گفتم: «نه».
گفتند: «با كسى جنگ و نزاعى كرده اى؟»
گفتم: «نه، امّا بگوييد اين سواران را كه از اينجا گذشتند ديديد؟»
گفتند: «ايشان از شرفا باشند».
گفتم: «از شرفا نبودند بلكه يكى از ايشان امام بود».
پرسيدند: «آن شيخ يا صاحب فرجى؟»
گفتم: «صاحب فرجى».
گفتند: «زخمت را به او نشان دادى؟»
گفتم: «بلى آن را فشرد و درد كرد».
پس ران مرا باز كردند; اثرى از آن جراحت نبود، و من از دهشت به شك افتادم و ران ديگر را گشودم اثرى نديدم، در اينجا خلق بر من هجوم كردند و پيراهن مرا پاره پاره كردند، اگر اهل مشهد مرا خلاص نمى كردند در زير دست و پا از بين رفته بودم و فرياد و فغان به مردى كه «ناظر بين النهرين»[149] بود رسيد و آمده ماجرا را شنيد و رفت كه واقعه را بنويسد.