متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى يازدهم

حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام)

 


* امام ابومحمّد حسن بن على العسكرى(عليه السلام) يازدهمين پيشواى اسلام پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم); در سال 232 هجرى قمرى در شهر سامراء متولّد شد. پدر بزرگوارش امام دهم حضرت هادى(عليه السلام) و مادر گراميش، بانوى پارسا و ارجمند حُدَيْثَه است كه سوسن نيز ناميده مى شود.

* امام يازدهم(عليه السلام) در محلّه اى از سامراء به نام عسكر[1] سكونت داشت، به همين جهت به عسكرى شهرت يافت. مشهورترين القاب ديگر او زكىّ و نقىّ و كنيه او ابومحمد است.

* امام يازدهم 22 ساله بود كه امام دهم به شهادت رسيد. مدّت امامتش پس از پدر 6 سال و عمر شريفش 28 سال است كه در اين سنّ در سال 260 هجرى قمرى به شهادت رسيد! تنها فرزند و جانشين او آخرين امامان، پيشواى دوازدهم، حضرت حجة بن الحسن المهدى،اَرْواحُنا لِتُرابِ مَقْدَمِهِ الْفداء، ولىّ امر و امام زمان ما است كه خورشيد وجودش در پس ابر غيبت مستور است و هر گاه خداى متعال اراده فرمايد قيام و ظهور نمايد و زمين را از وجود ستمگران پاك گرداند و جهان را پر از عدل و داد سازد.

* كسانى كه امام عسكرى(عليه السلام) را ديده اند گفته اند: «آن گرامى گندمگون، درشت چشم، خوش صورت، نيكو اندام، و با هيبت و جلالت بود».

* مدّت عمر امام يازدهم معاصر با خلافت شش خليفه عباسى ـ متوكّل، منتصر، مستعين، معتز، مهتدى و معتمد ـ بود. امام در زمان معتمد به شهادت رسيد.[2]


امامت آن گرامى

هر يك از امامان معصوم ما در معرفى جانشين خود تنها به روايات عامّى كه نام همه امامان را تا امام دوازدهم توضيح داده است اكتفا نمى كردند; و براى تأكيد و رفع هر گونه ابهام، امام بعد از خود را صريحاً به شيعيان و خواصّ ياران خويش معرفى مى فرمودند. در مورد امام عسكرى(عليه السلام) نيز در همين زمينه روايات بسيار نقل شده كه به پاره اى از آنها اشاره مى كنيم.

1. «ابوهاشم جعفرى» ـ كه از بزرگان راويان موثّق شيعه و ياران خاص ائمه(عليهم السلام)است ـ مى گويد: خدمت امام هادى(عليه السلام)شرفياب شدم، فرمود: «جانشين من پسرم حسن است; با جانشينِ جانشين من چگونه خواهيد بود؟!»

گفتم: «چطور؟ خدا مرا فدايت سازد».

فرمود: «چون شخص او را نمى بينيد و روا نيست كه نام او را ببريد!»

پرسيدم: «چگونه از او ياد كنيم؟»

فرمود: «بگوئيد اَلْحُجَّةُ مِنْ آلِ مُحَمَّد صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِه».[3]و[4]

2. «صقر بن ابى دلف» مى گويد: از امام هادى(عليه السلام) شنيدم كه فرمود: «همانا امام بعد از من پسرم حسن و بعد از حسن، پسرش قائم، است، و او همانست كه زمين را پر از عدل و داد مى سازد; همچنانكه ]پيشتر[ پر از ظلم و جور شده است.»[5]


3. «نوفلى» مى گويد: همراه امام هادى(عليه السلام) در حياط خانه آن بزرگوار بودم; پسرش محمّد از جلوى ما عبور كرد، گفتم: «فدايت شوم، بعد از شما اين امام است؟»

فرمود: «نه، امام شما بعد از من حسن است».[6]

4. «يحيى بن يسار» مى گويد: «امام هادى(عليه السلام) چهار ماه پيش از درگذشت به فرزندش امام حسن عسكرى(عليه السلام) وصيت و به امامت و خلافت او اشاره فرمود، و مرا و گروهى از دوستان و شيعيان را بر آن گواه گرفت».[7]

5. «ابوبكر فهفكى» مى گويد: امام ابوالحسن هادى(عليه السلام) به من نوشت: «پسرم ابومحمّد (امام عسكرى(عليه السلام)) ميان افراد دودمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از نظر خلقت صحيح ترين فرد و از نظر منطق استوارترين آنان است و او ارشد فرزندان من مى باشد و جانشين من خواهد بود و سلسله امامت و احكام ما به او منتهى مى شود، پس آنچه از من مى پرسيدى از او بپرس، و آنچه به آن نيازمندى نزد اوست».[8]

حكومت خلفاى عباسى در زمان امام عسكرى(عليه السلام)

امام در دوران كوتاه امامت خويش ـ كه 6 سال است ـ با حكومت سه خليفه; معتز، مهتدى و معتمد، معاصر بود.

«معتز عباسى» به جاى پسر عموى خود «مستعين» قرار گرفت. امام هادى(عليه السلام) در حكومت معتز به شهادت رسيد و گروهى از علويان نيز در خلافت همين خليفه ستمگر شهيد و مسموم شدند. معتز يكبار برادر خود مؤيد را به زندان افكند و فرمان داد به او چهل ضربه عصا زدند تا خود را از وليعهدى خلع كرد و آزاد شد و بار ديگر نيز او را زندانى نمود و چون شنيد عده اى از تركان درصدد هستند مؤيد را برهانند فرمان داد او را به قتل برسانند; مؤيد را در لحاف مسمومى پيچيدند و دو سوى آن را بستند تا جان داد، آنگاه فقيهان و قاضيان دربارى را به مشاهده جسد او فرا خواندند تا ببينند در او اثر شكنجه اى نيست و وانمود كنند كه به مرگ طبيعى درگذشته است![9]


در حكومت معتز، بيش از هفتاد نفر از علويان و دودمان جعفر طيّار و دودمان عقيل بن ابيطالب را كه در حجاز قيام كرده بودند، اسير كرده به سامرّا آوردند.[10] دوستان امام عسكرى(عليه السلام) در زمان اين خليفه در رنج و فشار بودند و برخى در نامه اى كه به امام(عليه السلام) نوشتند از اوضاع شكايت كردند. امام در پاسخ مرقوم فرمودند: «سه روز ديگر فرج و رهايى حاصل مى شود»[11] و همچنان شد كه امام فرمود. سپاهيان ترك دربار عباسى كه معتز را در جهت منافع خويش نمى ديدند بر او شوريدند و او را مجبور به خلع خود از خلافت ساختند و سپس او را در سردابى انداخته در آن را مسدود نمودند تا در همانجا هلاك شد.[12]

پس از معتز، «مهتدى» به خلافت رسيد; اين ستمگر رفتارى منافقانه داشت. در ظاهر زهد مى فروخت و از عياشى اجتناب مىورزيد چنانكه زنهاى خواننده را دور ساخت و منكرات ديگر را ممنوع كرد و به دادرسى مظلومان تظاهر مى نمود، امّا مدتى امام عسكرى(عليه السلام) را زندانى نمود، حتّى به قتل آن گرامى تصميم گرفته بود كه اجل او را مهلت نداد و خداى متعال او را هلاك ساخت. در خلافت مهتدى گروهى از علويان قيام كردند كه برخى از آنان به زندان افتادند و در همان زندان جان سپردند.

* احمد بن محمد مى گويد: وقتى مهتدى به قتل موالى و غير عرب پرداخته بود به امام عسكرى(عليه السلام) نوشتم: «سپاس خداى را كه او را از ما منصرف ساخت. به من خبر رسيده بود كه او شما را تهديد كرده و گفته بود: سوگند به خدا، آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را از روى زمين برمى اندازم!!».

امام در پاسخ به خط مبارك خود نوشتند: «چقدر كوتاه است عمر او، پنج روز ديگر با ذلّت و خوارى كشته مى شود».

همانطور هم شد كه امام فرمودند.[13] مهتدى نيز با شورش تركان سپاهش به قتل رسيد و معتمد جانشين او شد.[14]


«معتمد» نيز چون ديگر اسلاف خود جز عياشى و ستمگرى كارى نداشت; و در لهو و لعب آنقدر افراط كرد كه به تدريج برادرش «موفق» بر امور سلطنت وى مسلّط شد و تمام امور را به دست گرفت; به طورى كه معتمد عملا هيچ كاره و فقط ظاهراً خليفه بود و پس از درگذشت موفق پسرش «معتضد» بر امور عمويش معتمد استيلا يافت. سرانجام در 279 هجرى معتمد از بين رفت و معتضد رسماً به جاى او خليفه شد.[15]

در حكومت معتمد، امام عسكرى(عليه السلام) به شهادت رسيد و گروهى از علويان نيز كشته شدند. برخى از آنان را به فجيع ترين وضع مى كشتند و حتّى پس از كشتن جسدشان را مثله[16] مى كردند.[17] برخى مورخين نوشته اند كه در حكومت معتمد، جنگ و درگيرى بسيار بود تا آنجا كه حدود نيم ميليون نفر كشته شده اند.[18]

به هر حال توجّه جامعه به امامان معصوم و سازش ناپذيرى آن گراميان با خلفاى ستمگر همواره موجب كينه توزى و شدّت عمل ستمگران نسبت به سلسله نورانى امامت بود.

امام عسكرى(عليه السلام) نيز همچون پدران بزرگوار و معصوم خود همواره با آزار و مراقبت حكومت روبرو بود; آن گرامى يكبار در حكومت مهتدى به زندان «صالح بن وصيف» برده شد، او دو نفر از شريرترين افراد خود را مأمور امام ساخت تا بر آن حضرت سخت بگيرند; امّا آنان تحت تأثير عبادتهاى امام واقع شدند،[19] بار ديگر امام را به زندان «نحرير»، بردند; آن دژخيم بر امام سخت مى گرفت و آزار مى رساند; زن نحرير به او گفت: «از خدا بترس، تو نمى دانى چه شخصى در منزل توست؟» و عبادت و شايستگى امام را بيان كرد و اضافه كرد: «از ستمى كه بر او روا مى دارى، بر تو مى ترسم».

نحرير گفت: «به خدا سوگند او را ميان درندگان مى افكنم».

پس از آنكه از مقامات بالا اجازه گرفت امام را به ميان درندگان افكند و ترديدى نداشت كه درندگان امام را هلاك مى كنند; امّا وقتى به سراغ امام آمد او را سالم يافت; در حالى كه به نماز مشغول بود و درندگان اطراف او را گرفته بودند، لذا دوباره دستور داد او را به منزل خود بردند.[20]


معتمد نيز در زمان خود، امام عسكرى و برادرش «جعفر» را نزد «على جرين» زندانى ساخت و مرتباً از وضع امام جويا مى شد. به او گزارش مى دادند كه روزها روزه است و شبها را به نماز و عبادت مى گذراند.

* يك روز از على جرين وضع امام را پرسيد و همان گزارش قبلى را شنيد. بنابراين دستور داد: «هم اكنون نزد او برو و سلام مرا به او برسان و بگو همراه تو به منزلشان بروند.» على جرين مى گويد: به زندان رفتم ديدم... امام لباس خود را پوشيده و آماده حركت است، چون مرا ديد برخاست. پيام امير را رساندم، امام سوار شد و توقف كرد; علّت توقف را جويا شدم. فرمود: «]توقف نمودم [ تا جعفر بيايد».

گفتم: «امير فقط به آزادى شما فرمان داد و از جعفر نامى نبرد».

فرمود: «نزد امير برو و بگو ما از يك خانه (خانواده) بيرون آمديم و اگر من تنها بازگردم و جعفر همراه من نباشد امورى پيش مى آيد كه بر او پوشيده نيست».

على جرين نزد خليفه رفت و بازگشت و گفت: «امير مى گويد: من جعفر را به خاطر شما آزاد مى كنم و او را به جهت جرم و خيانتى كه نسبت به شما و خود انجام داده بود زندانى كرده بودم».

جعفر را آزاد كردند و همراه امام به خانه اش بازگشت.[21]

* * *

از آنچه به اجمال و به طور فشرده از وضعيت حكومت خلفا و رفتارشان با امام نقل كرديم، آشكار است كه امام عسكرى(عليه السلام) در دورانى سخت و پر خفقان مى زيست، و حكومت ها همواره نسبت به امام مراقبت شديدى روا داشته و بارها آن گرامى را زندانى نمودند. تاريخ گوياى آنست كه حتّى در اوقاتى هم كه امام در زندان نبودند، پيرامون آن گرامى رفت و آمدها كنترل مى شد و دوستداران و شيعيان نمى توانستند به راحتى با آن حضرت در تماس باشند و برخى شيعيان گاهى به كمك بعضى علويان به منزل امام راه پيدا مى كردند.


در كشف الغمّه مى خوانيم: مردى از علويان در زمان امام عسكرى(عليه السلام) در طلب معاش از سامرّاء بيرون آمده به سوى بلاد جبل (قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) مى رفت. مردى از دوستداران امام از مردم حلوان (پل ذهاب) به او برخورد و پرسيد: «از كجا آمده اى؟»

گفت: «از سامراء».

پرسيد: «آيا فلان محلّه و فلان كوچه را مى شناسى؟»

گفت: «آرى».

پرسيد: «از حسن بن على(عليه السلام) خبرى دارى؟»

گفت: «نه!»

پرسيد: «براى چه به جبل آمده اى؟»

گفت: «براى معيشت».

حلوانى گفت: «من پنجاه دينار دارم، آن را بگير و با من به سامرّاء بيا و مرا به خانه حسن بن على(عليه السلام)برسان».

علوى پذيرفت و او را به خانه امام برد...[22]


از همين فراز مى توان دريافت كه موقعيت امام بيرون از زندان چگونه بوده و آن حضرت تا چه حدّ در محدوديت و مراقبت حكومت قرار داشته است; به طورى كه به آسانى نمى توانستند با آن حضرت تماس بگيرند و با تدبير و احتياط مى بايست خدمت امام برسند و حتّى علويان و بستگان نيز نمى توانستند با او تماس زيادى داشته باشند.

شخصيّت امام و ويژگى هاى اخلاقى

عظمت و فضيلت امام

فضائل اخلاقى و كمالات معنوى امام موجب آن بود كه نه تنها دوستان بلكه دشمنان نيز به عظمت و بزرگوارى او اعتراف نمايند; «حسن بن محمّد اشعرى» و «محمد بن يحيى» و برخى ديگر روايت كرده اند كه «احمد بن عبيدالله بن خاقان» متصّدى اراضى و خراج «قم» بود، روزى در مجلس او سخن از علويان و عقايدشان به ميان آمد; احمد كه خود از ناصبيان[23] سرسخت و منحرف از اهل بيت(عليهم السلام) بود، ضمن صحبت گفت: «من در سامراء كسى از علويان را همانند حسن بن على بن محمد بن على الرّضا (امام عسكرى(عليه السلام))، در روش و وقار و عفت و نجابت و فضيلت و عظمت در ميان خانواده خويش و ميان بنى هاشم، نديدم و نشناختم; خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدّم مى داشتند و در نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردم نيز همين وضع را داشت. به ياد دارم روزى نزد پدرم[24] بودم، دربانان خبر آوردند ابومحمد ابن الرّضا (امام عسكرى(عليه السلام)) آمده است.

پدرم به صداى بلند گفت: «بگذاريد وارد شود».

من از اين كه دربانان نزد پدرم از امام به كُنيه و احترام ياد كردند شگفت زده شدم; زيرا نزد پدرم جز خليفه يا وليعهد يا كسى را كه خليفه دستور داده باشد از او به كُنيه[25] ياد كنند، به كُنيه ياد نمى كردند; آنگاه مردى گندمگون، خوش قامت، خوشرو، نيكو اندام، جوان، و با هيبت و جلالت وارد شد. چون چشم پدرم بر او افتاد برخاست و چند قدم به استقبال رفت. به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسى از بنى هاشم يا فرماندهان سپاه چنين كرده باشد.


دست بر گردن او انداخت و صورت و سينه او را بوسيد سپس دست او را گرفت و او را بر جاى نماز خود نشانيد و خود در كنار و رو به او نشست و با او به صحبت پرداخت، در ضمن صحبت به او «فدايت شوم» مى گفت; من از آنچه مى ديدم در شگفت بودم. ناگاه دربانى آمد و گفت: «موفق عباسى» آمده است. معمول اين بود كه وقتى موفق مى آمد قبل از او دربانان و نيز فرماندهان ويژه سپاه او مى آمدند و در فاصله در خانه تا مجلس پدرم در دو صف مى ايستادند و به همين حال مى ماندند تا موفق بيايد و برود.

پدرم پيوسته متوجه ابومحمد(عليه السلام) بود و با او گفتگو مى كرد تا آنگاه كه چشمش به غلامان مخصوص موفق افتاد، در اين موقع به آن حضرت گفت: «فدايت شوم اگر مايليد تشريف ببريد.» و به دربانان خود گفت او را از پشت دو صف ببرند تا موفق او را نبيند; امام برخاست و پدرم نيز برخاست و دوباره دست بر گردن او انداخت، و امام رفت.

من به دربانان و غلامان پدرم گفتم: «وه! اين چه كسى بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم با او چنين رفتارى داشت؟»

گفتند: «او يكى از علويان است كه به او حسن بن على مى گويند و به «ابن الرّضا»[26] معروف است.»

شگفتى من بيشتر شد و پيوسته آن روز نگران و انديشمند بودم تا شب شد. عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشا مى نشست و گزارشها و امورى را كه لازم بود به سمع خليفه برساند رسيدگى مى كرد; وقتى نماز خواند و نشست، من رفتم و نشستم. كسى پيش او نبود، پرسيد: «احمد! كارى دارى؟»

گفتم: «آرى پدر، اگر اجازه مى دهى بگويم؟»

گفت: «اجازه دارى.»


گفتم: «پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم چه كسى بود كه نسبت به او چنين بزرگداشت و احترامى نمودى و در سخنت به او «فدايت شوم» مى گفتى، و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى ساختى؟»

گفت: «پسرم! او امام رافضيان[27]، حسن بن على معروف به «ابن الرّضا» است.»

آنگاه اندكى سكوت كرد، من نيز ساكت ماندم; سپس گفت: «پسرم، اگر خلافت از دست خلفاى بنى عباس بيرون رود كسى از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست، و اين به جهت فضيلت و عفت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست; اگر پدر او را مى ديدى مردى بزرگوار و با فضيلت را ديده بودى.»

با اين سخنان انديشه و نگرانيم بيشتر و خشمم نسبت به پدرم افزوده شد، و ديگر ] كار [ مهمّى جز آن نداشتم كه درباره امام پرس و جو كنم و پيرامون او كاوش و بررسى نمايم; و از هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ديگر افراد،درباره امام سؤالى نكردم مگر آنكه او را نزد آنان در نهايت بزرگى و ارجمندى و والايى يافتم و همه از او به نيكى ياد مى كردند و او را بر تمامى خاندان و بزرگان خويش مقدّم مى شمردند; و ]بدين گونه   [مقام امام نزد من عظمت يافت; زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم مگر آنكه در مورد او به نيكى سخن مى گفت و او را مى ستود».[28]

زهد امام

«كامل مدنى» جهت سؤال از مسائلى خدمت امام شرفياب شد، مى گويد: وقتى به خدمت آن گرامى وارد شدم ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارند. نزد خود گفتم: «ولىّ خدا و حجت او لباس نرم و لطيف مى پوشد و ما را به مواسات با برادران فرمان مى دهد و از پوشيدن چنين لباسى باز مى دارد!»


امام تبسّم نمودند و آستينهاى خود را بالا زدند. ]ديدم [ پلاسى سياه و خشن ـ ]در زير لباس [ ـ بر تن دارند; و فرمودند: «اى كامل! هذا لِلّهِ وَهذا لَكُمْ; اين (پلاس خشن) براى خدا است و اين (لباس نرم كه روى آن پوشيده ام) براى شماست».

مراجعه دو نيازمند

محمد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر(عليه السلام) مى گويد: تهيدست شديم، پدرم گفت: «با هم خدمت اين مرد (امام عسكرى(عليه السلام)) برويم كه به جود و بخشش شهرت دارد.»

گفتم: «او را مى شناسى؟»

گفت: «نه، او را نديده ام.»

با هم به راه افتاديم، در بين راه پدرم گفت چقدر نيازمنديم كه براى ما 500 درهم دستور دهد; 200 درهم براى لباس، 200 درهم براى پرداخت بدهى و 100 درهم براى مخارج ديگر.

من پيش خود گفتم: «كاش براى من هم 300 درهم دستور دهد كه با 100 درهم آن چارپايى بخرم و 100 درهم براى مخارج و 100 درهم نيز براى لباس باشد و به جبل (بلاد جبل: قسمتهاى كوهستانى غرب ايران تا همدان و قزوين) بروم.»

هنگامى كه به خانه امام رسيديم غلام آن حضرت بيرون آمد و گفت: «على بن ابراهيم و پسرش محمد وارد شوند.»

وقتى وارد شديم و سلام كرديم به پدرم فرمود: «اى على! چه شده كه تاكنون نزد ما نيامدى؟»

پدرم گفت: «شرم داشتم با اين حال شما را ملاقات نمايم.»


وقتى بيرون آمديم غلام آن حضرت نزد ما آمد و به پدرم كيسه پولى داد و گفت: «اين 500 درهم است، 200 درهم براى لباس، 200 درهم براى پرداخت بدهى، و 100 درهم براى مخارج.»

و به من كيسه ديگرى داد و گفت: «اين 300 درهم است، 100 درهم براى خريد چارپا و 100 درهم براى لباس و 100 درهم براى مخارج، و به سوى جبل نرو، به «سورا» (جايى است در عراق) برو...».[29]

عبادت امام

امام عسكرى(عليه السلام) همانند پدران گرامى خود در توجه به عبادت خدا نمونه بود، هنگام نماز از هر كارى دست مى كشيد و چيزى را بر نماز مقدّم نمى داشت; ابوهاشم جعفرى مى گويد: «خدمت امام عسكرى شرفياب شدم، امام مشغول نوشتن چيزى بود، وقت نماز فرا رسيد، امام نوشته را كنار گذاشت و به نماز ايستاد...».[30]

كيفيت و چگونگى عبادت امام ديگران را به ياد خدا مى انداخت و گاه افراد گمراهى را اساساً عوض مى كرد و به راه مى آورد. وقتى كه امام در زندان «صالح بن وصيف» بود برخى از عباسيان از زندانبان خواستند بر امام سخت بگيرد. او دو نفر از بدترين مأموران خود را بر امام گماشت، امّا آن دو در اثر معاشرت با امام دگرگون شدند و در عبادت و نماز به مرحله اى عظيم رسيدند.

زندانبان آن دو را فرا خواند و گفت: «واى بر شما، در مورد اين مرد چه وضعى داريد؟»

گفتند: «ما چه بگوييم در مورد كسى كه روزها روزه است و همه شب به عبادت مى ايستد و به غير عبادت سخن نمى گويد و مشغول نمى شود، وقتى بر ما نظر مى افكند ما را لرزه مى گيرد و كنترل خود را از دست مى دهيم!...»[31]


هدايت مسلمانان به حقيقت

برخى از علماى اهل تسنن و از جمله «ابن صبّاغ مالكى» به روايت از «ابوهاشم جعفرى» نقل مى كنند: «... در سامراء قحطى سختى پيش آمد، «معتمد» خليفه وقت فرمان داد مردم به نماز استسقاء (طلب باران) بروند. مردم سه روز پى در پى براى نماز به مصلّى رفتند و دست به دعا برداشتند ولى باران نيامد. روز چهارم «جاثليق» پيشواى اسقفان مسيحى همراه مسيحيان و راهبان به صحرا رفت، يكى از راهبان هر وقت دست خود را به سوى آسمان بلند مى كرد بارانى درشت فرو مى باريد. روز بعد نيز جاثليق همان كار را كرد و آنقدر باران آمد كه ديگر مردم تقاضاى باران نداشتند; و همين موجب شگفتى و نيز شك و ترديد و تمايل به مسيحيت در ميان بسيارى از مسلمانان شد. اين وضع بر خليفه ناگوار بود، پس به دنبال امام عسكرى(عليه السلام) فرستاد و آن گرامى را از زندان آوردند. خليفه به امام عرض كرد: «امّت جدّت را درياب كه گمراه شدند!»

امام فرمود: «از جاثليق و راهبان بخواه كه فردا سه شنبه به صحرا بروند.»

خليفه گفت: «مردم باران نمى خواهند چون به قدر كافى باران آمده است، بنابراين به صحرا رفتن چه فايده اى دارد؟»

امام فرمود: «براى آنكه انشاء الله تعالى شك و شبهه را برطرف سازم.»

خليفه فرمان داد و پيشواى اسقفان، همراه راهبان سه شنبه به صحرا رفتند. امام عسكرى(عليه السلام) نيز در ميان جمعيت عظيمى از مردم به صحرا آمد. آنگاه مسيحيان و رهبانان براى طلب باران دست به سوى آسمان برداشتند; آسمان ابرى شد و باران آمد.


امام فرمان داد دست راهب معيّنى را بگيرند و آنچه در ميان انگشتان او بود بيرون آورند; در ميان انگشتان او استخوان سياه رنگى از استخوانهاى آدمى يافتند!

امام استخوان را گرفت و در پارچه اى پيچيد و به راهب فرمود: «اينك طلب باران كن.»

راهب اين بار نيز دست به آسمان برداشت، امّا ابر كنار رفت و خورشيد نمودار شد. مردم شگفت زده شدند.

خليفه از امام پرسيد: «اين استخوان چيست؟»

امام فرمود: «اين استخوان پيامبرى از پيامبران الهى است كه از قبور برخى پيامبران برداشته اند و استخوان پيامبرى ظاهر نمى شود جز آنكه باران ببارد.»

امام را تحسين كردند و استخوان را آزمودند ديدند همانطور است كه امام مى فرمايد...».[32]

ارشاد فيلسوف عراق

«اسحاق كندى» فيلسوف مادّى گراى عراقى به تأليف كتابى پرداخت و به گمان خود مى خواست اثبات كند كه در قرآن تناقض هايى وجود دارد. براى اين منظور از مردم كناره گرفت و به تنهايى در خانه خويش به اين كار مشغول شد. روزى يكى از شاگردان او خدمت امام عسكرى(عليه السلام) شرفياب شد، امام به او فرمود: «آيا ميان شما مرد فهميده اى نيست كه استادتان را از ]اين كار عبث و [ تصميمى كه گرفته باز دارد؟»

گفت: «ما از شاگردان اوييم، چگونه مى توانيم در اين كار يا كارهاى ديگر به او اعتراض نماييم!»


امام فرمود: «آيا آنچه بگويم به او مى رسانى؟»

گفت: «آرى.»

فرمود: «نزد او برو و با او الفت و دوستى كن و او را در كارى كه مى خواهد انجام دهد يارى نما; آنگاه بگو: سؤالى دارم، آيا مى توانم از شما بپرسم؟ به تو اجازه سؤال مى دهد; بگو: اگر گوينده قرآن نزد تو آيد، آيا احتمال مى دهى كه منظور او از گفتارش معانى ديگرى غير آن باشد كه تو پنداشته اى؟ خواهد گفت: «امكان دارد.» چون «كندى» اگر به مطلبى توجّه كند مى فهمد و درك مى كند. هنگامى كه جواب مثبت داد بگو: از كجا اطمينان پيدا كرده اى كه مراد و منظور قرآن همان است كه تو مى گويى؟! شايد گوينده قرآن منظورى غير از آنچه كه تو به آن رسيده اى داشته باشد، و تو الفاظ و عبارات را در غير معانى و مراد آن بكار مى برى؟»

آن مرد نزد اسحاق كندى رفت و به همان ترتيب با او مهربانى كرد تا سرانجام سؤال را مطرح نمود. كندى از او خواست كه سؤال خود را تكرار كند و به فكر فرو رفت و آنرا بنابر لغت محتمل و بر حسب انديشه ممكن دانست.

شاگردش را سوگند داد كه اين سؤال از كجا براى تو مطرح شد. شاگرد گفت: «چيزى بود كه به خاطرم رسيد و سؤال كردم!»

گفت: «ممكن نيست تو و افرادى مانند تو به چنين سؤالى راه يابند، بگو اين سؤال را از كجا آوردى؟»

شاگرد گفت: «ابو محمد (امام عسكرى(عليه السلام)) به من چنين فرمان داد.»

كندى گفت: «اينك درست گفتى، چنين سؤالى جز از آن خاندان نمى تواند باشد.»

آنگاه آنچه در آن زمينه نوشته بود در آتش ريخت و سوزاند.[33]


پاسخ به چند سؤال

1. «ابوهاشم جعفرى» مى گويد: شخصى از امام پرسيد: «چرا زن بى نوا در ارث يك سهم و مرد دو سهم مى برد.»

امام فرمود: «چون جهاد، و پرداخت مخارج به عهده زن نيست، و نيز پرداخت ديه قتل خطايى بر عهده مردان است و بر زن چيزى نيست.»[34]

ابوهاشم مى گويد: «من پيش خود گفتم كه قبلا شنيده بودم «ابن ابى العوجاء» از امام صادق(عليه السلام) همين را پرسيد و همين جواب را شنيد.»

امام عسكرى(عليه السلام) به من رو كرد و فرمود: «آرى، اين سؤال ابن ابى العوجاء هم بود، وقتى سؤال يكى باشد پاسخ ما يكى است; براى امام بعدى همان پيش مى آيد كه براى امام قبلى; اول و آخر ما در علم و منزلت مساوى هستند، براى رسول خداو امير مؤمنان عليهما الصلوة والسلام فضيلت و امتيازشان ثابت است».[35]

2. «حسن بن ظريف» به امام عسكرى(عليه السلام) نوشت: «معناى گفتار رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در مورد امير مؤمنان على(عليه السلام) كه مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىٌّ مَوْلاهُ چيست؟»

امام فرمود: «منظور آن حضرت اين بود كه على(عليه السلام) را به امامت نصب نمايد، تا به هنگام اختلاف و تفرقه امت، حزب خدا (و پيروان حق) شناخته شود».[36]

3. «هروى» مى گويد: «يكى از پسران اسباط به من گفت: به امام عسكرى(عليه السلام) نامه اى نوشتم و از اختلافى كه بين دوستان او بود خبر دادم و از امام خواستم براى رفع اختلاف دليلى (معجزه اى) آشكار فرمايد. امام در پاسخ نوشتند:


«به راستى خداى عزيز و جليل با عاقل گفتگو مى كند. هيچ كس نمى تواند بيش از آنچه آخرين پيامبران و سرور مرسلان پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) ارائه فرموده نشانه و دليلى بياورد، در عين حال قوم او گفتند ساحر و كذّاب است; كسانى را كه هدايت پذير بودند هدايت فرمود. جز آنكه معجزات مايه سكون و آرامش بسيارى از مردم است، و اين بدان جهت است كه خداى عزيز و جليل به ما اذن مى دهد، سخن مى گوييم و ما را از سخن منع مى فرمايد ساكت مى شويم.

اگر خدا دوست داشت كه حق آشكار نشود پيامبران را به بشارت دادن و بيم كردن برنمى انگيخت، پيامبران خدا در حال ضعف و نيرومندى حق را آشكار ساختند و گاهى سخن گفتند، تا خدا امرش را تمام گرداند و حكمش را تنفيذ نمايد.

مردم چند دسته و طبقه اند; گروهى آگاه و بر صراط نجاتند، به حق دست يافته و به فروع و اصول اسلامى پاى بندند، شك و دو دلى ندارند و پناهگاه ديگرى نمى جويند.

دسته اى ديگر، حق را از اهل آن نمى گيرند; اين دسته مانند كسانى هستند كه بر دريا سير كنند كه هنگام نا آرامى دريا نا آرام و مضطرب و هنگام آرامش آن در آرامشند.

دسته سوّمى هستند كه شيطان بر آنان مسلّط شده و از روى حسد به مخالفت با اهل حق و دفع حق به وسيله باطل پرداخته اند. آن را كه ]از صراط مستقيم دست برداشته و [ به چپ و راست مى رود واگذار; چوپان هر وقت بخواهد گله را با كمتر كوششى جمع خواهد كرد.

از اختلاف موالى و دوستان ذكر كرده اى; اگر جلالت و بزرگى دليل است پس ترديدى نيست آنكه در منصب حكم و خلافت قرار گرفته (يعنى امام معصوم) به تصميم گرفتن و فرمان دادن سزاوارتر است. تو در مورد آنان كه در قلمرو مراعات تو قرار دارند نيك رعايت كن، از فاش كردن اسرار ما و رياست طلبى بپرهيز كه اين دو انسان را به هلاكت مى كشاند.


از قصد سفر به فارس ذكر كرده اى، به فارس برو خدا برايت خير و خوبى بخواهد، انشاء الله با سلامتى و ايمنى به مصر وارد شوى، به موثقين از دوستانم سلام مرا برسان و آنان را به تقوى و پرهيزكارى در پيشگاه خداى متعال و اداى امانت فرمان بده، و به آنان اعلام كن كه فاش كننده اسرار ما با ما در جنگ است».

]فرزند اسباط [ گفت: وقتى جمله «با سلامتى و ايمنى به مصر وارد مى شوى» را خواندم معناى آن را نفهميدم، تا به بغداد آمدم و مى خواستم به فارس بروم ولى سفر به فارس ميسّر نشد، به مصر رفتم (آنگاه معلوم شد چرا امام فرمود به مصر وارد مى شوى)».[37]

4. «محمد بن الحسن بن ميمون» مى گويد: به امام عسكرى(عليه السلام)نامه نوشتم و از فقر و تهيدستى گله كردم; بعد پيش خود گفتم: مگر امام صادق(عليه السلام) نفرمودند: «اَلْفَقْرُ مَعَنا خَيْرٌ مِنْ الْغِنى مَعَ غَيْرِنا وَالْقَتْلُ مَعنا خَيرٌ مِنَ الْحَياةِ مَعَ عَدُوِّنا; تنگدستى با ما بهتر از بى نيازى با ديگران، و كشته شدن با ما بهتر از زنده ماندن با دشمنان ما است».

امام(عليه السلام) در پاسخ نوشتند: «وقتى گناه اولياء و دوستداران ما زياد شود خداى عزيز و جليل آنان را به وسيله فقر و تنگدستى از عيب و گناه مى رهاند، در عين آنكه از بسيارى از گناهانشان عفو و گذشت مى فرمايد. همچنان كه پيش خود گفتى فقر با ما بهتر از بى نيازى با دشمنان ماست، و ما براى كسانى كه به ما پناهنده شوند پناهگاهيم، و براى كسانى كه از ما بينش بجويند نوريم، و براى كسانى كه به ما متمسّك شوند نگاهبانيم. كسى كه ما را دوست دارد در قلّه بلند (قرب) با ماست، و كسى كه از ما منحرف شود به سوى آتش خواهد رفت».[38]


نامه امام

به يكى از علماى بزرگ شيعه در قم

از جمله مكاتبات امام(عليه السلام) با اصحاب خود، نامه اى است كه آن گرامى به «على بن حسين بن بابويه قمى» يكى از بزرگان فقهاى شيعه، مرقوم فرموده اند; متن آن چنين است:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمينَ وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ وَالْجَنَّةُ لِلْمُوَحِّدينَ وَالنّارُ لِلْمُلْحِدينَ وَلا عُدْوانَ إِلاّ عَلَى الظّالِمينَ وَلا اِلهَ إِلاَّ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقينَ وَالصَّلوةُ عَلى خَيْرِ خَلْقِه مُحَمَّد وَعِتْرتِهِ الطّاهِرينَ...; به نام خداوند بخشنده مهربان، ستايش خداى را كه پروردگار جهانيان است. سرانجام نيكو براى پرهيزكاران و بهشت براى يكتاپرستان و آتش براى كافران خواهد بود و ستيزه و تجاوز جز بر ستمكاران نيست، و خدايى جز «اللّه» كه بهترين آفرينندگان است نمى باشد، و درود و رحمت خدا بر بهترين آفريدگانش محمّد و خاندان پاك او باد.

بعد از حمد و ثناى الهى، تو را اى بزرگ مرد و مورد اعتماد و فقيه پيروان من، ابوالحسن علىّ بن حسين قمى، كه خدايت به آنچه رضاى اوست موفق فرمايد و از نسلت فرزندان شايسته برآورد; سفارش مى كنم به پرهيزكارى در پيشگاه خدا و برپا داشتن نماز و پرداخت زكات ـ ]زيرا نماز كسى كه زكات نمى پردازد پذيرفته نمى شود [ ـ و به تو سفارش مى كنم كه از خطاى مردم درگذرى، و خشم خويش فرو برى، و به خويشاوند صله و رسيدگى نمايى، و با برادران مواسات كنى، و در رفع نيازهاى آنان در سختى و آسايش بكوشى، و در برابر نادانى و بى خردى افراد بردبار باشى و در دين ژرف نگر و در كارها استوار و با قرآن آشنا باشى، و اخلاق نيكو پيشه سازى و امر به معروف و نهى از منكر كنى; خداى متعال مى فرمايد: «لا خَيْرَ فى كَثير مِنْ نَجْويهُمْ إِلاّ مَنْ اَمَرَ بِصَدَقَة اَوْ مَعْرُوف اَوْ اِصْلاح بَيْنَ النّاسِ; در بسيارى از سخنانشان با هم خيرى نيست مگر كسى كه به صدقه دادن يا نيكى كردن يا اصلاح ميان مردم فرمان دهد».

از همه بديها و زشتيها خوددارى كن. و بر تو باد كه نماز شب بخوانى، همانا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به على(عليه السلام)سفارش كرد و فرمود: «يا عَلِىُّ عَلَيْكَ بِصَلوةِ اللَّيْلِ، عَلَيْكَ بِصَلوةِ اللَّيْلِ، عَلَيْكَ بِصَلوةِ اللَّيْلِ، وَمَنِ اسْتَخَفَّ بِصلوةِ اللَّيْلِ فَلَيْسَ مِنّا; اى على! بر تو باد نماز شب، بر تو باد نماز شب، بر تو باد نماز شب و كسى كه نماز شب را سبك بشمارد از ما نيست (به روش و سيره ما عمل نكرده است)».


پس به سفارش من عمل كن، و به شيعيان من نيز دستور بده آنچه به تو فرمان دادم همانطور عمل كنند، و بر تو باد كه صبر و شكيبايى ورزى و منتظر فرج باشى; همانا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمودند: «افضل اعمال امت من انتظار فرج است». پيوسته شيعيان ما در حزن و اندوه خواهند بود تا فرزندم (امام قائم(عليه السلام)) ظاهر شود، همان كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بشارت داد كه زمين را از قسط و عدل پر مى كند همچنان كه از ظلم و جور پر شده است.[39]

اى بزرگ مرد و مورد اعتماد من، اباالحسن، صبر كن و شيعه مرا به صبر فرمان ده، همانا زمين از آن خداست كه بندگانش را وارث آن مى سازد و سرانجام نيكو براى پرهيزكاران است. و سلام و رحمت خدا و بركات او بر تو و بر همه شيعيانم باد، وَحَسْبُنا اللّهُ وَنِعْمَ الْوَكيلُ نِعْمَ الْمَوْلى وَنِعْمَ النَّصيرُ».[40]

معجزات و ارتباط با جهان غيب

امام عسكرى(عليه السلام) نيز همانند پدران بزرگوار خويش، در ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب و فرشتگان و داراى علوم ماورايى و احاطه ولوى كه از شئون امامت است مى بود. در كتب و روايات علماء موارد بسيارى از معجزات و اخبار غيبى آن گرامى ذكر شده كه گردآورى همه آنها به كتابى جداگانه نيازمند است و ما در اين مقال به نقل چند نمونه اكتفا مى كنيم:

1. «ابوهاشم جعفرى» مى گويد: روزى خدمت ابى محمد (حضرت عسكرى) شرفياب شدم، مى خواستم از آن حضرت نقره اى بگيرم و انگشترى بسازم و به آن تبرك بجويم. نشستم و فراموشم شد; چون برخاستم بروم، امام(عليه السلام)انگشترى به من داد و فرمود: «نقره مى خواستى ما انگشتر داديم، نگين و اجرت ساختن آن را سود كردى! گوارايت باد اى ابوهاشم!»

گفتم: «سرور من، گواهى مى دهم تو ولىّ خدا و امام منى كه اطاعتت را جزو دينم مى دانم».

فرمود: «خدا تو را بيامرزد اى ابوهاشم!»[41]


2. شبلنجى «نور الابصار» از ابوهاشم جعفرى نقل مى كند كه گفت: من و چهار تن ديگر در زندان «صالح بن وصيف» زندانى بوديم كه امام عسكرى(عليه السلام) و برادرش جعفر به زندان وارد شدند; ما دور امام را براى خدمت گرفتيم. در زندان مردى از قبيله «بنى جمح» بود و ادعا مى كرد كه از علويان است; امام به ما فرمود: «اگر در جمع شما فردى كه جزو شما نيست، نمى بود، مى گفتم چه وقت رهايى رخ مى دهد» و به مرد جمحى اشاره فرمود كه بيرون رود و او بيرون رفت. آنگاه به ما فرمود: «اين مرد از شما نيست از او در حذر باشيد، گزارشى از آنچه گفته ايد تهيّه كرده كه هم اكنون در لباس اوست و به خليفه نوشته است». برخى از ما به تفتيش او پرداخته، گزارش را كه در لباس پنهان كرده بود يافتيم، چيزهاى مهمّ و خطرناكى درباره ما نوشته بود...[42]

3. «محمد بن ربيع شيبانى» مى گويد: در اهواز با يكى از ثنوى ها (دو گانه پرستان) بحث و مناظره كردم. بعد به سامرّاء رفتم، حرفهاى آن ثنوى اندكى در دلم اثر گذاشته بود، در منزل «احمد بن خصيب» نشسته بودم كه امام عسكرى(عليه السلام) از مراسمى عمومى آمدند و به من نگريستند و با انگشت اشاره كرده فرمودند: «اَحَدٌ اَحَدٌ، فَوَحِّدْهُ; ]خدا [يكتاست، يكتاست، او را يكى بدان». من از هوش رفتم.[43]

4. «اسماعيل بن محمّد» مى گويد: در خانه امام عسكرى(عليه السلام)نشستم، وقتى امام(عليه السلام) بيرون تشريف آوردند جلو رفتم و از فقر و نيازمندى خويش شكوه كردم و سوگند ياد نمودم كه حتّى يك درهم ندارم!

امام فرمود: «سوگند ياد مى كنى در حالى كه دويست دينار در خاك پنهان كرده اى؟!»

و فرمود: «اين را براى آن نگفتم كه به تو عطايى ندهم». و به غلام خود رو كرد و فرمود: «آنچه همراه دارى به او بده».

غلام صد دينار به من داد. خداى متعال را سپاس گفتم و بازگشتم; آن گرامى فرمود: «مى ترسم آن دويست دينار را وقتى كه بسيار نيازمند آنى از دست بدهى».


من سراغ دينارها رفتم و آنها را در جاى خود يافتم، جايشان را عوض كردم و طورى پنهان ساختم كه هيچ كس مطلّع نشود. از اين قضيّه مدّتى گذشت، به دينارها نيازمند شدم، سراغ آنها رفتم چيزى نيافتم، بر من بسيار گران آمد. بعداً فهميدم پسرم جاى آنها را يافته و دينارها را برداشته و برده است، و چيزى از آنها بدست من نرسيد و همانطور شد كه امام فرموده بود.[44]

5. «محمد بن عيّاش» مى گويد: چند نفر بوديم كه در مورد معجزات امام عسكرى با هم گفتگو مى كرديم. فردى ناصبى كه حاضر بود گفت: «من نوشته اى بدون مركّب مى نويسم اگر امام پاسخ آن را داد مى پذيرم كه او بر حق است».

ما مسائلى داشتيم كه نوشتيم، ناصبى نيز بدون مركّب روى برگه اى مطلب خود را نوشت و آن را جزو نامه ها به خدمت امام عسكرى فرستاديم. پاسخ سؤالات ما را مرقوم فرمودند و روى برگه مربوط به ناصبى، اسم او و اسم پدر و مادرش را نوشتند. ناصبى چون آن را ديد از هوش رفت و چون به هوش آمد به حق اعتقاد پيدا كرد و در زمره شيعيان امام قرار گرفت.[45]

6. «عمر بن ابى مسلم» مى گويد: «سميع مسمعى» همسايه ديوار به ديوار من بود و مرا بسيار آزار مى داد; به امام عسكرى(عليه السلام) نامه اى نوشتم و تقاضا كردم دعا بفرمايند خداوند فرجى بفرمايد. پاسخ دادند: «تو را به فرجى سريع بشارت مى دهم، تو مالك خانه همسايه مذكور خواهى شد».

پس از يك ماه آن مرد فوت كرد و من خانه او را خريدم و به بركت امام آن را به خانه خويش ضميمه ساختم.[46]

7. «ابوحمزه» مى گويد: مكرّر ديدم امام با غلامان ]كه از ملل مختلف بودند و ترك و رومى و ديلمى و روسى در ميان آنان بود [ به زبان خودشان سخن مى گويد، من شگفت زده شدم، پيش خود مى گفتم:... امام در مدينه متولّد شده... چگونه به زبانهاى مختلف تكلّم مى كند. آن گرامى به من رو آورد و فرمود: «همانا خداى عزيز و جليل حجت خود را از ساير آفريدگان ممتاز نموده و به او معرفت هر چيزى را عطا فرموده، امام لغتهاى گوناگون و نسب ها و پيش آمدها را مى داند و اگر چنين نباشد تفاوتى ميان امام و مردم نخواهد بود».[47]


پاره اى از سخنان امام حسن عسكرى(عليه السلام)

* «عَلَيْكَ بِالاِْقْتِصادِ وَاِيّاكَ وَالاِْسْرافَ; بر تو باد به ميانه روى در زندگى، و از اسراف و زياده روى بپرهيز».

* در ايام كودكى امام، شخصى آن حضرت را ديد كه مى گريد و ديگر كودكان به بازى مشغولند، پنداشت گريه آن گرامى براى اسباب بازى است كه ساير كودكان دارند و او ندارد! به امام عرض كرد: «برايتان اسباب بازى بخرم؟»

امام فرمود: «يا قَليلَ الْعَقْلِ ما لِلَّعِبِ خُلِقْنا; اى كم خرد، ما براى بازى آفريده نشده ايم».

پرسيد: «پس براى چه آفريده شده ايم؟»

فرمود: «لِلْعِلْمِ وَالْعِبادَةِ; براى علم و عبادت».

پرسيد: «از كجا چنين مى گويى؟»

فرمود: «از كلام خداى عزيز و جليل ]كه در قرآن مى فرمايد: [«اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَاَنَّكُمْ اِلَيْنالا تُرجَعُونَ; آيا مى پنداريد شما را بيهوده آفريديم و به سوى ما باز نمى گرديد؟!».»[48]

* «لا تُمارِ فَيَذْهَبُ بَهاؤُكَ وَلا تُمازِحْ فَيُجْتَرَئُ عَلَيْكَ;[49] ستيزه و جدال مكن كه آبرويت مى رود، و شوخى مكن كه بر تو جرأت مى يابند».

* «مِنَ التَّواضُعِ السَّلامُ عَلى كُلِّ مَنْ تَمُرُّ بِه وَالْجُلُوسُ دوُنَ شَرَفِ الْمَجْلِسِ;[50] سلام كردن بر هر كه با او برخورد مى كنى و نشستن در پايين مجلس از تواضع و فروتنى است».

* «اِذا نَشَطَتِ الْقُلُوبُ فَاَوْدِعُوها وَاِذا نَفَرَتْ فَوَدِّعُوها;[51] چون دلها با نشاط بود در آن علم و حكمت بنهيد، و چون بى نشاط و ملول شد آنها را واگذاريد».


* «لَيْسَ مِنَ الاَْدَبِ اِظْهارُ الْفَرَحِ عِنْدَ الْمَحْزُونِ;[52] شادمانى نزد اندوهمند دور از ادب است».

* «اَلتَّواضُعُ نِعْمَةٌ لايُحْسَدُ عَلَيْها;[53] فروتنى نعمتى است كه مورد رشك قرار نمى گيرد».

* «مَنْ وَعَظَ اَخاهُ سِرّاً فَقَدْ زانَهُ وَمَنْ وَعَظَهُ عَلانِيَةً فَقَدْ شانَهُ;[54]آنكه برادر خود را پنهانى اندرز مى دهد او را آراسته است، و آنكه آشكار و در حضور ديگران اندرز دهد، او را بدنام ساخته است».

* «كَفافَ اَدَباً لِنَفْسِكَ تَجَنُّبُكَ ما تَكْرَهُ مِنْ غَيْرِكَ;[55] براى تأديب خويش كافى است از آنچه از ديگران نمى پسندى اجتناب كنى».

* «حُسْنُ الصُّورَةِ جَمالٌ ظاهِرٌ وَحُسْنُ الْعَقْلِ جَمالٌ باطِنٌ;[56] خوبى چهره، زيبايى بيرون و خوبى عقل، زيبايى درون است».

* «اِنَّ الْوُصُولَ اِلَى اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ سَفَرٌ لايُدْرَكُ إِلاّ بِاسْتِطاءِ اللَّيْلِ;[57]]سير براى  [رسيدن به خداى متعال، سفرى است كه جز به شب روى (شب زنده دارى) ميسّر نمى شود».

* «جُعِلَتِ الْخَبائِثُ فى بَيْت وَالْكِذْبُ مَفاتيحُها;[58] پليدى ها در خانه اى گرد آمده و دروغ كليد آنهاست».

* «اِنَّ لِلْجُودِ مِقْداراً فَاِذا زادَ عَلَيْهِ فَهُوَ سَرَفٌ;[59] براى بذل و بخشش اندازه اى است كه چون از آن بگذرد اسراف است».

* «وَاِنَّ لِلْحَزْمِ مِقْداراً فَاِذا زادَ عَلَيْهِ فَهُوَجُبْنٌ;[60] و براى احتياط نيز اندازه اى است كه چون از آن تجاوز كند ترس است».


برخى از اصحاب امام

هر چند به علّت محدوديت امام و خفقان حاكم بر جامعه، ياران ويژه امام عسكرى(عليه السلام) بسيار زياد نيستند، امّا همان افراد كه از فيوضات امام برخودار شده اند از زمره بزرگ مردان الهى و علماى پرهيزكار به شمار مى روند، كه به اختصار چند تن از آنان را معرفى مى كنيم:

.1 «احمد بن اسحاق اشعرى قمى» از ياران ويژه و كارگزاران امام عسكرى(عليه السلام) و بزرگ قمى ها بود; مسائل اهل قم را او نزد امام مى برد و پاسخ مى گرفت، و زمان امام جواد و امام هادى(عليه السلام) را نيز دريافته و از آن بزرگواران هم روايت كرده است.[61]

احمد بن اسحاق به جناب «حسين بن روح» ـ نايب سوم امام عصر در غيبت صغرى ـ نامه نوشت و اجازه خواست به حج برود. اجازه صادر و پارچه اى هم براى او فرستاده شد. احمد گفت: «به من خبر وفاتم داده شد.» و در بازگشت از حج در حلوان (سرپل ذهاب فعلى) در گذشت.[62]

«سعد بن عبدالله» در مورد وفات احمد بن اسحاق مى گويد: «او در سه فرسخى حلوان (سرپل ذهاب) تب كرد و سخت بيمار شد، چنانكه از او مأيوس شديم. چون به حلوان درآمديم در كاروانسرايى منزل گرفتيم. احمد گفت: «مرا امشب تنها بگذاريد و به جايگاههاى خود برويد». هر كس به جايگاه خود رفت. نزديك صبح به فكر افتادم، چشم گشودم، «كافور» خادم مولاى خود امام عسكرى(عليه السلام)را ديدم كه مى گويد: «اَحْسَنَ اللّهُ بِالْخَيْرِ عَزائَكُمْ وَجَبَرَ بِالْمَحْبُوبِ رَزِيَّتَكُمْ; خداوند شما را تسليت نيكو دهد و به پاداش پسنديده مصيبتتان را جبران فرمايد». سپس گفت: «غسل و كفن مصاحب شما احمد انجام شد، برخيزيد و او را دفن كنيد، همانا او به جهت قرب به خداى متعال، نزد مولايتان از همه شما گرامى تر است»; آنگاه از نظر ما پنهان شد».[63]


. 2«ابوهاشم داود بن القاسم الجعفرى» از نسل جناب جعفر طيّار(عليه السلام)[64] و از بزرگان دودمان خويش و اهل بغداد بود; او در خدمت ائمه(عليهم السلام) مقام و منزلتى بزرگ داشت، امام جواد و امام هادى و امام عسكرى(عليهم السلام) را درك كرد، و در اوائل غيبت صغرى از ناحيه امام عصر(عجل الله تعالى فرجه الشريف) از وكلاء و كارگزاران نيز بود.

ابوهاشم به ائمه(عليهم السلام) بسيار نزديك بود و از دوستداران صميمى و ياران ويژه آنان محسوب مى شد و روايات بسيارى از آن بزرگواران نقل كرده و كتابى نيز تأليف نمود كه گروهى از بزرگان شيعه از كتاب او روايت كرده اند.[65]

ابوهاشم مردى آزاده و شجاع و بى باك بود; هنگامى كه سر «يحيى بن عمر زيدى»[66] را نزد «محمد بن عبدالله بن طاهر» والى بغداد آوردند، برخى اين پيروزى را به او تبريك و تهنيت مى گفتند; ابوهاشم نزد والى رفت و بى محابا خطاب به او گفت: «امير! آمده ام به تو در مورد چيزى تبريك بگويم كه اگر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)حيات مى داشت براى آن سوگوارى مى كرد!»

والى در پاسخ ابوهاشم هيچ نگفت.[67]

3. «عبدالله بن جعفر حميرى» از بزرگان قم و جزو اصحاب پاك امام عسكرى است. كتابهاى بسيار نوشت كه از آن جمله كتاب «قرب الاسناد» همواره مورد توجه بزرگان علما و فقهاى شيعه بوده است. عبدالله بن جعفر در سال 290 و اندى به كوفه رفت و مردم كوفه از او حديث فرا مى گرفتند.[68]

.4 «ابوعمرو عثمان بن سعيد عَمْرى» نائب اوّل امام قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) در غيبت صغرى است; مردى بزرگوار و موثق و از بزرگان اصحاب و وكلاء امام هادى و امام عسكرى و امام قائم(عليهم السلام)مى باشد. از سن يازده سالگى در خدمت حضرت امام هادى(عليه السلام) نشو و نما يافته و رابط و واسطه ميان مردم و امام هادى و امام عسكرى و امام عصر(عليهم السلام) بود، و گاه به دست او كراماتى بروز كرد.


همچنان كه اشاره شد او اوّلين نائب از نوّاب خاص امام عصر (عجل الله تعالى فرجه الشريف) است و قبلا نيز امام هادى و امام عسكرى(عليهما السلام) مردم را به وى ارجاع مى دادند تا مسائل و احكام را از او فرا گيرند. امام هادى و امام عسكرى(عليهما السلام) هر يك درباره او مى فرمودند: «ابو عمرو (عثمان بن سعيد) مورد وثوق و امين من است، آنچه نقل كند از من نقل مى كند، و آنچه به شما برساند از جانب من به شما رسانده است».[69]

شهادت

خلفاى بنى عباس و كارگزاران حكومت آنان شنيده بودند كه امامان اهلبيت(عليهم السلام)دوازده نفرند و دوازدهمين آنان پس از غيبت و ظهور بساط ستمگران را برمى چيند، و به حكومتهاى باطل پايان مى دهد و جهان را از عدل و داد پر مى سازد. آگاهى از اين موضوع به ويژه در اين اواخر (دوران امام هادى امام عسكرى) موجب نگرانى خلفا بود، به همين جهت به شدّت از امام عسكرى(عليه السلام) مراقبت مى كردند و بسيار مايل بودند كه از امام فرزندى به وجود نيايد. همه امور امام را از راههاى گوناگون زير نظر داشتند; حتّى امام را چندين بار زندانى كردند و سرانجام «معتمد عباسى» كه مى ديد توجه مردم به امام روز به روز بيشتر مى شود و زندان و اختناق و مراقبت تأثير معكوس دارد، طاقت نياورده و تصميم به قتل آن گرامى گرفت و امام را پنهانى مسموم ساخت و امام در هشتم ربيع الاوّل 260 هجرى به شهادت رسيد. صلوات الله عليه وعلى آبائه الطاهرين.

نفوذ امام در جامعه و به ويژه هراس از طغيان شيعيان و علويان، معتمد عباسى را از اينكه مسموم شدن امام برملا شود بسيار به وحشت مى انداخت. بنابراين به هر وسيله كوشش كرد اين جنايت را بپوشاند; «ابن صباغ مالكى» در «فصول المهمه» از قول «عبدالله بن خاقان» يكى از درباريان عباسى مى نويسد:

«... هنگام درگذشت امام ابومحمد حسن بن على عسكرى(عليه السلام)، معتمد خليفه عباسى، حال مخصوصى پيدا كرد كه ما از آن شگفت زده شديم و فكر نمى كرديم چنين حالى از او كه ] ـ كه خليفه وقت بود و قدرت را در دست داشت ـ [ ديده شود. وقتى ابومحمد (امام عسكرى) رنجور شد، پنج نفر از اطرافيان خاص خليفه كه همه از فقيهان دربارى بودند به خانه امام گسيل شدند.


معتمد به آنان دستور داد در خانه امام بمانند و هرچه روى دهد به او گزارش نمايند و نيز عده اى پرستار فرستاد تا ملازم امام باشند، و به قاضى بن بختيار فرمان داد ده نفر از معتمدين انتخاب نمايد و به خانه امام بفرستد و صبح و شام نزد امام بروند و حال او را زير نظر بگيرند. دو يا سه روز بعد به خليفه خبر دادند حال امام سخت تر شده و بعيد است بهتر شود، خليفه دستور داد شب و روز ملازم خانه امام باشند و آنان پيوسته ملازم خانه آن گرامى بودند تا پس از چند روزى رحلت فرمود.

وقتى خبر درگذشت آن حضرت پخش شد سامراء به حركت درآمد و سراپا فرياد و ناله گرديد و بازارها تعطيل و مغازه ها بسته شد. بنى هاشم، ديوانيان، امراء لشكر، قاضيان شهر، شعراء، شهود و گواهان و ساير مردم براى شركت در مراسم تشييع حركت كردند. سامراء در آن روز يادآور صحنه قيامت بود، وقتى جنازه آماده دفن شد، خليفه برادر خود «عيسى بن متوكّل» را فرستاد تا بر آن گرامى نماز بگزارد. هنگامى كه جنازه را براى نماز زمين گذاشتند، عيسى نزديك رفت و صورت آن حضرت را باز كرد، و به علويان و عباسيان و قاضيان و نويسندگان و شهود نشان داد و گفت: «اين ابومحمد عسكرى است كه به مرگ طبيعى درگذشته است و فلان و فلان از خدمتگزاران خليفه شاهد بوده اند!!» بعد روى جنازه را پوشاند و بر او نماز خواند و فرمان داد براى دفن ببرند; وفات ابومحمد حسن بن على(عليه السلام) در سامراء روز جمعه، هشتم ربيع الاول، سال 260 هجرى واقع شد آن حضرت در اطاقى كه پدرش نيز در آن دفن شده بود دفن شد و آن اطاق در خانه آنان بود».[70]

از آنچه نقل شد آشكار است كه امام در جامعه چه موقعيتى داشته و حكومت چرا نگران بوده، و نيز معلوم مى گردد خليفه از برملا شدن مسموميت و قتل امام وحشت داشته و با زمينه سازى قبلى كوشيده تا شهادت امام را مرگ طبيعى و در بستر وانمود سازد; ستمگران وجود امامان معصوم را براى سلطنت خود خطرناك مى دانستند و براى خاموش كردن نور آن پيشوايان راستين، تا آنجا كه مى توانستند با مراقبت شديد آنان را از جامعه جدا نگه مى داشتند و سرانجام به قتل آنان اقدام مى نمودند.


معتمد عباسى پس از شهادت امام حسن عسكرى، در ظاهر با تقسيم ميراث امام ميان مادر امام و برادرش جعفر، كوشيد وانمود كند از امام عسكرى فرزندى نمانده است تا شيعيان از وجود امام بعدى نوميد گردند و در پنهان مأمورين خود را بر آن داشت كه از هر طريق جستجو كنند و اگر به فرزندى دست يافتند دستگير نمايند. مأمورين خليفه بر بازماندگان امام فشار زيادى وارد ساختند ولى نتوانستند بر امام قائم(عليه السلام)دست يابند و خداى متعال او را محفوظ و از كيد ستمگران در امان داشت.

هر چند امام حجة بن الحسن المهدى(عليه السلام) براى ايمنى از شرّ ستمگران از تماس آشكار با مردم و حضور علنى در جامعه خوددارى فرمود و به فرمان الهى غيبت اختيار كرد; اما شيعيان و خواص امام عسكرى كه امام قائم را بارها در خردسالى ديده بودند به وجود او اطمينان داشتند. در وفات امام عسكرى(عليه السلام)نيز امام قائم(عليه السلام) در حياط خانه پدر ظاهر شد و «جعفر» را كه مى خواست بر امام عسكرى نماز بخواند كنار زد و خود بر جنازه پدرش نماز گزارد;[71] در تمام مدّت غيبت صغرى نيز شيعيان توسط نائبان خاص با امام ارتباط داشتند و امام توسط نوّاب به سؤالات شيعيان پاسخ مى فرمودند و كرامات و معجزات بسيار به دست نائبان خاص جارى شد كه روز به روز بر قوّت اعتقاد و اطمينان دوستداران مى افزود و ما انشاء الله در جزوه بعدى در شرح زندگى پيشواى دوازدهم بيان خواهيم كرد.


منابع و مدارك

1ـ «تتمة المختصر فى اخبار البشر» (تاريخ ابن الوردى)، تأليف زين الدين عمر بن الوردى متوفاى 749 ـ چاپ بيروت.

2ـ «بحار الانوار» تأليف علامه محمد باقر مجلسى متوفاى 1111 ـ چاپ اسلاميه تهران.

3ـ «كمال الدين» تأليف شيخ صدوق متوفاى 381 ـ چاپ آخوندى.

4ـ «ارشاد» تأليف شيخ مفيد متوفاى 413 ـ چاپ تهران.

5ـ «اعلام الورى» تأليف امين الاسلام ابى على فضل بن حسن طبرسى متوفاى قرن ششم ـ چاپ نجف.

6ـ «احقاق الحق» تأليف قاضى نور الله تسترى شهيد 1019 ـ چاپ تهران.

7ـ «مناقب آل ابى طالب» تأليف محمد بن على بن شهرآشوب مازندرانى متوفاى 588 ـ چاپ نجف.

8ـ «كشف الغمّه فى معرفة الائمه» تأليف على بن عيسى الاربلى متوفاى 687 ـ چاپ تبريز.

9ـ «فصول المهمّه» تأليف ابن صباغ مالكى متوفاى 855 ـ چاپ نجف.

10ـ «نور الابصار» تأليف شبلنجى از علماى قرن سيزدهم هجرى ـ چاپ قاهره.

11ـ «انوار البهيّه» تأليف مرحوم حاج شيخ عباس محدث قمى متوفاى 1359 قمرى ـ چاپ مشهد.

12ـ «قاموس الرّجال» تأليف شيخ محمد تقى تسترى ـ چاپ تهران.

13ـ «تنقيح المقال» تأليف ملا عبدالله مامقانى متوفاى 1351 ـ چاپ تهران.

14ـ «منتهى الامال» تأليف شيخ عباس قمى متوفاى 1359 قمرى.

15ـ «تتمة المنتهى» تأليف شيخ عباس قمى، متوفاى 1359 قمرى.

16ـ «اصول كافى» تأليف شيخ كلينى متوفاى 329 ـ چاپ آخوندى.

17ـ «مهج الدعوات» تأليف سيد رضى بن طاووس متوفاى 664 ـ چاپ ايران.

18ـ «مروج الذهب» تأليف مسعودى متوفاى 346 ـ چاپ بيروت.

19ـ «مقاتل الطالبيّين» تأليف ابى الفرج اصفهانى متوفاى 356 ـ چاپ قاهره.

20ـ «اختيار معرفة الرجال» (معروف به رجال كشى) تأليف شيخ طوسى متوفاى 460 ـ چاپ دانشگاه مشهد.

و چند كتاب ديگر...




[1]ـ چون آن محلّه محلّ سكونت سپاهيان ترك دربار عباسى بود، عسكر ناميده مى شد. تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 348.

[2]ـ بحار، ج 50، ص 239 ـ 235 و 325.

[3]ـ كمال الدين، تأليف شيخ صدوق، ص 381.

[4]ـ در مورد ذكر نام امام قائم(عليه السلام) ميان علماء اختلاف فتوى وجود دارد، برخى از بزرگان علما و فقهاى متأخر مانند شيخ انصارى و ملا محمد كاظم خراسانى و سيد محمد كاظم يزدى ذكر نام آن بزرگوار را مكروه دانسته و گروهى از سابقين مانند شيخ طوسى و شيخ مفيد و... مطلقاً حرام شمرده، و برخى ديگر از علما مانند حاجى نورى و محقق داماد حرمت آن را در صورت ذكر كردن در محافل و مجالس دانسته اند. مرحوم حاجى نورى گفته است: حرمت آن تا زمان خواجه نصير الدين طوسى ميان گذشتگان از علماء شيعه مسلّم بوده و از زمان شيخ بهايى در اين حكم اختلاف شده است. به نجم الثاقب، ص 48، رجوع شود.

[5]ـ كمال الدين، تأليف شيخ صدوق، ص 383.

[6]ـ ارشاد مفيد، ص 315.

[7]ـ اعلام الورى، ص 370.

[8]ـ ارشاد مفيد، ص 317.

[9]ـ تتمة المنتهى، ص 252.

[10]ـ مروج الذهب، ج 4، ص 91.

[11]ـ بحار، ج 50، ص 251.

[12]ـ مروج الذهب، ج 4، ص 95 ـ 91، تتمة المنتهى، ص 254.

[13]ـ ارشاد مفيد، ص 324.

[14]ـ تتمة المنتهى، ص 254ـ258.

[15]ـ تتمة المنتهى، 268، مروج الذهب، ج 4، ص 142ـ140.

[16]ـ مثله كردن: اعضاى بدن مرده مانند دست و پا و گوش و بينى را بريدن و جدا كردن.

[17]ـ مقاتل الطالبين، ص 690ـ658.

[18]ـ مروج الذهب، ج 2، ص 120.

[19]ـ ارشاد مفيد، ص 324 ـ مهج الدعوات، تأليف سيد بن طاوس، ص 274، بحار، ج 50، ص 330.

[20]ـ ارشاد، ص 325ـ324.

[21]ـ مهج الدعوات سيد بن طاوس، ص 275.

[22]ـ كشف الغمه، ج 3، ص 307.

[23]ـ ناصبى: يعنى كسى كه با ائمه(عليهم السلام) دشمنى و مخالفت داشته باشد.

[24]ـ پدر احمد، «عبيد الله بن خاقان» از رجال و درباريان مهم حكومت عبّاسى در سامرا بود.

[25]ـ در ميان مردم عرب در گذشته مرسوم بود كه جهت احترام، افراد را با كنيه ياد مى كردند و اسم را ذكر نمى كردند.

[26]ـ پس از امام رضا(عليه السلام) در جامعه آن روز و دربار حكومتى عباسيان، ائمه بعدى يعنى امام جواد و امام هادى و امام عسكرى(عليهم السلام) را به احترام انتساب به امام رضا(عليه السلام)، «ابن الرّضا» مى ناميدند.

[27]ـ دشمنان اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم); شيعه را «رافضى» مى نامند.

[28]ـ ارشاد مفيد، ص 318.

[29]ـ اصول كافى، چاپ آخوندى، ج 1، ص 506.

[30]ـ بحار، ج 50، ص 304.

[31]ـ ارشاد مفيد، ص 324.

[32]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 464; اين حديث را شش نفر ديگر از علماى بزرگ و اهل سنّت نيز نقل كرده اند.

[33]ـ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 525.

[34]ـ ديه قتل خطايى بر عهده «عاقله» از خويشان قاتل است. «عاقله» برادران و عمويان و پسر برادر و پسر عمو و پدر و فرزند قاتل مى باشند.

[35]ـ اعلام الورى، چاپ نجف، ص 374.

[36]ـ كشف الغمّه، چاپ تبريز، ج 3، ص 303.

[37]ـ كشف الغمه، چاپ تبريز، ج 3، ص 294ـ293.

[38]ـ كشف الغمه، چاپ تبريز، ج 3، ص 300.

[39]ـ مسلمان پرهيزكار و پاى بند به احكام الهى در برابر ستمگران و در محيط هاى فاسد دچار سختى و مشكلات است و همواره مى كوشد دين خود را در شرايط سخت حفظ كند، لذا نيازمند به شكيبايى و در عين حال اميد به فرج است و اگر بى تابى و نوميدى بر او چيره شود از مسير صحيح منحرف مى گردد.

[40]ـ انوار البهيّه، چاپ مشهد، ص 161.

[41]ـ اصول كافى، ج 1، ص 512.

[42]ـ اعلام الورى، ص 373 ـ نور الابصار، چاپ قاهره، ص 183 ـ فصول المهمّه، ابن صباغ مالكى، ص 286 با اندك تفاوت.

[43]ـ كشف الغمّه فى معرفة الائمه، ج 3، ص 305.

[44]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 470; به نقل از فصول المهمّه ابن صباغ مالكى، ص 286.

[45]ـ مناقب، چاپ نجف، ج 3، ص 538.

[46]ـ كشف الغمّه، ج 3، ص 302.

[47]ـ ارشاد مفيد، ص 322.

[48]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 473.

[48] تا[56 - انوار البهيّه، چاپ مشهد، ص 161ـ160.

[57] تا [60] ـ انوار البهيّه، چاپ مشهد، ص 161ـ160.

[61]ـ تنقيح المقال، ج 1، ص 50.

[62]ـ اختيار معرفة الرّجال، ص 557.

[63]ـ منتهى الامال، ص 279.

[64]ـ جامع الرّواة، ج 1، ص 307: «داود بن القاسم بن اسحق بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب...».

[65]ـ تنقيح المقال، ج 1، ص 413ـ412، و نيز به بحار الانوار مجلّدات زندگى امام نهم و امام دهم و امام يازدهم مراجعه شود.

[66]ـ «يحيى» يكى از علويان پارسا و شجاع است كه در حكومت مستعين عباسى قيام كرد و كشته شد.

[67]ـ قاموس الرّجال، ج 4، ص 59.

[68]ـ تنقيح المقال، ج 2، ص 174.

[69]ـ تنقيح المقال، ج 2، ص 245 ـ قاموس الرجال، ج 6، ص 245.

[70]ـ فصول المهمّه، چاپ نجف، ص 298.

[71]ـ كمال الدين، چاپ آخوندى، ص 475.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی