متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى دهم

حضرت امام على النّقى(عليه السلام)

 


فشرده اى از تاريخ زندگانى امام(عليه السلام)

* امام ابوالحسن على النقى الهادى(عليه السلام) پيشواى دهم شيعيان، در نيمه ذيحجه سال 212 هجرى[1] در اطراف مدينه در محلى به نام صريا به دنيا آمد.[2] پدرش پيشواى نهم امام جواد(عليه السلام)و مادرش بانوى گرامى سمانه كنيزى با فضيلت و تقوى بود.[3]

* مشهورترين القاب امام دهم، نقى و هادى است. و به آن گرامى ابوالحسن ثالث نيز مى گويند.[4] (در اصطلاح راويان شيعه، ابوالحسن اوّل امام هفتم موسى بن جعفر، و ابوالحسن ثانى امام هشتم علىّ بن موسى الرّضا(عليهم السلام) است).

* امام هادى(عليه السلام) در سال 220 هجرى قمرى پس از شهادت پدر گراميش بر مسند امامت نشست و در اين هنگام هشت ساله بود. مدّت امامت آن بزرگوار 33 سال و عمر شريفش 41 سال و چند ماه بود و در سال 254 هجرى قمرى به شهادت رسيد.

* آنان كه امام را ديده اند نقل كرده اند: «آن گرامى قامتى متوسط و سيمايى سپيد آميخته به سرخى و چشمهايى درشت و ابروهايى گشاده و چهره اى شاداب و دلگشا داشت».[5]

* مدت زندگانى امام با حكومت هفت خليفه عباسى همراه بوده است; پيش از امامت با مأمون و معتصم برادر مأمون، و در سالهاى امامت با ادامه حكومت معتصم و نيز با واثق پسر معتصم، و متوكّل برادر واثق، و منتصر پسر متوكّل، و مستعين پسر عموى منتصر، و معتز پسر ديگر متوكل، معاصر بود. و در زمان معتز به شهادت رسيد.[6]

در حكومت متوكّل، امام را به دستور آن طاغوت از مدينه به سامرّاء كه در آن هنگام مركز حكومت عباسيان بود، بردند و امام تا پايان عمر در سامرّاء اقامت داشت.[7]

* فرزندان آن گرامى پيشواى يازدهم امام حسن عسگرى(عليه السلام)، حسين، محمّد، جعفر و يك دختر به نام عليّه است.[8]


رفتار خلفا

استمرار مبارزه و مخالفت دودمان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) با خلفاى غاصب ستمگر، از برگهاى خونين و پر افتخار تاريخ اسلام و تشيّع است. امامان بزرگوار ما با سازش ناپذيرى در برابر بيدادگران و نيز با دادخواهى و طرفدارى از عدالت همواره حكّام جبّار و عمّال ستمگر آنان را خشمگين مى ساختند و خلفاى غاصب كه مى دانستند امامان شيعه از هيچ فرصتى براى هدايت مردم و احقاق حق و جانبدارى از مظلوم و مبارزه با ظلم و فساد كوتاهى نخواهند كرد، خود را در برابر اين سلسله هدايت و ارشاد و مقاومت، همواره در خطر مى ديدند.

خلفاى بنى عباس كه با توطئه و تحميق، جاى ستمگران اموى را گرفته بودند و همچنان به نام خلافت اسلامى بر مردم سلطنت مى كردند، همانند اسلاف غاصب خويش از هيچ كوششى در كوبيدن و لكه دار كردن خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فروگذار نمى كردند و به هر طريق مى خواستند چهره پيشوايان راستين مسلمانان را دگرگون و مشوّه جلوه دهند و وجهه آنان را بشكنند و با دسائس گوناگون آن بزرگواران را از مقام رهبرى مردم دور دارند و علاقه امت را به آنان خنثى سازند.

حيله هاى مأمون عباسى براى رسيدن به اين هدف و نقشه هاى شوم او براى مشروع جلوه دادن خويش و به دست گرفتن مقام رهبرى و پوشاندن آفتاب امامت، بر كسانى كه با تاريخ ائمه(عليهم السلام) و خلفا آشنايند پوشيده نيست و ما در زندگى پيشواى هشتم و نهم گوشه هايى از آن را نشان داديم.

پس از مأمون، معتصم عباسى همان طرحها و نقشه ها را در مورد خاندان نبوّت و امامت ادامه داد و بر همين اساس امام جواد(عليه السلام) را از مدينه به بغداد آورد تا او ا تحت كنترل و مراقبت داشته باشد و سرانجام به شهادت برساند. و نيز برخى از علويان را به بهانه نپوشيدن لباس سياه ]كه لباس رسمى عباسيان بود [ زندانى كرد تا در زندان درگذشتند ]يا به قتل رسيدند [.[9]


معتصم در 227 هجرى در سامرّاء درگذشت[10] و فرزندش واثق به جاى او نشست، و همان افكار پدرش معتصم و عمويش مأمون را دنبال كرد. واثق نيز همانند ساير خليفگان اسلام پناه! عياش و ميگسار بود و در اين كارها افراط هم مى كرد و براى لذّت جويى بيشتر به داروهاى مخصوصى پناه برده بود كه سرانجام همان داروها موجب مرگش شد[11] و در 232 هجرى در سامّراء درگذشت. رفتار واثق با علويان سخت نبود و به همين جهت علويان و آل ابى طالب در زمان او در سامّراء جمع شدند و تا حدودى در رفاه بودند; ولى در حكومت متوكّل متفرّق شدند.[12]

پس از واثق برادرش متوكّل كه از كثيف ترين و جنايتكارترين چهره هاى حكومت عباسى است خليفه شد. معاصر بودن امام هادى(عليه السلام) با متوكّل بيش از ساير خلفاى عباسى بود و چهارده سال و اندى به طول كشيد. اين مدّت طولانى از سخت ترين سالهاى زندگى آن بزرگوار و پيروان او محسوب مى شود; زيرا متوكّل كافرترين خليفه بنى عباس و مردى بدجنس و رذل بود و در دشمنى با امير مؤمنان على(عليه السلام) و خاندان و شيعيان او دلى پركينه داشت; در حكومت او گروهى از علويان مقتول يا مسموم يا متوارى شدند.[13]

متوكّل با نقل خوابها و رؤياهايى ساختگى مردم را به پيروى از محمد بن ادريس شافعى كه در زمان او در گذشته بود، تشويق مى كرد.[14] بدين ترتيب مى خواست مردم را از توجّه به ائمه(عليهم السلام) بازدارد. در سال 236 هجرى دستور داد مقبره سرور شهيدان حسين(عليه السلام) و بناهاى اطراف آن را ويران سازند و جاى آن را زراعت كنند و مردم را از زيارت آن تربت پاك باز دارند.[15]

متوكل مى ترسيد قبر امام حسين(عليه السلام) پايگاهى عليه او گردد و شهادت و مبارزه آن شهيد بزرگوار الهام بخش حركت و قيام مردم در برابر ستمهاى دربار خلافت شود; اما شيعيان و دوستداران سرور شهيدان در هيچ شرايطى از زيارت آن تربت پاك باز نايستادند; حتّى نقل شده كه متوكّل هفده بار قبر آن حضرت را خراب كرد و زائران را تهديدها نمود و دو پاسگاه مراقبت در اطراف قبر قرار داد; با همه اين جنايات نتوانست مردم را از زيارت سرور شهيدان باز دارد. زائران انواع صدمات و شكنجه ها را تحمّل مى كردند و باز به زيارت مى آمدند.[16] پس از قتل متوكّل دوباره شيعيان با همكارى علويان قبر امام حسين(عليه السلام) را بازسازى كردند.[17]


خراب كردن قبر امام حسين(عليه السلام) مسلمانان را خشمگين ساخت; مردم بغداد شعارهايى عليه متوكّل بر ديوارها و مساجد مى نوشتند و او را ضمن اشعارى هجو مى كردند. شعر زير از جمله شعرهايى است كه در هجو آن طاغوت ستمگر سروده بودند:

بِاللّهِ اِنْ كانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ اَتَتْ ***  قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّها مَظْلُوماً

فَلَقَدْ اَتاهُ بَنُـوا اَبيهِ بِمِثْلِـه  ***  هذا لَعَمْـرى قَبْرُهُ مَهْدُوماً

اَسِفُواعَلى اَن لايَكُونُوا شارَكُوا *** فى قَتْلِه فَتَتَّبِعُوهُ رَميماً[18]

ترجمه: به خدا سوگند اگر بنى اميّه به ستم فرزند دختر پيامبرشان را كشتند.

اينك كسانى كه از دودمان او هستند (بنى عباس كه از فرزندان عبدالمطلب و جزو بنى هاشم محسوب مى شوند) جنايتى مانند جنايت بنى اميّه مرتكب شده اند; اين قبر حسين است كه به جان خودم سوگند ويران شده است.

گويى بنى عباس متأسفاند كه در قتل حسين(عليه السلام) شركت نداشته اند و اينك ]از آن جنايت بنى اميه[ با تجاوز به تربت حسين و ويران كردن قبر او دنباله روى مى نمايند.

مردم كه دستشان از وسايل تبليغى روز كوتاه بود و منابر و مساجد و اجتماعات و خطبه ها را در دست جيره خواران حكومت عباسى مى ديدند بدين گونه اعتراض و خشم خويش را بروز مى دادند.

شعراى متعهّد و مسئول نيز هنر و قريحه خويش را بكار مى بردند و عليه متوكّل اشعارى مؤثر مى سرودند و افكار مردم را به جنايات بنى عباس متوجه مى ساختند. متقابلا متوكّل براى خاموش كردن هر صداى اعتراض و مخالفتى از هيچ جنايتى دريغ نمى ورزيد و علماء و شعرا و گروههاى ديگرى را كه تن به سازش و همكارى با رژيم او نمى دادند به شدت سركوب مى كرد و به فجيع ترين صورت به قتل مى رساند.


ابن سكّيت شاعر و اديب نام آور شيعى كه در ادبيات عرب او را امام مى ناميدند، آموزگار فرزندان متوكّل بود. روزى متوكّل با اشاره به دو فرزند خود معتز و مؤيّد از ابن سكيت پرسيد: «اين دو نزد تو محبوب ترند يا حسن و حسين؟»

ابن سكيت بلافاصله پاسخ داد: «قنبر، غلام امير مؤمنان على(عليه السلام) از تو و دو فرزندت بهتر است!».

متوكّل چون خرسى زخم ديده برآشوفت و فرمان داد زبان او را از پشت سرش بيرون بكشند، و بدين ترتيب آن نماد شجاعت و شرف در 58 سالگى به شهادت رسيد.[19] درود خدا و پاكان و آزادگان بر او باد.

متوكّل در حيف و ميل بيت المال مسلمانان نيز چون ساير خليفگان دستى گشاده و ولخرج داشت; چنانكه در تاريخ زندگى او مى نويسند كاخ هاى گوناگونى بنانمود و تنها براى بناى «برج متوكّل» كه هم اكنون نيز در سامرّاء برجاست يك ميليون و هفتصد هزار دينار طلا خرج كرد!... .[20]

دردآور است كه در كنار چنين اسرافهايى بر علويان و خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)چنان سخت مى گذشت كه «گروهى از بانوان علوى در مدينه حتّى يك دست لباس درست نداشتند كه در آن نماز بگزارند و فقط يك پيراهن مندرس برايشان مانده بود و به هنگام نماز به نوبت از آن استفاده مى كردند و با چرخ ريسى، روزگار مى گذراندند و پيوسته در چنين سختى و تنگدستى بودند تا متوكّل به هلاكت رسيد».[21]

كين توزى و دشمن كامى متوكّل نسبت به اميرمؤمنان على(عليه السلام) او را به پستى و رذالتى باور نكردنى كشانده بود. متوكّل با ناصبى ها و دشمنان اهل بيت اُنس مى گرفت و براى تسكين دل ناپاك خود به دلقكى دستور داده بود در حضور او با اعمال زننده و شرم آورى امير مؤمنان(عليه السلام) را مسخره كند و متوكل با تماشاى ادا و اطوار او شراب مى نوشيد و قهقه مستانه سر مى داد![22]

چنين اعمالى از متوكّل شگفت آور نيست; بلكه شگفت آور و دردانگيز وضع كسانى است كه چنين بوزينه هاى كثيف و رذلى را خليفه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و اولى الامر اسلام و حاكم مسلمانان مى پندارند و به اسلام راستين و خاندان پاك پيامبر پشت كرده از چنين خليفگانى پيروى مى كنند! دريغا كه گمراهى انسان تا كجاست.


ساديسم جنايت و آزار در متوكّل چندان اوج داشت كه حتّى خودش نيز گاه بدان اعتراف مى كرد! فتح بن خاقان وزير او روزى او را در انديشه مى بيند و با چاپلوسى مى گويد: «... چرا در انديشه اى؟ به خدا سوگند هيچ كس بر روى زمين بهتر و خوشتر از تو زندگى نمى كند».

متوكل پاسخ مى دهد: «... بهتر از من زندگى مردى است كه خانه وسيع و همسر شايسته و معاش فراهم و آماده داشته باشد و ما را نشناسد كه او را بيازاريم و محتاج ما نباشد كه او را تحقير كنيم!!».[23]

سخت گيرى و آزار متوكّل به خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به جايى رسيد كه مردم را به جرم دوستى و پيروى از امامان گرامى، كيفر و شكنجه مى كردند و به همين جهت كار بر اهلبيت طهارت بسيار مشكل شد.

«متوكل، عمر بن فرح رخجى را فرمانرواى مكّه و مدينه ساخت و او مردمان را از احسان به آل ابى طالب باز مى داشت و سخت دنبال اين كار بود; چنانكه مردم از بيم جان دست از رعايت و حمايت علويان برداشتند و بر خاندان امير مؤمنان على(عليه السلام) زندگى سخت شد...».[24]

دعوت امام به سامرّاء

بديهى است با ترسى كه خلفاى ستمگر از نفوذ ائمه(عليهم السلام) در جامعه و توجّه و علاقه مردم به آن بزرگواران، داشتند ممكن نبود دست از امامان بزرگوار ما بردارند و آنان را به حال خود بگذارند. در مورد متوكّل اضافه بر اين هراس كه دامنگير همه گذشتگان او بود; كينه و دشمنى ويژه اش نسبت به خاندان امير مؤمنان(عليه السلام) نيز بر مخالفت و سخت گيريش مى افزود; به همين جهت بر آن شد كه امام هادى(عليه السلام)را از مدينه نزد خود بياورد و از نزديك مراقب او باشد.


متوكل در سال 243 هجرى امام را محترمانه از مدينه به سامرّاء تبعيد كرد و آن گرامى را در منزلى در كنار اردوگاه نظامى خويش جاى داد. امام تا پايان عمر يعنى تا سال 254 در همان محل اقامت داشت و او همواره امام را تحت مراقبت شديد خود نگهداشت، خلفاى پس از او نيز يكى پس از ديگرى آن بزرگوار را زير نظر داشتند تا آن گاه كه به شهادت رسيد.[25]

جريان تبعيد امام بدين گونه بود كه در زمان متوكّل شخصى به نام عبدالله بن محمد متصدّى امور نظامى و نماز در مدينه بود. او به آزار امام هادى(عليه السلام)مى پرداخت و نزد متوكّل از آن گرامى سعايت مى كرد. امام از سعايت او مطلع شد و در نامه اى، دروغ و دشمنى عبدالله بن محمد را به متوكّل تذكّر داد. متوكّل دستور داد به نامه امام پاسخ دهند و او را محترمانه به سامرّاء دعوت كنند.

متن پاسخى كه به امام نوشتند چنين است:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. امّا بعد، همانا امير، مقام شما را مى شناسد و خويشاونديت را مراعات مى كند و حقّت را لازم مى داند... امير، عبدالله بن محمد را به جهت جهالتش به حق شما و بى احترامى و اتهام نسبت به شما از مقامش در مدينه عزل كرد. امير مى داند شما از اين اتّهامات بركنار هستيد و در گفتار و كردار نيكتان صدق نيت داريد و خود را براى انجام موارد اتهام آماده نكرده ايد، و به جاى او محمد بن فضل را قرار داد و به او دستور اكرام و احترام و اطاعت از فرمان و نظر شما را داده است. ولى امير مشتاق شماست و دوست دارد با شما تجديد عهد نمايد; پس اگر شما هم ملاقات و ماندن نزد او را دوست داريد خود و هر كس از اهل بيت و دوستان و خادمان را كه مايل هستيد برگزينيد و در فرصت و وقت مناسب به سوى ما بياييد، وقت سفر و توقف در بين راه و انتخاب راه همه به اختيار شماست و اگر مايل باشيد يحيى بن هرثمه دوست امير و سپاهيانش در خدمت شما حركت كنند، هر طور صلاح بدانيد. به او دستور داده ايم از شما اطاعت نمايد; پس از خدا طلب خير كن تا امير را ملاقات كنى. هيچ كس از برادران و فرزندان و افراد خاندان و نزديكانش نزد او از شما عزيزتر نيست. والسلام».


بدون ترديد امام از سوء نيت متوكّل آگاه بود; ولى چاره اى جز رفتن به سامرّاء نداشت زيرا سرباز زدن از دعوت متوكل، سندى براى سعايت كنندگان مى شد و متوكّل را بيشتر تحريك مى كرد و بهانه مناسبى به دست او مى داد. گواه آنكه امام از نيّات متوكل آگاه بوده و ناچار به اين سفر رفت چنان كه خود بعدها در سامرّاء مى فرمود: «مرا از مدينه با اكراه به سامرّاء آوردند».[26]

به هر حال امام نامه را دريافت كرد و عازم سامرّاء شد. يحيى بن هرثمه نيز با آن گرامى همراه بود. چون به سامرّاء رسيدند، متوكّل نگذاشت امام همان روز داخل شهر شود و دستور داد او را در جاى نامناسبى به نام «خان الصعاليك» كه جايگاه گدايان و مستمندان بود جاى دهند. آن روز امام در آنجا ماند، آنگاه متوكّل خانه اى جداگانه براى آن حضرت در نظر گرفت و امام را به آنجا منتقل ساخت و به ظاهر او را مورد احترام قرار داد و پنهان در صدد تضعيف و بدنام كردن امام بود; ولى توانايى آن را نداشت.[27]

صالح بن سعيد مى گويد: روز ورود آن حضرت به خان الصعاليك خدمتش شرفياب شدم و عرض كردم: «فداى تو شوم، اين ستمكاران در همه چيز مى خواهند نور تو را خاموش سازند و در حق تو كوتاهى كنند تا آنجا كه شما را در اين كاروانسراى پست كه كاروانسراى فقرا است فرود آوردند».

آن گرامى با دست به سويى اشاره كرد و فرمود: «اين جا را ببين اى سعيد!»

من نگاه كردم باغهاى آراسته و پر از ميوه و جوى هاى جارى و حوريان و خدمتگزاران بهشتى همچون مرواريدهاى پاكيزه و دست نخورده ديدم، حيران شدم و بسيار تعجب كردم.

فرمود: «ما هر كجا باشيم اين براى ماست، اى پسر سعيد! ما در خان الصعاليك نيستيم».[28]


امام هادى(عليه السلام) در مدت اقامت در سامرّاء رنجهاى بسيار ديد; به ويژه از سوى متوكّل همواره مورد تهديد و آزار قرار مى گرفت و با خطر روبرو بود.

نمونه هايى كه ذيلا ذكر مى كنيم حاكى از وضع خطير امام در سامراء و گواه بر تحمّل و استقامت و سرسختى آن عزيز در برابر طاغوتهاى ستمگر است.

*صقر بن ابى دلف مى گويد: هنگامى كه امام هادى(عليه السلام) را به سامرّاء آوردند، من رفتم از حال او جويا شوم. زرّافى دربان متوكّل مرا ديد و دستور داد وارد شوم. وارد شدم.

پرسيد: «براى چه كار آمده اى؟»

گفتم: «خير است...»

گفت: «بنشين».

نشستم، ولى هراسان شدم و سخت در انديشه رفتم و به خود گفتم اشتباه كرده ام ]كه به چنين كار خطرناكى اقدام كرده و براى ديدار امام آمده ام[.

زرّافى مردم را دور كرد و چون خلوت شد، گفت: «چه كار دارى و براى چه آمده اى؟»

گفتم: «براى كار خيرى».

گفت: «گويا آمده اى از حال مولاى خود خبر بگيرى».


گفتم: «مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!»

گفت: «ساكت شو، مولاى تو بر حق است، و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم».

من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: «آيا مى خواهى نزد او بروى؟»

گفتم: «آرى».

گفت: «ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود». وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: «او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر و نزد او واگذار و برگرد».

وقتى به خدمت امام رسيدم، آن گرامى را ديدم بر حصيرى نشسته و در برابرش قبر حفر شده اى است. سلام كردم. فرمود: «بنشين». نشستم.

پرسيد: «براى چه آمده اى؟»

عرض كردم: «آمده ام از حال شما خبرى بگيرم» و بر قبر نظر كردم و گريستم.

فرمود: «گريان مباش كه در اين وقت آسيبى به من نمى رسد».

من خداى را سپاس گفتم. آنگاه از معناى حديثى پرسيدم و امام جواب فرمودند و پس از جواب، فرمودند: «مرا واگذار و بيرون برو كه بر تو ايمن نيستم و بيم آنست كه آزارى به تو رسانند».[29]


*ابن جوزى عالم بزرگ اهل سنّت مى نويسد: يكبار از امام هادى(عليه السلام) نزد متوكّل سعايت كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته ها و اشياء ديگرى است كه از شيعيان او در قم به او رسيده و او عازم تهاجم بر دولت است. متوكّل گروهى را به منزل آن گرامى فرستاد و آنان شبانه به خانه امام هجوم بردند ولى چيزى بدست نياوردند، آنگاه امام را در اطاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و جامه اى پشمين بر تن دارد و بر زمينى شِنفرش نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. امام را به همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: «در خانه اش چيزى نيافتيم و او را رو به قبله ديديم كه قرآن مى خواند».

متوكل چون امام را ديد، عظمت و هيبت امام او را فرا گرفت و بى اختيار او را احترام كرد و در كنار خود نشاند و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد. امام سوگند ياد كرد و فرمود: «گوشت و خون من با چنين چيزى آميخته نشده است، مرا معاف دار.» و او دست برداشت و گفت: «شعرى بخوان!»

امام فرمود: «من شعر كم از بر دارم».

گفت: «بايد بخوانى».

امام اين اشعار را خواند:

باتُوا عَلى قُلَلِ الاَْجْبالِ تَحْرِسُهُمْ  ***  غُلْبُ الرِجالِ فَما اَغْنَتْهُمُ القُلَلُ

وَاسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ عَنْ مَعاقِلِهِمْ  ***  فَاوُدِعُوا حُفَراً يابِئْسَ ما نَزَلُوا

ناداهُمُ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمُ  ***  اَيْنَ الاَْساوِرُ وَالتّيجان وَالْحُلَلُ


اَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتى كانَتْ مُنَعَّمَةً   ***  مِنْ دُونِها تُضْرَبُ الاَْسْتارُ وَالْكِلَلُ

فَاَفْصَحَ الْقَبْرُ عَنْهُمْ حينَ سائَلَهُمْ  ***  تِلْكَ الْوُجُوهُ عَلَيْهَا الدُّودُ تَنْتَقِلُ

ترجمه:

بر قلّه كوهسارها شب را به روز آوردند و مردان نيرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قلّه ها نتوانستند آنان را ]از خطر مرگ [برهانند.

پس از عزّت از جايگاه هاى امن به پايين كشيده شدند و در گودالها]ى گور[ جايشان دادند، ]گور[ چه منزل و آرامگاه ناپسندى است!

پس از آنكه به خاك سپرده شدند فريادگرى فرياد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاج ها و لباس هاى فاخر؟

كجاست آن چهره هاى به ناز و نعمت پرورده كه به احترامشان پرده ها مى آويختند (بارگاه و پرده و دربان داشتند)؟

گور به جاى ايشان پاسخ داد: بر آن چهره ها هم اكنون كرمها راه مى روند.

تأثير كلام امام(عليه السلام) چندان بود كه متوكّل به سختى گريست، چنانكه ريشش تر شد، و ديگر مجلسيان نيز گريستند و متوكّل دستور داد بساط شراب را جمع كنند و چهار هزار درهم به امام تقديم كرد و آن گرامى را با احترام به منزل بازگرداند.[30]


* هجومى ديگر به منزل امام :

متوكل پس از بهبود از يك بيمارى كه از امام براى معالجه راهنمايى خواسته بودند و راهنمايى امام مؤثر واقع شده بود; پانصد دينار خدمت امام ارسال داشت و مادر متوكّل نيز طبق نذرى كه براى بهبود فرزندش كرده بود، مبلغ ده هزار دينار در كيسه اى مهر و موم كرده نزد امام فرستاد.

از اين مقدّمه مدّتى طولانى گذشت و مردكى به نام بطحائى نزد متوكل از امام سعايت كرد كه اموال و سلاح و نفرات فراهم آورده و قصد قيام دارد.

متوكل به سعيد حاجب، دستور داد با گروهى از لشكر پياده و مبارزان شجاع، ناگهان به منزل امام هجوم ببرد و هرچه اموال و اسلحه بيابند ضبط كنند.

سعيد مى گويد: هنگامى كه مردم به خواب رفتند همراه گروهى از جنگاوران با نردبانهايى سراغ خانه آن حضرت رفتيم، و بر بام خانه برآمديم و در را باز كرديم و با شمع ها و چراغ ها و مشعل ها هجوم برديم و همه جاى خانه را از بالا و پايين و گوشه و كنار جستجو كرديم. چيزى جز دو كيسه، يكى بزرگ و پر ]از دينار [ كه مهر و موم شده بود و ديگرى كوچك كه در آن جز اندكى ]دينار [ نبود و نيز يك شمشير در غلافى كهنه كه آويخته بود، نيافتيم، و امام را ديديم بر حصيرى ايستاده و نماز مى گزارد، و جبّه اى پشمين بر دوش و كلاهى بر سر داشت و به ورود و هجوم ما اعتنايى نكرد; دو كيسه ]پول [ و شمشير را نزد متوكّل بردم و گفتم آنچه از مال و اسلحه يافتيم اين است، و جريان را به او گزارش دادم.

متوكّل مُهر مادر خويش را بر كيسه اى كه پر ]از دينار [ بود ديد. مادر خود را خواست و از او چگونگى را پرسيد. مادرش گفت: «آنگاه كه بيمار بودى نذر كردم اگر خدا به تو بهبودى بخشد، ده هزار دينار از مال خود به ابوالحسن (امام هادى(عليه السلام)) بدهم، و آن را در همين كيسه گذاشته نزد او فرستادم، و اين مُهر و موم، مُهر و موم من است».


متوكّل پانصد دينار ديگر بر پانصد دينارى كه قبلا داده بود افزود و به سعيد حاجب گفت: «دو كيسه و شمشير را به او بازگردان و از سوى ما عذرخواهى كن».

سعيد مى گويد: آنها را بازگرداندم و عرض كردم: «امير عذرخواهى مى كند و پانصد دينار بر پانصد دينار قبلى افزوده است. و ]ضمناً [ مايلم مرا عفو كنى چون من بنده و مأمورم و ياراى سرپيچى از فرمان امير را ندارم».

آن گرامى فرمود: «... وَسَيَعْلَمُ الَّذينَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَب يَنْقَلِبُونَ; ديرى نمى پايد كه ستمگران در مى يابند به كجا بازگشت مى نمايند».[31]

* * *

سرانجام حكومت ننگين متوكّل پايان يافت و به تحريك پسرش، منتصر، گروهى از سپاهيان ترك، او را به همراه وزيرش فتح بن خاقان در حالى كه به عيش و ميگسارى مشغول بودند به قتل رساندند[32] و جهان را از وجود پليدش پاك ساختند.

منتصر، صبح همان شبى كه متوكّل به قتل رسيد، خلافت را در دست گرفت و دستور داد برخى از كاخهاى پدرش را خراب كردند.[33] او نسبت به علويان آزارى نداشت و رأفت و عطوفت از خود نشان داد و اجازه داد به زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) بروند و به آنان نيكى و احسان مى كرد[34] و نيز دستور داد فدك را به اولاد امام حسن و امام حسين(عليهما السلام)بازگردانند و اوقاف مربوط به آل ابى طالب را آزاد سازند.[35] دوران خلافت منتصر كوتاه و فقط شش ماه بود و در سال 248 هجرى درگذشت.[36]

پس از او پسر عمويش مستعين، نوه معتصم، به خلافت رسيد و همان روش خلفاى سابق را در پيش گرفت; در حكومت او گروهى از علويان قيام كردند و كشته شدند.

مستعين در برابر شورش سپاهيان ترك خود نتوانست مقاومت كند و شورشيان معتز را از زندان بيرون آوردند و با او بيعت كردند. كار معتز بالا گرفت و سرانجام مستعين حاضر به صلح با معتز شد و معتز به ظاهر با او صلح كرد و او را به سامرّاء فرا خواند و فرمان داد در بين راه او را كشتند.[37] مستعين دست برخى از نزديكان خود و سران ترك را در حيف و ميل بيت المال باز گذاشته بود[38] و نسبت به امامان معصوم ما رفتارى بسيار ناروا داشت. بنابر برخى روايات مورد نفرين امام حسن عسگرى(عليه السلام) قرار گرفت و از بين رفت.[39]


پس از مستعين، معتز پسر متوكّل و برادر منتصر، خلافت را به دست گرفت. رفتار او نيز نسبت به علويان بسيار بد بود. در حكومت او گروهى از علويان كشته يا مسموم شدند و امام هادى(عليه السلام) نيز در زمان او به شهادت رسيد.

معتز سرانجام با شورش سران ترك و ديگران روبرو شد و شورشيان او را از كار بركنار كرده و پس از ضرب و جرح در سردابى افكندند و در آن را مسدود ساختند تا در همانجا به هلاكت رسيد.[40]

*

محدوديت امام و شهادت

هر انديشمندى با نگاهى به زندگى امام هادى(عليه السلام) درمى يابد كه آن گرامى در سراسر عمر با خفقان و محدوديت رنج آورى روبرو بوده است. البته اين وضعيت منحصر به زمان او نبود; بلكه در تمام دوران بنى اميّه و بنى عباس ـ جز فرجه هايى محدود ـ وضع به همين منوال بود; خلفاى غاصب، جامعه و مصالح آن را ناديده مى گرفتند و مردم را وسيله اى در جهت منافع خود مى پنداشتند.

در حكومت خلفاى ستمگر چنان رعب و وحشت حكمفرما بود كه مردم جرأت و شهامت نداشتند عليه طاغوتها بپا خيزند و از رهبرى امامان معصوم بهره بگيرند و حكومت راستين اسلام را برقرار سازند; به همين جهت رابطه امّت با امام بسيار محدود بود و چنانكه گذشت حكومت وقت امام هادى(عليه السلام) را به اجبار از مدينه به مركز خلافت آن روز يعنى سامرّاء آورد و آن بزرگوار را كاملا تحت مراقبت نگهداشت. در عين حال امام با تحمّل همه رنج ها و محدوديت ها هرگز به كمترين تفاهمى با ستمگران تن نداد بديهى است كه شخصيت الهى و موقعيت اجتماعى امام و نيز مبارزه منفى و عدم همكارى او با خلفا براى طاغوتها هراس آور و ناگوار بود و بنى عباس پيوسته از اين مسأله رنج مى بردند و سرانجام به تنها راه چاره رسيدند و آن خاموش كردن نور خدا و شهادت آن بزرگوار بود.

بدين ترتيب، امام هادى(عليه السلام) نيز همانند نياكان گراميش به مرگ طبيعى از دنيا نرفت و در زمان خلافت معتزّ عباسى مسموم گرديد[41] و در سوّم ماه رجب سال 254 هجرى رحلت فرمود و در سامرّاء در خانه خويش به خاك سپرده شد.[42]


معتز و اطرافيانش همچنان در صدد بودند خود را دوستار امام جلوه دهند و با شركت در مراسم نماز و تدفين امام به نفع اغراض شوم خود بهره بردارى كنند و با عوامفريبى بر جنايت خويش سرپوش بگذارند. اما به اعتقاد ما شيعيان، بر بدن يك امام، امام ديگرى بايد نماز بگزارد، به همين جهت پيش از آنكه جنازه مطهّر امام را بيرون برند، امام حسن عسگرى(عليه السلام)فرزند برومند امام هادى(عليه السلام)بر پدر شهيد خود نماز خواند[43] و بعد كه جنازه بيرون آورده شد، معتز برادرش احمد بن متوكّل را فرستاد تا بر پيكر پاك امام در خيابان ابى احمد نماز بخواند. در تشييع امام انبوه مردم شركت كردند و جمعيت هر لحظه زيادتر مى شد و گريه و شيون بالا مى گرفت و پس از انجام مراسم، جنازه را به خانه آن حضرت بازگرداندند و در آنجا دفن كردند.[44] «سَلامُ اللّهِ وَصَلَواتُهُ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ».

*

كرامات و معجزات امام و ارتباط با غيب

همچنانكه در جزوات پيش نيز گفته ايم; امامان معصوم(عليهم السلام) به جهت مقام عصمت و امامت از ارتباط ويژه با خداى متعال و جهان غيب برخوردار بوده اند و مانند پيامبران الهى معجزات و كراماتى داشته اند كه مؤيّد مقام امامت و ارتباط آنان با خدا مى بود. نمونه هايى از علم و قدرت الهى آن بزرگواران در موارد مناسب ـ باذن الله ـ بروز و ظهور مى كرد، و موجب پرورش و تربيت پيروان و اطمينان خاطر آنان مى شد و نيز حجت و دليل آشكارى بر حقّانيت آن گراميان محسوب مى گرديد.

از امام مكرّم حضرت هادى(عليه السلام) نيز كرامات و معجزات بسيارى مشاهده شد كه در كتب تاريخ و حديث ثبت شده است و نقل همه آنها به كتابى جداگانه نياز دارد و ما براى رعايت اختصار چند نمونه را ذكر مى كنيم.

1. امامت و رهبرى در سنين كودكى

همانطور كه قبلا ياد شد امام هادى(عليه السلام) پس از شهادت پدر گراميش، در سنّ هشت سالگى بر مسند امامت قرار گرفت و اين خود از روشنترين كرامات و معجزات است; چرا كه حيازت چنين مقام و مسئوليت خطيرى كه صرفاً الهى است نه تنها از كودك كه حتّى از مردان عاقل و بالغ نيز ساخته نيست.


با توجّه به اينكه علما و محدثين شيعه پس از شهادت و درگذشت هر يك از ائمه در مسائل گوناگون به امام بعدى مراجعه مى نمودند و حتّى گاهى او را آزمايش مى كردند، و نيز بزرگان از علويان و اقوام امام كه در سنّ كمال مى بودند به خانه امام رفت و آمد و با او معاشرت داشتند; غير ممكن است جز به خواست و تأييد خدا و جز در ارتباط با عصمت و علم و قدرت الهى كودكى بتواند اين مقام و مسند را در دست بگيرد و به همه سؤالات پاسخ صحيح دهد و در مشكلات رهبرى كامل نمايد; بديهى است كه حتّى مردم عادى نيز كودك خردسال معمولى را از يك امام آگاه راهبر تميز و تشخيص مى دهند.

نظير همين وضعيت را حضرت امام جواد(عليه السلام) نيز داشته است و ما در شرح زندگى آن گرامى در مورد اين كه مقام آسمانى امامت مانند نبوّت از سوى خداست و به سنّ و سال ارتباطى ندارد توضيح داديم.

2. خبر از مرگ واثق خليفه عبّاسى

خيران اسباطى مى گويد: از عراق به مدينه رفتم و خدمت امام هادى(عليه السلام)شرفياب شدم. آن گرامى از من پرسيد: «واثق چگونه بود؟»

عرض كردم: «فدايت شوم در عافيت بود و من از ديگران اطلاع و آگاهى بيشترى دارم، ]زيرا[ هم اكنون از راه مى رسم».

فرمود: «مردم مى گويند او مرده است».

چون اين موضوع را فرمود دريافتم منظور از مردم خود امام مى باشد، آنگاه به من فرمود: «جعفر (متوكّل) چه كرد؟»

عرض كردم: «به بدترين وضعى در زندان بود».


فرمود: «او خليفه خواهد بود».

آنگاه فرمود: «ابن زيّات چه كرد؟»

عرض كردم: «مردم با او بودند و امر، امر او بود».

فرمود: «رياست بر او شوم است».

سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: «چاره اى جز اجراى تقديرات و احكام الهى نيست. اى خيران! بدان كه واثق مُرد و جعفر متوكّل بر جاى او نشست و ابن زيّات كشته شد».

عرض كردم: «چه وقت؟ فدايت شوم».

فرمود: «شش روز پس از بيرون آمدن تو».[45]

و بيش از چند روز نگذشت كه قاصد متوكّل به مدينه رسيد و جريان همان طور بود كه امام هادى(عليه السلام) فرموده بود.[46]

. 3تكلم به زبان تركى

ابوهاشم جعفرى مى گويد: هنگامى كه بغا، سردار سپاه واثق، براى دستگيرى اعراب از مدينه عبور مى كرد، در مدينه بودم. امام هادى(عليه السلام) به ما فرمود: «برويم تجهيزات اين ترك را ببينيم».


بيرون آمديم و توقف كرديم. سپاه آماده او از نزد ما گذشتند و ترك رسيد. امام با او چند كلمه به زبان تركى صحبت كردند. او از اسب پياده شد و پاى مركوب امام را بوسيد.

ابوهاشم مى گويد: «ترك را قسم دادم كه با تو چه گفت».

ترك پرسيد: «اين مرد پيامبر است؟»

گفتم: «نه».

گفت: «مرا به اسمى خواند كه در كوچكى در بلاد ترك به آن ناميده مى شدم و تا اين ساعت هيچ كس از آن اطلاع نداشت».[47]

4. فروتنى درندگان

شيخ سليمان بلخى قندوزى، از علماء اهل تسنّن، در كتاب ينابيع المودة مى نويسد: مسعودى نقل كرده است كه متوكّل فرمان داد سه رأس از درندگان را به محوطه كاخ او آوردند. آنگاه امام هادى را به كاخ خود دعوت كرد و چون آن گرامى وارد محوطه كاخ شد دستور داد در كاخ را ببندند. اما درندگان دور امام مى گشتند و نسبت به او اظهار فروتنى مى كردند و امام با آستين خويش آنان را نوازش مى كرد. سپس امام به بالا نزد متوكّل رفت و مدّتى با او صحبت كرد و بعد پايين آمد و باز درندگان همان رفتار قبلى را نسبت به امام تكرار كردند تا امام از كاخ خارج شد. بعداً متوكل هديه بزرگى براى امام فرستاد.

به متوكّل گفتند: «پسر عموى تو (امام هادى(عليه السلام)) با درندگان چنان رفتار كرد كه ديدى، تو نيز همين كار را بكن!»

گفت: «شما قصد قتل مرا داريد! و فرمان داد اين جريان را فاش نسازند».[48]


5. هيبت و عظمت امام

اشتر علوى مى گويد: با پدرم در خانه متوكّل بوديم، من در آن هنگام طفل بودم و جماعتى از آل ابوطالب و آل عباس و آل جعفر حضور داشتند. امام هادى(عليه السلام) وارد شد، همه آنان كه در خانه متوكّل بودند به احترام او پياده شدند. آن حضرت داخل خانه شد، برخى از حاضران به برخى ديگر گفتند: «چرا براى اين جوان پياده شويم، نه شريفتر از ماست و نه سنّش بيشتر است; به خدا سوگند براى او پياده نخواهيم شد!»

ابوهاشم جعفرى ـ كه در آنجا حاضر بود ـ گفت: «به خدا سوگند وقتى او را ببينيد به احترام او با حقارت پياده خواهيد شد».

طولى نكشيد كه آن حضرت از منزل متوكّل بيرون آمد. چون چشم حاضران به آن گرامى افتاد، همگى پياده شدند. ابوهاشم گفت: «مگر نگفتيد پياده نمى شويم؟!»

گفتند: «به خدا سوگند نتوانستيم خوددارى كنيم; طورى كه بى اختيار پياده شديم».[49]

. 6خبر از ضمير و دعاى مستجاب

در اصفهان مردى شيعى به نام عبدالرّحمن مى زيست، از او پرسيدند: «چرا اين مذهب را برگزيده و به امامت امام هادى(عليه السلام)معتقد شده اى؟»

گفت: «به جهت معجزه اى كه از او ديدم; داستان چنين بود كه من مردى فقير و بى چيز بودم; ولى چون زبان و جرأت داشتم اهالى اصفهان در يكى از سالها مرا همراه گروهى نزد متوكّل فرستادند تا دادخواهى كنيم. روزى بيرون خانه متوكّل ايستاده بوديم كه دستور احضار على بن محمد بن رضا، از سوى متوكل صادر شد. من به يكى از حاضران گفتم: «اين مرد كيست كه دستور احضارش صادر شد».


گفت: «اين مرد علوى است و رافضيان او را امام مى دانند ـ و اضافه كرد كه ـ ممكن است خليفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد».

گفتم: «از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم».

ناگهان ديدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه متوكّل مى آيد، مردم به نشانه احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مى كردند. چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول شدم تا خدا شرّ متوكّل را از او دفع نمايد. آن حضرت از ميان مردم مى گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمى كرد و من پيوسته به دعاى او مشغول بودم، چون به من رسيد با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود: «خدا دعاى ترا پذيرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد كرد».

چون اين را مشاهده كردم مرا لرزه فرا گرفت و در ميان دوستانم افتادم. دوستانم پرسيدند: «چه شد؟» گفتم: «خير است» و چيزى نگفتم. هنگامى كه به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا كرد و امروز از اموال، آنچه در خانه دارم قيمتش به هزار هزار درهم مى رسد، غير از آنچه بيرون از خانه دارم، و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است. من به امامت آن مردى معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعايش در حق من مستجاب گرديد».[50]

. 7حل مشكل همسايه

يونس نقّاش در سامرّاء همسايه امام هادى(عليه السلام) بود و پيوسته به حضور امام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد.

يكبار در حالى كه مى لرزيد، خدمت امام آمد و عرض كرد: «مولاى من، وصيت مى كنم با خانواده ام به نيكى رفتار نماييد».


امام فرمود: «چه شده است؟»

عرض كرد: «آماده مرگ شده ام!»

امام با تبسّم فرمود: «چرا؟»

عرض كرد: «موسى بن بغا ـ (از سرداران و درباريان قدرتمند عباسى) ـ نگينى به من داد تا بر آن نقشى بزنم و آن نگين از خوبى به قيمت در نمى آيد. وقتى خواستم نقش كنم نگين شكست و دو قسمت شد. فردا روز وعده است كه نگين را به او تسليم نمايم; موسى بن بغا يا مرا هزار تازيانه مى زند يا مى كشد!»

امام فرمود: «به منزل برو تا فردا چيزى جز خير و خوبى پيش نمى آيد».

فرداى آن روز، اول وقت، يونس در حالى كه لرزه اندام او را فرا گرفته بود، خدمت امام آمد و عرض كرد: «فرستاده موسى بن بغا آمده انگشتر را مى خواهد».

فرمود: «نزد او برو چيزى جز خير و خوبى نخواهد ديد».

عرض كردم: «مولاى من، به او چه بگويم».

امام با تبسّم فرمود: «نزد او برو و آنچه به تو خبر مى دهد بشنو، چيزى جز خير نخواهى ديد».

يونس رفت و خندان بازگشت و عرض كرد: «مولاى من، وقتى نزد او رفتم گفت دختران كوچك من براى اين نگين با هم دعوا كردند، آيا ممكن است آنرا دو نيم كنى تا دو نگين شود، اگر اين كار را انجام دهى تو را ]به پاداش اين كار[ بى نياز سازم؟»


امام(عليه السلام) خدا را ستايش كرد و به يونس فرمود: «به او چه گفتى؟»

عرض كرد: «گفتم مهلت بده فكر كنم چطور اين كار را انجام دهم».

فرمود: «خوب جواب گفتى».[51]

. 8دستگيرى از ابوهاشم

ابوهاشم جعفرى مى گويد: يكبار فقر شديدى به من روى آورد. خدمت امام هادى(عليه السلام)شرفياب شدم و چون اجازه دادند، نشستم. فرمود: «اى اباهاشم! شكر كدام يك از نعمت هاى خدا را كه به تو عطا فرموده مى توانى بجاى آورى؟»

من سكوت كردم و ندانستم چه بگويم. امام خود فرمود: «خدا به تو ايمان عطا كرد و به جهت آن بدنت را از آتش دوزخ بازداشت، خدا به تو صحّت و عافيت عطا كرد و تو را بر اطاعت خود يارى فرمود، خدا به تو قناعت عطا كرد و بدين وسيله آبروى تو را حفظ نمود».

آنگاه فرمود: «اى اباهاشم! من به اين مطلب آغاز كردم; چون گمان مى كنم تو مى خواهى از كسى كه اين همه نعمت به تو عطا كرده است نزد من شكوه كنى. من دستور دادم صد دينار ]طلا[ به تو بدهند، آن را بگير».[52]

*

امام شناسى در گفتار حضرت هادى(عليه السلام)

هر يك از ائمه دوازده گانه ما ـ كه همواره درودهاى خداوند بر انوار مقدّس ايشان باد ـ نه تنها راهبر امّت و بيانگر احكام اسلام و قرآن بودند، كه امام معصوم در فرهنگ شيعى، نور الهى در زمين، و حجت كامله حق بر همه جهانيان و محور كاينات هستى،


و واسطه فيض ميان آفريدگار و آفريدگان، و آئينه نورانى كمالات ماورايى، و برترين قلّه فضايل انسانى، و مجموعه همه خيرها و نيكى ها، و تجليگاه علم و قدرت خداى متعال، و نمونه كامل انسانِ واصل به خدا و معصوم و برى از سهو و نسيان و خطا، و در ارتباط با ملكوت گيتى و جهان غيب و فرشتگان، و آگاه به ماكان و مايكون دنيا و آخرت، و گنجينه اسرار الهى و وارث همه كمالات انبياست; آرى، وجود مبارك محمد و آل محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) مركز پرگار وجود، و سيطره ولايت ارجمندشان فوق ولايت انبياء و مرسلان و چنان است كه براى غير ايشان قابل درك نيست و به جعل خداى سبحان ويژه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و اهل بيت معصومين اوست، و هيچ طمع كننده اى در آن امكان طمع ندارد.

آنچه در منزلت و مقام واقعى امامان معصوم برشمرديم و بيش از آن، بنابر نصّ كتاب الهى و روايات معتبر از پيامبر و ائمه(عليهم السلام) قابل اثبات است و در كتب مختلف بزرگان شيعه بررسى و بيان شده و اين مختصر را مجال تطويل و ايراد دليل نيست.

مولاى مكرّم ما دهمين خورشيد آسمان امامت، امام ابوالحسن هادى(عليه السلام) بر ما شيعيان منّت نهاده و انعام فرموده است كه در گفتار شگرف و ژرف خويش در زيارتى به نام زيارت جامعه تكاور سخن را در مرغزارى از معارف جانپرور الهى به جولان درآورده و از درياى دانش خود بارانى درّ و گهر بر تارك دوستان راستين سلسله عزيز امامت نثار نموده و در خور عقول ما و نه سزاوار حقيقت امام، گوشه هايى از طرائف بوستان خدا را حكايت فرموده است; و جان ما فداى خاك او باد كه ما خاكيان را به شعاع فروزان سخن خويش با آسمان عظمت و جلال الهى آشنا ساخته و ما تشنگان زلال ولاى آن گراميان را به سرچشمه هاى بهشتى كوثر خدا رهنمون گشته است.

امام عزيز حضرت هادى(عليه السلام) به خواهش يكى از دوستان و شيعيان، براى زيارت امامان معصوم(عليهم السلام) كلماتى را تعليم فرموده اند كه در يغمان مى آيد در اين مقال كه از زندگى آن بزرگوار سخن مى گوييم خوانندگان را از ذكر آن كه در واقع آموزنده فهرستى از امام شناسى است محروم بداريم.


برخى از بزرگان علماء اين زيارت را بهترين زيارات جامعه دانسته اند. بزرگ مردانى چون شيخ صدوق (متوفاى 381 هجرى) آن را در كتاب من لا يحضره الفقيه[53] و كتاب عيون اخبار الرضا،[54] و شيخ طوسى (متوفاى 460 هجرى) در كتاب تهذيب الاحكام[55] نقل كرده اند.[56]

شيوايى كلام و والايى مضمون و دانش و معرفتى كه در آن موج مى زند خود گوياى اصالت اين زيارت و معرّف دانش ارجمند و الهى گوينده آنست. اينك با درودهاى مجدّد بر روح تابناك اماممان حضرت هادى به نقل و ترجمه اين كلام بلند مى پردازيم.[57] اميد آنكه رهروان راه ائمه(عليهم السلام) از اين گوهر فروزان گنجينه معارف شيعه غفلت ننمايند و در زيارت امامان بزرگوار چه در حرم آن عزيزان و چه از راه دور با اين كلمات پر نور زيارت كنند.

زيارت جامعه

موسى بن عبدالله نخعى مى گويد: به امام هادى(عليه السلام) عرض كردم: «اى فرزند رسول خدا، مرا زيارتى بليغ و كامل تعليم فرما تا هرگاه خواستم يكى از شما را زيارت كنم آن را بخوانم».

فرمود: «چون به آستانه]ى حرم ائمه[ رسيدى بايست و شهادتين را بگو; يعنى بگو «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ إِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». و بايد غسل كرده باشى و چون داخل حرم شدى و قبر را ديدى بايست و سى بار «اللّهُ اَكْبَر» بگو، آنگاه اندكى پيش برو با آرامش دل و آرام تن و گامها را كوچك بردار، پس بايست و سى بار «اللّهُ اَكْبَر» بگو، پس به قبر مطهّر نزديك شو و چهل بار «اللّهُ اَكْبَر» بگو تا صد تكبير تمام شود.

آنگاه بگو:

«اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَ مَوْضِعَ الرِّسالَةِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلائِكَةِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْىِ وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَةِ وَ خُزّانَ الْعِلْمِ وَ مُنْتَهَى الْحِلْمِ وَ اُصُولَ الْكَرَمِ وَ قادَةَ الاُْمَمِ وَ اَوْلِيآءَ النِّعَمِ وَ عَناصِرَ الاَْبْرارِ وَ دَعآئِمَ الاَْخْيارِ وَ ساسَةَ الْعِبادِ وَ اَرْكانَ الْبِلادِ وَ اَبْوابَ الاْيمانِ وَ اُمَنآءَ الرَّحْمانِ وَ سُلالَةَ النَّبِيّينَ وَصَفْوَةَ الْمُرْسَلينَ وَعِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعالَمينَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ;


سلام بر شما اى خاندان نبوت، و جايگاه رسالت، و محل رفت و آمد فرشتگان، و نزولگاه وحى، و معدن رحمت و خزانه داران علم، و نهايت بردبارى و حلم، و ريشه هاى كرامت و پيشوايان امّتها، و صاحبان نعمتها، و ريشه هاى نيكوكاران، و پايه هاى خوبان، و سرپرست بندگان خدا، و نقطه اتكاء شهرها، و درهاى ايمان، و امينهاى خداى رحمان، و چكيده پيامبران، و برگزيده مرسلان، و خاندان پيامبر برگزيده پروردگار جهانيان، و رحمت خدا و بركات او بر شما باد».

«اَلسَّلامُ عَلى اَئِمَّةِ الْهُدى وَ مَصابيحِ الدُّجى وَاَعْلامِ التُّقى وَ ذَوِى النُّهى وَ اُولِى الْحِجى وَ كَهْفِ الْوَرى وَ وَرَثَةِ الاَْنْبِيآءِ وَالْمَثَلِ الاَْعْلى وَ الدَّعْوَةِ الْحُسْنى وَ حُجَجِ اللّهِ عَلى اَهْلِ الدُّنْيا وَ الاْخِرَةِ وَ الاُْولى وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ; سلام بر امامان هدايت، و چراغ هاى تاريكى ها، و پرچمهاى پرهيزكارى، و صاحبان عقل و دارندگان خرد، و پناهگاه مردمان، و وارثان پيامبران، و نمونه برتر، و دعوت بهتر، و حجتهاى خداوند بر جهانيان و اهل عالم پسين و پيشين، و رحمت خدا و بركات او بر شما باد».

«اَلسَّلامُ عَلى مَحآلِّ مَعْرِفَةِ اللّهِ وَمَساكِنِ بَرَكَةِ اللّهِ وَ مَعادِنِ حِكْمَةِ اللّهِ وَ حَفَظَةِ سِرِّ اللّهِ وَحَمَلَةِ كِتابِ اللّهِ وَ اَوْصِيآءِ نَبِىِّ اللّهِ وَ ذُرِّيَّةِ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ; سلام بر جايگاههاى معرفت خدا، و مواضع بركت خدا، و معادن حكمت خدا، و رازداران خدا، و حاملان كتاب خدا، و جانشينان پيامبر خدا، و فرزندان رسول خدا، درود خدا بر او و خاندان او، و رحمت خدا و بركات او بر شما باد».

«اَلسَّلامُ عَلَى الدُّعاةِ اِلَى اللّهِ وَ الاَْدِلاّءِ عَلى مَرْضاتِ اللّهِ وَ الْمُسْتَقِرّينَ فى اَمْرِاللّهِ وَ التّآمّينَ فى مَحَبَّةِ اللّهِ وَ الْمُخْلِصـينَ فـى تَوْحـيدِ اللّهِ وَ الْمُظْهِرينَ لاَِمْرِ اللّهِ وَ نَهْيِهِ وَ عِبادِهِ الْمُكْرَمينَ اَلَّذينَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرِهِ يَعْمَلُونَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ; سلام بر داعيان به سوى خدا، و رهنمايان بر خشنودى خدا، و استواران در امر خدا، و كاملان در دوستى خدا، و اخلاص ورزان در توحيد خدا، و آشكار كنندگان امر و نهى خدا و بندگان گرامى او كه در گفتار بر او پيشى نگيرند و به فرمان او عمل كنند و رحمت خدا و بركات او بر شما باد».


«اَلسَّلامُ عَلَى الاَْئِمَّةِ الدُّعاةِ وَ الْقادَةِ الْهُداةِ وَ السّادَةِ الْوُلاةِ وَ الذّادَةِ الْحُماةِ وَ اَهْلِ الذِّكْرِ وَ اُولِى الاَْمْرِ وَبَقِيَّةِ اللّهِ وَ خِيَرَتِهِ وَ حِزْبِهِ وَ عَيْبَةِ عِلْمِهِ وَ حُجَّتِهِ وَ صِراطِهِ وَ نُورِهِ وَ بُرْهانِهِ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ; سلام بر امامان دعوت كننده، و پيشوايان راهنما، و سروران سرپرست، و دفاع كنندگان حمايت كننده، و «اهل ذكر»، و «اولى الامر» و ]لطف[ مانده خدا، و برگزيده او، و حزب او، و جايگاه دانش او، و حجت او، و راه او، و نور او، و برهان او و رحمت خدا و بركات او بر شما باد».

«اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ كَما شَهِدَ اللّهُ لِنَفْسِهِ وَ شَهِدَتْ لَهُ مَلائِكَتُهُ وَ اُولُوا الْعِلْمِ مِنْ خَلْقِهِ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيمُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ الْمُنْتَجَبُ وَ رَسُولُهُ الْمُرْتَضى اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ، گواهم كه خدايى جز الله نيست كه يگانه است و شريكى ندارد; همچنانكه خدا بر خويش گواهى داده و گواهى دادند براى او فرشتگان او، و صاحبان علم از آفريدگانش; معبودى نيست جز او كه عزيز و حكيم است، و گواهم كه محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)بنده برگزيده و رسول پسنديده اوست كه او را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر همه دينها غلبه دهد; هر چند مشركان را بدآيد».

«وَ اَشْهَدُ اَنَّكُمُ الاَْئِمَّةُ الرّاشِدُونَ الْمَهْدِيُّونَ الْمَعْصُومُونَ الْمُكَرَّمُونَ الْمُقَرَّبُونَ الْمُتَّقوُنَ الصّادِقُونَ الْمُصْطَفَوْنَ الْمُطيعُونَ لِلّهِ اَلْقَوّامُونَ بِاَمْرِهِ اَلْعامِلُونَ بِاِرادَتِهِ اَلْفآئِزُونَ بِكَرامَتِهِ اِصْطَفاكُمْ بِعِلْمِهِ وَ ارْتَضاكُمْ لِغَيْبِهِ وَاخْتارَكُمْ لِسِرِّهِ وَ اجْتَبيكُمْ بِقُدْرَتِهِ وَ اَعَزَّكُمْ بِهُداهُ وَ خَصَّكُمْ بِبُرْهانِهِ وَ انْتَجَبَكُمْ لِنُورِهِ وَ اَيَّدَكُمْ بِرُوحِهِ وَرَضِيَكُمْ خُلَفآءَ فى اَرْضِهِ وَ حُجَجاً عَلى بَرِيَّتِهِ وَ اَنْصاراً لِدينِهِ وَ حَفَظَةً لِسِرِّهِ وَ خَزَنَةً لِعِلْمِهِ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِهِ وَ تَراجِمَةً لِوَحْيِهِ وَ اَرْكاناً لِتَوْحيدِهِ وَ شُهَدآءَ عَلى خَلْقِهِ وَ اَعْلاماً لِعِبادِهِ وَ مَناراً فى بِلادِهِ وَ اَدِلاّءَ عَلى صِراطِهِ عَصَمَكُمُ اللّهُ مِنَ الزَّلَلِ وَ آمَنَكُمْ مِنَ الْفِتَنِ وَ طَهَّرَكُمْ مِنَ الدَّنَسِ وَ اَذْهَبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَكُمْ تَطْهيراً; و گواهم كه شما امامان راهنما، هدايت يافته، معصوم، بزرگوار، مقرّب، پرهيزكار، راستگو، برگزيده و فرمانبر خداونديد كه استواران به امر اوييد، و كاركنان به اراده او، و رسندگان به بزرگداشت او; شما را به علم خويش برگزيد، و براى غيب خويش پسنديد، و براى سرّ خويش اختيار فرمود، و به قدرت خود برگزيد، و به هدايت خود سربلند ساخت و به برهان خود مخصوص گردانيد،


و براى نور خويش انتخاب كرد، و با روح خود تأييدتان نمود، و پسنديد كه شما خلفاى او در زمينش باشيد و حجتهاى او بر آفريدگانش و ياران دينش و نگهبانان سرّش و خزانه داران علمش و امانت داران حكمتش و ترجمانهاى وحيش و بنيانهاى توحيدش و گواهان بر خلقش و پرچمهاى برافراشته براى بندگانش و نشان بلند روشن در شهرهايش، و رهنمايان بر صراطش. خداوند از لغزشها نگاهتان داشت، و از فتنه ها ايمن و آسوده تان ساخت، و از آلودگى پاكتان نمود، و پليدى را از شما دور كرد و پاكتان ساخت پاك ساختنى».

«فَعَظَّمْتُمْ جَلالَهُ وَ اَكْبَرْتُمْ شَأْنَهُ وَ مَجَّدْتُمْ كَرَمَهُ وَ اَدَمْتُمْ ذِكْرَهُ وَ وَكَّدْتُمْ ميثاقَهُ وَ اَحْكَمْتُمْ عَقْدَ طاعَتِهِ وَ نَصَحْتُمْ لَهُ فِى السِّرِّ وَالْعَلانِيَةِ وَ دَعَوْتُمْ اِلى سَبيلِهِ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ بَذَلْتُمْ اَنْفُسَكُمْ فى مَرْضاتِهِ وَ صَبَرْتُمْ عَلى ما اَصابَكُمْ فى جَنْبِهِ وَ اَقَمْتُمُ الصَّلوةَ وَ آتَيْتُمُ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ جاهَدْتُمْ فِى اللّهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتّى اَعْلَنْتُمْ دَعْوَتَهُ وَ بَيَّنْتُمْ فَرآئِضَهُ وَ اَقَمْتُمْ حُدُودَهُ وَ نَشَرْتُمْ شَرايِـعَ اَحْكامِهِ وَ سَنَنْتُمْ سُنَّتَهُ وَ صِرْتُمْ فى ذلِكَ مِنْهُ اِلَى الرِّضا وَ سَلَّمْتُمْ لَهُ الْقَضآءَ وَ صَدَّقْتُمْ مِنْ رُسُلِهِ مَنْ مَضى; پس شما نيز جلال او را عظيم شناختيد، و شأن او را بزرگ داشتيد، و كرمش را تمجيد كرديد، و ذكرش را ادامه داديد، و پيمانش را محكوم نموديد، و معاهده اطاعتش را استوار ساختيد، و در پنهان و آشكار براى او با خلوص بوديد، و به راه او با حكمت و پند نيكو دعوت نموديد، و جانهايتان را براى رضايت او فدا ساختيد و بر آنچه در كنار او به شما رسيد شكيبائى ورزيديد، و نماز را بپا داشتيد، و زكات را پرداختيد، و امر به معروف و نهى از منكر نموديد، و در راه خدا چنانكه شايسته جهاد براى اوست جهاد كرديد، تا دعوتش را آشكار ساختيد و واجباتش را بيان نموديد، و حدودش را اقامه كرديد، و دستورات احكامش را نشر داديد، و راه خدا را مشخص نموديد، و در آن به رضاى او نائل شديد، و به قضاى او تن داديد، و پيامبران گذشته اش را تصديق كرديد».


«فَالرّاغِبُ عَنْكُمْ مارِقٌ وَ اللاّزِمُ لَكُمْ لاحِقٌ وَ الْمُقَصِّرُ فى حَقِّكُمْ زاهِقٌ وَالْحَقُّ مَعَكُمْ وَ فيكُمْ وَ مِنْكُمْ وَ اِلَيْكُمْ وَ اَنْتُمْ اَهْلُهُ وَ مَعْدِنُهُ وَ ميراثُ النُّبُوَّةِ عِنْدَكُمْ وَ اِيابُ الْخَلْقِ اِلَيْكُمْ وَ حِسابُهُمْ عَلَيْكُمْ وَ فَصْلُ الْخِطابِ عِنْدَكُمْ وَ آياتُ اللّهِ لَدَيْكُمْ وَ عَزائِمُهُ فيكُمْ وَ نُورُهُ وَ بُرْهانُهُ عِنْدَكُمْ وَ اَمْرُهُ اِلَيْكُمْ مَنْ والاكُمْ فَقَدْ والَى اللّهَ وَ مَنْ عاداكُمْ فَقَدْ عادَ اللّهَ وَ مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللّهَ وَ مَنْ اَبْغَضَكُمْ فَقَدْ اَبْغَضَ اللّهَ وَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ فَقَدِ اعْتَصَمَ بِاللّهِ; پس رو گردان از شما از دين بيرون رفته است، و ملازم شما ]به دين [رسيده است، و كوتاهى كننده در حق شما نابود است، و حق با شما و در شما و از شما و به سوى شماست، و شما اهل آن و معدن آنيد، و ميراث نبوّت نزد شماست، و بازگشت خلق به سوى شما، و حسابشان با شما، و فصل الخطاب (حكمت قاطع حق) نزد شماست، و آيات خدا پيش شما، و اراده هاى خدا در شما،[58] و نور و برهانش نزد شما، و فرمانش به سوى شماست. آنكه با شما دوستى كند با خدا دوستى نموده و آنكه با شما دشمنى ورزد با خدا دشمنى كرده و آنكه شما را دوست بدارد خدا را دوست داشته و آنكه با شما كينه ورزد با خدا كينه ورزى كرده، و آنكه به شما تمسك جويد به خدا تمسّك جسته است».

«اَنْتُمُ الصِّراطُ الاَْقْوَمُ وَ شُهَدآءُ دارِالْفَنآءِ وَ شُفَعآءُ دارِالْبَقآءِ وَالرَّحْمَةُ الْمَوْصُولَةُ وَ الاْيَةُ الْمَخْزُونَةُ وَ الاَْمانَةُ الْمُحْفُوظَةُ وَالْبابُ الْمُبْتَلى بِهِ النّاسُ مَنْ اَتيكُمْ نَجى وَ مَنْ لَمْ يَاْتِكُمْ هَلَكَ اِلَى اللّهِ تَدْعُونَ وَ عَلَيْهِ تَدُلُّونَ وَ بِهِ تُؤْمِنُونَ وَ لَهُ تُسَلِّمُونَ وَ بِاَمْرِهِ تَعْمَلُونَ وَ اِلى سَبيلِهِ تُرْشِدُونَ وَ بِقَوْلِهِ تَحْكُمُونَ سَعَدَ مَنْ والاكُمْ وَ هَلَكَ مَنْ عاداكُمْ وَ خابَ مَنْ جَحَدَكُمْ وَضَلَّ مَنْ فارَقَكُمْ وَ فازَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكُمْ وَاَمِنَ مَنْ لَجَأَ اِلَيْكُمْ وَ سَلِمَ مَنْ صَدَّقَكُمْ وَ هُدِىَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ مَنِ اتَّبَعَكُمْ فَالْجَنَّةُ مَأْويهُ وَ مَنْ خالَفَكُمْ فَالنّارُ مَثْويهُ وَ مَنْ جَحَدَكُمْ كافِرٌ وَ مَنْ حارَبَكُمْ مُشْرِكٌ وَ مَنْ رَدَّ عَلَيْكُمْ فى اَسْفَلِ دَرَك مِنَ الْجَحيمِ; شماييد صراط متين تر و گواهان سراى فانى دنيا و شفيعان سراى جاويد آخرت، و رحمت پيوسته و متصل، و آيت ]نفيس الهى [ كه نيك نگهدارى مى شود و امانت محفوظ و درى كه مردم به آن آزمايش شوند. آنكه به سوى شما آمد، نجات يافت و آنكه نيامد، هلاك شد. به سوى خدا دعوت مى كنيد و بر او دلالت مى نماييد و به او ايمان داريد، و براى او تسليم هستيد، و به فرمان او عمل مى كنيد، و به راه او ارشاد مى نمائيد و به گفته او حكم مى كنيد. سعادتمند شد آنكه با شما دوستى ورزيد، و هلاك شد آنكه با شما دشمنى كرد،


و نوميد شد آنكه شما را انكار نمود، و گمراه گرديد آنكه از شما جدا شد، و كامياب گرديد آنكه به شما تمسّك جست، و ايمن گشت آنكه به شما پناه آورد، و سالم ماند آنكه شما را تصديق نمود، و هدايت يافت آنكه به شما چنگ زد، آنكه از شما پيروى كرد بهشت جاى اوست، و آنكه با شما مخالفت ورزيد آتش دوزخ مأواى اوست و هر كه شما را انكار نمايد كافر و هر كه با شما بجنگد مشرك است، و هر كه بر شما ردّ كند و نپذيرد در پست ترين طبقه دوزخ خواهد بود».

«اَشْهَدُ اَنَّ هذا سابِقٌ لَكُمْ فيما مَضى وَ جار لَكُمْ فيما بَقِىَ وَ اَنَّ اَرْواحَكُمْ وَ نُورَكُمْ وَ طينَتَكُمْ واحِدَةٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ بَعْضُها مِنْ بَعْض خَلَقَكُمُ اللّهُ اَنْواراً فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقينَ حَتّى مَنَّ عَلَيْنا بِكُمْ فَجَعَلَكُمْ فى بُيُوت اَذِنَ اللّهُ اَنْ تُرْفَعَ وَ يُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ وَ جَعَلَ صَلَو اتَنا عَلَيْكُمْ وَ ما خَصَّنا بِهِ مِنْ وِلايَتِكُمْ طيباً لِخَلْقِنا وَ طَهـارَةً لاَِنْفُسِنا وَ تَزْكِيَةً لَنا وَ كَفّارَةً لِذُنُوبِنا فَكُنّا عِنْدَهُ مُسَلِّمينَ بِفَضْلِكُمْ وَ مَعْرُوفينَ بِتَصْديقِنا اِيّاكُمْ فَبَلَغَ اللّهُ بِكُمْ اَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمينَ وَ اَعْلى مَنازِلِ الْمُقَرَّبينَ وَ اَرْفَعَ دَرَجاتِ الْمُرْسَلينَ حَيْثُ لا يَلْحَقُهُ لاحِقٌ وَ لا يَفُوقُهُ فآئِقٌ وَلا يَسْبِقُهُ سابِقٌ وَ لا يَطْمَعُ فى اِدْراكِهِ طامِعٌ حَتّى لا يَبْقى مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ وَلا صِدّيقٌ وَلا شَهيدٌ وَلا عالِمٌ وَ لا جاهِلٌ وَلادَنِىٌّ وَلا فاضِلٌ وَلا مُؤْمِنٌ صالِحٌ وَلا فاجِرٌ طالِحٌ وَلاجَبّارٌ عَنيدٌ وَ لا شَيْطانٌ مَريدٌ وَ لا خَلْقٌ فيما بَيْنَ ذلِكَ شَهيدٌ اِلاّ عَرَّفَهُمْ جَلالَةَ اَمْرِكُمْ وَ عِظَمَ خَطَرِكُمْ وَ كِبَرَ شَاْنِكُمْ وَ تَمامَ نُورِكُمْ وَ صِدْقَ مَقاعِدِكُمْ وَ ثَباتَ مَقامِكُمْ وَشَرَفَ مَحَلِّكُمْ وَ مَنْزِلَتِكُمْ عِنْدَهُ وَ كَرامَتَكُمْ عَلَيْهِ وَ خآصَّتَكُمْ لَدَيْهِ وَ قُرْبَ مَنْزِلَتِكُمْ مِنْهُ; گواهم كه اين مقام براى شما درگذشته بوده و در آنچه باقى مانده است جريان دارد، و گواهم كه ارواح شما و نور شما و سرشت شما يكى است، پاك و پاكيزه است، همه از يك سنخيد و از يكديگريد، خداوند شما را نورهايى آفريد پس شما را به گرد عرش خود محيط گردانيد تا آنگاه كه بر ما به وسيله شما منّت نهاد و شما را در خانه هايى قرار داد كه خدا اذن فرموده رفيع باشند و نامش در آنها برده شود، و صلوات بر شما و دوستى شما را كه بدان مخصوصمان فرمود ]موجب[ پاكيزگى خلقت ما و طهارت جانهاى ما و تزكيه ما و كفّاره گناهان ما قرار داد، پس ما در پيشگاه او به فضيلت شما معترف گشتيم، و به تصديق شما شناخته شديم; پس خداوند شما را به شريف ترين جايگاه مكرّمان و به بالاترين مراتب مقرّبان و رفيع ترين درجات مرسلان رساند، آنجا كه هيچ رسنده اى بدان نرسد و هيچ برترى جويى بر آن برترين نيابد و هيچ پيشروى بر آن پيشى نگيرد و هيچ طمعكارى به ادراك آن طمع نورزد;


تا آنجا كه باقى نماند هيچ فرشته مقرّبى و نه پيامبر مرسلى و نه صدّيقى و نه شهيدى و نه عالمى و نه جاهلى و نه پستى و نه ارجمندى، و نه مؤمن شايسته اى و نه بدكار فاسدى، و نه جبّار باطل پيشه اى و نه شيطان سركشى، و نه خلقى كه در ميان اين ها حضور دارد; جز آنكه خداوند به او شناساند جلالت امر شما را  ، و عظمت شرف شما را  ، و بزرگى شأن شما را  ، و تماميت نور شما را ، و درستى جايگاههاى شما را  ، و استوارى مقام شما را ، و شرافت منزلت شما را نزدش، و كرامتتان را پيش او، و ويژگيتان را در پيشگاه او ، و مقرّب بودنتان را به او».

«بِاَبى اَنْتُمْ وَ اُمّى وَ اَهْلى وَ مالى وَ اُسْرَتى اُشْهِدُ اللّهَ وَ اُشْهِدُكُمْ اَنّى مُؤْمِنٌ بِكُمْ وَ بِما آمَنْتُمْ بِهِ كافِرٌ بِعَدُوِّكُمْ وَ بِما كَفَرْتُمْ بِهِ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ وَ بِضَلالَةِ مَنْ خالَفَكُمْ مُوال لَكُمْ وَلاَِوْلِيآئِكُمْ مُبْغِضٌ لاَِعْدآئِكُمْ وَ مُعاد لَهُمْ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ مُحَقِّقٌ لِماحَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِما اَبْطَلْتُمْ مُطيعٌ لَكُمْ عارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُقِرٌّ بِفَضْلِكُمْ مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ مُحْتَجِبٌ بِذِمَّتِكُمْ مُعْتَرِفٌ بِكُمْ مُؤْمِنٌ بِاِيابِكُمْ مُصَدِّقٌ بِرَجْعَتِكُمْ مُنْتَظِرٌ لاَِمْرِكُمْ مُرْتَقِبٌ لِدَوْلَتِكُمْ آخِذٌ بِقَوْلِكُمْ عامِلٌ بِاَمْرِكُمْ مُسْتَجيرٌ بِكُمْ زآئِرٌ لَكُمْ عآئِذٌ بِقُبُورِكُمْ مُسْتَشْفِعٌ اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ بِكُمْ وَ مُتَقَرِّبٌ بِكُمْ اِلَيْهِ وَ مُقَدِّمُكُمْ اَمامَ طَلِبَتى وَ حَوآئِجى وَ اِرادَتى فى كُلِّ اَحْوالى وَ اُمُورى مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَ عَلانِيَتِكُمْ وَ شاهِدِكُمْ وَ غآئِبِكُمْ وَ اَوَّلِكُمْ وَ آخِرِكُمْ وَ مُفَوِّضٌ فى ذلِكَ كُلِّهِ اِلَيْكُمْ وَمُسَلِّمٌ فيهِ مَعَكُمْ وَ قَلْبى لَكُمْ مُسَلِّمٌ وَ رَاْيى لَكُمْ تَبَعٌ وَ نُصْرَتى لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتّى يُحْيِىَ اللّهُ تَعالى دينَهُ بِكُمْ وَ يَرُدَّكُمْ فى اَيّامِهِ وَ يُظْهِرَكُمْ لِعَدْلِهِ وَ يُمَكِّنَكُمْ فى اَرْضِهِ; پدرم فدايتان باد و مادرم و خانواده ام و مالم و خويشاوندانم، خدا را گواه مى گيرم و شما را كه مؤمنم به شما و به آنچه شما به آن مؤمنيد، و كافرم به دشمن شما و به آنچه شما به آن كافريد. بينايم به شأن شما و به گمراهى آنكه با شما مخالفت نمايد. دوستدارم براى شما و دوستدارانتان، و كينه ورزم براى دشمنانتان و دشمن آنانم. صلح و سازش دارم با هر كه با شما صلح و سازش دارد، و در جنگم با هر كه با شما بجنگد. تثبيت مى كنم هر چه را شما تثبيت نماييد و باطل مى كنم آنچه را شما باطل نمائيد. مطيع شمايم، شناساى حق شمايم، اقرار به فضل شما دارم، بردارنده و پذيراى علم شمايم، در زير پوشش امان شما پناهنده ام،


معترف به شمايم، معتقد به بازگشت شمايم، تصديق كننده رجعت شمايم، منتظر امر شمايم، آماده در انتظار دولت شمايم، گيرنده گفتار شمايم، عمل كننده به فرمان شمايم، پناه خواه شمايم، زيارت كننده شمايم، پناهنده به قبرهاى شمايم، در پيشگاه خداى عزيز و جليل شما را شفيع قرار مى دهم و به وسيله شما به درگاهش تقرّب مى جويم، و شما را جلوى خواستها و حوائج و مرادهايم در همه احوال و امورم قرار مى دهم، مؤمنم به پنهان شما و آشكار شما و حاضر شما و غائب شما و اول شما و آخر شما، و در همه اين امور كار را به شما وا مى گذارم و در آن همراه شما تسليمم، و دلم تسليم و پذيراى شماست، و رأيم پيرو شما، و ياريم آماده براى شما، تا خداى متعال دينش را به شما زنده و شما را در روزگار حكومتش بازگردااند، و شما را براى عدلش ظاهر سازد، و در زمينش توانا نمايد و قدرت دهد».

«فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لامَعَ غَيْرِكُمْ آمَنْتُ بِكُمْ وَ تَوَلَّيْتُ آخِرَكُمْ بِما تَوَلَّيْتُ بِهِ اَوَّلَكُمْ وَ بَرِئْتُ اِلَى اللّهِ عَزَّوَجَلَّ مِنْ اَعْدآئِكُمْ وَ مِنَ الْجِبْتِ وَ الطّاغُوتِ وَ الشَّياطينِ وَ حِزْبِهِمُ الظّالِميــنَ لَـكُـمُ الْجـاحِديـنَ لِـحَقِّكُـمْ وَالْمارِقينَ مِنْ وِلايَتِكُمْ وَالْغاصِبينَ لاِِرْثِكُمُ اَلشّآكّينَ فيكُمُ اَلْمُنْحَرِفينَ عَنْكُمْ وَ مِنْ كُلِّ وَليجَة دُونَكُمْ وَ كُلِّ مُطاع سِواكُمْ وَ مِنَ الاَْئِمَّةِ الَّذينَ يَدْعُونَ اِلَى النّارِ فَثَبَّتَنِىَ اللّهُ اَبَداً ما حَييتُ عَلى مُوالاتِكُمْ وَمَحَبَّتِكُمْ وَ دينِكُمْ وَ وَفَّقَنى لِطاعَتِكُمْ وَ رَزَقَنى شَفاعَتَكُمْ وَ جَعَلَنى مِنْ خِيارِ مَواليكُمُ التّابِعينَ لِما دَعَوْتُمْ اِلَيْهِ وَ جَعَلَنى مِمَّنْ يَقْتَصُّ آثارَكُمْ وَ يَسْلُكُ سَبيلَكُمْ وَيَهْتَدى بِهُديكُمْ وَ يُحْشَرُ فى زُمْرَتِكُمْ وَ يَكِرُّ فى رَجْعَتِكُمْ وَ يُمَلَّكُ فى دَوْلَتِكُـمْ وَيُشَـرَّفُ فى عافِيَتِكُمْ وَ يُمَكَّنُ فى اَيّامِكُمْ وَ تَقِرُّ عَيْنُهُ غَداً بِرُؤْيَتِكُمْ; پس با شما با شما، نه با غير شما، ايمان آوردم به شما و ولايت آخرين شما را پذيرفتم به همانگونه كه ولايت نخستين شما را پذيرفته ام، و به سوى خداى عزيز و جليل از دشمنانتان و از «جبت» و «طاغوت» و شيطانها و حزب ستمكارشان به شما، كه منكران حق شما و بيرون رفتگان از ولايت شما و غاصبان ارث شما و شك كنندگان درباره شما و منحرفان از شمايند بيزارى مى جويم، و بيزارم از هر محرم رازى جز شما و هر اطاعت شونده اى غير از شما، و از پيشوايانى كه به سوى آتش دعوت مى كنند، پس خداوند مرا هميشه تا زنده ام بر مهرورزى با شما و دوست داشتن شما و بر دين شما پابرجا دارد،


و براى اطاعت شما موفق سازد، و شفاعت شما را روزيم گرداند، و مرا از بهترين دوستانتان كه پيرو آنچه شما به آن دعوت كنيد هستند قرار دهد، و مرا از جمله كسانى قرار دهد كه دنباله رو آثار شما هستند و به راه شما مى روند و به هدايت شما هدايت مى يابند و در جرگه شما محشور مى شوند و در رجعت شما بازگردانده مى شوند و در دولت شما قدرتمند مى گردند و در دوران آسايش و عافيت شما مورد احترام قرار مى گيرند و در روزگار شما توانايى و منزلت مى يابند، و فردا چشمانشان به ديدار شما روشن مى گردد».

«بِاَبى اَنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى وَ اَهْلى وَ مالى مَنْ اَرادَ اللّهَ بَدَءَ بِكُمْ وَ مَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ وَ مَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ مَوالِىَّ لا اُحْصـى ثَنآئَكُمْ وَ لا اَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ وَ مِنَ الْوَصْفِ قَدْرَكُمْ وَ اَنْتُمْ نُورُ الاَْخْيارِ وَ هُداةُ الاَْبْرارِ وَ حُجَجُ الْجَبّارِبِكُمْ فَتَحَ اللّهُ وَ بِكُمْ يَخْتِمُ وَ بِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ بِكُمْ يُمْسِكُ السَّمآءَ اَنْ تَقَعَ عَلَى الاَْرْضِ اِلاّ بِاِذْنِهِ وَبِكُمْ يُنَفِّسُ الْهَمَّ وَ يَكْشِفُ الضُّرَّ وَ عِنْدَكُمْ ما نَزَلَتْ بِهِ رُسُلُهُ وَ هَبَطَتْ بِهِ مَلائِكَتُهُ وَ اِلى جَدِّكُمْ (وَ فى زِيارَةِ اَميرالمُؤْمِنينَ قل: وَ اِلى اَخيكَ) بُعِثَ الرُّوحُ الاَْمينُ آتاكُمُ اللّهُ مالَمْ يُؤْتِ اَحَداً مِنَ الْعالَمينَ طَاْطَاَ كُلُّ شَريف لِشَرَفِكُمْ وَ بَخَعَ كُلُّ مُتَكَبِّر لِطاعَتِكُمْ وَ خَضَعَ كُلُّ جَبّار لِفَضْلِكُمْ وَ ذَلَّ كُلُّ شَىْء لَكُمْ وَ اَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِكُمْ وَفازَ الْفآئِزُونَ بِوِلايَتِكُمْ بِكُمْ يُسْلَكُ اِلَى الرِّضْوانِ وَ عَلى مَنْ جَحَدَ وِلايَتَكُمْ غَضَبُ الرَّحْمانِ; پدرم فدايتان باد و مادرم و خودم و خانواده ام و مالم، هر كس خدا را بخواهد به شما آغاز مى كند، هر كس او را يگانه خواند از شما بپذيرد، و هر كس قصد او كند، به شما رو آورد. مولايمان من، شمارش ثناى شما را نمى توانم و حقيقت شما را به مدح كردن و قدر و منزلت شما را به توصيف نمودن نمى رسم و درك نمى كنم، و شما نور خوبان و رهنمايان نيكان و حجتهاى خداوند مقتدريد، خداوند به سبب شما آغاز كرد و به سبب شما پايان مى بخشد، و به سبب شما باران فرو مى فرستد، و به سبب شما آسمان را نگه مى دارد كه بر زمين نيفتد مگر به اذن او، و به سبب شما اندوه را مى برد و سختى را برطرف مى فرمايد، و نزد شماست آنچه فرستادگانش و فرشتگانش فرود آورند، و بر جدّ شما (و در زيارت امير مؤمنان على(عليه السلام)بگو: به برادر تو) روح الامين (جبرئيل) مبعوث شد.


خداوند به شما عطا فرموده آنچه به هيچ كس از جهانيان عطا نكرده است، هر شريفى در برابر شرافت شما سر فرود آورده و هر متكبّرى به اطاعت شما گردن نهاده و هر جبّارى در برابر فضل و برترى شما فروتنى كرده و همه چيز براى شما خوار و ذليل گشته است، و زمين به نور شما تابان گشته و رستگاران به ولايت شما رستگار شدند; بوسيله شما به سوى رضوان (بهشت) رهسپرده شود، و بر آنكه ولايت شما را انكار نمايد خشم خداى رحمان باشد».

«بِاَبى اَنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفسى وَ اَهْلى وَمالى ذِكْرُكُمْ فِى الذّاكِرينَ وَ اَسْمآؤُكُمْ فِى الاَْسْمآءِ وَ اَجْسادُكُمْ فِى الاَْجْسادِ وَ اَرْواحُكُمْ فِى الاَْرْواحِ وَ اَنْفُسُكُمْ فِى النُّفُوسِ وَ آثارُكُمْ فِى الاْثارِ وَ قُبُورُكُمْ فِى الْقُبُورِ فَما اَحْلى اَسْمآئَكُمْ وَ اَكْرَمَ اَنْفُسَكُمْ وَ اَعْظَمَ شَاْنَكُمْ وَ اَجَلَّ خَطَرَكُمْ وَ اَوْفى عَهْدَكُمْ وَ اَصْدَقَ وَعْدَكُمْ كَلامُكُمْ نُورٌ وَ اَمْرُكُمْ رُشْدٌ وَ وَصِيَّتُكُمُ التَّقْوى وَ فِعْلُكُمُ الْخَيْرُ وَعادَتُكُمُ الاِْحْسانُ وَسَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ وَ شَاْنُكُمُ الْحَقُّ وَالصِّدْقُ وَ الرِّفْقُ وَ قَوْلُكُمْ حُكْمٌ وَ حَتْمٌ وَ رَاْيُكُمْ عِلْمٌ وَ حِلْمٌ وَ حَزْمٌ اِنْ ذُكِرَالْخَيْرُ كُنْتُمْ اَوَّلَهُ وَ اَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَاْويهُ وَ مُنْتَهـاهُ; پدرم و مادرم و جان و اهل و مالم فداى شما باد; فداى ياد شما در ]زبان [يادكنندگان و فداى نامهاى شما در ميان نامها و جسدهاى شما در ميان جسدها و ارواحتان در ميان ساير ارواح و نفوس شما در ميان ساير نفوس و آثار شما در ميان ساير آثار و قبور شما در ميان ساير قبرها;[59] پس چه شيرين است نامهاى شما، و چه گرامى است نفوس شما، و چه بزرگ است شأن شما، و چه والاست منزلت شما، و چه با وفاست پيمان شما و چه راست است وعده شما، كلامتان نور، و فرمانتان هدايت، و سفارشتان تقوى، و كارتان خير، و شيوه تان نيكى، و خويتان كرم، و شأنتان حق و راستى و مدارا، و گفتارتان محكم و قاطع، و رأيتان دانش و بردبارى و انديشمندى است; اگر خير ياد شودشما آغاز و ريشه و شاخه و معدن و جايگاه و نهايت آنيد».

«بِاَبى اَنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى كَيْفَ اَصِفُ حُسْنَ ثَنآئِكُمْ وَ اُحْصى جَميلَ بَلائِكُمْ وَ بِكُمْ اَخْرَجَنَا اللّهُ مِنَ الذُّلِّ وَ فَرَّجَ عَنّا غَمَراتِ الْكُرُوبِ وَ اَنْقَذَنا مِنْ شَفاجُرُفِ الْهَلَكاتِ وَ مِنَ النّارِ بِاَبى اَنْتُمْ وَ اُمّى وَ نَفْسى بِمُوالاتِكُمْ عَلَّمَنَا اللّهُ مَعالِمَ دِينِنا وَ اَصْلَحَ ماكانَ فَسَدَ مِنْ دُنْيانا وَ بِمُو الاتِكُمْ تَمَّتِ الْكَلِمَةُ وَ عَظُمَتِ النِّعْمَةُ وَ ائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ وَبِمُو الاتِكُمْ تُقْبَلُ الطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ وَ لَكُمُ الْمَوَدَّةُ الْو اجِبَةُ وَ الدَّرَجاتُ الرَّفيعَةُ وَالْمَقامُ الْمَحْمُودُ وَ الْمَكانُ الْمَعْلُومُ عِنْدَاللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَالْجاهُ الْعَظيمُ وَ الشَّاْنُ الْكَبيرُ وَ الشَّفاعَةُ الْمَقْبُولَةُ رَبَّنا آمَنّا بِما اَنْزَلْتَ وَ اتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدينَ رَبَّنا لاتُزِ غْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْ هَدَيْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً اِنَّكَ اَنْتَ الْوَهّابُ سُبْحانَ رَبِّنا اِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً;


پدرم فدايتان باد و مادرم و خودم، چگونه نيكويى ثناى شما را ـ ]نسبت به خدا[ ـ وصف كنم و زيبايى احسانتان را برشمرم، و به سبب شما، خداوند ما را از ذلّت و خوارى بيرون آورد، و از سختيهاى گرفتارى ها نجات بخشيد، و از لبه پرتگاه هلاكتها و از آتش دوزخ نجاتمان داد. پدرم فدايتان باد و مادرم و خودم، به دوستى و ولايت شما خداوند دانستنى هاى دينمان را به ما آموخت، و آنچه از امور دنيامان تباه شده بود اصلاح فرمود، و به دوستى و ولايت شما كلمه ـ (ايمان) ـ تمام شد و نعمت بزرگ گرديد، و جدايى به الفت مبدّل گشت; و به دوستى و ولايت شما عبادت واجب پذيرفته مى شود، و براى شماست دوستى واجب و درجات رفيع و مقام ستوده و پسنديده و مكان و منزلت معلوم نزد خداى عزيز و جليل، و آبروى بزرگ و شأن عظيم و شفاعت پذيرفته. پروردگارا! به آنچه فرو فرستادى ايمان داريم، و از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) پيروى مى كنيم، پس ما را از زمره شاهدان بر رسالت بنويس. پروردگارا! دلهامان را بعد از آنكه هدايتمان فرمودى ملغزان و از نزد خود به ما رحمتى ببخش كه تو بسيار بخشنده اى. منزّه است پروردگار ما همانا وعده پروردگار ما شدنى است».

«يا وَلِىَّ اللّهِ اِنَّ بَيْنى وَ بيْنَ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ ذُنُوباً لايَاْتى عَلَيْها اِلاّ رِضاكُمْ فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَكُمْ عَلى سِرِّهِ وَ اسْتَرْعاكُمْ اَمْرَ خَلْقِهِ وَ قَرَنَ طاعَتَكُمْ بِطاعَتِهِ لَمَّا اسْتَوْهَبْتُمْ ذُنُوبى وَ كُنْتُمْ شُفَعآئى فَاِنّى لَكُمْ مُطيعٌ مَنْ اَطاعَكُمْ فَقَدْ اَطاعَ اللّهَ وَ مَنْ عَصاكُمْ فَقَدْ عَصَى اللّهَ وَ مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ اللّهَ وَ مَنْ اَبْغَضَكُمْ فَقَدْ اَبْغَضَ اللّهَ; اى ولىّ خدا، به راستى ميان من و خداى عزيز و جليل، گناهانى است كه جز رضايت شما آن را برنمى دارد; پس به حقّ آنكه شما را امين سرّ خويش قرار داد و مأمور رعايت و نگهبانى امور خلق خود ساخت و اطاعت شما را با اطاعت خود قرين نمود، كه بر گناهانم بخشش جوييد و شفيعان من باشيد، كه من مطيع شمايم، و هر كس از شما اطاعت كند از خدا اطاعت كرده، و هر كس شما را نافرمانى نمايد خدا را نافرمانى نموده، و هر كس شما را دوست دارد خدا را دوست داشته، و هر كس با شما دشمنى كند با خدا دشمنى كرده است».


«اَللّهُمَّ اِنّى لَوْ وَجَدْتُ شُفَعآءَ اَقْرَبَ اِلَيْكَ مِنْ مُحَمَّد وَ اَهْلِ بَيْتِهِ الاَْخْيارِ اَلاَْئِمَّةِ الاَْبْرارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعآئى فَبِحَقِّهِمُ الَّذى اَوْجَبْتَ لَهُمْ عَلَيْكَ اَسْئَلُكَ اَنْ تُدْخِلَنى فى جُمْلَةِ الْعارِفينَ بِهِمْ وَ بِحَقِّهِمْ وَ فى زُمْرَةِ الْمَرْحُومينَ بِشَفاعَتِهِمْ اِنَّكَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ الطّاهِرينَ وَ سَلَّمَ كَثيراً وَ حَسْبُنَا اللّهُ وَنِعْـمَ الْوَكيلُ; بار خدايا، من اگر شفيعانى نزديكتر به تو از محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)و خاندان برگزيده او كه امامان نيكوكارند مى يافتم آنان را شفيعان خود قرار مى دادم، پس به حقى كه براى آنان بر خود لازم ساختى از تو مى خواهم كه مرا در جمله عارفان به آنان و به حق آنان و در زمره رحمت شدگان به شفاعت آنان وارد سازى، كه همانا تو ارحم الرّاحمينى. خداوند بر محمّد و خاندان پاكش درود فرستد و سلام بسيار برايشان نثار فرمايد، و خدا ما را كافى و سرپرست و وكيل خوبى است».

شاگردان امام(عليه السلام)

با آنكه جوّ اختناق و ستم، امكان استفاده از امام را بسيار محدود مى ساخت; در عين حال برخى از مشتاقان معارف قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) توانستند به قدر ظرفيت خويش از حضرت امام هادى(عليه السلام)كسب فيض نمايند و به مراتب عالى ايمان و معرفت نائل شوند. شيخ طوسى 185 نفر از كسانى را كه از امام هادى(عليه السلام) روايت كرده اند نام مى برد كه در ميان آنان چهره هاى درخشانى به چشم مى خورد و ما ذيلا برخى را به اختصار معرفى مى كنيم.

. 1حضرت عبدالعظيم حسنى

* از بزرگان راويان و دانشمندان بود، و در زهد و تقوى مقام والايى داشت، برخى از اصحاب بزرگ امام ششم و هفتم و هشتم(عليهم السلام) را درك كرده بود و خود از شاگردان و راويان نام آور امام جواد و امام هادى محسوب مى شد.

* صاحب بن عباد مى نويسد: «عبدالعظيم حسنى در امور دين آگاه و به مسائل مذهبى و احكام قرآن كاملا آشنا بود».[60]


* ابوحماد رازى مى گويد: خدمت امام هادى(عليه السلام) شرفياب شدم و مسائلى پرسيدم. هنگامى كه خواستم از خدمت امام مرخص شوم فرمود: «هر وقت مشكلى برايت پيش آمد از عبدالعظيم حسنى بپرس و سلام مرا نيز به او برسان».[61]

* در مدارج ايمان و معرفت بدان جايگاه رسيد كه امام هادى(عليه السلام)به او فرمود: «تو از دوستان حقيقى مايى».[62]

* يكبار عقايد خويش را به امام عرضه داشت و امام هادى(عليه السلام)عقايد او را تصديق فرمود، چنانكه خود مى گويد: بر مولاى خود امام هادى(عليه السلام) وارد شدم، چون نظرش بر من افتاد فرمود: «مرحبا بر تو اى ابوالقاسم! تو براستى دوست مايى».

عرض كردم: «اى فرزند رسول خدا، مى خواهم دينم را به شما عرضه دارم چنانكه مورد رضايت شما بود بر آن ثابت قدم باشم تا خداى متعال را ملاقات كنم».

فرمود: «بگو».

عرض كردم: «اعتقاد من آنست كه خداى تبارك و تعالى يكتاست و هيچ چيز شبيه او نيست، و او از ابطال و تشبيه بيرون است (ابطال يعنى خدا را هيچ انگاشتن، و تشبيه يعنى او را با مخلوقات شبيه و همانند دانستن)، و خداى متعال نه جسم است و نه صورت و نه عرض و نه جوهر ; بلكه او پديد آورنده اجسام و صورتگر صورتها و آفريدگار اعراض و جواهر و مربّى و مالك و قرار دهنده و پديد آورنده هر چيز است. و معتقدم كه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بنده و پيامبر او و آخرين سفير الهى است و تا قيامت پيامبرى نخواهد آمد و شريعت و دين او پايان همه اديان و شرايع است و تا قيامت شريعتى پس از او نخواهد آمد. و معتقدم امام و جانشين و سرپرست پس از پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليه السلام) و سپس حسن، و بعد حسين، على بن الحسين، محمد بن على، جعفر بن محمد، موسى بن جعفر، على بن موسى، محمد بن على، و آنگاه تو مولاى من هستى».


امام فرمود: «بعد از من فرزندم، حسن ]امام است[; پس مردم را نسبت به فرزندِ حسن چگونه مى بينى؟»

عرض كردم: «مولاى من مگر او چگونه است؟»

فرمود: «زيرا شخص او ديده نمى شود، و بردن نامش جايز نيست تا آنگاه كه قيام كند و زمين را از عدل و داد پر مى سازد همچنانكه از ظلم و جور پر شده باشد».

آنگاه گفتم: «و اعتراف مى كنم كه دوست آنان دوست خدا و دشمنان آنان دشمن خداست و اطاعت از آنان اطاعت از خدا و نافرمانى آنان نافرمانى خداست. معتقدم كه معراج، سؤال و جواب در قبر، بهشت، دوزخ، صراط و ميزان، درست و بر حقّ است و روز قيامت آمدنى است و هيچ ترديدى در آن نيست و خداوند مردگان را زنده مى كند. و معتقدم واجبات دين پس از ولايت، نماز، زكات، روزه، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر است».

امام فرمود: «اى ابوالقاسم، به خدا سوگند اين همان دينى است كه خداى متعال براى بندگانش پسنديده است، بر آن ثابت باش خداوند تو را در دنيا و آخرت بر گفتار ثابت، استوار بدارد».[63]

* آن طور كه از تاريخ و روايات برمى آيد حضرت عبدالعظيم(عليه السلام)مورد تعقيب حكومت وقت قرار مى گيرد و براى مصونيت از خطر به ايران مى آيد و در شهر رى پنهان مى شود.

در تاريخ زندگى او مى خوانيم: «حضرت عبدالعظيم به شهر رى وارد شد در حالى كه از سلطان وقت فرارى بود و در سرداب خانه مردى از شيعيان در سكّة الموالى (كوى بردگان يا كوى بزرگان) اقامت گزيد و در آنجا به عبادت پرداخت، روزها را روزه مى گرفت و شبها به زنده دارى و نماز مى گذراند، و گاهى پنهانى از خانه بيرون مى آمد و قبرى را كه مقابل قبر اوست ـ و هم اكنون به امامزاده حمزه معروف است ـ زيارت مى كرد و مى فرمود: «او از فرزندان موسى بن جعفر(عليه السلام) است» و همچنان در آن خانه مى زيست و خبر ]اقامت او در شهر رى[ به تدريج به شيعيان خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)مى رسيد تا بيشتر آنان با او آشنا شدند.


پس مردى از شيعيان، پيامبر را در خواب ديد كه به او فرمود: «مردى از فرزندانم را از سكّة الموالى مى آورند و كنار درخت سيب در باغ عبدالجبّار بن عبدالوهّاب دفن مى كنند ـ و به همين مكان كه در آن مدفون است اشاره فرمود ـ».

آن مرد رفت تا آن درخت سيب و زمين را از صاحب آن خريدارى كند. صاحب زمين گفت: «زمين و درخت را براى چه مى خواهى؟»

خريدار جريان خواب را برايش بازگو كرد. صاحب درخت گفت: «من نيز خوابى مانند آن ديده ام» و جاى درخت و همه باغ را بر حضرت عبدالعظيم و شيعيان وقف كرد كه در آن جا دفن شوند.

پس از چندى حضرت عبدالعظيم بيمار شد و از دنيا رفت. به هنگام غسل كه او را برهنه كردند در جيب او نامه اى يافتند كه نسب او در آن نوشته شده بود».[64]

* وفات حضرت عبدالعظيم در دوران امامت هادى(عليه السلام) بوده است و اوج شخصيت الهى آن بزرگوار را در روايتى كه محمّد بن يحيى عطار نقل مى كند بايد ديد.

مى گويد: امام هادى(عليه السلام) به مردى از اهالى شهر رى كه خدمتشان شرفياب شده بود فرمود: «كجا بودى؟»

عرض كرد: «به زيارت قبر امام حسين(عليه السلام) رفته بودم».

فرمود: «آگاه باش اگر قبر عبدالعظيم را كه در شهر شماست زيارت مى كردى مانند شخصى بودى كه قبر امام حسين(عليه السلام) را زيارت كرده است».[65]

* حضرت عبدالعظيم از موثق ترين علماء و راويان شيعه در زمان ائمه(عليهم السلام)محسوب مى شود; آن گرامى از جمله مؤلّفان نيز بوده و نقل مى كند كتابى درباره خطبه هاى امير مؤمنان(عليه السلام) و كتاب ديگرى به نام «يوم وليله» نوشته است.[66]


2. حسين بن سعيد اهوازى

* از ياران امام رضا و امام جواد و امام هادى(عليهم السلام) بود و از همه آن بزرگواران نقل حديث كرده است; اصلا از مردم كوفه است ولى همراه برادرش به اهواز منتقل شد و از آنجا به قم آمد و در قم جهان بدرود گفت.

* حسين بن سعيد 30 كتاب در ابواب فقه و آداب و اخلاق تأليف كرد. كتابهاى او در ميان علما معروف است; چنانكه مرحوم مجلسى اول مى فرمايد: «بر وثاقت او و بر عمل به روايات او اتفاق علماء مشاهده مى شود». و مرحوم علامه درباره او فرموده است: «وى مورد وثوق و از اعيان علماء و جليل القدر بوده است».

* مرحوم شيخ طوسى مى نويسد: «حسين بن سعيد علاوه بر مقام علمى، در ارشاد و هدايت مردم نيز مى كوشيد، لذا اسحق بن ابراهيم حضينى و على بن ريّان را به خدمت امام رضا(عليه السلام) رساند و سبب آشنايى آنان با مذهب حق و تشيّع شد. آنان از او احاديث را مى شنيدند و به سبب خدمات او، به معارف آشنايى پيدا كردند، و نيز عبدالله بن محمد حضينى و غير آنان را نزد امام رضا(عليه السلام) برد و با معارف اسلامى آشنا شدند تا آنجا كه به مقامات عالى رسيدند و خدمات اسلامى انجام دادند».[67]

. 3فضل بن شاذان نيشابورى

* مردى بزرگ و مورد اعتماد و فقيهى عالى مقام و متكلّمى توانا بود، گروهى از بزرگوارترين ياران ائمه را ـ از قبيل محمد بن ابى عمير و صفوان بن يحيى ـ درك كرد و حدود پنجاه سال با آنان معاشرت داشت و از آنان استفاده مى كرد; چنانكه خودش مى گويد: «هنگامى كه هشام بن الحكم در گذشت، يونس بن عبدالرحمن، خليفه آنان شد و هنگامى كه او درگذشت، سكاك، در ردّ مخالفان خليفه آنان گرديد و هم اكنون خليفه آنان منم».[68]


* مرحوم شيخ طوسى او را جزو اصحاب امام هادى و امام عسكرى(عليهما السلام) ذكر كرده است و برخى از علماى رجال او را از اصحاب امام هادى(عليه السلام) نوشته اند; ضمن آنكه او را از ياران امام جواد و امام عسكرى(عليه السلام) نيز دانسته اند.[69]

* فضل بن شاذان كتابهاى بسيارى نوشت و گفته اند 180 كتاب تأليف كرد و از آن جمله كتاب «الايضاح» در علم كلام و تحليل عقايد اصحاب حديث است كه توسط دانشگاه تهران در 1392 قمرى به چاپ رسيده است.

* اقوال و آثار فضل بن شاذان مورد توجه علماى بزرگ بوده و به قول او در ردّ و قبول راويان اكتفا مى كردند; مرحوم كلينى پاره اى از كلمات و نظرات او را در كتاب شريف كافى مورد توجّه قرار داده است، و نيز مرحوم صدوق و شيخ طوسى به كلمات و اقوال او بسيار توجه داشتند. مؤلف جامع الرّواة مى نويسد: «او رئيس و بزرگ طايفه ما (شيعيان) است و ارجمندتر از آنست كه درباره او سخنى بگوييم».

* فضل بن شاذان در سفرى خدمت امام يازدهم شرفياب شد. هنگام مرخص شدن از خدمت امام، كتابى كه خودش نوشته بود از دستش افتاد. امام(عليه السلام) آن را برداشت و ملاحظه كرد و بر او رحمت فرستاد و فرمود: «من بر مردم خراسان غبطه مى برم كه فضل بن شاذان را در ميان خود دارند».[70]

به روايتى ديگر، كتاب «اليوم والليله» او را به امام عسگرى(عليه السلام)نشان دادند، آن گرامى سه بار بر او رحمت فرستاد و فرمود: «سزاوار است به آن عمل شود».[71]

* شهيد بزرگوار قاضى نور الله شوشترى در مورد فضل بن شاذان مى نويسد: «او از اكابر متكلّمين و افاضل مفسّرين و محدثين و اعاظم اشراف فقها و مجتهدين و اعيان قرّاء و نحاة و لغويين... بوده است».[72]

* فضل بن شاذان در نيشابور مى زيست. عبدالله طاهر او را به جرم تشيّع تبعيد كرد و او به بيهق رفت. هنگامى كه خوارج در خراسان طغيان كردند، فضل از بيم آنان از آنجا بيرون آمد و از رنج راه بيمار شد و در ايام امامت امام عسگرى(عليه السلام) از دنيا رفت و در نيشابور قديم به خاك سپرده شد قبرش در يك فرسخى نيشابور فعلى و زيارتگاه شيعيان است و به قبر او تبرّك مى جويند.[73]


سخنان امام هادى(عليه السلام)

در پايان مقال شايسته است براى تمسّك به ولايت آن امام عزيز و بزرگ، به نقل چند گفتار از او تبرّك جوييم.

. 1امام از پدران گراميش نقل مى فرمايد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)فرمودند: «... اَلاْيمانُ ماوَقَّرَتْهُ الْقُلُوبُ وَصَدَّقَتْهُ الاَْعْمالُ، وَالاِْسْلامُ ماجَرى بِهِ اللِّسانُ وَحَلَّتْ بِهِ الْمُناكِحَةُ;[74] ايمان آنست كه دلها پذيراى آن باشد و اعمال آن را نشان دهد و تصديق كند، و اسلام آنست كه بر زبان جارى گردد و ازدواج را حلال گرداند».

. 2«مَنْ رَضِىَ عَنْ نَفْسِه كَثُرَ السّاخِطُونَ عَلَيهِ;[75] كسى كه خودپسند باشد ناراضيان او بسيار خواهند بود».

. 3«اَلْهَزْلُ فُكاهَةُ السُّفَهاءِ وَصَناعَةُ الْجُهّالِ; شوخى و بيهودگى، سرگرمى و تفريح بى خردان و كار نادانهاست».

. 4«مَنْ جَمَعَ لَكَ وُدَّهُ وَرَأْيَهُ فَاجْمَعْ لَهُ طاعَتَكَ;[76] كسى كه دوستى و خيرخواهى و نظرش را در اختيار تو بگذارد تو نيز اطاعت خود را در اختيار او بگذار و پذيرش داشته باش».

. 5«مَنْ هانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فَلا تَأمَنْ شَرَّهُ;[77] آن كس كه شخصيت خويش را ناچيز انگاشته و براى خود ارزشى قائل نيست، از شرّ او ايمن مباش».

6. «اَلدُّنْيا سُوقٌ رَبِحَ فيها قَوْمٌ وَخَسِرَ آخَرُونَ;[78] دنيا بازارى است كه گروهى در آن سود مى برند و گروهى زيان».

. 7«مَنِ اتَّقَى اللّهَ يُتَّقى، وَمَنْ اَطاعَ اللّهَ يُطاعُ، وَمَنْ اَطاعَ الْخالِقَ لَمْ يُبالِ سَخَطَ الْمَخْلُوقينَ;[79] كسى كه از خدا پروا داشته باشد از او پروا دارند، و كسى كه از خدا اطاعت كند از او اطاعت كنند، و كسى كه از آفريدگار اطاعت كند از خشم آفريدگان باكى ندارد».

. 8«اِنَّ الظّالِمَ الْحالِمَ يَكادُ اَنْ يُعْفى عَلى ظُلْمِه بِحِلْمِه;[80] ستمكار بردبار ممكن است به خاطر حلم و بردباريش مورد عفو قرار گيرد».

9. «اِنَّ الْمُحِقَّ السَّفيهَ يَكادُ اَنْ يُطْفِئَ نُورَ حَقِّه بِسَفَهِه;[81] كسى كه حق با اوست ولى سفيهانه عمل مى كند ممكن است نور حقش را به جهت عمل سفيهانه اش خاموش سازد».


منابع و مدارك

1ـ الايضاح: تأليف ابى محمد فضل بن شاذان متوفاى 260 چاپ دانشگاه تهران.

2ـ تاريخ يعقوبى: تأليف احمد بن ابى يعقوب معروف به يعقوبى متوفاى 284 چاپ بيروت.

3ـ مروج الذهب: تأليف مسعودى متوفاى 346 چاپ بيروت.

4ـ مقاتل الطالبيين: تأليف ابى الفرج اصفهانى متوفاى 356 چاپ تهران.

5ـ تحف العقول: تأليف ابن شعبه متوفاى 381 چاپ بيروت.

6ـ امالى صدوق: تأليف شيخ صدوق متوفاى 381 چاپ قديم.

7ـ ارشاد مفيد: تأليف شيخ مفيد متوفاى 413 چاپ تهران.

8ـ اختيار معرفة الرّجال: تأليف شيخ طوسى متوفاى 460 چاپ دانشگاه مشهد.

9ـ رجال شيخ طوسى: تأليف شيخ طوسى متوفاى 460 چاپ نجف.

10ـ اعلام الورى: تأليف فضل بن الحسن طبرسى متوفاى 548 چاپ نجف.

11ـ المختصر فى اخبار البشر: تأليف عماد الدين اسماعيل ابى الغداء متوفاى 732 چاپ بيروت.

12ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر: تأليف نور الدين عمر بن الوردى متوفاى 750 چاپ بيروت.

13ـ الفصول المهمّه: تأليف ابن صباغ مالكى متوفاى 855 چاپ نجف.

14ـ تاريخ الخلفاء: تأليف جلال الدين سيوطى متوفاى 911 چاپ قاهره.

15ـ احقاق الحق: تأليف قاضى نورالله تسترى متوفاى 1019 چاپ اسلاميه تهران.

16ـ جامع الرّواة: تأليف مرحوم اردبيلى از علماء قرن 11 هجرى چاپ قم.

17ـ بحار الانوار: تأليف مرحوم ملا محمد باقر مجلسى متوفاى 1111 چاپ اسلاميه تهران.

18ـ منتهى المقال: تأليف ابوعلى الحائرى متوفاى 1215 چاپ قديم.

19ـ نور الابصار: تأليف شبلنجى از علماء قرن 13 هجرى چاپ مصر.

20ـ تنقيح المقال: تأليف شيخ عبدالله مامقانى متوفاى 1351 چاپ تهران.

21ـ انوار البهيّه: تأليف محدث قمى متوفاى 1359 چاپ مشهد.

22ـ منتهى الامال: تأليف محدث قمى متوفاى 1359 چاپ اسلاميه تهران.

23ـ تتمة المنتهى: تأليف محدث قمى متوفاى 1359 چاپ تهران.

و چند كتاب ديگر...




[1]و[2] و [3]ـ اعلام الورى، ص 355 ـ ارشاد مفيد، ص 307.

[4]ـ اعلام الورى، ص 355.

 [5]ـ منتهى الامال، ص 243.

[6] و [7]ـ اعلام الورى، ص 355 ـ ارشاد مفيد، ص 307 ـ تتمة المنتهى، ص 251 ـ 218.

[8]ـ اعلام الورى، ص 366.

[9]ـ مقاتل الطالبيين، ص 589.

[10]ـ المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 34.

[11]ـ تتمة المنتهى، ص 229 ـ 231.

[12]ـ مقاتل الطالبى، ص 593.

[13]ـ مقاتل الطالبيين، ص 632 ـ 597.

[14]ـ تاريخ الخلفاء، ص 252ـ251.

[15]ـ تاريخ الخلفاء، ص 347.

[16]ـ مقاتل الطالبيين، ص 599 ـ 597 و تتمة المنتهى، ص 240 به بعد.

[17]ـ مقاتل الطالبين، ص 599 .

[18]ـ تاريخ الخلفاء، ص 347.

[19]ـ تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 348 ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 342 ـ المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 41. «در چگونگى شهادت ابن سكّيت اقوال ديگرى نيز ذكر شده است».

[20]ـ تاريخ يعقوبى، 491.

[21]ـ تتمة المنتهى، ص 238.

[22]ـ تتمة المختصر فى اخبار البيشر، ج 1، ص 338.

[23]ـ تاريخ الخلفاء، ص 353.

[24]ـ تتمة المنتهى، ص 238.

[25]ـ الفصول المهمه ابن صباغ مالكى، ص 283.

[26]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 129.

[27]ـ ارشاد مفيد، ص 314ـ313 و الفصول المهمه ابن صباغ مالكى، ص 281 ـ 279 و نورالابصار شبلنجى، ص 182.

[28]ـ ارشاد مفيد، ص 314ـ313.

[29]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 195ـ194.

[30]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 454 ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 347; با اندك تفاوت ـ المختصرل فى اخبار البشر، ج 2، ص 44.

[31]ـ احقاق الحق، 12، ص 453ـ452 و الفصول المهمه ابن صباغ مالكى، ص 282ـ281; با اندك تفاوت.

[32]ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 342ـ341.

[33]ـ تتمة المنتهى، ص 243.

[34]ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 344.

[35]ـ تتمة المنتهى، ص 244.

[36]ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 493 ـ تتمة المختصر فى اخبار البشر، ج 1، ص 344.

[37]ـ المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 44 ـ 42.

[38]ـ المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 43ـ42، تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 499، تتمة المنتهى، ص 246.

[39]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 249.

[40]ـ تتمة المنتهى، ص 254ـ252 و المختصر فى اخبار البشر، ج 2، ص 45.

[41]ـ نور الابصار شبلنجى، ص 183 ـ انوار البهيه، ص 150.

[42]ـ ارشاد مفيد، ص 314 ـ اعلام الورى، ص 355 ـ انوار البهيه، ص 15.

[43]ـ انوار البهيه، ص 151.

[44]ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 503، چاپ بيروت.

[45]ـ ارشاد مفيد، ص 309 ـ الفصول المهمه ابن صباغ مالكى، ص 279; با اندك تفاوت، نور الابصار شبلنجى ص 182.

[46]ـ الفصول المهمه ابن صباغ مالكى، ص 279 ـ احقاق الحق، ج 12، ص 451.

[47]ـ اعلام الورى، ص 359.

[48]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 452ـ451.

[49]ـ اعلام الورى، ص 360.

[50]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 142ـ141.

[51]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 126ـ125.

[52]ـ بحار الانوار، ج 50، ص 129.

[53]ـ ج 2، ص 609، چاپ مكتبة الصدوق تهران. «شيخ صدوق در آغاز كتاب من لا يحضره الفقيه مى نويسد: من چيزهايى را در اين كتاب ذكر مى كنم كه به آن فتوى مى دهم و آنها را حجت شرعى بين خود و خداى خود مى دانم; ج 1، ص 3، چاپ تهران».

[54]ـ ج 2، ص 277، چاپ منشورات اعلمى تهران.

[55]ـ ج 6، ص 95، چاپ تهران.

* علامه مجلسى در مورد اين زيارت فرموده است: «زيارت جامعه از نظر سند صحيح ترين زيارات و از جهت متن و فصاحت و بلاغت، بهترين زيارات است». بحار، ج 102، ص 144. و مجلسى اوّل ـ پدر علامه مجلسى ـ مى فرمايد: «در مكاشفه اى كه در حرم مطهر حضرت امير مؤمنان برايم رخ داد، خدمت امام عصر ارواحنا فداه مشرف شدم و با صداى بلند زيارت جامعه را خواندم. پس از اتمام زيارت، آن حضرت فرمودند خوب زيارتى است». آنگاه مجلسى اول مى گويد: «من در اكثر اوقات به اين زيارت مداومت دارم و شكى نيست كه اين زيارت از امام هادى(عليه السلام) است و به تقرير صاحب الزمان(عليه السلام)رسيده و متن آن كاملترين و بهترين زيارات است». روضة المتقين، ج 5، ص 451.

مرحوم حاجى نورى مى نويسد: «سيد احمد دشتى در سفر حج خدمت امام عصر شرفياب شد و آن گرامى به خواندن نافله و زيارت عاشورا و زيارت جامعه سفارش نمود و فرمود: شما چرا ناقله نمى خوانيد نافله نافله نافل، شما چرا عاشورا نمى خوانيد، عاشورا، عاشورا، عاشورا، شما چرا جامعه نمى خوانيد جامعه جامعه جامعه». نجم الثاقب، ص 342، 343».

[56]ـ بسيارى از علماى اسلام در مورد زيارت جامعه شرح هاى مختلفى تأليف كرده اند و ما در ترجمه اين زيارت از چند شرح به خصوص از كتاب شمس طالعه; تأليف حاج ميرزا محمد احمد آبادى اصفهانى معروف به طبيب زاده استفاده كرده ايم.

* يعنى آنچه از تقديرات در عالم واقع مى شود كه همه به اراده خداست، از نزد شما صدور مى يابد و در اين جمله احتمالات ديگرى ذكر شده است از جمله:

1ـ مراد از «عزائم» حكمهاى مبرم و قاطع الهى است و كنايه از وجوب متابعت از ائمه و اعتقاد به امامت و اذعان به عصمت و جلالت ايشان است.

2ـ مراد قسم هايى است كه خداى متعال ياد كرده است; مثل والشمس، والضحى و غيره كه مقصود از آنها ذوات ائمه معصومين(عليهم السلام) است كه خدا به آنان قسم ياد نموده است.

3ـ اين كه تكاليف محكم و دشوار مخصوص به ائمه است و در آنها تحقق يافته است; مانند صبر بر مكاره و ابلاغ دين و غيره.

1ـ در روضة المتقين، ج 5، ص 494، جمله «ذِكْرُكُمْ فِى الذّاكِرينَ» را جمله مستقل دانسته و گفته است يعنى وقتى يادكنندگان، خوبان را ياد مى كنند، شما بين آنان هستيد يا ممكن است مقصود اين باشد كه ياد كردن شما خدا را در كنار ياد كردن ديگران از اهل ذكر مانند خورشيد ممتاز است، يا وقتى خوبان را ذكر مى كنند شما هم در ضمن آنان هستيد ولى خوبان قابل مقايسه با شما نيستند.

[57]ـعبدالعظيم الحسنى، ص 31.

[58]ـ عبدالعظيم حسنى، ص 24.

[59]ـ امالى صدوق، ص 204، مجلس 54.

[60]ـ امالى صدوق، مجلس 54، ص 204.

[61]ـ جامع الرّواة، جلد اول، ص 460.

[62]ـ عبدالعظيم الحسنى، ص 63.

[63]ـ عبدالعظيم الحسنى، ص 63.

[64]ـ تنقيح المقال، ج 1، ص 329 ـ كتاب اختيار معرفة الرجال، ص 551.

[65]ـ منتهى المقال، 242ـ مقدمه كتاب الايضاح، چاپ دانشگاه، ص 3.

[66]ـ مقدمه الايضاح، صفحه 9 و 86.

[67]ـ جامع الرّواة، ج 2، ص 5.

[68]ـ منتهى المقال، ص 24ـ مقدمه الايضاح، ص 87.

[69]ـ مقدمه الايضاح، ص 2.

[70]ـ منتهى المقال، ص 242 ـ مقدمه الايضاح، ص 48 تا 52.

[71]ـ مروج الذهب، ج 4، ص 85.

[72]ـ انوار البهيّه، ص 143.

[73]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 358.

[74]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 358.

[75]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 358.

[76]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 357.

[77]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 358.

[78]ـ تحف العقول; چاپ بيروت، ص 358.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی