؟»
گفتند: «بلى».
پرسيد كه: «دواى آن چيست؟»