2. ابوالصلت هروى كه از ياران نزديك امام رضا(عليه السلام) بود و پس از شهادت امام رضا(عليه السلام) به فرمان مأمون به زندان افتاد، مى گويد: «يك سال زندانى بودم و دلتنگ شدم، شبى بيدار ماندم و به عبادت و دعا پرداختم، و پيامبر و خاندان گرامى او را شفيع خويش قرار دادم و خداوند را به حرمت آنان سوگند دادم كه مرا نجات بخشد. هنوز دعايم پايان نيافته بود كه ديدم امام جواد(عليه السلام) در زندان نزد من است. فرمود: «اى ابوالصلت سينه ات تنگ شده است؟»
عرض كردم: «آرى به خدا سوگند».
فرمود: «برخيز».
و دست بر زنجيرهاى من زد و قيدها باز شد و دست مرا گرفت و از زندان بيرون آورد. نگهبانان مرا ديدند، اما به كرامت آن حضرت ياراى سخن گفتن نداشتند. امام چون مرا بيرون آورد فرمود: «برو در امان خدا، بعد ازاين هرگز مأمون را نخواهى ديد و او نيز تو را نخواهد ديد».
و همچنان شد كه امام فرموده بود.[30]
در مجلس معتصم عباسى
زرقان كه با ابن ابى دواد[31] دوستى و صميميت داشت مى گويد: يك روز ابن ابى دواد از مجلس معتصم بازگشت در حاليكه غمگين بود، علت را جويا شدم گفت:
«امروز آرزو كردم كه كاش بيست سال پيش مرده بودم!»