گفتم: «مولاى من كيست؟ مولاى من خليفه است!»
گفت: «ساكت شو، مولاى تو بر حق است، و مترس كه من نيز بر اعتقاد تو هستم و او را امام مى دانم».
من خداى را سپاس گفتم، و آنگاه او گفت: «آيا مى خواهى نزد او بروى؟»
گفتم: «آرى».
گفت: «ساعتى بنشين تا صاحب البريد (پستچى، پيام آور) بيرون رود». وقتى كه او بيرون رفت به غلامش گفت: «او را به حجره اى كه آن علوى در آن زندانى است ببر و نزد او واگذار و برگرد».
وقتى به خدمت امام رسيدم، آن گرامى را ديدم بر حصيرى نشسته و در برابرش قبر حفر شده اى است. سلام كردم. فرمود: «بنشين». نشستم.
پرسيد: «براى چه آمده اى؟»
عرض كردم: «آمده ام از حال شما خبرى بگيرم» و بر قبر نظر كردم و گريستم.
فرمود: «گريان مباش كه در اين وقت آسيبى به من نمى رسد».
من خداى را سپاس گفتم. آنگاه از معناى حديثى پرسيدم و امام جواب فرمودند و پس از جواب، فرمودند: «مرا واگذار و بيرون برو كه بر تو ايمن نيستم و بيم آنست كه آزارى به تو رسانند».[29]