*ابن جوزى عالم بزرگ اهل سنّت مى نويسد: يكبار از امام هادى(عليه السلام) نزد متوكّل سعايت كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته ها و اشياء ديگرى است كه از شيعيان او در قم به او رسيده و او عازم تهاجم بر دولت است. متوكّل گروهى را به منزل آن گرامى فرستاد و آنان شبانه به خانه امام هجوم بردند ولى چيزى بدست نياوردند، آنگاه امام را در اطاقى تنها ديدند كه در به روى خود بسته و جامه اى پشمين بر تن دارد و بر زمينى شِنفرش نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. امام را به همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: «در خانه اش چيزى نيافتيم و او را رو به قبله ديديم كه قرآن مى خواند».
متوكل چون امام را ديد، عظمت و هيبت امام او را فرا گرفت و بى اختيار او را احترام كرد و در كنار خود نشاند و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد. امام سوگند ياد كرد و فرمود: «گوشت و خون من با چنين چيزى آميخته نشده است، مرا معاف دار.» و او دست برداشت و گفت: «شعرى بخوان!»
امام فرمود: «من شعر كم از بر دارم».
گفت: «بايد بخوانى».
امام اين اشعار را خواند:
باتُوا عَلى قُلَلِ الاَْجْبالِ تَحْرِسُهُمْ *** غُلْبُ الرِجالِ فَما اَغْنَتْهُمُ القُلَلُ
وَاسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ عَنْ مَعاقِلِهِمْ *** فَاوُدِعُوا حُفَراً يابِئْسَ ما نَزَلُوا
ناداهُمُ صارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمُ *** اَيْنَ الاَْساوِرُ وَالتّيجان وَالْحُلَلُ