گفتم: «پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم چه كسى بود كه نسبت به او چنين بزرگداشت و احترامى نمودى و در سخنت به او «فدايت شوم» مى گفتى، و خودت و پدر و مادرت را فداى او مى ساختى؟»
گفت: «پسرم! او امام رافضيان[27]، حسن بن على معروف به «ابن الرّضا» است.»
آنگاه اندكى سكوت كرد، من نيز ساكت ماندم; سپس گفت: «پسرم، اگر خلافت از دست خلفاى بنى عباس بيرون رود كسى از بنى هاشم جز او سزاوار آن نيست، و اين به جهت فضيلت و عفت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست; اگر پدر او را مى ديدى مردى بزرگوار و با فضيلت را ديده بودى.»
با اين سخنان انديشه و نگرانيم بيشتر و خشمم نسبت به پدرم افزوده شد، و ديگر ] كار [ مهمّى جز آن نداشتم كه درباره امام پرس و جو كنم و پيرامون او كاوش و بررسى نمايم; و از هيچ يك از بنى هاشم و سران سپاه و نويسندگان و قاضيان و فقيهان و ديگر افراد،درباره امام سؤالى نكردم مگر آنكه او را نزد آنان در نهايت بزرگى و ارجمندى و والايى يافتم و همه از او به نيكى ياد مى كردند و او را بر تمامى خاندان و بزرگان خويش مقدّم مى شمردند; و ]بدين گونه [مقام امام نزد من عظمت يافت; زيرا هيچ دوست و دشمنى را نديدم مگر آنكه در مورد او به نيكى سخن مى گفت و او را مى ستود».[28]
زهد امام
«كامل مدنى» جهت سؤال از مسائلى خدمت امام شرفياب شد، مى گويد: وقتى به خدمت آن گرامى وارد شدم ديدم لباس سفيد و نرمى بر تن دارند. نزد خود گفتم: «ولىّ خدا و حجت او لباس نرم و لطيف مى پوشد و ما را به مواسات با برادران فرمان مى دهد و از پوشيدن چنين لباسى باز مى دارد!»