آورنده گفت: «سرور من هيچ چيز نزد من باقى نمانده و همه را به شما تسليم كردم».
ابوجعفر گفت: «چيزى باقى است، نزد اثاث خود بازگرد و جستجو كن و آنچه را به تو سپرده اند به خاطر آور».
آورنده رفت و چند روز به يادآورى و تفكّر و نيز جستجو پرداخت و چيزى نيافت، و آنانكه همراه او بودند نيز چيزى نيافتند كه به او بگويند. نزد ابو جعفر بازگشت و گفت: «چيزى نزد من باقى نمانده است و آنچه به من سپرده اند نزد شما آوردم».
ابوجعفر گفت: «به تو گفته مى شود دو لباس سردانى (نوعى لباس از منسوجات جزيره اى بزرگ در درياى مغرب) كه فلان شخص به تو داد چه شد؟»
مرد گفت: «آرى به خدا درست است، من آنها را فراموش كردم; چنانكه كاملا از خاطرم رفته بودند و اكنون نمى دانم آنها را كجا گذاشته ام».
و دوباره رفت و آنچه كالا همراهش بود گشود و جستجو كرد و از هر كس هم كه كالايى برايش برده بود خواست تا جستجو كند، اما لباس ها پيدا نشد. نزد ابوجعفر بازگشت و مفقود شدن لباس ها را باز گفت.
ابوجعفر گفت: «به تو گفته مى شود نزد فلان مرد پنبه فروش برو كه دو عدل پنبه برايش بردى، و يكى از آن دو عدل را كه روى آن فلان و فلان نوشته شده بگشا، آن دو لباس در آن عدل پنبه است».
مرد از اين خبر ابوجعفر شگفت زده و متحير شد و خود بدانجا رفت و عدل را گشود و دو لباس را يافت و نزد ابوجعفر آورد و تسليم كرد و گفت: «من آنها را فراموش كرده بودم، هنگامى كه بارها را مى بستم اين دو لباس باقى ماند و آنها را در يكسوى عدل پنبه نهادم تا محفوظ تر باشند».
و آن مرد اين موضوع عجيب را كه از ابوجعفر ديده و شنيده بود و جز پيامبران و امامان كه از سوى خدا بر اين گونه امور آگاهى دارند كسى نمى داند، همه جا نقل مى كرد، و او با «ابوجعفر» آشنايى نداشت، و فقط اموال به وسيله او ارسال شده بود;