متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى نهم

حضرت امام محمدتقى(عليه السلام)

 


پيشگفتار

بى ترديد شگفت ترين داستان در سراسر آفرينش، داستان خلافت انسان در زمين است، و اگر به دقت بنگريم كرامت آدمى بر ديگر آفريدگان به جهت همين ويژگى در برخوردارى از موهبت عظيم «خليفة اللهى» است.

چه گوياست اين شعر حافظ:

آسمان بار امانت نتوانست كشيد *** قرعه فال به نام من ديوانه زدند

سلسله پيامبران و اوصياى ايشان از آدم تا خاتم، و از پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله وسلم) تا امام قائم(عج) در تاريخ خداشناسى و معنويت انسان چونان سلسله جبالى فرازمندند كه معادن علم و حكمت و ولايت را در خويش داشته اند و واسطه ميان خداى متعال و جهانيان و پاسدار امانت الهىِ خلافت در زمين، بوده اند.

اين كوهساران پر بار معنويت، برترين آفريدگان و مقربترين بندگان و پيشواى ديگران بودند و زندگى هر يك در عصر خويش به جهت علوم ماورايى و گفتار و كردار خدايى ايشان، زندگانى عادى نبود و بنا به مناسبت هاى گوناگون شگفتى هاى بسيار همراه داشت; نوح(عليه السلام)قريب هزار سال عمر و نبوت كرد و سرانجام خداى متعال بر دشمنان او چنان طوفانى برانگيخت. بر مخالفان و منكران هود و صالح(عليهما السلام) عذابهاى آسمانى فرود آمد. ابراهيم خليل(عليه السلام) پروانه وار در آتش رفت و به فرمان خدا آتش گلستان شد، حضرت موسى(عليه السلام) باذن الله، عصايى را در كف بر فرعونيان اژدها ساخت. سليمان(عليه السلام)بر باد فرمان راند و با پرندگان سخن گفت. حضرت عيسى(عليه السلام) مردگان را زنده كرد و پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) انواع شگفتى ها را با خويش داشت، با تولدش بتها سرنگون شدند و چهارده كنگره كاخ كسرى شكست و آتش هزار ساله آتشكده فارس خاموش گشت و... و با پيامبريش جهان دگرگون شد و بشريت عصر تازه اى آغاز كرد; شگفت ترين داستان در تاريخ جهان داستان خليفة اللهى انسان است، و اين موهبت شگفت در هر نمونه اى كه متجلى شد شگفتى ها به همراه داشت.


از جمله شگفتى ها درس ناخواندگى عموم پيامبران و امامان است كه علومشان را از استادان بشرى فرا نگرفته اند; بلكه از ذات لايزال الهى كسب علم نموده اند.

همين ويژگى (بى نيازى از درس خواندن و آموزش) موجب آن بود كه سن و سال در رسالت و مأموريت الهى پيشوايان آسمانى نقشى نداشت، بلكه به تأييد خداى متعال و به خواست او در هر سن و سالى ممكن بود از جانب خدا به نبوت و پيشوايى و هدايت انسانها برگزيده و گسيل شوند; چنانكه برخى در ميانسالى و برخى در سنين بالاتر و برخى در جوانى و حتى در كودكى به مقام شامخ خليفة اللهى نائل گشتند كه نيل به اين مقام جز با خواست خداى متعال ممكن نيست، و آنجا كه خواست خدا باشد سن و سال نقشى نخواهد داشت.

چنين بود كه مى بينيم به تصريح قرآن حضرت يحيى در كودكى و حضرت عيسى در گهواره پيامبرند:

«يا يَحْيى خُذِ الْكِتابَ بِقُوَّة وَاَتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً»[1]

«قالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيّاً قالَ اِنّى عَبْدُاللّهِ آتانِىَ الْكِتابَ وَجَعَلَنى نَبِيّاً»[2]

بنابراين از خامى و نادانى است كه برخى مخالفان بر امامت بعضى از امامان پاك ما كه به خواست خدا در سنين كودكى بر مسند امامت نشسته اند، خرده بگيرند. با آنچه گفتيم و قرآن كريم نيز گوياى آنست جز نابخردان نمى توانند اعتراضى داشته باشند كه چرا امام جواد(عليه السلام)در سن هشت يا نه سالگى به امامت رسيده است.

حضرت امام ابوجعفر محمد بن على الجواد(عليه السلام) پس از شهادت پدر گراميش، به تصريح پيشوايان گذشته و با تعيين قبلى از طرف امام هشتم، عهده دار امامت و خلافت خدا در زمين شد، و به جهت خردسالى، بسيار اتفاق افتاد كه دشمنان و كم خردان ايشان را مى آزمودند، اما تجلى علوم الهى آن گرامى چنان چشمگير بود كه به راستى براى تأييد نبوت حضرت يحيى و عيسى بايد امامت آن گرامى را شاهد آورد، نه نبوت آن دو را بر امامت ايشان.


ولادت امام

چهل و چند سال از عمر شريف هشتمين پيشوا، امام رضا(عليه السلام)، مى گذشت، ولى هنوز آن گرامى فرزندى نداشت. اين موضوع براى شيعيان نگران كننده بود چرا كه بر اساس روايات رسيده از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و امامان(عليهم السلام)، معتقد بودند كه امام نهم فرزند امام هشتم خواهد بود، به همين جهت سخت در انتظار بودند تا خداى متعال پسرى به امام رضا(عليه السلام) عطا فرمايد، حتى گاهى به خدمت امام شرفياب مى شدند و از او مى خواستند دعا كند خداوند پسرى به او عنايت كند و آن گرامى در پاسخ آنان را دلدارى مى داد و مى فرمود: «خداوند پسرى به من مى دهد كه وارث من و امام پس از من خواهد بود».[3]

سرانجام دهم ماه رجب سال 195 هجرى قمرى امام محمد تقى(عليه السلام) به دنيا آمد.[4] نام آن حضرت محمد و كنيه او ابوجعفر و مشهورترين القاب او تقى و جواد است.

تولد آن گرامى براى جامه شيعه، شادى بخش و موجب استوارى ايمان و اعتقاد بود; زيرا ترديدى كه ممكن بود به جهت دير شدن تولد آن گرامى براى برخى از شيعيان رخ دهد برطرف شد.

نام مادر امام جواد(عليه السلام) سبيكه است و امام رضا(عليه السلام) او را خيزران ناميد، اين بانوى گرامى از خاندان ماريه قبطيه[5]، همسر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، و در فضايل اخلاقى از برترين زنان عصر خويش بود، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در روايتى او را «خَيْرَةُ الاِْماء» بهترين كنيزان ناميده است[6] و امام موسى بن جعفر(عليه السلام) سالها پيش از آنكه اين بانو به خانه امام رضا(عليه السلام)بيايد، برخى از خصوصيات او را بيان فرمود و توسط يزيد بن سليط، يكى از ياران خويش، براى او سلام فرستاد.[7]

* * *


* حكيمه خواهر امام رضا(عليه السلام) مى گويد: به هنگام ولادت امام محمد تقى(عليه السلام)برادرم از من خواست نزد خيزران باشم، نوزاد روز سوم ولادت ديده به سوى آسمان گشود، و به چپ و راست نگريست و گفت: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ إِلاَّ اللّه، وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ» من با ملاحظه چنين موضوع شگفتى هراسان برخاستم و به خدمت برادرم آمدم و آنچه ديده بودم بعرض رساندم، امام فرمود: «شگفتى هايى كه بعد از اين از او خواهيد ديد بيشتر از آنچه تاكنون ديده ايد خواهد بود».[8]

* ابويحيى صنعانى مى گويد: خدمت امام رضا(عليه السلام) بودم امام جواد را كه كودكى خردسال بود نزد آن حضرت آوردند، فرمود: «اين مولودى است كه براى شيعه مولدى مباركتر از او به دنيا نيامده است».[9]

شايد اين فرمايش امام به همان جهت باشد كه قبلا اشاره كرديم، زيرا تولد امام جواد نگرانى شيعيان را از اينكه امام رضا(عليه السلام) جانشينى ندارد برطرف ساخت، و ايمان آنان را از آلودگى به شك و ترديد نجات داد.

* نوفلى مى گويد: هنگام مسافرت امام رضا(عليه السلام) به خراسان به آن گرامى عرض كردم: «با من امرى و فرمانى نداريد؟»

فرمود: «بر تو باد كه پس از من از فرزندم محمد پيروى كنى، من به سفرى مى روم كه باز نخواهم آمد».[10]

* محمد بن ابى عباد كه كاتب امام رضا(عليه السلام) بود مى گويد: «آن گرامى از فرزندش محمد(عليه السلام) با كُنيه[11] ياد مى كرد، ]و هنگامى كه از امام جواد(عليه السلام) نامه اى مى رسيد [مى فرمود: «ابوجعفر به من نوشته است...» و هنگامى كه ]به فرمان امام رضا(عليه السلام) [ به ابوجعفر نامه مى نوشتم، او را با بزرگى و احترام مورد خطاب قرار مى داد، و نامه هايى كه از امام جواد(عليه السلام) مى آمد در نهايت بلاغت و زيبايى كلام بود».

و نيز محمد بن ابى عباد مى گويد: از امام رضا(عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: «پس از من ابوجعفر وصى من و جانشينم در ميان خانواده ام خواهد بود».[12]


* معمر بن خلاد مى گويد: امام رضا(عليه السلام) در حالى كه مطلبى را ياد مى كرد فرمود: «چه نيازى داريد اين مطلب را از من بشنويد؟ اين ابوجعفر است كه او را به جاى خود نشانده ام و در مكان خود قرار داده ام (هر سئوال و مشكلى داشته باشيد او پاسخ خواهد داد) ما خاندانى هستيم كه فرزندان ما از پدران ]حقايق و معارف و علوم را [ كاملا به ارث مى برند».[13] منظور آن است كه همه علوم و مقامات امامت از امام قبلى به امام بعدى مى رسد، و اين مخصوص امامان(عليهم السلام) است نه فرزندانِ ديگرِ ائمه.

* خيرانى از پدرش نقل مى كند كه گفت: در خراسان نزد امام رضا(عليه السلام) بودم، كسى از آن حضرت پرسيد: «اگر براى شما حادثه اى رخ دهد به چه كسى رجوع كنيم؟»

فرمود: «به پسرم ابوجعفر».

گويا سئوال كننده سن و سال امام جواد را كافى نمى دانست (و فكر مى كرد چگونه كودكى مى تواند عهده دار امامت باشد) امام رضا(عليه السلام) فرمود: «خداى متعال، عيسى را به نبوت و رسالت برانگيخت در حالى كه سن او از سن كنونى ابوجعفر هم كمتر بود».[14]

* عبدالله بن جعفر مى گويد: همراه با صفوان بن يحيى خدمت امام رضا(عليه السلام)شرفياب شديم، و امام جواد(عليه السلام) سه ساله بود و حضور داشت، از امام پرسيديم: «اگر حادثه اى روى دهد جانشين شما كيست؟»

امام به ابوجعفر اشاره كرد و فرمود: «اين فرزندم».

گفتيم: «با اين سن و سال؟»

 

فرمود: «آرى با همين سن و سال. خداى متعال عيسى(عليه السلام)را حجت خويش قرار داد در حالى كه سه سال هم نداشت».[15]

 


امامت آن گرامى

امامت مانند نبوت موهبتى الهى است كه خداى متعال به بندگان برگزيده و شايسته خود عطا فرموده است، و در اين موهبت سن و سال دخالتى ندارد. شايد كسانى كه پيامبرى و امامت كودك خردسال را بعيد و ناممكن پنداشته اند، اين امور الهى و آسمانى را با مسائل عادى اشتباه كرده اند و در يك رديف تصور نموده اند; در حالى كه اين  طور نيست و امامت و نبوت به خواست خداى متعال وابسته است. خداوند به بندگانى كه با علم نامحدود خويش شايستگى شان را براى چنين مقامى مى داند عنايت مى كند و هيچ اشكالى ندارد كه  گاهى بنابر مصالحى خداوند همه علوم را به كودكى خردسال عطا كند و او را در سنين كودكى به پيامبرى مبعوث و يا به امامت امت بگمارد.

امام نهم حضرت جواد(عليه السلام) در حدود هشت يا نه سالگى به مقام شامخ امامت رسيد.

* معلى بن محمد مى گويد: پس از شهادت امام رضا(عليه السلام)امام جواد را ديدم و در قد و اندام او دقيق شدم تا براى شيعيان بازگو كنم، در اين حال آن حضرت نشست و فرمود:

«اى معلى خداوند در امامت نيز همانند نبوت احتجاج كرده و فرموده است: «وَآتَيْناهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً; به يحيى در خردسالى نبوت داديم»».[16]

* محمد بن حسن بن عمار مى گويد: دو سال در مدينه خدمت على بن جعفر مى رفتم و او رواياتى كه از برادرش امام موسى بن جعفر(عليه السلام) شنيده بود برايم مى گفت و مى نوشتم. يك روز در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نزد او نشسته بودم، امام جواد وارد شد; على بن جعفر بدون كفش و ردا از جاى جست و دست آن حضرت را بوسيد و تعظيم كرد.

امام به او فرمود: «اى عمو بنشين خدا تو را رحمت كند».

عرض كرد: «سرور من چگونه بنشينم در حالى كه شما ايستاده ايد».


هنگامى كه على بن جعفر به جاى خود بازگشت ياران و معاشرانش او را سرزنش كردند كه تو عموى پدر او هستى و اين گونه او را احترام مى كنى!

على بن جعفر گفت: «ساكت باشيد، در حالى كه خداى عزيز و جليل اين ريش سفيد را ـ و بر محاسن خود دست نهاد ـ سزاوار امامت نديده و اين جوان را سزاوار يافته و امام قرار داده ]مى خواهيد[ فضيلت او را انكار كنم؟! از آنچه مى گوييد به خدا پناه مى برم، من بنده اويم».[17]

* عمر بن فرج مى گويد: همراه امام جواد(عليه السلام) در كنار دجله ايستاه بوديم، به ايشان گفتم: «شيعيان شما ادعا مى كنند شما وزن آب دجله را مى دانيد».

فرمود: «آيا خدا توانايى آن را دارد كه علم به وزن آب دجله را به پشه اى عطا كند؟»

گفتم: «آرى خدا قادر است».

فرمود: «من نزدخدا از پشهو از بيشترمخلوقاتش گرامى ترم».[18]

* على بن حسان واسطى مى گويد: تعدادى اسباب بازى همراه برداشتم و گفتم: «]چون امام خردسال است[ آنها را براى آن حضرت هديه مى برم!» ]خدمت آن گرامى شرفياب شدم و مردم مسائل خود را مى پرسيدند و او پاسخ مى داد. [چون پرسش هايشان پايان يافت و رفتند، امام برخاست و رفت. من نيز به دنبال او رفتم و به وسيله خادمش اجازه ملاقات گرفتم و داخل شدم. سلام كردم. جواب سلام دادند اما ناراحت به نظر مى رسيدند و به من نيز اجازه نشستن ندادند. پيش رفتم و اسباب بازى ها را نزد او نهادم. خشمگين به من نگاه كرد و اسباب بازى ها را به چپ و راست پرتاب نمود و فرمود: «خدا مرا براى بازى نيافريده است، مرا با بازى چكار!» اسباب بازيها را برداشتم و از آن گرامى طلب بخشش كردم، و او پذيرفت و مرا عفو كرد، و بيرون آمدم.[19]


پاره اى از اخبار غيبى و معجزات

اخبار غيبى

1. پس از شهادت امام رضا(عليه السلام) هشتاد نفر از دانشمندان و فقهاى بغداد و شهرهاى ديگر براى انجام مراسم حج به مكه سفر كردند. در سر راه خويش به مدينه وارد شدند تا امام جواد(عليه السلام) را نيز ملاقات نمايند و در خانه امام صادق(عليه السلام)كه خالى بود فرود آمدند...

امام(عليه السلام) كه خردسال بود وارد مجلس آنان شد. شخصى به نام موفق او را به حاضران معرفى كرد، همه به احترام برخاستند و سلام كردند. آنگاه پرسش هايى عنوان شد كه امام به خوبى پاسخ داد و همگان ]از اينكه آثار امامت را در آن گرامى ديدند، به امامتش اطمينان بيشترى پيدا كردند و [خوشحال شدند و آن حضرت را ستودند و دعا كردند...

يك نفر از آنان به نام اسحق مى گويد: من نيز در نامه اى ده مسأله نوشتم تا از آن حضرت بپرسم و با خود گفتم: اگر آن بزرگوار به پرسشهاى من پاسخ داد از او تقاضا مى كنم كه دعا كند خداوند فرزندى را كه همسرم حامله است پسر قرار دهد. مجلس به طول كشيد، و پيوسته از آن گرامى مى پرسيدند و او پاسخ مى داد. برخاستم بروم تا روز بعد نامه خود را به آن حضرت بدهم. امام تا مرا ديدى فرمود: «اى اسحق! خدا دعاى مرا مستجاب فرمود، نام فرزندت را احمد بگذار».

گفتم: «سپاس خداى را، بى ترديد اين همان حجت خداست».

اسحق به وطن خود بازگشت، و خداوند پسرى به او عنايت كرد و نام او را احمد نهاد.[20]

2. عمران بن محمد اشعرى مى گويد: خدمت امام جواد(عليه السلام)شرفياب شدم، پس از انجام كارهايم به امام عرض كردم: «ام الحسن به شما سلام رساند و خواهش كرد يكى از لباس هايتان را براى آنكه كفن خود سازد عنايت فرماييد».


امام فرمود: «او از اين كار بى نياز شد».

من بازگشتم و نفهميدم منظور امام از اين سخن چه بوده تا آنكه خبر رسيد، ام الحسن سيزده يا چهارده روز پيش از آن هنگام كه من خدمت امام بودم درگذشته است.[21]

3. احمد بن حديد مى گويد: با گروهى براى انجام مراسم حج مى رفتيم. راهزنان راه را بر ما بستند ]و اموالمان را بردند [چون به مدينه رسيديم امام جواد(عليه السلام) را در كوچه اى ملاقات كردم، به منزل آن گرامى رفتم و داستان را به عرض امام رساندم. فرمان داد لباسى و پولى برايم آوردند، و فرمود: «پول را ميان همراهان خويش به همان مقدار كه دزدها از آنان برده اند تقسيم كن». پس از آنكه تقسيم كردم دريافتم پولى را كه امام عطا كرده بود درست به همان اندازه بود كه دزدها برده بودند نه كمتر و نه بيشتر.[22]

4. محمد بن سهل قمى مى گويد: در مكه مجاور شده بودم. به مدينه رفتم و بر امام جواد(عليه السلام) وارد شدم. مى خواستم از امام لباسى تقاضا كنم، اما تا هنگام خداحافظى نشد كه تقاضاى خود را بگويم. با خود انديشيدم كه تقاضايم را در نامه اى به آن حضرت بنويسم، و همين كار را كردم. آنگاه به مسجد رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) رفتم و با خود قرار گذاشتم كه دو ركعت نماز بخوانم و صد بار از خداى متعال خير و صلاح بطلبم; اگر به قلبم الهام شد كه نامه را براى امام بفرستم مى فرستم وگرنه نامه را پاره كنم. چنان كردم و به قلبم گذشت كه نامه را نفرستم، نامه را پاره كرده به سوى مكه رهسپار شدم. در اين حال شخصى را ديدم دستمالى در دست و لباسى در آن دارد و ميان كاروانيان مرا مى جويد. به من رسيد و گفت: «مولايت اين لباس را برايت فرستاده است...»[23]


بارور شدن درخت

مأمون، امام جواد(عليه السلام) را به بغداد آورد، و دختر خود را به همسرى او داد; ولى امام(عليه السلام)در بغداد نماند و با همسرش به مدينه بازگشت.

به هنگام بازگشت، گروهى از مردم براى وداع و خداحافظى امام را تا خارج شهر بدرقه كردند; هنگام نماز مغرب به محلى كه مسجدى قديمى داشت رسيدند. امام به آن مسجد رفت تا نماز مغرب بگذارد. در صحن سراى مسجد درخت سدرى بود كه تا آن هنگام ميوه نداده بود، آن گرامى آبى خواست و در بن درخت وضو ساخت و نماز مغرب را به جماعت به جاى آورد و پس از آن چهار ركعت نافله خواند و سجده شكر كرد، آنگاه با مردم خداحافظى فرمود و رفت.

فرداى آن شب درخت به بار نشست و ميوه خوبى داد، مردم از اين موضوع بسيار تعجب كردند.[24] از مرحوم شيخ مفيد نقل كرده اند كه سالها بعد خود اين درخت را ديده و از ميوه آن خورده است.

اعلام شهادت امام رضا(عليه السلام)

امية بن على مى گويد: هنگامى كه امام رضا(عليه السلام) در خراسان بودند، من در مدينه مى زيستم و به خانه امام جواد(عليه السلام) رفت و آمد داشتم; معمولا بستگان امام براى عرض سلام مى آمدند. يك روز به كنيز خويش فرمود به آن (بانوان فاميل) بگويد براى عزادارى آماده شوند. روز بعد بار ديگر امام به آنان گوشزد كرد كه براى عزادارى آماده شوند!

پرسيدند: «براى عزاى چه كسى؟»

فرمود: «عزاى بهترين انسان روى زمين».

مدتى بعد خبر شهادت امام رضا(عليه السلام) آمد و معلوم شد همان روز كه امام جواد(عليه السلام)فرموده بود: «براى عزادارى آماده شويد»، امام رضا(عليه السلام) در خراسان به شهادت رسيده است.[25]


اعتراف قاضى

قاضى يحيى بن اكثم كه از دشمنان خاندان نبوت و امامت است خود اعتراف مى كند كه: روزى نزديك تربت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) امام جواد(عليه السلام) را ديدم. با او در مسائل مختلفى به مناظره پرداختم و همه را پاسخ داد.

گفتم: «به خدا سوگند مى خواهم چيزى از شما بپرسم ولى شرم دارم».

امام فرمود: «من پاسخ را بدون آنكه پرسشت را بزبان آورى مى گويم; تو مى خواهى بپرسى امام كيست؟»

گفتم: «آرى به خدا سوگند پرسشم همين است».

فرمود: «امام منم».

گفتم: «نشانه اى بر اين ادعا داريد؟»

در اين هنگام عصايى كه در دست آن حضرت بود به سخن آمد و گفت: «او مولاى من و امام اين زمان و حجت خداست».[26]

نجات همسايه

على بن جرير مى گويد: خدمت امام جواد(عليه السلام) شرفياب بودم، گوسفندى از خانه امام گم شده بود. يكى از همسايگان را به اتهام سرقت آن كشان كشان نزد امام آوردند. امام فرمود: «واى بر شما! او را رها سازيد، گوسفند را او ندزديده، هم اكنون گوسفند در فلان خانه است برويد گوسفند را بگيريد».


به همان خانه اى كه امام فرموده بود رفتند و گوسفند را يافتند و صاحب خانه را به اتهام دزدى دستگير كرده و كتك زدند و لباسش را پاره كردند; اما او سوگند ياد مى كرد كه گوسفند را ندزديده است.

او را نزد امام آوردند، فرمود: «واى بر شما، بر اين شخص ستم كرديد، گوسفند خودش به خانه او وارد شده و او اطلاعى نداشته است».

آنگاه امام براى دلجويى و جبران لباسش، مبلغى به او عطا كرد.[27]

رهايى زندانى

1. على بن خالد مى گويد: در سامراء خبر شدم كه مردى را با قيد و بند از شام آورده و در اين جا زندانى كرده اند و مى گويند مدعى پيامبرى شده است.

به زندان مراجعه كردم و با زندانبانان مدارا و محبت نمودم تا مرا نزد او بردند. او را مردى با فهم و خردمند يافتم، پرسيدم: «داستان تو چيست؟»

گفت: «در شام در محلى كه مى گويند سر مقدس سيد الشهداء حسين بن على(عليه السلام)را در آنجا نصب كرده بودند،[28]عبادت مى كردم. يك شب در حالى كه به ذكر خدا مشغول بودم، ناگهان شخصى را جلوى خود ديدم كه به من گفت: «برخيز».

برخاستم و به همراه او چند قدمى پيمودم. ديدم در مسجد كوفه هستيم. از من پرسيد: «اين مسجد را مى شناسى؟»

گفتم: «آرى مسجد كوفه است».


در آنجا نماز خوانديم و بيرون آمديم. باز اندكى راه رفتيم. ديدم در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در مدينه هستيم. تربت پيامبر را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم و بيرون آمديم. اندكى ديگر رفتيم، ديدم در مكه در خانه خدا هستيم; طواف كرديم و بيرون آمديم و اندكى ديگر پيموديم خود را در شام در جاى اوّل يافتم و آن شخص از نظرم پنهان شد.

از آنچه ديده بودم در تعجب و شگفتى ماندم. تا يكسال گذشت و باز همان شخص آمد و همان مسافرت و ماجرا كه سال پيش ديده بودم به همان شكل تكرار شد; اما اين بار وقتى مى خواست از من جدا شود او را سوگند دادم كه خود را معرفى كند، فرمود: «من محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب هستم».

اين داستان را براى برخى نقل كردم و خبر آن به محمد بن عبدالملك زيات، وزير معتصم عباسى، رسيد. فرمان داد مرا در قيد و بند به اينجا آورند و زندانى سازند و به دروغ شايع كردند كه من ادعاى پيامبرى كرده ام.

على بن خالد مى گويد به او گفتم: «مى خواهى ماجراى ترا به زيات بنويسم تا اگر از حقيقت ماجرا مطلع نيست مطلع شود؟»

گفت: «بنويس».

داستان را به زيات نوشتم، در پشت همان نامه من پاسخ داد: «به او بگو از كسى كه يك شبه او را از شام به كوفه و مدينه و مكه برده و بازگردانده است بخواهد از زندان نجاتش دهد».

از اين پاسخ اندوهگين شدم و فرداى آن روز به زندان رفتم تا پاسخ را به او بگويم و او را به صبر و شكيبايى توصيه نمايم; اما ديدم زندانبانان و پاسبانان و بسيارى ديگر ناراحت و مضطربند; پرسيدم: «چه شده است؟»

گفتند: «مردى كه ادعاى پيامبرى داشت، ديشب از زندان بيرون رفته و نمى دانيم چگونه رفته است؟ به زمين فرو رفته و يا به آسمان پرواز كرده است؟! و هرچه جستجو كردند اثرى از او بدست نياوردند».[29]


2. ابوالصلت هروى كه از ياران نزديك امام رضا(عليه السلام) بود و پس از شهادت امام رضا(عليه السلام) به فرمان مأمون به زندان افتاد، مى گويد: «يك سال زندانى بودم و دلتنگ شدم، شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم، و پيامبر و خاندان گرامى او را شفيع خويش قرار دادم و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد(عليه السلام) در زندان نزد من است. فرمود: «اى ابوالصلت سينه ات تنگ شده است؟»

عرض كردم: «آرى به خدا سوگند».

فرمود: «برخيز».

و دست بر زنجيرهاى من زد و قيدها باز شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد. نگهبانان مرا ديدند، اما به كرامت آن حضرت ياراى سخن گفتن نداشتند. امام چون مرا بيرون آورد فرمود: «برو در امان خدا، بعد ازاين هرگز مأمون را نخواهى ديد و او نيز تو را نخواهد ديد».

و همچنان شد كه امام فرموده بود.[30]

در مجلس معتصم عباسى

زرقان كه با ابن ابى دواد[31] دوستى و صميميت داشت مى گويد: يك روز ابن ابى دواد از مجلس معتصم بازگشت در حاليكه غمگين بود، علت را جويا شدم گفت:

«امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش مرده بودم!»


پرسيدم: «چرا؟»

گفت: «به خاطر آنچه از ابوجعفر ـ (امام جواد(عليه السلام)) ـ در مجلس معتصم بر سرم آمد!»

گفتم: «جريان چيست؟»

گفت: «شخصى به سرقت اعتراف كرد و از خليفه ـ ]معتصم[ ـ خواست با اجراى حد الهى او را پاك سازد. خليفه همه فقها را گرد آورد و محمد بن على ـ ]امام جواد(عليه السلام)[ ـ را نيز فرا خواند، و از ما پرسيد: «دست دزد از كجا بايد قطع شود؟»

من گفتم: «از مچ دست».

گفت: «دليل آن چيست؟»

گفتم: «چون منظور از دست در آيه تيمم «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِكُمْ وَاَيْدِيكُمْ;[32] صورت و دست هايتان را مسح كنيد» تا مچ دست است».

گروهى از فقها در اين مطلب با من موافق بودند و مى گفتند دست دزد بايد از مچ قطع شود. ولى گروهى ديگر گفتند لازم است از آرنج قطع شود و چون معتصم دليل آن را پرسيد.

گفتند: منظور از دست در آيه وضو: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَاَيْدِيَكُمْ اِلَى الْمَرافِقِ;[33] صورت ها و دست هايتان را تا آرنج بشوييد» تا آرنج است».

آنگاه معتصم به محمد بن على ـ ]امام جواد(عليه السلام)[ ـ رو كرد و پرسيد: «نظر شما در اين مسأله چيست؟»


گفت: «اينها نظر دادند، مرا معاف بدار».

معتصم اصرار كرد و قسم داد كه بايد نظرتان را بگوييد.

محمد بن على گفت: «چون قسم دادى نظرم را مى گويم. اينها در اشتباهند; زيرا فقط انگشتان[34] دزد بايد قطع شود و بقيه دست باقى بماند».

معتصم گفت: «به چه دليل؟»

گفت: «زيرا رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرموده: سجده بر هفت عضو تحقق مى پذيرد، صورت (پيشانى)، دو كف دست، دو سر زانو، و دو پا (دو انگشت بزرگ پا). بنابراين اگر دست دزد از مچ يا آرنچ قطع شود دستى براى او نمى ماند تا سجده نماز را به جا آورد، و نيز خداى متعال مى فرمايد: «وَاَنَّ الْمَساجِدَ لِلّهِ فَلا تَدْعُوا مَعَ اللّهِ اَحَداً;[35] هفت عضوى كه سجده بر آنها انجام مى گيرد از آن خداست، پس با خدا هيچ كس را مخوانيد و عبادت نكنيد»[36] و آنچه براى خداست قطع نمى شود».

«ابن ابى دواد» مى گويد: معتصم جواب محمد بن على را پسنديد و دستور داد انگشتان دزد را قطع كردند (و ما نزد حضار بى آبرو شديم) و من همانجا (از شرمسارى و اندوه) آرزوى مرگ كردم...[37]

توطئه ازدواج

در شرح زندگانى امام رضا(عليه السلام) گفتيم كه مأمون عباسى براى نجات از نابسامانى هايى كه در جامعه رخ داده بود و براى ايمنى از شورش علويان و نيز جلب محبت شيعيان و ايرانيان كوشيد خود را دوستدار اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)قلمداد كند و با تحميل ولايتعهدى خود بر امام رضا(عليه السلام)مى خواست، هم اين منظور را عملى سازد و هم امام را از نزديك زير نظر داشته باشد.


از سوى ديگر خاندان بنى عباس از اين روش مأمون و از اين كه احتمالا خلافت از بنى عباس به علويان منتقل شود سخت ناراضى و خشمگين بودند. به همين جهت به مخالفت با او برخاستند و چون امام توسط مأمون مسموم و شهيد شد، آرام گرفتند و خشنود شدند و به مأمون روى آوردند.

مأمون زهر دادن امام را بسيار سِرّى و مخفيانه انجام داده بود و سعى داشت جامعه از اين جنايت آگاهى نيابد. براى پوشاندن جنايت خود به اندوه و عزادارى تظاهر مى كرد، حتى سه روز بر آرامگاه امام اقامت كرد و نان و نمك خورد و خود را عزادار معرفى نمود; اما با همه اين پرده پوشى و رياكارى سرانجام بر علويان آشكار شد كه قاتل امام كسى جز مأمون نبوده است; لذا سخت آزرده و كين خواه شدند. مأمون بار ديگر حكومت خويش را در خطر ديد و براى پيشگيرى و چاره سازى توطئه اى ديگر آغاز كرد و مهربانى و دوستدارى نسبت به امام جواد(عليه السلام) از خود نشان داد و براى مزيد بهره بردارى دختر خود را به ازدواج آن گرامى درآورد و كوشيد همان استفاده اى را كه در تحميل ولايتعهدى بر امام رضا(عليه السلام) مى جست از اين وصلت نيز به دست آورد.

چنين بود كه امام جواد(عليه السلام) را در سال 204 هجرى يعنى يك سال پس از شهادت امام رضا(عليه السلام) از مدينه به بغداد آورد و دختر خود، ام الفضل، را به آيين همسرى بدو داد.

ريان بن شبيب مى گويد: وقتى عباسيان از تصميم مأمون در مورد ازدواج دخترش يا امام جواد(عليه السلام) آگاه شدند، ترسيدند مبادا با اين كار حكومت از دست عباسيان خارج شود و همان وضعى كه در زمان امام رضا(عليه السلام) پيش آمده بود تكرار شود! به همين جهت نزد مأمون رفتند و اعتراض كردند در ضمن او را سوگند دادند كه از اين كار منصرف شود و گفتند: «... تو آنچه در گذشته دور و نزديك ميان ما و علويان واقع شده مى دانى و نيز مى دانى خلفاى پيش از تو آنان را تبعيد و تحقير مى كردند. ما قبلاً هم از اين كه وليعهدى خود را به امام رضا واگذار كردى نگران بوديم، ولى خدا آن مشكل را برطرف ساخت. اينك تو را به خدا سوگند مى دهيم كه ما را دوباره اندوهگين مساز و از اين ازدواج صرف نظر كن و دخترت را با يكى از عباسيان كه صلاحيت اين وصلت را داشته باشند همسر ساز».


مأمون پاسخ داد: «آنچه ميان شما و علويان روى داده، باعث آن شما بوديد و اگر به انصاف نظر كنيد آنان از شما سزاوارترند; و آنچه خلفاى پيش از من با علويان انجام دادند قطع رحم (بريدن از خويشاوند) بوده و من از اين كار به خدا پناه مى برم; در مورد ولايتعهدى امام رضا هم پشيمان نيستم، من از او تقاضا كردم خلافت را بپذيرد ولى او قبول نكرد و تقدير الهى واقع شد. امّا در مورد ابوجعفر محمد بن على ـ ]امام جواد(عليه السلام) [ ـ بايد بگويم كه من او را بدان جهت براى ازدواج با دخترم انتخاب كردم كه با خردسالى در دانش و فضيلت بر تمامى اهل فضل برترى دارد و همين موجب شگفتى و تعجب است; اميدوارم اين موضوع همچنانكه براى من روشن شده براى همه مردم روشن شود، تا بدانند كه نظر درست همان نظر من ]و او سزاوار همسرى دختر من [ است».

عباسيان گفتند: «هر چند اين نوجوان موجب شگفتى و تعجب تو شده، ولى هنوز كودك است و علم و دانشى نياموخته، صبر كن تا ادب بياموزد و با علم دين آشنا شود، آنگاه منظور خود را عملى ساز».

مأمون گفت: «واى بر شما، من اين جوان را بهتر از شما مى شناسم، او از خاندانى است كه علومشان خدايى است و به آموختن نيازى ندارد، پدران او هميشه در علم دين و ادب از مردم بى نياز بودند، اگر مايليد او را بيازماييد تا آنچه گفتم بر شما آشكار شود».

گفتند: «اين پيشنهاد خوبى است، او را مى آزماييم، و در حضور شما مسأله اى فقهى از او مى پرسيم، اگر به درستى پاسخ داد، ما ديگر اعتراضى نخواهيم داشت و بر همگان درستى نظريه خليفه روشن مى گردد و اگر نتوانست پاسخ دهد نيز مشكل ما حل مى شود ]و خليفه از اين ازدواج منصرف مى گردد[».

مأمون گفت: «هر وقت خواستيد مى توانيد او را امتحان كنيد».


عباسيان به يحيى بن اكثم كه قاضى آن زمان بود مراجعه كردند و به او وعده پاداش هنگفتى دادند تا از امام جواد(عليه السلام) مسأله اى بپرسد كه او پاسخ آن را نداند و يحيى پذيرفت. آنگاه نزد مأمون بازگشتند و از او خواستند روزى را براى اين كار تعيين كند.

مأمون روزى را تعيين كرد، همه در آن روز گرد آمدند. مأمون فرمان داد در بالاى مجلس براى امام جواد(عليه السلام) جايى را تعيين كردند. امام وارد شد و در محلى كه تعيين شده بود نشست. يحيى بن اكثم روبروى او نشست. ديگران نيز در جاى خود قرار گرفتند و مأمون هم كنار امام نشسته بود.

يحيى بن اكثم به مأمون گفت: «اجازه مى دهيد از ابوجعفر سؤالى بنمايم؟»

مأمون گفت: «از خود او اجازه بخواه».

يحيى به امام رو كرد و گفت: «فدايت شوم اجازه مى دهى سؤالى مطرح كنم؟»

امام فرمود: «اگر مى خواهى بپرس».

يحيى گفت: «فدايت شوم در مورد كسى كه در حال احرام شكارى[38] را بكشد چه مى فرمائيد؟»

امام فرمود: «اين مسأله صورتهاى فراوانى دارد: آيا در خارج حرم بوده يا در داخل، از حرمت اين كار اطلاع داشته يا بى اطلاع بوده، عمداً كشته يا سهواً و بخطا، عبد بوده يا آزاد، صغير بوده يا كبير، بار اول او بوده كه چنين كارى كرده يا بار دوم، صيد پرنده بوده يا غير پرنده، كوچك بوده يا بزرگ، كشنده از كار خود پشيمان شده يا قصد تكرار آن را دارد، در شب صيد كرده يا در روز، احرام او احرام عمره بوده يا احرام حج».

يحيى بن اكثم از اين كه امام كه در آن هنگام تقريباً نه ساله بود، اصل سؤال او را چنين عالمانه تشريح كرد متحيّر ماند و آثار عجز و شكست در چهره اش پديدار شد و زبانش به لكنت افتاد; چنانكه همه حاضران ]قدرت علمى امام و شكست يحيى را[ دريافتند.


مأمون گفت: «سپاس خداى را بر اين نعمت و اين كه نظر من درست درآمد. آنگاه به عباسيان رو كرد و گفت آيا آنچه انكار مى كرديد دانستيد؟!».

در همين مجلس مأمون ازدواج با دخترش را به امام پيشنهاد كرد و از او خواست خطبه عقد را بخواند. امام پذيرفت و در آغاز خطبه فرمود: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ اِقْراراً بِنِعْمَتِه، وَلا اِلهَ إِلاَّ اللّهُ اِخْلاصاً لِوَحْدانِيَّتِهِ وَصَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد سَيِّدِ بَرِيَّتِه، وَالاَْصْفِياء مِنْ عِتْرَتِه. اَمّا بَعْدُ فَقَدْ كانَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ عَلَى الاَْنامِ، أَنْ أَغْناهُمْ بِالْحَلالِ عَنِ الْحَرامِ، وَقالَ سُبْحانَةُ: وَاَنْكِحُوا الاَْيامى مِنْكُمْ وَالصّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَاِمائِكُمْ اِنْ يَكُونُوا فُقَراءَ يُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللّهُ واسِعٌ عَليمٌ; خداى را براى اعتراف بر نعمت او سپاسگزارم، و ]كلمه توحيد[ ـ لا إله إِلاَّ اللّهُ مى گويم به جهت اخلاص در وحدانيت او و درود خدا بر محمد سرور آفريدگان و بر برگزيدگان از خاندان او. بى ترديد از فضل و رحمت خدا بر مردمان است كه آنان را به وسيله حلال از حرام بى نياز ساخته ـ ]و به ازدواج فرمان داده [ـ و فرموده: بى زن و بى شوهر از خودتان و شايستگان از بردگان و كنيزان خود را به ازدواج يكديگر درآوريد ـ ]و به جهت فقر و بى چيزى از ازدواج مانع نشويد[ ـ اگر فقير باشند خداوند به رحمت خود ـ ]به آنان عطا مى فرمايد و [ ـ بى نيازشان مى سازد و خداى متعال وسعت دهنده روزى بندگان و داناى به همه چيز است».

آنگاه امام با تعيين مهريه اى معادل مهريه حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام) (پانصد درهم) موافقت خود را با ازدواج با دختر مأمون اعلام فرمود. مأمون از طرف دختر عقد را خواند و امام جواد قبول فرمود و به فرمان مأمون هدايا و جوائز چشمگيرى به حاضران دادند و سفره ها گستردند و مردم غذا خوردند و متفرق شدند. و فقط گروهى از نزديكان و درباريان مأمون باقى ماندند و مأمون از امام تقاضا كرد كه خود پاسخ صورتهاى گوناگون «صيد در حال احرام» را بگويد و امام پذيرفت و به تفصيل به شرح آن پرداختند.[39]

مأمون با شنيدن پاسخ، امام را بسيار تحسين كرد و تقاضا نمود اين بار امام از يحيى بن اكثم مسأله اى بپرسد. امام به يحيى رو كرد و فرمود: «آيا بپرسم؟»


يحيى كه شكست خورده و مرعوب عظمت علمى امام بود گفت: «ميل شماست فدايتان شوم، اگر بدانم پاسخ مى دهم و اگر ندانم از خود شما استفاده مى كنم و مى آموزم».

امام فرمود: «بگو چگونه است كه مردى در بامداد بر زنى نگاه كرد، در حالى كه اين نگاه كردن بر او حرام بود و هنگامى كه آفتاب بالا آمد بر او حلال شد و چون ظهر شد بر او حرام شد و چون عصر در رسيد بر او حلال شد و چون آفتاب غروب كرد بر او حرام شد و شب هنگام نماز عشاء بر او حلال شد و نيمه شب بر او حرام شد و چون صبح بردميد بر او حلال شد. چرا چنين بود و به چه جهت بر او حلال مى شد و حرام مى شد؟!»

يحيى گفت: «به خدا سوگند پاسخ و چگونگى را نمى دانم، اگر مايليد خودتان بيان فرماييد تا استفاده كنيم».

امام فرمود: «آن زن كنيز مردى بود، مرد نامحرمى در بامداد به او نگاه كرد در اين حال اين نگاه حرام بود. هنگامى كه آفتاب بالا آمد آن كنيز را از صاحبش خريد بر او حلال شد و چون ظهر شد كنيز را آزاد ساخت بر او حرام شد و هنگام عصر با او ازدواج كرد بر او حلال شد. چون آفتاب غروب كرد «ظهار»[40] نمود بر او حرام شد و شب هنگام نماز عشاء كفاره ظهار داد بر او حلال شد و نيمه شب يكبار او را طلاق داد بر او حرام شد و چون صبح شد بردميد رجوع كرد، بر او حلال شد».

مأمون شگفت زده به خويشان خود كه حاضر بودند رو كرد و گفت: «آيا در ميان شما كسى هست كه اين گونه پاسخ چنين مسأله اى را بيان كند يا پاسخ مسأله قبلى را بداند؟»

گفتند: «نه به خدا سوگند...».[41]

بايدتوجه داشت كه مأمون با همه تظاهرات دوستانه و ريا كارى هاى مزوّرانه، از اين ازدواج جز اهداف سياسى منظور ديگرى نداشته است و مى توان دريافت كه به ويژه چند هدف را دنبال مى كرده است:

1. با فرستادن دختر خود به خانه امام، آن گرامى را براى هميشه دقيقاً زير نظر داشته باشد و از كارهاى او بى خبر نماند (و دختر مأمون نيز به راستى وظيفه خبرچين و گزارشگر مأمون را انجام مى داد و تاريخ شاهد اين حقيقت است).


2. با اين وصلت، امام را با دربار پر عيش و نوش خود مرتبط و آن بزرگوار را به لهو و لعب و فسق و فجور بكشاند و بدين ترتيب بر عظمت امام لطمه وارد سازد و او را در انظار از مقام ارجمند عصمت و امامت ساقط و خوار و خفيف نمايد.

3. محمد بن ريان مى گويد: مأمون هر چه مى كوشيد امام جواد(عليه السلام)را به لهو و لعب وادار سازد، موفق نمى شد. در مجلسى كه به عنوان جشن ازدواج امام برپا ساخت، صد كنيز زيبا را كه هر يك جامى پر از جواهرات در دست دشتند واداشت تا چون امام وارد شد و بر جاى خود نشست به استقبال او بروند و آنان اين كار را كردند; اما امام هيچ توجهى و اعتنايى به آنان ننمود و عملا فهماند كه از اين كارها بيزار است.

4. در همين مجلس مطربى را براى خواندن و نواختن آورده بودند; اما همين كه او كار خود را شروع كرد امام بانگ بر او زد: «از خدا بترس». مطرب از صلابت فرمان امام كه از ژرفاى معنويت و نيروى الهى آن گرامى مايه داشت، چنان مرعوب شد كه آلات موسيقى از دستش فرو افتاد و ديگر هرگز تا زنده بود نتوانست از دستهايش براى ساز و نوا استفاده كند.[42]

5. همچنانكه اشاره كرديم با اين وصلت علويان را از اعتراض و قيام عليه خود باز دارد و خود را دوستدار و علاقمند به آنان وانمود كند.

6. عوامفريبى; چنانكه گاهى مى گفت: «من به اين وصلت اقدام كردم تا ابوجعفر(عليه السلام) از دخترم صاحب فرزند شود و من پدربزرگ كودكى باشم كه از نسل پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و على بن ابيطالب(عليه السلام)است.[43] اما خوشبختانه اين حقه مأمون نيز بى نتيجه بود. زيرا دختر مأمون هرگز فرزندى نياورد و فرزندان امام جواد(عليه السلام) ـ امام دهم على هادى(عليه السلام)، موسى مبرقع، حسين، عمران، فاطمه، خديجه، ام كلثوم، حكيمه ـ همگى از همسر ديگر امام كه كنيزى نيك سيرت و بزرگوار به نام سمانه مغربيه بود، به وجود آمدند.[44]

روى هم اين ازدواج كه مأمون بر آن اصرار مىورزيد، كاملا جنبه سياسى داشت. بنابراين با آنكه اين وصلت با زندگى مرفهى توأم بود، براى امام كه همچون پدران گراميش به دنيا توجهى نداشت، نمى توانست ارزشى داشته باشد; بلكه اصولا زندگى با مأمون براى آن حضرت تحميلى و پر رنج بود.


حسين مكارى مى گويد: در بغداد خدمت امام جواد(عليه السلام)شرفياب شدم و زندگيش را ديدم در ذهنم خطور كرد كه «امام به اين زندگى مرفه رسيده هرگز به وطن خود، مدينه، باز نخواهد گشت». امام لحظه اى سر به زير افكند، آنگاه سربرداشت در حالى كه از اندوه رنگش زرد شده بود فرمود: «اى حسين! نان جوين و نمك خشن در حرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)، پيش من، از آنچه مرا در آن مى بينى محبوبتر است».[45]

به همين جهت امام در بغداد نماند و با همسرش «ام الفضل» به مدينه بازگشت و تا سال 220 همچنان در مدينه باقى ماند.

شهادت امام

مأمون در سال 218 هجرى مرگش فرا رسيد و پس از او برادرش معتصم جاى او را گرفت. در سال 220 هجرى معتصم امام را از مدينه به بغداد آورد تا از نزديك مراقب او باشد. چنانكه قبلا ذكر شد در مجلسى كه براى تعيين محل قطع دست دزد تشكيل داده بودند، امام را نيز شركت دادند و قاضى بغداد ـ ابن ابى دواد ـ و ديگران شرمنده شدند. چند روز بعد از آن ابن ابى دواد از حسد و كينه توزى نزد معتصم رفت و گفت: «به جهت خيرخواهى به شما تذكر مى دهم كه جريان چند روز قبل به صلاح حكومت شما نبود، زيرا در حضور همه دانشمندان و مقامات عاليه مملكتى، فتواى ابوجعفر (امام جواد) يعنى كسى را كه نيمى از مسلمانان او را خليفه و شما را غاصب حق او مى دانند، بر فتواى ديگران ترجيح دادى و اين خبر ميان مردم منتشر و خود برهانى براى شيعيان او شد».

معتصم كه مايه هر نوع دشمنى با امام را در خود داشت از سخنان ابن ابى دواد بيشتر تحريك شد و در صدد قتل امام برآمد. سرانجام منظور پليد خود را عملى ساخت و امام را در آخر ذيقعده سال 220 هجرى قمرى مسموم و شهيد نمود.

پيكر پاك امام ابوجعفر، جواد، را در كنار قبر جدّ گراميش امام موسى بن جعفر، در گورستان قريش در بغداد بخاك سپردند،[46]صلى الله عليه وعلى آبائه الطاهرين. مزار اين دو گرامى هم اكنون به كاظمين مشهور است و از دير باز زيارتگاه مسلمانان بوده است.


شاگردان مكتب امام جواد(عليه السلام)

امامان پاك ما همچون پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله وسلم) پيوسته در تعليم و تربيت مردم مى كوشيدند. بايد توجه داشت كه كار آنان را نمى توان با مؤسسات آموزشى مقايسه كرد; سازمانهاى آموزشى، وقت معينى براى تدريس و تعليم دارند و در خارج از آن وقت تعطيلند و خدمتى انجام نمى دهند. اما پيشوايان معصوم(عليهم السلام) در همه اوقات ملتزم به راهنمايى و تربيت مردم بودند. رفتار و گفتار معاشرت و حتى هر گوشه از زندگى روزمره آنان، آموزشگر كسانى بود كه با آنان تماس داشتند; هر كس هر وقت با آنان مى نشست برايش ممكن بود كه از اخلاق و دانش آنان بهره مند شود، اگر سؤالى داشت مى توانست مطرح كند و پاسخ آن را بشنود و پرسشها محدود هم نبود. هر مشكلى داشتند مى پرسيدند و پاسخ مى گرفتند.

بديهى است چنين مدرسه اى هرگز و در هيج جا جز در مكتب پيامبران و امامان نمونه نداشته و ندارد. طبيعى است كه ويژگى و ثمربخشى چنين مكتبى تا چه حد خيره كننده و جاذب بوده است; به همين جهت خلفاى اموى و عباسى كه مى دانستند اگر مردم متوجه اين ويژگى ها شوند به سوى پيشوايان الهى و امامان بر حق جذب خواهند شد و آنگاه حكومت اين غاصبان در خطر قرار خواهد گرفت، تا آنجا كه برايشان ممكن بود، مى كوشيدند مردم با پيشوايان واقعى اسلام بطور آزاد تماس نداشته باشند. فقط چند سالى در زمان امام باقر(عليه السلام)به جهت حكومت عمر بن عبدالعزيز كه رفتارى انسانى داشت و در زمان امام صادق(عليه السلام) به جهت آنكه حكومت اموى رو به زوال بود و حكومت عباسى هم هنوز قدرتى نداشت، مردم توانستند از آن دو امام بزرگوار بطور آزادترى استفاده كنند و مى بينيم كه شماره شاگردان و راويان از امام صادق(عليه السلام) به حدود چهار هزار نفر رسيد;[47]ولى در دوره هاى ديگر اصحاب و شاگردان و راويان برخى از ائمه(عليهم السلام)بسيار كم بوده اند. به عنوان مثال; اصحاب و شاگردان و راويان امام جواد(عليه السلام)قريب صد و ده نفرند.[48] اين گوياى آنست كه در زمان آن گرامى تماس مردم با او تا چه اندازه محدود بوده است. در عين حال در ميان همين افراد معدود، چهره هاى درخشانى وجود دارد كه براى نمونه به برخى اشاره مى كنيم.

 


1ـ على بن مهزيار

از ياران خاص و جزو وكلاى امام جواد(عليه السلام) بود و از اصحاب امام رضا و امام هادى(عليهما السلام) نيز محسوب مى شود. بسيار عبادت مى كرد و در اثر سجده هاى طولانى پيشانيش پينه بسته بود. هنگام طلوع آفتاب سر به سجده مى نهاد و سر بر نمى داشت تا هزار تن از مؤمنان را دعا مى كرد و از خداى متعال براى آنان آنچه براى خود مى خواست مسئلت مى نمود.

على بن مهزيار در اهواز مى زيست و بيش از سى كتاب تأليف كرد.[49]

در مراتب ايمان و عمل به چنان مقام ارجمندى نائل شد كه يكبار امام جواد(عليه السلام) در تقدير از او نوشت: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. اى على! خداوند به تو پاداشى نيكو عطا فرمايد و تو را در بهشت جاى دهد و در هر دو جهان از خوارى نگاهدارد و در آخرت با ما محشور نمايد. اى على! من تو را در خيرخواهى و اطاعت و احترام و خدمت و انجام آنچه بر تو واجب است آزموده ام، و اگر بگويم هيچ كس را چون تو نيافته ام اميد آن دارم كه در اين گفتار راستگو باشم. خداوند بهشتهاى فردوس را پاداش تو قرار دهد. مقام تو و نيز خدمات تو در گرما و سرما و شب و روز بر من پوشيده نيست. از خدا مسئلت مى دارم در قيامت هنگامى كه همه مردم جمع مى شوند، تو را به رحمت ويژه اى اختصاص دهد چنانكه مورد غبطه و حسرت ديگران قرارگيرى. اِنَّهُ سَميعُ الدُّعاء».[50]

2ـ احمد بن محمد بن ابى نصر بزنطى

از مردم كوفه و جزو ياران ويژه امام رضا و امام جواد(عليهما السلام) و نزد آن دو امام معصوم بسيار ارجمند بود. چندين كتاب و از جمله كتاب الجامع را تأليف كرد. فقاهت او را همه دانشمندان شيعه قبول دارند و او را مورد اطمينان كامل مى دانند.[51]


اين گرامى همان است كه همراه با سه تن ديگر به خدمت امام رضا(عليه السلام)شرفياب شد و امام نسبت به او محبت و احترام ويژه اى مبذول داشت.[52]

3ـ زكريا بن آدم

زكريا از اهالى قم بود و هم اكنون نيز مزارش در شهرستان قم معلوم و مشهور است; از ياران بسيار نزديك امام رضا و امام جواد(عليهما السلام) محسوب مى شد و امام جواد(عليه السلام) براى او دعا فرمود و او را از ياران با وفاى خويش به شمار آورد.[53]

يكبار كه خدمت امام رضا(عليه السلام) شرفياب شده بود، امام از اول شب تا صبح در خلوت با او سخن مى گفت.[54] و نيز در پاسخ كسى كه پرسيده بود: «راه من دور است و نمى توانم هميشه خدمت شما برسم، معارف و احكام دينم را از چه كسى فرا گيرم؟»

فرمود: «از زكريا بن آدم كه در امور دين و دنيا امين است».[55]

4ـ محمد بن اسماعيل بن يزيع

از ياران امام كاظم و امام رضا و امام جواد(عليهم السلام) و نزد شيعه از موثقين محسوب مى شود. مردى صالح و درست كردار و اهل عبادت بود و كتابهايى تأليف كرد. در عين حال در دربار عباسيان كار مى كرد[56] و در اين رابطه امام رضا(عليه السلام) به او فرمود: «خداوند در دربار ستمگران بندگانى دارد كه به وسيله آنان برهان خويش را آشكار مى سازد و آنان را در شهرها قدرت مى بخشد تا به وسيله آنان دوستان و اولياء خود را از ستم ستمگران نگاهدارد و امور مسلمانان را اصلاح كند. آنان در خطرها و حوادث پناه اهل ايمانند و گرفتاران و نيازمندان از شيعيان ما به آنان رو مى آورند و رفع گرفتارى و نياز خود را از آنان مى خواهند. به وسيله چنان افرادى خداوند مؤمنان را از هراس ستمگران ايمنى مى بخشد. آنان مؤمنان حقيقى و امناى خدا در زمينند; رستخيز از نور آنان نورانى است. به خدا سوگند كه بهشت براى آنان و آنان براى بهشت آفريده شده اند و گواراشان باد».


آنگاه امام فرمود: «هر يك از شما بخواهد مى تواند به همه اين مقامات نائل شود».

محمد بن اسماعيل عرض كرد: «فدايت شوم به چه چيز؟»

فرمود: «به اين كه با ستمگران باشد و با خوشحال كردن شيعيان ما، ما را خوشحال كند (در پست و مقامى كه قرار مى گيرد هدفش رفع ظلم و ستم از مؤمنان باشد)».

در پايان امام به محمد بن اسماعيل كه از وزراى دربار عباسى بود فرمود: «اى محمد تو نيز از آنان باش».[57]

حسين بن خالد مى گويد: «با گروهى خدمت امام رضا(عليه السلام)بوديم. از محمد بن اسماعيل يزيع سخن به ميان آمد، امام فرمود: «دوست دارم در ميان شما مثل اويى باشد».[58]

محمد بن احمد بن يحيى مى گويد: با محمد بن على بن بلال به زيارت قبر[59] محمد بن اسماعيل بن يزيع رفتيم. محمد بن على در طرف سر قبر رو به قبله نشست و گفت: صاحب اين قبر برايم نقل كرد كه امام جواد(عليه السلام) فرمود: «كسى كه قبر برادر مؤمن خود را زيارت كند و كنار قبر او رو به قبله بنشيند و دست خود را بر قبر بگذارد و هفت بار سوره «اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَيْلَةِ الْقَدْرِ» را بخواند، از فزع اكبر وحشت و هراس بزرگ قيامت ايمن مى گردد».[60]

محمد بن اسماعيل بن يزيع مى گويد: «از امام جواد(عليه السلام)تقاضا كردم پيراهنى از پيراهن هاى خود برايم بفرستد تا كفن خويش سازم. آن گرامى پيراهنى فرستاد و فرمان داد تا تكمه هايش را بردارم».[61]

برخى سخنان پربار امام(عليه السلام)

سخنان امامان معصوم كه شعاعى از آفتاب دانش ايشان است، براى بندگان خدا رهنمونى روشن و مطمئن بشمار مى رود; چرا كه آن بزرگواران از هر گونه خطا و انحراف و كج انديشى بركنارند. رهنمودهاى آنان تنها به يك بعد نظر ندارد بلكه همه ابعاد وجودى انسان را شامل مى شود و مخصوص قشر خاصى هم نيست بلكه همه اقشار را به سوى كمال انسانى سوق مى دهد و در همه مراتب فطرتها را برمى انگيزد و بيدار مى سازد.


اينك نمونه هايى از سخنان نهمين پيشوا، امام ابوجعفر محمد بن على الجواد(عليه السلام) را به نقل از كتب برادران اهل تسنن ذكر مى كنيم، به اميد انكه ما را نيز سود بخشد و رهنما باشد.

1. «مَنِ اسْتَغْنى بِاللّهِ افْتَقَرَ النّاسُ اِلَيْهِ، وَمَنِ اتَّقَى اللّهَ اَحَبَّهُ النّاسُ;[62] كسى كه با اتكاء به خدا روى نياز از مردم بگرداند مردم به او نيازمند مى شوند و كسى كه پرهيزكارى پيشه سازد محبوب مردمان مى گردد».

2. «اَلْكَمالُ فِى الْعَقْلِ[63]; كمال آدمى در خردمندى است».

3. «حَسْبُ الْمَرْءِ مِنْ كَمالِ الْمُرُوَّةِ اَنْ لا يَلْقى اَحَداً بِما يَكْرَهُ;[64] كمال مروت آنست كه انسان با هيچ كس چنان رفتار نكند كه بر خودش نمى پسندد».

4. «لا تُعالِجُوا الاَْمْرَ قَبْلَ بُلُوغِه فَتَنْدَمُوا وَلا يَطُولَنَّ عَلَيْكُمُ الاَْمَلُ فَتَقْسُوا قُلُوبُكُمْ وَارْحَمُوا ضُعَفائَكُمْ وَاطْلُبُوا مِنَ اللّهِ الرَّحْمَةَ بِالرَّحْمَةِ فيهِمْ;[65] به كارى كه وقتش نرسيده اقدام نكنيد كه پشيمان مى شويد، و آرزوهاى دور و دراز نداشته باشيد كه موجب قساوت قلب است، و به ناتوانان خود رحم كنيد و با ترحم بر آنان رحمت خداى را بجوييد».

5. «مَنِ اسْتَحْسَنَ قَبيحاً كانَ شَريكاً فيهِ;[66] آنكه كار زشتى را نيكو شمارد در آن كار شريك است».

6. «اَلْعامِلُ بِالظُّلْمِ وَالْمُعينُ عَلَيْهِ وَالرّاضى شُرَكاءُ;[67]ستمكار و يارى كننده ستمكار و كسى كه به ستم او راضى است همه در گناه آن شريكند».

7. «مَن وَعَظَ اَخاهُ سِرّاً فَقَدْ زانَهُ وَمَنْ وَعْظَهُ عَلانِيَةً فَقَدْ شانَهُ;[68] كسى كه برادر مؤمن خود را پنهانى پند دهد او را آراسته و كسى كه آشكارا و در حضور ديگران نصيحت كند چهره اجتماعى او را زشت ساخته است».

8. «اَلْقَصْدُ اِلَى اللّهِ بِالْقُلُوبِ اَبْلَغُ مِنْ اِثْباتِ الْجَوارِحِ بِالاَْعْمالِ;[69] با دل به خدا توجه كردن مؤثرتر از، اعضا را بر عمل، واداشتن است».

 


9. «يَوْمُ الْعَدْلِ عَلَى الظّالِمِ اَشَدُّ مِنْ يَوْمِ الْجَوْرِ عَلَى الْمَظْلُومِ;[70] روز دادخواهى و عدالت بر ستمگر سختتر از روز ستم بر ستمديده است».

10. «عُنْوانُ صَحيفَةِ الْمُسْلِمِ حُسْنُ خُلْقِه;[71] سرآغاز نامه عمل مسلمان ]در قيامت [نيك خلقى اوست».

11. «ثَلاثٌ يُبَلِّغْنَ بِالْعَبْدِ رِضْوانَ اللّهِ تَعالى: كَثْرَةُ الاِْسْتِغْفارِ وَلينُ الْجانِبِ وَكَثْرَةُ الصَّدَقَةِ وَثَلاثٌ مَنْ كُنَّ فيهِ لَمْ يَنْدَمْ: تَرْكُ الْعَجَلَهِ وَالْمَشْوَرَةُ وَالتَّوَكُّلُ عَلَى اللّهِ عِنْدَ الْعَزْمِ;[72] سه چيز انسان را به خشنودى خدا مى رساند: بسيار آمرزش خواستن از خدا، نرم خويى با مردم، بسيار صدقه دادن. و سه خصلت است كه در هر كس باشد پشيمان نمى شود: شتاب نكردن در كارها، مشورت در كارها، توكل بر خدا هنگامى كه ]پس از مشورت[ بر انجام كارى تصميم مى گيرد».

12. «مَنْ اَمَلَ فاجِراً كانَ اَدْنى عُقُوبَتِهِ الْحِرْمانُ;[73] كسى كه به فاسقى اميد بندد كمترين كيفرش محروميت است».

13. «مَنِ انْقَطَعَ اِلى غَيْرِ اللّهِ وَكَّلَهُ اللّهُ اِلَيْهِ وَمَنْ عَمِلَ عَلى غَيْرِ عِلْم اَفْسَدَ اَكْثَرَ مِمّا يُصْلِحُ;[74] آنكه بر غير خدا اميد بندد، خداوند او را به همان كس وامى گذارد، و آنكه بدون علم و اطلاع كارى انجام دهد، بيش از آنچه آباد كند، خراب مى كند».

14. «اَهْلُ الْمَعْرُوفِ اِلَى اصْطِناعِه اَحْوَجُ مِنْ اَهْلِ الْحاجَةِ اِلَيْةِ لاَِنَّ لَهُمْ اَجْرَهُمْ وَفَخْرَهُ وَذِكْرَهُ فَمَهْمَا اصْطَنَعَ الرَّجُلُ مِنْ مَعْرُوف فَاِنَّما يَبْتَدِءُ فيهِ بِنَفْسِه;[75] نيكى كنندگان، نيازشان به نيكى كردن، بيش از نيازمندان است; زيرا نيكوكارى برايشان پاداش و افتخار و خوشنامى بدنبال دارد; بنابراين هر گاه كار خيرى انجام دهند ابتدا به خود نيكى كرده اند».

15. «اَلْعِقافُ زينَةُ الْفَقْرِ، وَالشُّكْرُ زينَةُ الْغِنى، وَالصَّبْرُ زينَةُ الْبَلاءِ، وَالتَّواضُعُ زينَةُ الْحَسَبِ، وَالْفَصاحَةُ زينَةُ الْكَلامِ، وَالْحِفْظُ زينَةُ الرِّوايَةِ، وَخَفْضُ الْجَناحِ زينَةُ الْعِلْمِ، وَحُسْنُ الاَْدَبِ زينَةُ الْعَقلِ، وَبَسْطُ الْوَجْهِ زينَةُ الْكَرَمِ، وَ تَرْكُ الْمَنِّ زينَةُ الْمَعْرُوفِ، وَالْخُشُوعُ زينَةُ الصَّلوةِ، وَتَرْكُ ما لا يَعْنى زينَةُ الْوَرَعِ;[76] پارسايى زينت فقر است، و شكر زينت توانگرى است، و شكيبايى زينت بلاست، و فروتنى زينت شأن و بزرگى است، و گويايى زينت سخن است، و نگهدارى و ضبط دقيق زينت روايت است، و تواضع زينت دانش است، و ادب زينت خرد است، و گشاده رويى زينت كرم و بخشندگى است، و منت ننهادن زينت احسان و نيكى است، و توجه و حضور قلب زينت نماز است. و ترك كارهاى بيهوده زينت تقوى و پرهيزكارى است».

 


16. «مَنْ وَثِقَ بِاللّهِ وَتَوَكَّلَ عَلَى اللّهِ نَجاهُ اللّهُ مِنْ كُلِّ سُوء وَحَرَزَ مِنْ كلِّ عَدُوٍّ;[77] هر كس به خدا اعتماد داشته باشد و بر او توكل كند، خدا او را از هر بدى نجات مى بخشد و از هر دشمنى حفظ مى كند».

17. «اَلدِّينُ عِزٌّ، وَالْعِلْمُ كَنْزٌ، وَالصُّمْتُ نُورٌ، وَلا هَدْمَ لِلدّينِ مِثْلُ الْبِدَعِ، وَلا اَفْسَدَ لِلرِّجالِ مِنَ الطَّمَعِ، وَبِالرّاعى تَصْلَحُ الرَّعيَّةُ وَبِالدُّعاءِ تُصْرَفُ الْبَلِيَّةُ;[78] دين مايه سربلندى است، و دانش گنج است، و سكوت نور است، و هيچ چيز مثل بدعتها دين را از بين نمى برد، و هيچ چيز مانند طمع، مردان را فاسد نمى سازد، بوسيله زمامدار لايق و صالح مردم اصلاح مى شوند، و با دعا و خواهش از خدا بلا برطرف مى گردد».

18. «اَلصَّبْرُ عَلَى الْمُصيبَةِ مُصيبَةٌ لِلشّامِتِ;[79] شكيبايى بر مصيبتى كه بر انسان وارد شده براى دشمنى كه مى خواهد شماتت و سرزنش كند مصيبت است».

19. «كَيْفَ يَضيعُ مَنِ اللّهُ كافِلُهُ، وَكَيْفَ يَنْجُو مَنِ اللّهُ طالِبُهُ;[80] چگونه ممكن است كسى كه خدا سرپرست اوست تباه شود، و چگونه ممكن است كسى كه خدا در تعقيب اوست رهايى يابد».

20. «قالَ(عليه السلام) فى جَوابِ رَجُل قالَ لَهُ اُوصِنى بِوَصِيَّة جامِعَة مُخْتَصَرَة: صُنْ نَفْسَكَ عَنْ عارِ الْعاجِلَةِ وَنارِ الاْجِلَةِ;[81]شخصى از امام(عليه السلام) تقاضا كرد او را در جمله اى كوتاه نصيحتى جامع فرمايد، امام فرمود: خود را از ]كارهايى كه موجب[ ننگ در دنيا و عذاب در آخرت است حفظ كن».


مدارك و منابع

1ـ ارشاد شيخ مفيد چاپ آخوندى

2ـ انوار البهية محدث قمى

3ـ احقاق الحق جلد 12

4ـ اعلام الورى طبرسى چاپ علميه اسلاميه

5ـ احتجاج طبرسى چاپ نجف 1350

6ـ بحار الانوار علامه مجلسى جلد 50

7ـ تفسير قمى چاپ خشتى

8ـ تفسير عياشى چاپ قم

9ـ تفسير صافى چاپ اسلاميه

10ـ تفسير نور الثقلين چاپ قم

11ـ تفسير مجمع البيان چاپ اسلاميه

12ـ تحفة الاحباب محدث قمى

13ـ تاريخ يعقوبى چاپ بيروت 1379

14ـ خرائج راوندى چاپ 1305

15ـ دلائل الامامة طبرى چاپ نجف 1383

16ـ رجال نجاشى چاپ حروفى تهران

17ـ رجال كشى چاپ دانشگاه مشهد

18ـ رجال شيخ طوسى چاپ نجف

19ـ عيون اخبار الرضا چاپ قم

20ـ عيون المعجزات شيخ حسين بن عبدالوهاب از قرن پنجم

21ـ غيبت شيخ طوسى چاپ سنگى

22ـ الفصول المهمة ابن صباغ چاپ سنگى 1303

23ـ قاموس الرجال

24ـ كافى شيخ كلينى چاپ آخوندى

25ـ كفاية الاثر على بن محمد خزاز چاپ سنگى 1305

26ـ الكنى والالقاب محدث قمى چاپ نجف 1376

27ـ منتهى الامال محدث قمى چاپ علميه اسلاميه

28ـ مناقب ابن شهر آشوب چاپ قم

29ـ معجم رجال الحديث

30ـ نور الابصار شبلنجى چاپ مصر 1367.




[1]ـ سوره مريم، آيه 11.

[2]ـ سوره مريم، آيه 28 و 29.

[3]ـ بحار، ج 50، ص 15 ـ عيون المعجزات، ص 107.

[4]ـ بنابر قولى ديگر تولد آن حضرت در ماه رمضان بوده است.

[5]ـ ماريه قبطيه كنيزى است كه به همسرى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) درآمد و مادر ابراهيم فرزند رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)است.

[6]ـ كافى، ج 1، ص 323.

[7]ـ كافى، ج 1، ص 315.

[8]ـ مناقب، ج 4، ص 394.

[9]ـ انوار البهيه، ص 125 ـ كافى، ج 1، ص 321 ـ ارشاد مفيد، 299.

[10]ـ عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 216.

1ـ در ميان عرب، براى احترام، شخص را به كُنيه ياد مى كنند.

[12]ـ عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 240.

[13]ـ كافى، ج 1، ص 321 ـ ارشاد مفيد، ص 298.

[14]ـ كافى، ج 1، ص 322 ـ ارشاد مفيد، ص 299.

[15]ـ كفاية الاثر، ص 324 ـ بحار، ج 50، ص 35; جمله آخر اين روايت نقل به معنا شده است.

[16]ـ ارشاد مفيد، ص 306.

[17]ـ كافى، ج 1، ص 322.

[18]ـ بحار، ج 50، ص 100 ـ عيون المعجزات، ص 113.

[19]ـ دلائل الامامه، ص 212 ـ بحار، ج 50، ص 59.

[20]ـ عيون المعجزات، ص 109، با تلخيص.

[21]ـ بحار، ج 50، ص 43 ـ خرائج راوندى، ص 237.

[22]ـ بحار، ج 50، ص 44; به نقل از خرائج راوندى.

[23]ـ خرائج راوندى، ص 237 ـ بحار، ج 50، ص 44.

[24]ـ به نور الابصار شبلنجى، ص 179 و احقاق الحق، ج 12، ص 424 و كافى، ج 1، ص 497 و ارشاد مفيد، ص 304 و مناقب، ج 4، ص 390 مراجعه شود.

[25]ـ اعلام الورى، ص 334.

[26]ـ كافى، ج 1، ص 353 ـ بحار، ج 50، ص 68.

[27]ـ بحار، ج 50، ص 47; به نقل از خرائج راوندى.

[28] محلى است معروف به رأس الحسين.

[29]ـ ارشاد مفيد، ص 304 ـ اعلام الورى، ص 332 ـ احقاق الحق، ج 12، ص 427 ـ الفصول المهمه، ص 289.

[30]ـ منتهى الامال; قسمت زندگى امام رضا(عليه السلام)، ص 67 ـ عيون اخبار، ج 2، ص 247 ـ بحار، ج 49، ص 303.

[31] ابن ابى دواد يكى از قضاة بغداد در عهد مأمون و معتصم و واثق و متوكل بود.

[32]ـ سوره مائده، آيه 5.

[33]ـ سوره مائده، آيه 5.

[34] مقصود چهار انگشت است زير انگشت بزرگ (شست) نبايد بريده شود.

[35]ـ سوره جن، آيه 18.

[36]ـ مسجد: (بكسر جيم: بر وزن مجلس، يا بفتح جيم: بر وزن مشعل، جمع آن مساجد) به معنى محل سجده است و همانطور كه مسجدها و خانه خدا و مكانى كه پيشانى روى آن قرار مى گيرد محل سجده هستند، خود پيشانى و شش عضو ديگر كه با آنها سجده مى كنيم نيز محل سجده محسوب مى شوند و به همين اعتبار در اين روايت «المساجد» به معنى هفت عضوى كه با آنها سجده مى شود، تفسير شده است، و نيز در دو روايت ديگر از امام صادق(عليه السلام) در كتاب كافى و در يك روايت در تفسير على بن ابراهيم قمى هم «المساجد» به هفت عضو تفسير شده و شيخ صدوق هم در كتاب فقيه «المساجد» را به هفت عضو سجده تفسير نموده است و همين معنا را از سعيد بن جبير و زجاج و فراء نيز نقل كرده اند.

و نيز بايد توجه داشت كه اگر تفسير «المساجد» به هفت عضو، نادرست بود، حتماً فقهايى كه در مجلس معتصم حاضر و در صدد خرده گيرى بر كلام امام(عليه السلام) بودند اشكال مى كردند و با توجه به اينكه خود معتصم نيز عرب بود و معناى «المساجد» را درك مى كرد اگر معنايى كه امام فرمودند اشكالى داشت، معتصم نيز زبان به اعتراض مى گشود. بنابراين چون هيچگونه اعتراضى از طرف فقهاى حاضر در مجلس نشد و خود معتصم نيز تعبير امام را پسنديد و طبق آن عمل كرد. معلوم مى شود به نظر آنان نيز «المساجد» به معنى هفت عضو سجده بوده و يا لااقل يكى از معانى آن محسوب مى شده است.

 به تفسير صافى، ج 2، ص 752 ـ و تفسير نور الثقلين، ج 5، ص 440 ـ و تفسير مجمع البيان، ج 10، ص 372 مراجعه شود.

[37]ـ تفسير عياشى، ج 1، ص 319 ـ بحار، ج 50، ص 5.

[38] بر كسى كه براى حج يا عمره احرام بسته است برخى كارها و از جمله; صيد كردن حرام است. جزئيات اين مسأله در كتاب مناسك حج ذكر شده است.

[39] مشروح پاسخ امام در كتاب هاى حديث ذكر شده است.

[40]ـ ظهار پيش از اسلام در عهد جاهليت طلاق حساب مى شد و موجب حرمت ابدى مى گشت. حكم آن در اسلام تغيير يافت و فقط موجب حرمت و كفاره شد. ظهار آنست كه مرد به زن خود بگويد تو به من يا نسبت به من چون پشت مادرم يا خواهرم يا دخترم هستى; در اين صورت بايد كفاره ظهار بدهد تا همسرش بر او مجدداً حلال شود. تفصيل اين مسأله را در رساله هاى عمليه ملاحظه فرمائيد.

[41]ـ ارشاد مفيد، ص 299 ـ تفسير قمى، ص 169 ـ احتجاج طبرسى، ص 245 ـ بحار، ج 50، ص 74ـ78 با تلخيص.

[42]ـ كافى، ج 1، ص 494 ـ بحار، ج 50، ص 60.

[43]ـ تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 454.

[44]ـ منتهى الامال، ج 2، ص 235; به نقل از تحفة الازهار. محدث قمى در همين كتاب و همين صفحه مى نويسد: از تاريخ قم ظاهر مى شود كه زينب و ام محمد و ميمونه نيز دختران حضرت جواد(عليه السلام)بوده اند و شيخ مفيد در دختران آن حضرت دخترى به نام امامه ياد كرده است.

[45]ـ خرائج راوندى، ص 208 ـ بحار، ج 50، ص 48.

[46]ـ ارشاد مفيد، ص 307 و اعلام الورى، ص 50، ص 6 و منتهى الآمال، ج 2، ص 234 .

«در سال و ماه و روز شهادت امام جواد(عليه السلام)قولهاى ديگرى هم هست كه از ذكر آنها خوددارى شد.»

[47]ـ رجال شيخ طوسى، ص 142ـ342.

[48]ـ رجال شيخ طوسى، ص 397ـ409.

[49]ـ الكنى و الالقاب، ج 1، ص 424.

[50]ـ غيبت شيخ طوسى، ص 225ـ بحار، ج 50، ص 105.

[51]ـ معجم رجال الحديث، ج 2، ص 237ـ رجال كشى، 558.

[52]ـ به «پيشواى هشتم امام رضا(عليه السلام)» از انتشارات در راه حق مراجعه شود.

[53]ـ رجال كشى، ص 503.

[54]ـ منتهى الامال، زندگانى امام رضا(عليه السلام)، ص 85.

[55]ـ رجال كشى، ص 595.

[56]ـ رجال نجاشى، ص 254.

[57]ـ رجال نجاشى، ص 255.

[58]ـ رجال نجاشى، ص 255.

1ـ قبر او در «فيد» كه محلى است در راه مكه، مى باشد; به تحفة الاحباب محدث قمى، ص 317 مراجعه شود.

[60]ـ رجال كشى، ص 564.

[61]ـ رجال كشى، ص 245 و 564.

[62]ـ نور الابصار، ص 180.

[63]ـ الفصول المهمه، ص 290 .

[64]ـ نور الابصار، ص 180.

[65]ـ الفصول المهمه، ص 292.

[66]ـ نور الابصار، ص 180.

[67]ـ الفصول المهمه، ص 291.

[68]ـ نور الابصار، ص 180.

[69]ـ الفصول المهمه، ص 289 .

[70]ـ الفصول المهمه، ص 291.

[71]ـ نور الابصار، ص 180.

[72]ـ الفصول المهمه، ص 291.

[73]ـ نور الابصار، ص 181.

[74]ـ الفصول المهمه، ص 289.

[75]ـ نورالابصار، ص 180 .

[76]ـ الفصول المهمه، ص 291.

[77]ـ نور الابصار، ص 181.

[78]ـ الفصول المهمه، ص 290.

[79]ـ نور الابصار، ص 180.

[80]ـ الفصول المهمه، ص 289 .

[81]ـ احقاق الحق، ج 12، ص 439; به نقل از وسيلة المال و نيز 19 روايت ياد شده كه از كتابهاى الفصول المهمه و نورالابصار نقل شد در كتاب احقاق الحق، ج 12، ص 428ـ439; به نقل از همان دو كتاب آمده است.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی