گفت: «اين مرد علوى است و رافضيان او را امام مى دانند ـ و اضافه كرد كه ـ ممكن است خليفه براى قتل دستور احضارش را داده باشد».
گفتم: «از جاى خود حركت نمى كنم تا اين مرد علوى بيايد و او را ببينم».
ناگهان ديدم شخصى سوار بر اسب به سوى خانه متوكّل مى آيد، مردم به نشانه احترام در دو طرف مسير او صف كشيدند و او را تماشا مى كردند. چون نگاهم بر او افتاد مهرش در دلم جا گرفت و نزد خود به دعاى او مشغول شدم تا خدا شرّ متوكّل را از او دفع نمايد. آن حضرت از ميان مردم مى گذشت و نگاهش بر يال اسب خود بود و چپ و راست را نگاه نمى كرد و من پيوسته به دعاى او مشغول بودم، چون به من رسيد با تمام رو به سوى من متوجه شد و فرمود: «خدا دعاى ترا پذيرفت و به تو طول عمر داد و مال و فرزندان تو را زياد كرد».
چون اين را مشاهده كردم مرا لرزه فرا گرفت و در ميان دوستانم افتادم. دوستانم پرسيدند: «چه شد؟» گفتم: «خير است» و چيزى نگفتم. هنگامى كه به اصفهان بازگشتم خدا مال فراوان به من عطا كرد و امروز از اموال، آنچه در خانه دارم قيمتش به هزار هزار درهم مى رسد، غير از آنچه بيرون از خانه دارم، و ده فرزند يافته ام و عمرم نيز از هفتاد سال گذشته است. من به امامت آن مردى معتقدم كه از دلم خبر داشت و دعايش در حق من مستجاب گرديد».[50]
. 7حل مشكل همسايه
يونس نقّاش در سامرّاء همسايه امام هادى(عليه السلام) بود و پيوسته به حضور امام شرفياب مى شد و به آن حضرت خدمت مى كرد.
يكبار در حالى كه مى لرزيد، خدمت امام آمد و عرض كرد: «مولاى من، وصيت مى كنم با خانواده ام به نيكى رفتار نماييد».