متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى ششم

حضرت امام جعفر صادق(عليه السلام)

 


پيشگفتار

تاريخ پربار تشيع كه تاريخ پر حادثه اسلام واقعى است، در هر برگ خود نمايشگر چهره اى راستين از انسانهايى است كه هر يك در زمان خود كشتى نجات جامعه و چراغ راه گمراهان بودند.

اسلام اصيل و بى انحراف، از درّه هولناك سقيفه تا دشتهاى سرسبز انقلاب اسلامى ايران، همواره در چهره اين بزرگ مردان تجلّى داشته است، درخت بلند دانش و فضيلت اين بزرگواران، سايه سار آسودگى رهروانى بود كه به حقيقت عشق مىورزيدند و اسلام، خدا و محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) را بى شائبه دستبرد طاغوتها و ستمگران مى جستند.

در آفاق اسلام شيعى، درخشش عشق و پيروى سلسله اى چشمگير است كه با ستارگانى چون سلمان و ابوذر آغاز مى شود و به آزادگانى چون ميرزاى شيرازى و امام خمينى منتهى مى گردد. كيست كه نداند اين چشمه ساران همواره زلال عقيده و عمل، امواجى از درياى وحى و نبوتند و اين سرفرازان دشتهاى ايثار و اميد، شاخه هايى از درختان باغ امامت و عصمتند؟!

امامت خاندان پاك پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كه تداوم راه رسول را با خون خويش پاس مى داشتند و بر شانه هاى تواناى خود خورشيد قرآن و توحيد را حمل مى كردند; برترين عامل نجات اسلام و حراست آن از دستبرد حراميان تاريخ بوده است; و كسى جز آنكه كور باشد، يا چشم خويش را انكار كند، نمى تواند اين حقيقت درشت درخشان را بر پيشانى زخمگين اسلام محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) ناديده بگيرد كه هر سنگ از فلاخن دشمنان اسلام و متوليان كفر جاهلى به هر گونه و هر شكل به سوى اسلام نشانه رفته است، يا بر سينه امامان شيعه فرود آمده است، يا بر سر پيروان راستين آنان.

قامت رساى پيشوايان سترگ ما، سپر هر سنگ و هر بلا مى بود تا اسلام ناشكسته بماند و راهيان وادى هاى دور قرون همواره بر سر چشمه زلال اسلام راستين، بى كدورت خاشاك كفر و ستم ره برند، و ديديم كه شايستگان اين طريق به آن سرچشمه ره بردند; با آنكه دشمن از هيچ جنايتى فروگذار نمى كرد، آن سرچشمه روشن براى صاحبدلان روشن بين هرگز انباشته از خاك و پوشيده به خاشاك نماند.


مولاى مكّرم ما، ششمين خورشيد آسمان امامت، به مقتضاى وقت و موقعيت از درخشنده ترين اين سلاله شد. تابش علومش، اسلام را چنان در نور، احياء كرد كه پيشتر درخشش شرف و شجاعت حسينى، اسلام را در خون تعميد داد.

ما جعفرى مذهبيم، و به اين نسبت افتخار مى كنيم; چرا كه اگر اسلام، اسلام محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) است، پيام آن را در خون حسين(عليه السلام) و بيان آن را در آموزش جعفر صادق(عليه السلام) بايد ديد.

مولاى مكرم ما، صادق آل محمد(عليه السلام)، بر ايمان و عقيده ما همان حق را دارد كه جهاد على(عليه السلام)، كه صلح حسن(عليه السلام)، كه خون حسين(عليه السلام)، كه اشك زهرا و زينب(عليهما السلام); و اگر اسلام همان است كه زهرا برآن مى گريست پس مذهب ما بايد جعفرى باشد، و اگر اسلام چيزى است كه بر كرسى غصب نشاندند و زهرا(عليه السلام) را با آن به خشم آوردند پس ما اعتراف مى كنيم كه هرگز مسلمان نبوده ايم، و خدا را به گواهى مى گيريم كه هرگز به چنين اسلامى سر فرود نخواهيم آورد! زيرا اسلامى كه خاندان پيامبرش از آن بركنار باشند، و تجلى گاهش كرسى غاصبان و دربار خليفگان، و متوليانش معاويه ها و يزيدها و هارونها و متوكلها باشند، هرگز اسلام جعفر صادق(عليه السلام) نيست، پس اسلام ما نيز نخواهد بود.

امام بزرگوار جعفر بن محمد(عليه السلام) با نهضت علمى خود افق معارف اسلام را چنان گسترش داد كه ديگر توطئه هاى دربار خليفگان نتواند جلوى فوران انوار معرفت را سد كند; و مى بينيم كه يك نسل بعد هنگامى كه هشتمين پيشوا و امام على بن موسى(عليه السلام) به نيشابور وارد مى شود، هزاران هزار جان مشتاق با تمام وجود سراپا گوشند تا سخنى از پيشواى اسلام با تمام وجود بشنوند.

اگر اين توفيق را مقايسه كنيم با زمانى كه امام بزرگوار زين العابدين(عليه السلام) همراه اسراى خاندان نبوت به شام وارد مى شد، و شاميان به تبليغ دربار خلافت آنان را بيگانگانى مى پنداشتند كه عليه اسلام قيام كرده اند! و بُعد مكانى نيشابور و دمشق را نيز در نظر بگيريم; در مى يابيم كه نهضت علمى امام صادق(عليه السلام)تا كجا پيشرفته و تا چه حد مؤثر بوده است.


سفره گسترده فيض امام چنان همه گير و عام بود كه نه تنها پيروان كه حتى مخالفان نيز از آن بهرهور شدند، همه مى دانيم كه اولين امام فقه اهل تسنن ابوحنيفه افتخار آن را دارد كه در مكتب پربار امام صادق(عليه السلام)دو سال آموزش ديده است، و خود اين دو سال را ريشه آگاهى هاى فقهى خود مى شمارد و معترف است كه: «لَوْ لاَ السَّنَتانِ لَهَلَكَ النُّعْمانُ;[1] اگر آن دو سال نمى بود نعمان (ابوحنيفه) هلاك بود».

در مكتب صادق آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) مردان نام آورى در علوم گوناگون تربيت شدند كه هر يك در تاريخ معارف اسلامى چهره اى درخشان به شمار مى روند، زراره و محمد بن مسلم در فقه، هشام و مؤمن الطاق در فلسفه و كلام، مفضّل و صفوان در معارف و عرفان، جابر بن حيان در رياضى و علوم تجربى و بسيارى مردان افتخار آفرين ديگركه هر يك از پايه گذاران علوم و فنون اسلامى به شمار مى روند.

فيضان[2] علوم خدايى امام صادق(عليه السلام) چنان خيره كننده و چشمگير است كه پس از 13 قرن دانشمندان اروپا به تفكر و تعمق در تعليمات علمى او پرداخته اند، و كتابها نگاشته اند و اينها همه از نظر ما گوشه اى از فضايل امام است; چرا كه هيچ خردمند نمى تواند با ستايش فيضى كه برگى از نور آفتاب مى برد، مدعى شود آفتاب را توصيف كرده است:

مادح خورشيد مداح خود است *** كه دو چشمم روشن و نامرمد است

در اين كتاب كه پيش روى شماست ما نخواسته ايم تمام ابعاد زندگى پر بركت امام صادق(عليه السلام) را چنانكه شايسته آن گرامى است بررسى كنيم، زيرا چنين كارى در توان ما نيست، ما فقط ترسيم گر برخى خطوط تابناك زندگانى آن امام بزرگواريم. اميد است با همه كوتاهى ها براى برادران و خواهران مسلمان به ويژه جوانان برومند، جالب و سودمند باشد.

وَمِنَ اللّهِ التَّوْفيقُ


مرورى كوتاه در احوال امام ششم(عليه السلام)

* در هفدهم ربيع الاول سال هشتاد و سه هجرى قمرى[3] در مدينه به دنيا آمد. نامش جعفر، كنيه اش ابوعبدالله و لقبش صادق; پدر گراميش امام محمد باقر(عليه السلام)پنجمين امام و پيشواى شيعيان است. بانوى گرامى ام فروه مادر اوست; امام خود درباره مادرش فرموده است: «مادرم از بانوان پرهيزكار و با ايمان و نيكوكار بود».[4]

* مدت زندگيش شصت و پنج سال، و امامتش سى و چهار سال، از صد و چهارده تا صد و چهل و هشت هجرى قمرى، بود.

* زمامداران عصر امامت ايشان: «هشام بن عبدالمك، وليد بن يزيد بن عبدالملك، يزيد بن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان حمار از بنى اميه، و سفاح و منصور دوانيقى از بنى عباس بودند.[5]

* فرزندان آن بزرگوار: «امام كاظم(عليه السلام)، اسماعيل، عبدالله، محمد ديباج، اسحاق، على عريضى، عباس، ام فروه، اسماء و فاطمه» هفت پسر و سه دختر است.[6]

اخلاق امام

امامان پاك ما هر يك در زمان خود نمونه اخلاق و عمل اسلامى بودند، و همچنان كه خود به پيروان مى فرمودند: «كُونُوا دُعاةَ النّاسِ بِغَيْرِ اَلْسِنَتِكُمْ»،[7] سراسر زندگيشان درسهاى روشنى از روشهاى اصيل اسلام در همه ابعاد زندگى بود. هيچ كس از آنان به دستورات اسلام پاى بندتر نبود، و بر هيچ معروفى امر نمى كردند جز آنكه خود بيشتر و پيشتر از ديگران به آن مقيّد بودند و عمل مى كردند و از هيچ منكرى نهى نمى نمودند جز آنكه خود هميشه از آن اجتناب داشتند. بدين گونه بود كه پرورش يافتگان مكتب آنان از هر گوشه زندگى آن بزرگواران درس ايمان و عمل مى گرفتند و با پيروى از روش آنان مسلمانان راستين و برومندى مى شدند كه خود در هر عصرى نمونه و آموزگار ديگران بودند.

اينك فرازهايى از اخلاق و رفتار امام ششم را مرور كنيم.


امام كار مى كند

*عبدالاعلى مى گويد: روز گرمى از تابستان، امام صادق(عليه السلام)را در راهى از راههاى مدينه ديدم كه براى كارى مى رفت. عرض كردم: «فدايت شوم با قربى كه نزد خدا و قرابتى كه با پيامبر داريد چگونه در اين هواى گرم خود را به زحمت انداخته ايد؟»

فرمود: «براى كسب روزى بيرون آمده ام تا از امثال تو بى نياز باشم».[8]

*ابى عمرو شيبانى مى گويد: امام صادق(عليه السلام) را ديدم كه لباس خشنى بر تن داشت و با بيل در باغ كار مى كرد، و عرق از او مى ريخت.

گفتم: «فدايت شوم بيل را به من بدهيد، بگذاريد من بجاى شما كار كنم».

فرمود: «دوست دارم براى معيشت، رنج گرماى آفتاب را تحمل كنم».[9]

تجارت با سود عادلانه

*امام صادق(عليه السلام)، مصادف يكى از ياران خود را براى تجارت به مصر فرستاد و هزار دينار به او داد. مصادف با آن پول كالايى خريد و با بازرگانان ديگر به سوى مصر رفت. نزديك مقصد با كاروانى كه از مصر بازمى گشت روبرو شدند و از آنان وضعيت كالاى خود را كه از نيازمندى هاى عمومى بود، از نظر بازار مصر پرسيدند. كاروانيان گفتند: «كالاى شما در مصر ناياب است».

]مصادف و ديگر بازرگانانى كه به مصر مى رفتند چون از نياز مردم مصر آگاه شدند، [ هم پيمان گشتند كه كالاى خود را با سودى كمتر از صد در صد نفروشند، و همين كار را هم كردند. نتيجه آن شد كه مصادف هزار دينار سود برد.


به مدينه بازگشتند و مصادف دو كيسه كه هر يك حاوى هزار دينار بود به امام صادق تسليم كرد و گفت: «يكى از اين دو اصل پول شما و ديگرى سود تجارت است».

امام فرمود: «اين سود سرشارى است، چگونه آن را بدست آوردى؟» مصادف جريان نايابى كالا و هم پيمان شدن بازرگانان را شرح داد.

امام فرمود: «سبحان الله، به زيان گروهى از مسلمانان هم پيمان مى شويد كه كالايتان را با سودى كمتر از صد در صد نفروشيد؟!»

آنگاه يكى از دو كيسه را به عنوان اصل سرمايه كه پرداخته بود برداشت و ديگرى را نپذيرفت، و فرمود: «من به اين سود ]كه با بى انصافى بدست آمده  [نياز ندارم; اى مصادف بدست آوردن مال از راه حلال بسيار دشوار است».[10]

بودجه براى حل اختلاف

*مردى با يكى از بستگان خود بر سر ميراثى اختلاف داشت، كارشان به دعوا و جدال كشيد; مفضّل ـ يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) ـ از آنجا مى گذشت، متوجه درگيرى شد و آن دو را به خانه خود برد و با چهارصد درهم ميان آندو مصالحه برقرار كرد، و درهم ها را هم خودش پرداخت و اختلاف حل شد. آنگاه مفضّل به آنان گفت: «بدانيد پولى كه براى حل اختلافتان پرداختم از آن خودم نبود و از اموال امام صادق(عليه السلام) بود; آن حضرت به من فرمان داده است هر جا دو تن از شيعيان اختلاف و نزاعى داشتند از مال آن بزرگوار آنان را صلح دهم».[11]

امام و سفره شراب

*هارون ابن جهم مى گويد: در حيره[12] بوديم، يكى از افسران ارتش به مناسبتى گروهى و از جمله امام صادق(عليه السلام)را به منزل دعوت كرد، غذا آوردند. يكى از مدعوين آب خواست، به جاى آب قدحى شراب آورند. امام برخاست و فرمود: «پيامبر خدا فرموده است از رحمت الهى بدور و ملعون است كسى كه بر سفره اى كه در آن شراب مى آشامند، بنشيند».[13]


منع شرابخوار

*به دستور منصور صندوق بيت المال را باز كرده بودند و به هر كس، از آن چيزى مى دادند. شقرانى يكى از كسانى بود كه براى دريافت سهمى از بيت المال آمده بود، ولى چون كسى او را نمى شناخت، وسيله اى پيدا نمى كرد تا سهمى براى خود بگيرد. شقرانى را به اعتبار اين كه يكى از اجدادش بَردِه بوده و رسول خدا او را آزاد كرده بود و قهراً شقرانى هم آزادى را از او به ارث مى برد «مولى رسول الله» مى گفتند، يعنى آزاد شده رسول خدا. و اين به نوبه خود افتخار و انتسابى براى شقرانى محسوب مى شد و از اين نظر خود را وابسته به خاندان رسالت مى دانست.

در اين بين كه چشمهاى شقرانى نگرانِ آشنا و وسيله اى بود تا سهمى براى خودش از بيت المال بگيرد، امام صادق(عليه السلام) را ديد، رفت جلو و حاجت خويش را گفت. امام رفت و طولى نكشيد كه سهمى براى شقرانى گرفته و با خود آورد. همين كه آن را به دست شقرانى داد با لحنى ملاطفت آميز اين جمله را به وى گفت: «كار خوب از هر كسى خوب است ولى از تو به واسطه انتسابى كه با ما دارى و تو را وابسته به خاندان رسالت مى دانند خوبتر و زيباتر است. و كار بد از هر كس بد است ولى از تو به خاطر همين انتساب زشت تر و قبيح تر است». امام صادق اين جمله را فرمود و گذشت.

شقرانى با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سرّ او يعنى شرابخوارى او آگاه است. از اين كه امام با اين كه مى دانست او شرابخوار است، به او محبت كرد و در ضمن محبت او را متوجه عيبش نمود، خيلى نزد وجدان خويش شرمسار گشت.[14]

شرط آزاد كردن برده

*ابراهيم بن بلاد مى گويد سند آزادى يكى از غلامان را كه امام آزاد كرده بود خواندم، چنين نوشته بود: «جعفر بن محمد اين غلام را براى خشنودى و رضاى خداى متعال آزاد كرده است، و از او هيچ سپاس و پاداشى نمى خواهد به شرط آنكه نماز بخواند، زكات بدهد، حج به جاى آورد، ماه رمضان روزه بگيرد، دوستان خدا را دوست بدارد و از دشمنان خدا بيزارى جويد». و سه نفر سند را گواهى كرده بودند.[15]


در برابر فقير خداشناس و شاكر

*مسمع بن عبدالملك مى گويد: در منى نزد امام صادق(عليه السلام)مشغول خوردن انگور بوديم. سائلى آمد و از امام درخواست كمك كرد، امام خوشه انگورى به او داد، او نپذيرفت و گفت: «اگر پول هست بدهيد». امام فرمود: «خدا برايت برساند».

سائل رفت و برگشت، همان خوشه انگور را خواست.

امام فرمود: «خدا برايت برساند» و چيزى به او نداد.

سائل ديگرى آمد، امام سه حبه انگور به او داد،، او گرفت و گفت: «سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است و مرا روزى عطا كرد».

امام هر دو دست را پر از انگور كرد و به او داد.

سائل گرفت و گفت: «سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است».

امام فرمود: «بايست» و از غلام خود سؤال كرد: «چقدر پول همراه دارى؟» گويا بيست درهم داشت، آنها را نيز به سائل داد.

سائل گفت: «سپاس خداى را، خداوندا اين نعمت از توست، تو يكتايى و شريكى براى تو نيست».

امام فرمود: «بمان» و پيراهنى كه در بر داشت درآورد و به او داد و فرمود: «بپوش».


سائل پوشيد و گفت: «سپاس خداى را كه به من لباس داد و مرا پوشانيد» و به امام رو كرد و گفت: «خدا به تو جزاى خير دهد».

مسمع مى گويد: «به نظر مى آمد كه اگر اين بار هم امام را دعا نمى كرد و فقط به شكر و سپاس خدا مى پرداخت امام باز به او چيزى مى داد و همچنان ادامه پيدا مى كرد».[16]

عبادت امام

*مالك بن انس مى گويد: جعفر بن محمد همواره يا روزه مى داشت يا نماز مى خواند و يا به ذكر خدا مشغول بود، و از بزرگان عباد و زهاد محسوب مى شد. بسيار حديث مى گفت، خوش مجلس و پر فائده بود، وقتى مى گفت: «قالَ رَسُولُ اللّهِ(صلى الله عليه وآله وسلم)»، رنگش تغيير مى كرد... سالى در سفر حج با او همراه بودم، هنگام مُحرم شدن، حالتش دگرگون شد; چنانكه نمى توانست لَبَّيْك بگويد، و از بى تابى نزديك بود از مركب فرو افتد، گفتم: «اى پسر پيامبر، لبيك بگو و ناچار بايد بگويى».

فرمود: «چگونه بگويم «لَبَّيكَ أَللّهُمَّ لَبَّيْكَ» در حالى كه بيمناكم خداوند در پاسخم بفرمايد «لا لَبَّيْكَ وَلا سَعْدَيْكَ».[17]»

تسليم و رضا در برابر خدا

*قتيبه از ياران امام صادق(عليه السلام) مى گويد: براى عيادت از فرزند بيمار امام به منزل امام صادق رفته بودم. امام را جلوى منزل ديدار كردم كه افسرده و محزون بود، حال كودك را جويا شدم، فرمود: «به خدا سوگند او رفتنى است». آنگاه داخل منزل شد و پس از مدتى بيرون آمد در حالى كه اندوهش تسكين يافته بود. من اميدوار و خوشحال شدم و گمان كردم بيمار بهبود يافته است; بار ديگر از حال كودك پرسيدم، فرمود: «از دنيا رفت». با شگفتى گفتم: «فدايت شوم هنگامى كه زنده بود غمگين و افسرده بوديد و اينك كه فوت كرده است اندوهگين نيستيد؟»


فرمود: «ما خاندانى هستيم كه پيش از مصيبت اظهار نگرانى مى كنيم ولى چون قضاى الهى وقوع يابد راضى به رضاى خدا و تسليم امر اوييم».[18]

حلم و بردبارى

*حفص بن ابى عايشه مى گويد: امام صادق خدمتكار خود را براى انجام كارى فرستاد. خدمتكار دير كرد، امام بدنبال او رفت. ديد كه غلامش در گوشه اى خفته و به خواب سنگينى فرو رفته است. امام بر بالينش نشست و به ملايمت او را باد زد. وقتى غلامش بيدار شد، امام فرمود: «به خدا سوگند براى تو نيست كه هم روز و هم شب بخوابى، شب براى تو و روز براى ما».[19]

كمك به نيازمندان

*معلى بن خنيس مى گويد: شبى بارانى، امام صادق(عليه السلام) به طرف ظله بنى ساعده[20] مى رفت. او را تعقيب كردم. در بين راه چيزى از محموله امام به زمين افتاد، گفت: «بسم الله، خدايا آنچه به زمين افتاد به ما برگردان».

پيش رفتم و سلام كرد. فرمود: «معلى تو هستى؟»

پاسخ دادم: «آرى فدايت شوم».

فرمود: «با دست جستجو كن هر چه يافتى به من بده».

جستجو كردم. چند نان يافتم و به امام دادم. كيسه اى پر از نان نزد او بود كه بسيار سنگين مى نمود.


عرض كردم: «فدايت شوم اجازه دهيد من كيسه را بياورم».

فرمود: «نه! من خود به اين كار سزاوارترم، ولى با من بيا».

با امام همراه شدم و به ظله بنى ساعده رسيديم. گروهى از بينوايان خوابيده بودند. امام زير لباس هر كدام، يك يا دو نان گذاشت و هيچ كس را فروگذار نكرد. آنگاه بازگشتيم، عرض كردم: «فدايت شوم آنان از شيعيان شما بودند؟»

فرمود: «اگر از شيعيان ما بودند به آنان بيش از اين كمك مى كرديم».[21]

* هشام بن سالم مى گويد: «روش امام صادق(عليه السلام) اين بود كه شبها كيسه اى نان و گوشت و پول به دوش مى كشيد و براى نيازمندان مدينه مى برد و ميان آنان تقسيم مى كرد و آنان او را نمى شناختند. چون امام رحلت كرد و آن كمك قطع شد، دريافتند كه آن بزرگوار بوده است».[22]

امام صادق(عليه السلام) و زمامداران

امام در سال 83 هجرى، در زمان حكومت پنجمين خليفه ستمگر اموى، عبدالملك بن مروان به دنيا آمد، و در سال 114 زمان حكومت هشام بن عبدالملك، پس از شهادت پدر گراميش حضرت امام باقر(عليه السلام) در سن 31 سالگى به امامت رسيد.

اسامى خلفاى اموى كه از تولد امام تا سال 132 هجرى ـ سال انقراض بنى اميه ـ با امام صادق(عليه السلام)معاصر بودند، و مدت حكومتشان به شرح زير است:


1. عبدالملك بن مروان: از سال 65 تا 86 حكومت كرد و سه سال آخر حكومتش همزمان با تولد تا سه سالگى امام صادق بود.

2. وليد بن عبدالملك: نه سال و هشت ماه.

3. سليمان بن عبدالملك: سه سال و سه ماه.

4. عمر بن عبدالعزيز: دو سال و پنج ماه

5. يزيد بن عبدالملك: چهار سال و يك ماه.

6. هشام بن عبدالملك: بيست سال كه حدود دوازده سال آن معاصر با زمان امامت امام صادق(عليه السلام)بود.

7. وليد بن يزيد بن عبدالملك: يك سال.

8. يزيد بن وليد بن عبدالملك: شش ماه.

9. ابراهيم بن وليد بن عبدالملك: دو ماه يا چهار ماه.

10. مروان حمار: پنج سال و چند ماه كه با شكست او از بنى عباس و كشته شدنش در ماه ذيحجه سال 132 هجرى دولت بنى اميه منقرض شد.[23]


بى گمان نزديك به يك قرن حكومت امويان كه از سياهترين ادوار تاريخ اسلام است; اسلام و امت اسلامى را بازيچه اغراض خود قرار داده بودند و هيچ ارزشى براى مردم قائل نبودند. تمامى مسلمانان و به ويژه پيروان خاندان نبوت در حكومت بنى اميه در سختى و خفقان بسر مى بردند; عبدالملك يكى از حكام اموى در خطبه اى خطاب به مردم گفت: «هر كس مرا به تقوى و پرهيزگارى دعوت كند گردنش را مى زنم!»[24] و وليد فرزند عبدالملك پس از رسيدن به حكومت در اولين سخنرانى خود گفت: «هر كس در برابر ما گردنكشى كند او را مى كشيم و هر كس سكوت كند، درد سكوت او را خواهد كشت!»[25]

بنى اميه، مُشتى زنديق از خدا بى خبر بودند كه از همان آغاز پيدايش اسلام، با دين و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)دشمنىِ آشتى ناپذيرى داشتند. حوادث بعدى و جنگهاى بَدر و اُحُد باعث شد كه بنى اميه كينه اى بى تسكين از پيامبر و اميرمؤمنان به دل گرفته و بعدها هر وقت فرصتى يافتند به كينه جويى و انتقام دست زدند، و براى نابودى اسلام و دشمنى با پيامبر و خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از هيچ حيله و نيرنگ و جنايتى فروگذار نكردند.

از سال چهلم هجرت، پس از شهادت اميرمؤمنان و به قدرت رسيدن معاويه، دنياى اسلام عملا به دست بنى اميه قبضه شد و شديدترين فشارها بر شيعيان آغاز گشت; ناسزا گفتن به امير مؤمنان على(عليه السلام)در سرلوحه برنامه هاى بنى اميه بود. قتل عام كربلا و شهادت سرور شهيدان حسين(عليه السلام) اوج جنايات بنى اميه محسوب مى شود، و پيش از فاجعه كربلا و بعد از آن نيز بنى اميه بسيارى از بزرگان شيعه و علويين را به جرم جانبدارى از اهل بيت(عليهم السلام)كشتند و بسيارى ديگر را سالها در سياهچال هاى مخوف در بدترين شرايط زندانى كردند; «زيد» فرزند امام چهارم(عليه السلام)در زمان هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد، پيكر زيد را پس از شهادت به دستور هشام بدار آويختند، و چند سال بعد پائين آوردند و سوزاندند.

حادثه كربلا و روشنگرى و مبارزات منفى ائمه(عليهم السلام) پس از آن فاجعه، در ايجاد تنفر از حكومت بنى اميه نقش مؤثرى داشت، و بالاخره شهادت زيد موجب شد كه مردم از بى دينى و ستم و خودكامگى بنى اميه به ستوه آمدند.


سرانجام در سال 132 هجرى بساط حكومت ننگين امويان برچيده شد و بنى عباس با استفاده از موقعيت با قيافه حق بجانبى زمام امور را بدست گرفتند.

امام صادق(عليه السلام) همچون ساير ائمه گرامى ما، در تمام مدت زندگى و از جمله سالهايى كه امويان حكومت مى كردند، پنهان و آشكار به مبارزه با ستمگران اشتغال داشت، و تا جائى كه محدوديت ها و مراقبت هاى بنى اميه فرصت مى داد، به روشنگرى مى پرداخت و ياران حق و دين را هدايت مى كرد و اسلام راستين را عرضه مى داشت.

در حكومت هشام بن عبدالملك، يكبار كه امام صادق(عليه السلام)به همراه پدر گراميش در مراسم حج شركت كرده بود، در اجتماع عظيم حاجيان خطابه اى ايراد كرد و ضمن آن در مورد رهبرى و امامت خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «سپاس خداى را كه محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به راستى فرستاد، و ما را به او گرامى ساخت، ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا (در زمين) هستيم، رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».[26]

گفتار امام را به هشام گزارش كردند. هشام پس از مراسم حج و بازگشت زائران، به حاكم خود در مدينه دستور داد امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) را به دمشق بفرستد. آن دو گرامى به دمشق رفتند و برخوردهايى با هشام داشتند...

از بارزترين خدمات امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) در آن دوران سياه، نهضت علمى آن دو گرامى براى احياء و حفظ معارف اسلام و پرورش عالمان و فقهاء متعهد و مسئولى بود كه بتوانند در اقصى نقاط سرزمين اسلامى دين و قرآن را بى انحراف و دستبرد دربار خلافت نشر دهند و احكام دين را برپا دارند و از كجروى هاى عقيدتى جلوگيرى نمايند و خط اصلى اسلام را پاسدارى كنند.


اين مبارزه از جهاتى دشوارتر از گونه هاى ديگر مبارزات بود و توفيق آن دو بزرگوار در اين كار از مهمترين عواملى است كه مى بينيم با يك قرن حكومت سياه و ضد اسلامى بنى اميه، پايگاه هاى اصلى ديانت ويران نشد، در حالى كه امويان بسيار كوشيدند امت اسلامى را به جاهليت بازگردانند و در ظاهر نيز براى اين مقصود پيشرفتهايى كردند; ولى كوشش امامان پاك ما و به ويژه ظرافت عمل آنان در تربيت شاگردان و پراكندن رگه هايى از آگاهى و شناخت اسلامى در ميان جامعه، بزرگترين مانع راه امويان شد، و بالاخره دشمنان در هدف اصلى خود كه نابودى اساس اسلام بود، ناكام ماندند.

* * *

سرانجام دولت پليد اموى ساقط شد، و بنى عباس جاى آنان را گرفتند.

بنى عباس كه از تبار عباس بن عبدالمطلب، عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)بودند، در آغاز به دستاويز خونخواهى شهداى كربلا و مبارزه با ستم امويان، مردم را دور خود جمع كرده به ويژه از علاقه ايرانيان به آل على(عليه السلام) سود جستند و به عنوان آنكه حكومت را از امويان بگيرند و به كسى كه شايسته آن است بسپارند با بنى اميه به مبارزه پرداختند و به كمك ابومسلم خراسانى و ايرانيانى كه گرد او جمع شده بودند، بنى اميه را از ميان برداشتند; اما به جاى آنكه خلافت را به امام وقت جعفر بن محمد صادق(عليه السلام)واگذارند، خود زمام امور حكومت را به دست گرفتند.

بنى عباس بسيار به اسلام تظاهر مى كردند، و به عنوان اينكه «ما از آل پيامبريم» سعى داشتند خود را وارثان حقيقى پيامبر و شايستگان خلافت اسلامى معرفى كنند، و چون خودشان بهتر از هر كس مى دانستند كه شايسته اين مقام نيستند، از همان آغاز حكومت، چون طاغوتيانِ گذشته، براى حفظ سلطنت خود تضييق[27] و فشار را بر امام صادق(عليه السلام) و ياران و شيعيان او شروع كردند و به هر طريق كه ممكن بود كوشيدند جامعه را از خاندان نبوت و امامت دور بدارند، تا مبادا حكومت و خلافتى را كه به نام دودمان پيامبر و با تظاهر به اسلام به چنگ آورده بودند از دست بدهند.


از سال 132 هجرى كه امويان منقرض شدند، تا وفات امام صادق(عليه السلام) در سال 148 هجرى، دو خليفه عباسى به نام ابوالعباس سفاح و منصور دوانيقى حكومت كردند. سفاح اولين خليفه عباسى چهار سال حكومت كرد، و «منصور» دومين خليفه 22 سال، يعنى تا 10 سال پس از شهادت امام صادق(عليه السلام) قدرت را در دست داشت.[28]

امام صادق(عليه السلام) در تمام اين مدت و به ويژه در حكومت منصور تحت فشار و مراقبت بود، و حتى گاهى از تماس مردم با آن حضرت جلوگيرى مى شد.

هارون بن خارجه مى گويد: يكى از شيعيان مى خواست در مورد صحت سه طلاق در يك مجلس[29]، از امام صادق(عليه السلام) سئوال كند. به محلى كه امام در آنجا بود رفت; ولى خليفه عباسى ملاقات با آن حضرت را ممنوع ساخته بود. در انديشه ماند كه چگونه خود را به امام برساند، در اين هنگام فروشنده دوره گردى را ديد كه لباس ژنده اى بر تن دارد و خيار مى فروشد. نزد او رفت و خيارها را يكجا از او خريد و لباس او را نيز به عاريه گرفت و با تظاهر به خيار فروشى به منزل امام نزديك شد. خدمتكارى از منزل امام او را صدا كرد كه خيار بخرد، و بدين ترتيب به بهانه فروش خيار به منزل وارد شد و خدمت امام شرفياب گشت، امام فرمود: «حيله خوبى بكار بردى! مسأله ات چيست؟»

مسأله را به عرض رساند، امام فرمود: «آن طلاق باطل است...».[30]

منصور دوانيقى از هيچ سختگيرى و آزار و جنايتى نسبت به امام و پيروان او و ديگر علويان خوددارى نمى كرد، و دقيقاً همان رفتار بنى اميه را در پيش گرفته بود; سدير و عبدالسلام بن عبدالرحمن و برخى ديگر از ياران امام را به زندان افكند. معلّى بن خنيس را كه از بزرگان اصحاب امام صادق(عليه السلام)محسوب مى شد به قتل رساند. عبدالله بن حسن را كه از نوادگان حضرت مجتبى(عليه السلام) و از علويين بزرگوار بود به عراق تبعيد كرد و در آنجا زندانى و سپس شهيد ساخت...[31]


از سوى ديگر سعى مى كرد به هر طريق شده امت اسلامى به او گرايش پيدا كنند، و او را واقعاً خليفه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)و امين شريعت و سايه خدا بپندارند، و اصرار داشت كه خود را از اهل بيت پيامبر قلمداد كند، و با مغالطه جاى امامان و اوصياى حقيقى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را بگيرد. زيرا مى دانست مسلمانان شديداً به اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) معتقدند، و قبلا هم بنى عباس با سوء استفاده از همين اعتقاد مردم و با اشعار دفاع از آل پيامبر، توانسته بودند بنى اميه را از ميان بردارند.

منصور در يكى از خطبه هاى خود در روز عرفه گفت: «اى مردم! منحصراً من از طرف خدا در روى زمين پادشاهم، و به توفيق او امور شما را اداره مى كنم. من خزانه دار خدا هستم و بيت المال در اختيار من است. به خواست او عمل و به اراده او تقسيم مى كنم; با اجازه او عطا مى نمايم، خداوند مرا قفل خزائن خود قرار داده است، هر گاه بخواهد مرا باز مى كند تا به شما عطا كند!...».[32]

در خطبه اى ديگر خطاب به مردم خراسان گفت: «اى مردم خراسان! خدا حق ما را ظاهر ساخت، و ميراث ما از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)(خلافت) را به ما بازگرداند. حق در جاى خود قرار گرفت، خدا نور خود را ظاهر و يارانش را عزيز و ستمگران را نابود كرد...»[33].

منصور با اين عوامفريبى ها مى خواست خود را تقديس كند و چهره واقعى خود را كه در ناپاكى و كفر و نفاق با بنى اميه هيچ تفاوتى نداشت، در پس اين عناوين ساختگى مخفى سازد، و نيز مى كوشيد حتى اگر با سختگيرى و تهديد هم شده، موافقت ظاهرى امام صادق(عليه السلام) را جلب كند تا در برابر مردم خود را موجه جلوه دهد، اما امام نه تنها هرگز او را تأييد نكرد، بلكه به هر صورت كه ممكن مى شد با روشنگرى هاى خود هويّت اصلى او و بنى عباس را برملا مى ساخت:


*يكى از ياران امام پرسيد: «اگر به برخى از ما شيعيان كه از نظر معيشت در تنگدستى و سختى است پيشنهاد شود كه براى اين ها (بنى عباس) خانه بسازد، نهر بِكَنَد و اجرت بگيرد، اين كار از نظرشما چگونه است؟»

امام فرمود: «من دوست ندارم كه براى آنها (بنى عباس) گرهى بزنم يا خطى بكشم، هر چند در برابر آن پول بسيارى بدهند; زيرا كسانى كه به ستمگران كمك مى كنند در قيامت در سرا پرده اى از آتشند تا خدا ميان بندگان حكم كند».[34]

و نيز آن گرامى درباره فقها فرمود: «فقيهان، امناى پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روى آوردند ]و با ستمكاران دمساز و همكار شدند [ به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد».[35]

امام حتى در مكاتبات و ملاقاتهاى خود گاه با صراحت به تقبيح منصور مى پرداخت.

* منصور در نامه اى به امام نوشت: «چرا مانند ديگران نزد ما نمى آيى؟»

امام در پاسخ نوشت: «ما از دنيا چيزى نداريم كه براى آن از تو بيمناك باشيم، و تو نيز از معنويات و آخرت چيزى ندارى كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. نه تو در نعمتى كه بياييم به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مى بينى كه بياييم به تو تسليت دهيم; پس چرا نزد تو بياييم؟!»

منصور نوشت: «بياييد ما را نصيحت كنيد!»

امام پاسخ داد: «هر كس اهل دنيا باشد، تو را نصيحت نمى كند و هر كس اهل آخرت باشد نزد تو نخواهد آمد».[36]


* روزى امام در مجلس منصور بود، اتفاقاً مگسى منصور را آزار مى داد و هر چه آن را دور مى كرد، مگس دور نمى شد و باز بر صورت منصور مى نشست. منصور با نارحتى به امام گفت: «خدا چرا مگس را آفريده است؟!»

امام بى درنگ پاسخ داد: «لِيُذِّلَ بِهِ الْجَبابِرَةَ; براى آنكه ستمگران جبار را به وسيله آن خوار و ذليل سازد.» منصور يكّه خورد و ساكت ماند.[37]

امام در برابر فرماندار مدينه

*عبدالله بن سليمان تميمى مى گويد: هنگامى كه محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن حسن بن الحسن توسط حكومت عباسى شهيد شدند، منصور دوانيقى يكى از عمال خود به نام «شيبة بن غفّال» را فرماندار مدينه ساخت.

شيبه به مدينه آمد و روز جمعه در مسجد مدينه بر منبر خطبه خواند و گفت: «همانا على بن ابيطالب ميان مسلمانان اختلاف انداخت و با اهل ايمان جنگيد و حكومت را براى خود مى خواست و نمى گذاشت به اهلش برسد، اما خداوند او را از حكومت محروم ساخت، و پس از او فرزندانش نيز در فساد دنباله روى او و جوياى حكومتند، بدون آنكه لياقت آن را داشته باشند، به همين جهت در نقاط مختلف زمين كشته مى شوند و در خون خود مى غلطند!»

سخنان شيبه بر مردم بسيار گران آمد ولى هيچ كس را ياراى آن نبود كه چيزى بگويد.

در اين هنگام مردى كه پيراهنى پشمين در بر داشت برخاست و گفت: «ما خداى را ستايش مى كنيم و بر محمد آخرين پيام آور او و سرور پيامبران و نيز بر همه پيامبران درود مى فرستيم. اما خوبى هايى كه گفتى ما سزاوار آنيم، و آنچه از زشتى بر زبان راندى تو و منصور به آن سزاوارتريد».

سپس به مردم رو كرد و گفت: «آيا شما را آگاه نسازم كه چه كسى ميزان اعمالش در قيامت خالى تر و از همگان زيانكارتر است؟ او كسى است كه آخرتش را به دنياى ديگران بفروشد، و اين فرماندار فاسق چنين است. (كه آخرتش را به دنياى منصور فروخته است)...».


مردم آرام شدند و فرماندار بى آنكه چيزى بگويد از مسجد بيرون رفت. آنگاه پرسيد: «اين مرد كه در برابر فرماندار چنين كوبنده سخن گفت كيست؟» گفتند: «امام جعفر بن محمد الصادق است».[38]

امام صادق و زيد بن على(عليهما السلام)

زيد فرزند امام چهارم زين العابدين(عليه السلام) از شخصيتهاى برجسته اسلامى و از چهره هاى راستين علم و تقوى و فضيلت شيعى است.

زيد در اوج خفقان حكومت امويان، مردانه قيام كرد و با شجاعت جنگيد و با شرافت شهيد شد; زندگى سراسر نور و تقواى زيد و سرانجام قيام و شهادت تاريخ ساز او بهترين معرف پرورشى است كه آن بزرگ در خاندان امامت از پدر و برادر فرا گرفته بود.

دانشمندان اسلام بر بزرگوارى، تقوى، علم و فضيلت زيد متفقند. امامان بزرگوار ما در بسيارى موارد فضيلت و بزرگوارى زيد را ستوده اند، و روايات فضيلت زيد به حدى است كه شيخ صدوق(رحمه الله) در كتاب عيون اخبار الرضا، يك باب را به اين روايات اختصاص داده است.[39]

*شيخ مفيد مى گويد: «پس از امام باقر(عليه السلام) زيد از ساير فرزندان امام چهارم برتر و بزرگوارتر است، او پرهيزكار، عابد، فقيه، بخشنده و شجاع بود، امر به معروف و نهى از منكر مى كرد».[40]

*ابى جارود مى گويد: «به مدينه آمدم و هر وقت سراغ زيد را مى گرفتم مى گفتند: با قرآن همدم است».[41]

*هشام مى گويد: «خالد بن صفوان از زيد سخن مى گفت، پرسيدم: او را كجا ديدى؟ گفت: در يكى از روستاهاى كوفه.

گفتم: چگونه بود؟


گفت: آنچه من دريافتم اين است كه از خوف خدا بسيار مى گريست».[42]

*شيخ مفيد مى فرمايد: «گروهى از شيعه ـ زيديّه ـ معتقدند كه زيد پس از پدر بزرگوارش امام بود، سبب اين اعتقاد آنست كه زيد قيام با شمشير (مسلحانه) كرد، و مردم را به آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) دعوت مى نمود، و آنان گمان كردند امامت خود را در نظر دارد، در حالى كه اين طور نبود و او مى دانست كه پس از پدر، برادرش حضرت باقر(عليه السلام) امام است، و امام باقر(عليه السلام) نيز به هنگام وفات حضرت صادق(عليه السلام)را براى امامت تعيين و معرفى كرد».[43]

* * *

قيام زيد

زيد براى شكايت از خالد بن عبدالملك، فرماندار مدينه، به شام نزد هشام بن عبدالملك اموى رفت، ولى هشام براى آنكه زيد را تحقير كند او را به حضور نمى پذيرفت. زيد اعتراض و دادخواهى خود را توسط نامه براى هشام فرستاد ولى هشام اعتنايى نكرد و ذيل نامه او نوشت به محل خود باز گرد. زيد گفت: «به خدا سوگند برنمى گردم»... و مدتى در شام ماند تا هشام به او وقت ملاقات داد; ولى هشام به گروهى از شاميان سپرده بود كه هنگام ورود زيد دور او را بگيرند، چنانكه زيد نتواند به هشام نزديك شود.

زيد وارد مجلس شد و بلافاصله آغاز سخن كرد، و خطاب به هشام گفت: «در ميان بندگان خدا هيچ كس نيست كه برتر از آن باشد كه به تقوى سفارش شود، و هيچ كس نيست كه پست تر از آن باشد كه به تقوى سفارش كند; من تو را به تقوى توصيه مى كنم; از خدا بترس و پرهيزكار باش».


هشام با لحنى توهين آميز گفت: «تو خود را سزاوار خلافت مى دانى و بدان اميدوارى، در حالى كه لياقت آن را ندارى و كنيز زاده اى بيش نيستى».

زيد پاسخ داد: «هيچ مقامى از پيامبرى برتر نيست، و برخى از پيامبران مانند اسماعيل فرزند ابراهيم، كنيز زاده بودند، و اگر كنيززادگى نقصى بود هرگز اسماعيل به پيامبرى مبعوث نمى شد. آيا نبوت ارجمندتر است يا خلافت؟... اضافه بر اين كسى كه پدرانش رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) و على بن ابى طالب(عليه السلام)باشند، كنيز بودن مادرش چه نقصانى براى او محسوب مى شود؟!»

هشام با شنيدن اين پاسخ، خشمگين از جاى برخاست، و فرمان داد زيد را بيرون كنند. زيد به هنگام رفتن گفت: «لَمْ يَكْرَهْ قَوْمٌ قَطُّ حَرَّ السُّيُوفِ إِلاّ ذَلُّوا; آنانكه سوزش شمشير را مكروه دارند و از آن بهراسند ذليل و خوار مى شوند».

اين سخن زيد را به هشام بازگفتند و او دريافت كه زيد عليه امويان قيام خواهد كرد، و به درباريان خود گفت: «شما گمان مى كرديد اين خاندان (خاندان امير مؤمنان على(عليه السلام)) نابود شده است. به جان خودم سوگند خاندانى كه چون زيد را دارد منقرض نشده است!»

زيد از شام به كوفه آمد. شيعيان گرد او جمع شدند و با او بيعت كردند. تنها از كوفه پانزده هزار نفر با زيد دست بيعت دادند و از مدائن، بصره، واسط، خراسان، رى، موصل و شهرهاى ديگر نيز بسيارى به آنان پيوستند; و زيد قيام كرد.[44]

جنگ آغاز شد. گروندگان به زيد سستى كردند و بسيارى ناجوانمردانه بيعت را زير پا گذاشتند و از يارى زيد دست برداشتند. زيد در چند صحنه مردانه نبرد كرد و با آنكه ياران اندكى برايش باقيمانده بود پايمردى ها نمود، و سرانجام تيرى بر پيشانيش فرود آمد، و چند روز بعد درگذشت. درود خدا و فرشتگان بر او. شهادت زيد در ماه صفر سال 120 يا 121 هجرى واقع شد.

جسد زيد را برخى دوستداران او شبانه در نهرى دفن كردند، و بر آن آب گشودند، اما سرانجام دشمنان مدفن او را پيدا كردند و رذيلانه تن آن شهيد را از خاك در آوردند، سر مقدس او را از بدن جدا ساختند و به شام نزد هشام فرستادند و بدنش را به فرمان هشام در كناسه كوفه برهنه به دار آويختند.


چند سال پيكر او چون پرچم شهادت بر دار در اهتزاز بود، تا هشام اموى دوباره فرمان داد بدن زيد را از دار فرود آوردند و سوزاندند و خاكسترش را نيز بر باد دادند.[45]ستمگران از پيكر بى جان زيد نيز وحشت داشتند.

خبر شهادت زيد، امام صادق(عليه السلام) را سخت اندوهگين ساخت، چنانكه آثار حزن و مصيبت در سيماى آن حضرت آشكار شد... امام هزار دينار به ابوخالد واسطى داد تا در ميان بازماندگان افرادى كه در ركاب زيد شهيد شده بودند تقسيم كند.[46]

* فضيل رسان مى گويد: پس از شهادت زيد خدمت امام شرفياب شدم، از زيد سخن به ميان آمد، امام فرمود: «خدا او را رحمت كند، مؤمن و عارف (معتقد به امامت ما) و دانشمند و راستگو بود، اگر پيروز مى شد وفا مى كرد، و مى دانست خلافت را به چه كسى واگذار نمايد».[47] (يعنى براى امامت و خلافت امام صادق(عليه السلام) مبارزه مى كرد و اگر پيروز مى شد، امام و خليفه واقعى را به مردم معرفى مى كرد).

از سخنان امام(عليه السلام) كاملا آشكار است كه قيام زيد براى آن بود كه حكومت را از خلفاى ستمگر اموى بگيرد و به امام بسپارد، زيد به امامت امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) كاملا معترف بوده است.

* هشتمين پيشوا، امام رضا(عليه السلام) به مأمون فرمود: «زيد از علماء آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) بود، براى خدا خشمگين شد و با دشمنان خدا پيكار كرد تا در راه خدا به شهادت رسيد; پدرم موسى بن جعفر(عليه السلام) از پدرش جعفر بن محمد(عليه السلام)براى من نقل كرد كه مى گفت: خدا عمويم زيد را رحمت كند كه مردم را به امامت آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) دعوت مى كرد، و اگر به پيروزى مى رسيد به آنچه مردم را به آن دعوت كرده بود وفا مى كرد، (يعنى حكومت را به امام واگذار مى كرد) زيد براى قيام با من مشورت كرد، به او گفتم: اى عمو اگر راضى هستى كشته وبه دار آويخته شوى، قيام كن».

مأمون پرسيد: «آيا او ادعاى امامت نداشت؟»

امام فرمود: «نه! او مردم را به امامت آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)دعوت مى كرد».[48]


* شيخ صدوق نقل مى كند: زيد بن على(عليه السلام) فرمود: «در هر زمان يك تن از آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) امام و حجت خدا خواهد بود و در اين زمان حجت خدا پسر برادرم جعفر بن محمد است كه هر كس از او پيروى كند گمراه نمى شود و هر كس با او مخالفت ورزد هدايت نمى يابد».[49]

مناظرات امام صادق(عليه السلام)

امام صادق(عليه السلام) در سالهاى آخر حكومت امويان و اوائل حكومت عباسيان، با استفاده از درگيرى بنى اميه و بنى عباس و مشغوليت آنان به مسائل خود، كه موجب تخفيف خفقان بود، نهضت علمى ـ مذهبى خود را گسترش داد و عملا مدينه حوزه درسى شد كه در آن هزاران پژوهنده مشتاق در رشته هاى گوناگون از محضر آن امام گرامى بهره مى گرفتند. شهرت علمى امام در بلاد اسلامى چنان چشمگير و زبانزد خاص و عام بود كه از نقاط بسيار دور سرزمينهاى اسلامى براى كسب فيض به مدينه و حوزه درس او مى آمدند و از درياى بيكران علوم الهى او بهره ور مى شدند. حتى بسيارى از متفكرين غير اسلامى نيز براى مذاكره علمى با امام به خدمتش مى رسيدند. شرح پاسخها و مناظرات امام با فرق گوناگون و صاحبان عقايد مختلف، از جالب ترين صفحات تاريخ علمى سده هاى اوليه اسلام است.

به نظر مى رسد پاسخهاى امام، بيشتر به مناسبت زمان و موقعيت و با توجه به طرز فكر و ميزان درك سؤال كننده بوده است، به همين جهت برخى پاسخها فقط برهان جدل كننده را باطل و ضعف گفتار او را برملا مى سازد، و برخى نيز براى برانگيختن انديشمندى و تفكر در سؤال كننده است، البته در بسيارى موارد نيز پاسخها كاملا علمى و فلسفى است.

گردآورى همه پاسخها و مناظرات امام(عليه السلام) به كتابى جداگانه نياز دارد. ما در اين مقال براى نمونه چند فراز كوتاه از پاسخهاى امام را كه ساده تر و درك آن براى جوانان آسان تر است ذكر مى كنيم، و سپس به معرفى رساله اى كه امام صادق(عليه السلام) در توحيد براى مفضّل فرموده است مى پردازيم.


1.ابومنصور مى گويد: يكى از دوستانم برايم نقل كرد كه با ابن ابى العوجاء و عبدالله بن مقفع ـ ]كه هر دو از دهرى مذهبان آن زمان بودند [ ـ در مكه، در مسجد الحرام نشسته بوديم; ابن مقفع گفت: «اين مردم را مى بينيد؟ ـ و به سوى جايى كه حاجيان طواف مى كردند اشاره كرد ـ هيچ يك از آنان شايسته نام انسان نيستند، مگر آن مرد بزرگ كه نشسته است (يعنى امام صادق(عليه السلام)، اما ديگران همگى سفله و حيوانند!»

ابن ابى العوجاء گفت: «چرا از اين همه فقط آن مرد را انسان مى دانى؟!»

ـ زيرا در او چيزهايى ـ ]از دانش و فضل و بزرگى [ ـ ديده ام كه در غير او نيافتم.

ـ بايد ادعاى تو را درباره او از خود او جويا شوم، و خودم دريابم.

ـ از اين كار صرف نظر كن، چرا كه من بيمناكم اگر با او سخن بگويى آنچه در دست دارى تباه سازد (يعنى تو را از عقيده ات كه به خدا و دين قائل نيستى بازگرداند).

ـ نظر تو اين نيست، بلكه مى خواهى من او را نبينم تا نادرستى آنچه درباره او گفتى آشكار نشود، و گفتار تو دروغ در نيايد.

ـ اكنون كه درباره من چنين مى انديشى، نزد او برو و هرچه مى توانى دقت كن تا لغزشى نداشته باشى و زمام اختيار را از دست نده كه دست بسته تسليم خواهى شد و آنچه را مى خواهى بگويى حساب كن كدام به سود و كدام به زيان توست و آنها را نشانه و علامت گذارى كن (تا در موقع گفتگو حيران نشوى و اشتباه نكنى).

ابن ابى العوجاء براى ديدار امام رفت، و من و ابن مقفع بر جاى خويش مانديم.


چون بازگشت گفت: «اى پسر مقفع! واى بر تو، تو گفتى او انسانى است، اما من ديدم او از جنس بشر نيست! اگر در جهان يك تن باشد كه هر گاه بخواهد روح محض است و هر گاه بخواهد در بدن جسمانى ديده مى شود، تنها اوست!!»

ابن مقفع پرسيد: «مگر چه شده است؟»

گفت: به خدمت او رفتم و نشستم وقتى كه ديگران رفتند و من و او تنها مانديم، آغاز سخن كرد و فرمود: «اگر مطلب ـ ]دين و ايمان[ ـ چنان باشد كه اينها مى گويند ـ اشاره به مسلمانانى كه طواف مى كردند ـ و مسلماً هم چنان است كه آنان مى گويند; ]يعنى خدا و دين و آخرت بر حق است  [در اين صورت آنان به راه سلامت رفته اند و شما از سعادت دور مانده ايد و در هلاكت خواهيد بود. و اگر مطلب چنان باشد كه شما مى گوئيد، ]يعنى خدايى و آخرتى در كار نباشد [ و قطعاً چنان نيست كه شما مى گوئيد، در اين صورت شما با مسلمانان مساوى هستيد. ]يعنى مسلمانان كه به دين معتقدند به مهلكه اى نيفتاده اند چرا كه اگر به فرض محال خدا و آخرتى هم نباشد و چنان كه شما دهرى مذهبان مى پنداريد با مرگ همه چيز پايان پذيرد و حساب و كتابى در كار نباشد باز مسلمانان زيانى نديده اند و عاقبتشان مثل شما خواهد بود.[

گفتم: «خدا تو را رحمت كند، مگرما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند، اعتقاد ما با آنان تفاوتى ندارد و يكى است!»

فرمود: «چگونه سخن تو و آنان يكى است؟ در حالى كه آنان به معاد و پاداش اخروى و كيفر الهى و به خداى آسمان معتقدند و آسمان را به وجود خدا آباد مى دانند، در حالى كه شما آسمان را ويرانه اى مى پنداريد كه كسى در آن نيست!»

من اين فرصت را كه امام سخن از خدا به ميان آورد براى بيان عقايد خود غنيمت شمردم و گفتم: «اگر چنان است كه آنان مى گويند، پس چرا خدا خود را بر آفريدگان خويش آشكار نمى سازد و روياروى، ايشان را به پرستش خود دعوت نمى كند تا دو نفر از خلايق با هم اختلاف نداشته باشند، چرا خود را از ايشان پنهان مى دارد و پيامبران را مى فرستد؟ اگر خودش مى آمد براى ايمان آوردن مردم مؤثرتر بود!»


فرمود: «واى بر تو، چگونه كسى كه قدرتش را در وجود خودت به تو نشان داده بر تو پوشيده مانده است؟ آفريدنت در حالى كه قبلا نبودى، بزرگ شدنت بعد از كوچك بودنت، توان و نيرويت بعد از ناتوانيت، و باز ناتوانيت بعد از توانائيت، بيماريت بعد از سلامتيت، و سلامتيت بعد از بيماريت، خشنوديت بعد از خشمت و خشمت بعد از خشنوديت، اندوهت بعد از سرورت و سرورت بعد از اندوهت، دوستيت بعد از دشمنيت و دشمنيت بعد از دوستيت، پايداريت بعد از تأنى و سستيت، و تأنى و سستيت بعد از عزم و پايداريت، خواستنت بعد از بيزاريت و بيزاريت بعد از خواستنت، تمايل و رغبتت بعد از بى ميليت و بى ميليت بعد از تمايل و رغبتت، اميدت بعد از يأست و يأست بعد از اميدت، آگاه شدن و به ذهن آوردن چيزى را كه در ذهنت نبود، و رها كردن و فراموش نمودن چيزى را كه در ذهن داشتى...».

و همچنين آثار قدرت و خلقت خدا را كه در وجود من است و نمى توانم انكار كنم متّصلا بر من مى شمرد; چنانكه گمان كردم هم اكنون خدا ميان من و او آشكار مى گردد.[50]

2. عبدالله ديصانى كه به خدا اعتقاد نداشت به خانه امام صادق(عليه السلام) رفت. اجازه خواست و داخل شد و نشست و عرض كرد: «اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم دلالت كن».

امام فرمود: «نامت چيست؟»

ديصانى هيچ نگفت و برخاست و بيرون آمد! دوستانش چون از جريان آگاه شدند گفتند: «چرا نام خود را نگفتى؟»

گفت: «اگر مى گفتم نامم عبدالله است بى ترديد مى گفت: اين كيست كه تو عبد و بنده اويى؟»

گفتند: «بازگرد و از او بخواه تو را به خدا دلالت كند و از نامت سئوال نكند».


ديصانى بازگشت و به امام عرض كرد: «مرا به معبودم دلالت كن و از نامم نيز نپرس!»

امام فرمود: «بنشين!»

فرزند كوچك امام تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد، امام تخم مرغ را از او گرفت، و فرمود: «اى ديصانى! اين حصارى سربسته است كه پوستى محكم دارد، و در زير پوست محكم باز پوسته اى نازك است، و درون پوسته نازك، طلايى محلول و نقره اى مذاب است كه هيچ يك با ديگرى مخلوط نمى شود و بر همين حالت باقى است ; نه چيزى كه سلامت بخش است از درونش بيرون مى آيد كه خبر از سلامتش بدهد و نه چيزى كه فاسد كننده آن باشد به درونش راه دارد كه ما را از فساد درونش آگاه سازد. هيچ معلوم نيست براى آفرينش جنس نر يا ماده است، و در اين حالت شكافته مى شود و رنگ هاى طاووسى از آن بيرون مى آيد. آيا براى آن ]با اين همه شگفتى [ هيچ مدبّر و خالقى قائل نيستى؟»

ديصانى به فكر فرو رفت و مدتى ساكت ماند، و سرانجام سر برداشت و گفت: «گواهى مى دهم كه خدايى جز الله نيست كه يكتاست و شريكى ندارد، و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست، و گواهى مى دهم كه شما امام و حجت بر خلايق هستيد، و من از گذشته خويش پشيمان و تائبم».[51]

3. هشام مى گويد: زنديقى از امام صادق(عليه السلام) ضمن سئوالات خود پرسيد: «خدا چيست؟»

امام فرمود: «او شيئى است بر خلاف همه اشياء، و منظورم از اين كلام اثبات معناى اين سخن است و اين كه او شيئى است به حقيقت «شيئى و چيزى بودن» ]حقيقتاً چيزى است كه وجود دارد[ جز آنكه نه جسمى دارد و نه شكلى و نه دريافته مى شود و نه لمس مى گردد و نه با حواس پنجگانه درك مى شود و نه خيال و اوهام او را درك مى كند و نه هلاكت و نابودى در او راه دارد كه نقصانى در او به وجود آورد و نه گذشت زمان در او تغييرى ايجاد مى كند».


ـ آيا مى گويى او شنوا و بيناست؟

ـ او شنوا و بيناست; شنوا بدون عضوى براى شنيدن و بينا بدون وسيله اى جهت ديدن; بلكه او به نفس خويش مى شنود و به نفس خويش مى بيند، سخن من چنين نيست كه وقتى مى گويم «به نفس خود مى بيند و به نفس خود مى شنود» چنان باشد كه او چيزى است و نفس او چيز ديگرى، بلكه اين عبارت را براى تفهيم و تفاهم بكار مى برم; بنابراين مى گويم او با «كل وجود خود» شنواست، و باز نه به اين معنا كه وقتى مى گويم «كل او» يعنى وجود او بعض و جزء داشته باشد، ولكن مى خواهم مطلب را به تو بفهمانم، و منظورم جز اين نيست كه او شنوا و بينا و دانا و آگاه است بدون هيچ اختلافى در ذات و بدون هيچ اختلافى در معنا.

ـ پس او چيست؟

ـ او رب و معبود است، او اللّه است; و باز مراد من از رب و الله حروف «ا،ل،هـ» و «ر،ب» نيست، بلكه منظور من آن معنا و وجودى است كه خالق همه اشياء است و سازنده آنهاست و منظورم از به كار بردن اين حروف همان معناست كه به الله و الرحمن و رحيم و عزيز و اسمهاى ديگر ناميده مى شود، و او خداى معبود است كه عزيز و جليل باد.

ـ ولى ما هيچ چيزى كه به فكر آيد نمى يابيم مگر آنكه مخلوق است!

ـ اگر چنين باشد تكليف توحيد از ما برداشته مى شود زيرا در مورد چيزى كه اصلا به فكر نيايد تكليفى نداريم و لكن ما مى گوييم هر چه از طريق حواس به فكر ما راه يابد و محدود به حواس گردد و شكلى در حواس ما داشته باشد كه بتوان همانندى براى آن تصور نمود، آن مخلوق است; بنابراين در اثبات خالق اشياء بايد خدا را از دو جهت ناسزاوار او، بيرون بدانيم;


يكى نفى كه نفى او موجب ابطال و انكار اوست، و ديگرى تشبيه چرا كه شباهت داشتن از صفات مخلوقات است كه آشكار است، از اجزايى تركيب و تأليف يافته اند، پس از اثبات صانع و خداى متعال ناگزيريم، به خاطر آنكه مخلوقات نيازمند اويند، و همه مصنوعند و صانع آنان غير از خودشان است و مثل آنان نيست، چرا كه مثل ايشان شبيه به ايشان خواهد بود در تركيب و تأليفى كه در آنان آشكار است و نيز شبيه به ايشان خواهد بود در اين كه قبلا نبودند و بعداً به وجود آمدند، و از خُردى به بزرگى و از سياهى به سپيدى و از نيرومندى به ناتوانى منتقل مى شوند، و در احوال ديگرى كه در مخلوقات موجود است و حاجتى نيست ما آن را بيشتر بيان كنيم.

ـ وقتى خدا را اثبات كنى در واقع براى او حد قائل شده اى!

ـ نه هرگز براى او حدى قائل نشده ام، بلكه فقط بودن او را اثبات مى كنم و بين نفى و اثبات هيچ مرتبه اى نيست.

ـ آيا او هستى دارد؟

ـ آرى، هيچ چيز جز به هستى كه دارد اثبات نمى شود.

ـ آيا او كيفيت و چگونگى هم دارد؟

ـ نه; زيرا كيفيت و چگونگى از جهت صفت است. و به واسطه احاطه بر چيزى مى توان كيفيت و چگونگى او را بيان كرد; ولى در اثبات خداى متعال بايد از دو جهت تعطيل; (نفى كردن و هيچ انگاشتن او) و تشبيه; (او را چون ديگر اشياء پنداشتن) بيرون رفت; زيرا هر كس او را نفى كند انكار او كرده و پروردگارى او را كنار گذاشته و بر بطلان او قائل شده است، و هر كس او را تشبيه به غير او نمايد، او را به صفت مخلوقات و مصنوعات كه سزاوار پروردگارى و خدايى نيستند اثبات كرده است; پس بايد گفت براى او كيفيتى است كه جز او سزاوار آن نيست، و غير او در آن شركت ندارد و هيچ كس بر آن احاطه اى ندارد و هيچ كس جز او نمى داند كه چگونه است.


ـ آيا او به وجود خود با اشياء مباشرت دارد و كارى را انجام مى دهد؟

ـ اوبرتر از آنست كه به وجود خود با اشياء مباشرت داشته و كارى انجام دهد; چرا كه اين صفت مخلوق است كه با وجود خود با اشياء تماس و مباشرت دارند ] و كارهايشان با بدن و اعضاء انجام مى شود [ و خداى متعال اراده و مشيّت او نافذ در همه چيز است، و هر چه بخواهد ]با اراده [ انجام مى دهد.[52]

رساله توحيد مفضّل

توحيد مفضّل حاوى مطالب سودمندى در مورد خلقت انسان و جهان و اثبات وجود خداى متعال و علم و قدرت و حكمت اوست كه امام صادق(عليه السلام) در چهار جلسه براى مفضّل بيان فرمودند و مفضّل با اجازه امام مى نوشت.

اين رساله پر ارج كه توسط علامه مجلسى و برخى ديگر از دانشمندان ترجمه[53] و چاپ شده براى همگان مفيد و سودمند و مطالعه آن براى همه علاقه مندان به مسائل توحيد و متكفران در آيات عظمت الهى لازم است.

سيد بن طاوس در كشف المحجه به فرزند خود توصيه مى كند كه اين رساله را مطالعه نمايد،[54] و در جاى ديگر نيز مى فرمايد: «كسى كه به سفر مى رود از كتابهايى كه بايد همراه داشته باشد يكى توحيد مفضّل است».[55]

اينك به اختصار به معرفى اين رساله مى پردازيم و براى تبرك، ترجمه فرازهايى از آن را ذكر مى كنيم:

«روزى به هنگام غروب در مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نشسته بودم و در عظمت پيامبر و آنچه خداوند بدان بزرگوار از شرف و فضيلت عطا كرده مى انديشيدم... ناگاه ابن ابى العوجاء كه يكى از لامذهبان آن زمان بود وارد مسجد شد و در جايى نشست كه من سخن او را مى شنيدم، چون قرار گرفت مردى از دوستانش نيز در رسيد و نزديك او نشست; ابن ابى العوجاء و دوستش به ترتيب درباره پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)مطالبى.... بيان داشتند.

پس از اين گفتگو سخن از آفريدگار جهان به ميان آوردند، و حرف را بدانجا رساندند كه جهان را خالقى و مدبّرى نيست، و همه چيز بدون خالق و مدبر از طبيعت پديد مى شود و پيوسته چنين بوده و چنين خواهد بود!


چون اين سخنان واهى از آن به دور مانده از رحمت حق شنيدم، از شدت خشم خوددارى نتوانستم و گفتم: «اى دشمن خدا، زنديق و بى دين شدى و پروردگارى كه تو را به بهترين تركيب و صورت آفريده و تو را از حالات گوناگونى گذرانده تا به اين حِدَّت رسانده است انكار كردى. اگر در خود انديشه كنى و به حس و دريافت خود رجوع نمايى، بى ترديد دلايل پروردگار و آثار آفرينش خداى متعال در تو مستقر و شواهد وجود خدا و قدرت او و برهان علم و حكمتش در تو آشكار و روشن است».

ابن ابى العوجاء گفت:

«اى مرد! اگر تو از متكلمانى (كسانى كه از بحث عقايد آگاهى داشتند و در بحث و جدل ورزيده بودند) با تو، به روش آنان سخن بگويم; در آن صورت اگر ما را مجاب سازى ما از تو پيروى كنيم و اگر از آنان نيستى سخن گفتن با تو سودى ندارد. و اگر از ياران جعفر بن محمد صادق هستى، او خود چنين با ما سخن نمى گويد، و به اين طريق با ما مجادله نمى كند; او گفتار ما را بيش از آنچه تو شنيدى بارها شنيده و دشناممان نداده و در پاسخ ما از اندازه بيرون نرفته است، او آرام و بردبار و خردمند و متين است، هرگز خشم و سفاهت بر او چيره نمى شود و از جاى به در نمى رود; سخنان و دلايل ما را مى شنود آنچه در خاطر داريم بر زبان مى آوريم و گمان مى كنيم بر او پيروز شده ايم، آنگاه با كمترين سخن دلايل ما را باطل مى سازد و با كوتاهترين كلام حجت را بر ما تمام مى كند; چنانكه نمى توانيم به پاسخ برآئيم. اينك تو اگر از اصحاب اويى چنانكه شايسته اوست با ما سخن بگو».

من اندوهناك از مسجد بيرون آمدم و در آنچه اسلام و مسلمانان به كفر اين محلدان و شبهات ايشان در انكار آفريدگار مبتلا شده اند فكر مى كردم، پس به خدمت سرورم امام صادق(عليه السلام) رفتم. امام چون مرا افسرده و اندوهگين ديد، پرسيد: «ترا چه مى شود؟»

من سخنان آن دهريان را بعرض رساندم،


فرمود: «براى تو از حكمت آفريدگار در آفرينش جهان و حيوانات و درندگان و حشرات و مرغان و هر جاندارى از انسان و چهارپايان و گياهان و درختان ميوه دار و بى ميوه و گياهان خوردنى و غير خوردنى بيان خواهم كرد; چنانكه عبرت گيرندگان از آن عبرت گيرند و بر معرفت مؤمنان افزوده شود و ملحدان و كافران در آن حيران بمانند; بامداد فردا نيز نزد ما بيا».

از اين توفيق ناياب سخت شاد شدم و به خانه آمدم و در انتظار آن وعده جانبخش شب بر من دراز شد».

مجلس اول

بامداد به خدمت امام شتافتم، و رخصت طلبيده وارد شدم و ايستادم، بعد به حجره اى ديگر داخل شدم و امام مرا به خلوت خويش طلبيد، چون نشستم، امام فرمود: «مفضّل، گويا شب بر تو در انتظار وعده ما طولانى شد؟»

عرض كردم: «آرى سرور من».

امام اينگونه آغاز كرد: «اى مفضّل! خدا بود و هيچ چيز پيش از او نبود. و او باقى است و بودنش را نهايت نيست، حمد و ستايش سزاوار اوست كه به ما الهام فرمود، و شُكر و سپاس ويژه او كه برترين مراتب علوم و رفيع ترين قله هاى سرافرازى را به ما عطا كرد، و ما را بر همه آفريدگان به علم خويش برگزيد، و به حكمت خود ما را بر آنان گواه ساخت».

مفضّل مى گويد: اجازه خواستم تا آنچه را امام مى فرمايد بنويسم

امام موافقت كرد و فرمود: «اى مفضّل! آنانكه در وجود آفريدگار جهان ترديد مى كنند، به عجايب خلقت جهان جاهلند، و فهمشان از درك حكمتهاى خداى متعال در مخلوقات دريا و كوه و دشت كوتاه و قاصر است; بنابراين به سبب كوتاهى فكر و دانششان به راه انكار رفته اند، و به جهت ناتوانى بصيرتشان به لجاجت و تكذيب پرداخته اند، تا آنجا كه منكر شده و مى گويند موجودات را خالقى نيست و ادعا مى كنند كه جهان مدبّرى ندارد، و آنچه وقوع مى يابد بنابر حساب و اندازه و حكمت و تدبيرى نيست!


خداى متعال برتر از آنست كه وصف مى كنند، و خدا ايشان را از رحمت به دور دارد كه از حق روشن و آشكار به كدام سوى مى روند؟!

آنان در گمراهى و كورى و حيرت خود چون گروهى نابينايند كه در عمارتى استوار و آراسته درآيند و در آن فاخرترين فرشها گسترده باشد، و انواع خوردنى و نوشيدنى و پوشيدنى و آنچه آدمى بدان نيازمند است آماده، و هر چيز با تدبير و اندازه اى درست، در جاى خود قرار گرفته باشد; پس آن كوران به هر سوى عمارت رفت و آمد كنند، و در اطاقها وارد شوند; در حالى كه نه بنا را مى بينند و نه آنچه در آن مهيا شده است، و گاه باشد كه پايشان به ظرفى يا اثاثى كه درست در جاى خود قرار دارد برخورد و آنان نيازى به آن نمى بينند و نيز نمى دانند كه آن را چرا و براى چه كار در آنجا نهاده اند، و از نادانى خشمگين شوند و بر بنا و بنا كننده ناسزا گويند!

دقيقاً حال گروهى كه حسن تقدير معبود جهان و كمال تدبير در عالم هستى را انكار مى كنند، چون آن كوران است; زيرا اذهان اين منكران اسباب و علل و فوايد اشياء را درنيافته است و در اين جهان حيران و نادان پرسه مى زنند و آنچه از درستى نظام و استحكام آفرينش و زيبايى ساخت در اين سرا به كار رفته نمى فهمند، و چون چيزى ببينند كه سببش را ندانند و عقلشان به حكمت آن نرسد، به بدگويى و انكار مى پردازند و آن را به خطا و بى تدبيرى نسبت مى دهند».

امام(عليه السلام) در دنباله سخنان خود در مجلس اول، به تفصيل، خلقت انسان و حكمت هاى گوناگون آن و نعمت هاى الهى را توضيح داده اند. براى رعايت اختصار به همين اندك اكتفا مى كنيم و فرازهايى از بيانات امام را در جلسات بعدى نقل مى كنيم:

مجلس دوم

«... اى مفضّل... در تدبير خداى حكيم و توانا بينديش، در خلقت حيوانات درنده و شكارى، كه چگونه براى آنها دندانهاى تيز و برنده و چنگالهاى سخت و محكم و دهانهاى بزرگ آفريده است تا با عالَم ايشان مناسبت داشته باشد و... همچنين مرغان شكارى گوشتخوار منقارها و چنگالهايى موافق با كارشان دارند.


اگر خداوند به حيوانات علفخوار چنگال مى داد چيزى را كه محتاجش نيستند به آنها داده بود، زيرا شكار نمى كنند و گوشت نمى خورند، و اگر به درندگان سم مى داد، چيزى كه نيازمندش نبودند به آنها بخشيده و چيزى را كه به آن نيازمندند يعنى حربه و اسلحه اى كه با آن غذاى خود را شكار كنند، از آنها دريغ كرده بود.

آيا نمى بينى كه خداى متعال به هر يك از اين دو نوع حيوان آنچه را مناسب آنهاست و براى بقاء و صلاح كار آنها لازم است، عطا كرده است؟

اكنون بچه چهارپايان را بنگر كه پس از تولد چگونه از پى مادران خود مى روند و به برداشتن و پرورشى كه فرزند آدمى نيازمند است نيازى ندارند; چرا كه آنچه مادران آدمى، از مدارا و آگاهى به پرورش طفل و توانايى بر اين كارها كه با كفهاى گشاده و انگشتان كشيده ممكن است، دارا مى باشند مادران چهارپايان ندارند; به همين جهت خداى متعال مقارن با ولادت به بچه چهارپا، بدون مربى و پرستار توانايى آن داده كه بر پاى خويش بايستد و راه برود، تا تلف نشود و بدون پرورش مربى طريق رشد و صلاح خويش را بپيمايد و به كمال خود برسد.

جوجه بسيارى از پرندگان چون ماكيان (مرغ خانگى) و تيهو و درّاج و كبك در همان ساعتى كه از تخم بيرون مى آيند راه مى روند و دانه بر مى چينند، و خداى متعال براى جوجه برخى ديگر از پرندگان كه ضعيفند و توانايى پرواز ندارند; مانند جوجه كبوتر و پرندگان ديگر از اين قبيل، در مادران آنها مهربانى بيشترى قرار داده كه دانه را در چينه دان خود انباشته و در دهان جوجه مى ريزند، تا آنگاه كه جوجه به پرواز درآيد و به همين جهت به اين پرندگان مانند غيرشان از ماكيان و نظاير آن جوجه بسيار نداده تا مادر بتواند به جوجه ها رسيدگى نمايد تا آنها تلف نشوند; پس مى بينى كه هر يك بهره اى مناسب خويش از تدبير خداى حكيم آگاه يافته اند».


مجلس سوم

«... صداها اثرى است كه از اصطكاك اجسام در هوا پديد مى شود و هوا آن را به شنوايى ما مى رساند، و مردم در تمام روز و برخى از شب در امور و نيازمنديهاى خود سخن مى گويند، اگر اين سخن و اصوات در هوا مى ماند جهان از صدا پر و كار بر مردم دشوار مى شد و آنگاه بيشتر از تجديد كاغذ نيازمند بودند كه هوا را عوض كنند; زيرا كلام و كلمات كه القاء مى شود به مراتب بيشتر از نوشته ها است... آفريدگار حكيم اين هوا را چون كاغذ لطيف پنهانى گردانيده كه حامل سخن و صدا مى شود و دوباره آثار سخن در آن محو مى گردد و صاف و خالص مى ماند براى سخن و صداى ديگر و فرسوده و ضايع نمى شود.

همين هوا اگر در مصلحت آن بينديشى براى عبرت تو كافى است; چرا كه موجب حيات بدن است، كه در داخل بدن تنفس و فرو بردن هوا سبب زنده ماندن است و در خارج مباشرتش بدن را به اصلاح مى آورد، و صداها را از راههاى دور حمل مى كند و بوهاى خوش به مشام مى رساند; نمى بينى كه از هر طرف كه باد مى آيد بوى خوش و صدا از آن سو بيشتر مى رسد، و نيز حامل سرما و گرما كه هر يك در نظام و صلاح امور جهان مؤثرند، هواست...».

«... در تدبيرهاى گوناگون خداى داناى توانا در آفرينش اصناف درختان بينديش. چنان است كه سالى يكبار درخت مى ميرد و حرارت غريزيش در درون پنهان مى شود و مواد ميوه ها در آن متولد و آماده مى گردد و در بهار ديگر دوباره زنده شده به حركت مى آيد، و انواع ميوه ها را براى تو حاضر مى سازد، هر ميوه اى در وقت خود; همانطور كه در مهمانيها هر لحظه شيرينى مطبوع و غذاى گوارايى پيش تو مى نهند.

اگر دقت كنى مى بينى درختان باردار دستهاى خود را با تحفه هاى گوناگونى به سوى تو دراز كرده اند و در صحن باغ شاخه هاى گل و دسته هاى ريحان و نسرين و ياسمن به پيش تو داشته اند كه هر يك را مى خواهى بگير!

اگر خردمندى چرا ميزبان خود را نمى شناسى و اگر هوشيارى چرا گوناگونى اين لطايف را نمى فهمى و سپاس ولى نعمت خود نمى گزارى؟ اين همه غذاها و ميوه ها و سبزيها و گلهاى رنگ رنگ گوناگون در باغ و بستان و كوه و هامون براى تو آماده و مهيّا كرده است و تو منكر احسان و عاصى فرمان اويى و به جاى شكر، ناسپاسى و در برابر نعمت، عصيان مى ورزى!!


عبرت بگير از آفرينش انار و آنچه در آن از قدرت خداى عطابخش پوزش پذير آشكار است. در ميان آن تپه هايى از پيه تعبيه كرده، در همه سوى آن تپه ها دانه هاى انار را نصب و به يكديگر چسبانده است; چنانكه گويى با دست كنار هم چيده اند، و دانه ها را به چند قسمت تقسيم و هر قسمت را با پرده اى پوشانده است، و آن پرده چنان لطيف است كه عقل حيران مى ماند، و آنگاه مجموع آنها را در ميان پوست محكمى جا داده است. تدبير در اين آفرينش دقيق چنين است كه اگر درون انار پر از دانه بود، دانه ها براى جذب غذا راهى نداشتند، پس آن پيه را در ميان دانه ها قرار داده و ته دانه ها را در آن كاشته است كه به اين وسيله غذا به هر دانه برسد و آن پرده ها را براى حفظ دانه هاى لطيف بر روى آنها كشيده تا ضايع و فاسد نشوند و پوست محكم را بر روى همه قرار داده تا دانه هايى چنان با طراوت از سرما و گرما و آفتهاى ديگر محفوظ بمانند، و اينها كه گفتيم همه اندكى از حكمتهاى بسيار آفرينش انار است...».

مجلس چهارم

«... اينك براى تو از آفتها و بلاها سخن مى گويم كه گاهى پديد مى آيد و گروهى از جاهلان آن را وسيله ساخته اند كه خداى متعال و آفرينش او و تدبير و تقديرش را انكار نمايند، و وقوع آنها را در جهان بر خلاف حكمت مى پندارند... مانند وبا و طاعون، و انواع بيماريها و تگرگ و ملخ كه كشتزارها و ميوه ها را ضايع مى سازد...

در پاسخ ايشان مى گوييم اگر خالق و مدبرى در جهان نمى بود مى بايست بيش از اين فتنه و فساد و آفت و بلا در دنيا پديد آيد، و مثلا نظام آسمان و زمين گسسته شود و كواكب بر زمين فرو افتند، يا زمين به آب فرو رود، يا آفتاب ديگر طلوع نكند، يا رودها و چشمه ها خشك شوند چنانكه آب ناياب گردد، يا هوا از حركت باز بماند و هيچ باد نوزد، يا همه چيزها فاسد شوند، يا آب دريا بر خشكى طغيان كند و همه جانداران را غرق سازد!! و همين آفتها از قبيل طاعون و ملخ هم چرا دير نمى پايد و دائمى نيست تا همه را بيچاره و نابود سازد و فقط گاهى بروز مى كند و زود برطرف مى شود؟


نمى بينى كه جهان از آن بلاهاى بزرگ كه مى تواند همه اهل جهان را نابود سازد محفوظ است، و فقط گاهى مردمان را با آفتها و بلاهاى كوچكى مى گزد و مى ترساند تا تأديب شوند و باز به زودى آن بلا را زايل مى سازد، تا وقوع آفت و بلا پندى براى آنان باشد و برطرف كردنش رحمت و نعمتى بر آنان.

بى دينان درباره مصيبت ها و ناخوشايندهايى كه براى مردم رخ مى دهد مى گويند: اگر جهان آفريدگار مهربانى دارد چرا اين گرفتاريها پيدا مى شود؟! گوينده چنين سخنى گمان مى كند كه عيش و زندگى آدمى در جهان بايد از هر رنج و كدورتى صاف و خالى باشد! اگر چنين مى بود، آنقدر شر و فساد و طغيان در مردم پديدار مى شد كه نه به صلاح دنياشان بود و نه به كار آخرتشان مى آمد; چنانكه مى بينى برخى را كه به ناز و نعمت برآمده اند و به امنيت و رفاه و توانگرى پرورش يافته اند، در طغيان و كفران بدانجا مى رسند كه گويى فراموش كرده اند از جنس بشر و مخلوق پروردگارند و فراموش كرده اند كه ممكن است به آنان هم زيانى برسد و يا به گرفتارى و رنجى مبتلا شوند!و به ذهنشان هم خطور نمى كند كه بر ناتوانى ترحم كنند يا از مستمندى دستگيرى نمايند، يا بر مبتلايى رقّت آورند و يا بر بيچاره اى مهربانى نمايند، يا بر بلا ديده اى عاطفه نشان دهند!!

اما اگر رنجى انسانها را بگزد، و سختى مصيبتى يا دردى ايشان را فرا گيرد، بسيارى از آنان كه جاهل و غافلند در مى يابند و از فساد و گناهان بسيار كه مرتكب مى شدند تائب و منزجر مى شوند.

آنانكه اين رنجها و آزارها را در جهان نمى پسندند در واقع به كودكان شبيهند كه از دواهاى تلخ ناگوار بدگويى مى كنند و ممنوع شدن از خوردنى هاى لذيذى كه برايشان زيانمند است موجب خشمشان مى شود و آموختن و تحصيل علوم بر آنان ناگوار است، و دوست دارند كه پيوسته به بازى و بطالت بگذرانند و هر خوردنى و نوشيدنى كه مايل هستند بخورند و بياشامند; و درك نمى كنند كه به بازى و بطالت گذراندن چه زيانهايى براى دين و دنيايشان دارد و غذاهاى لذيذ زيانمند، آنان را به چه بيمارى هايى مبتلا مى سازد، و نمى فهمند كه تحصيل علم و ادب نتايج نيكويى برايشان در پى دارد و خوردن داروهاى تلخ موجب بهبودى آنهاست.

بسا رنجها كه آسودگى ها در پى دارد، و بسا تلخى ها كه شيرينى ها ببار مى آورد...».[56]


ارتباط با جهان غيب

بى ترديد امامان پاك ما كه اوصياى بر حق پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله وسلم) و وارثان علوم الهى اويند، از ويژگى هايى برخوردار بودند كه خداوند به پيامبران و اولياء خاص خويش موهبت مى فرمايد. يكى از اين ويژگى ها ارتباط با خداى جهان، و برخوردارى از علوم غيبى مخصوصى است كه خيال و اوهام در آن راه ندارد و همچون وحى پيامبران از شائبه هر دروغ و نادرستى بركنار است، با اين تفاوت كه اوصياء و امامان، پيامبر نبودند و دين جديدى نمى آوردند و مبلّغ و پاسدار دين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و رهبر امت مى بودند; همانطور كه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) به اميرمؤمنان على(عليه السلام) فرمود: «اَنْتَ مِنّى بِمَنْزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى إِلاّ اَنَّهُ لا نَبِىَّ بَعْدى; تو نسبت به من همچون هارون نسبت به موسى هستى، جز آنكه پس از من پيامبرى نخواهد بود».

در روايات اسلامى، نمونه هاى علوم ماورايى هر يك از امامان ما به قدرى فراوان ديده مى شود كه براى هيچ مسلمان آگاه بى غرضى جاى ترديد باقى نمى گذارد كه آن بزرگواران بر دانشى ژرف و الهى تكيه داشتند و هر گاه صلاح مى ديدند براى هدايت پيروان، گوشه اى از دانسته هاى غيبى خويش را آشكار مى كردند.

اينك به نمونه هايى از علوم پنهانى و غيبى امام صادق(عليه السلام) توجه كنيد:

1.پس از شهادت زيد بن على (سلام الله عليه)، يحيى فرزند ارشد زيد، پنهانى به ايران رفت. پس از مدتى در شرق ايران گروهى را گرد آورد و عليه خليفه اموى قيام كرد و مردانه جنگيد و سرانجام با رشادت شهيد شد. پيكر او را نيز چون پدرش زيد، به دار آويختند، و سالها بر دار بود تا ابومسلم قيام كرد و بدن يحيى را فرود آورند و با احترام به خاك سپردند.

در ايامى كه يحيى به سوى خراسان مى رفت، يكى از شيعيان به نام متوكل بن هارون كه از سفر حج باز مى گشت و در مدينه امام صادق(عليه السلام) را نيز ملاقات كرده بود، با يحيى روبرو شد.


متوكل مى گويد: سلام كردم.

پرسيد: «از كجا مى آيى؟»

گفتم: «از حج». از احوال خاندان خويش و عموزادگان و نيز از حضرت صادق(عليه السلام)جويا شد، آنچه مى دانستم گفتم و براى او، حزن و اندوه آنان را از شهادت زيد، پدرش، بيان كردم.

گفت: «عمويم، محمد بن على (امام باقر(عليه السلام)) به پدرم گفته بود كه سرانجام او چه مى شود...» و سپس پرسيد: «آيا پسر عمويم جعفر بن محمد(عليه السلام) را ملاقات كردى؟»

گفتم: «آرى».

گفت: «آيا چيزى درباره من فرمود؟»

گفتم: «آرى».

گفت: «آنچه گفت براى من بگو».

گفتم: «دوست ندارم كه آنچه از آن حضرت شنيدم رودرروى شما بازگو كنم».

گفت: «آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟! آنچه شنيده اى بگو».

گفتم: «آن حضرت مى فرمود كه شما نيز كشته و مانند پدرتان به دار آويخته مى شويد...»


آنگاه يحيى پس از برخى مكالمات، نسخه اى از صحيفه سجاديه را كه نزدش بود به متوكل سپرد تا به مدينه ببرد و به برخى از اقوام او برساند، و گفت: «به خدا سوگند اگر اين نبود كه پسر عمويم حضرت صادق(عليه السلام)فرموده است من كشته و به دار آويخته مى شوم، اين صحيفه را به تو نمى سپردم... ولى من مى دانم كه گفته او حق است و آن را از پدران خود(عليهم السلام) فرا گرفته است».[57]

و ديرى نپائيد همچنان شد كه امام صادق(عليه السلام) فرموده بود.

2. صفوان بن يحيى مى گويد: جعفر بن محمد بن اشعث به من گفت: «مى دانى چرا ما شيعه شديم با آنكه از اين مذهب سخنى نزد ما نبود، و آنچه ديگران در اين باره مى شناختند نمى شناختيم؟»

گفتم: «جريان چيست؟»

گفت: روزى منصور دوانيقى از پدرم خواست مردى هوشيار و زيرك براى انجام مأموريتى ويژه معرفى كند. پدرم دايى خود را معرفى كرد. منصور او را احضار نمود و پولى به او داد و گفت: به مدينه برو و با عبدالله بن حسن بن الحسن و گروهى از خويشاوندانش و از جمله جعفر بن محمد ملاقات كن، و به آنان بگو من غريبم و از خراسان آمده ام، در آنجا شيعيان و پيروانى داريد كه اين پول را براى شما فرستاده اند; و به هر كدام مبلغى با شرايطى بپرداز و بگو من فرستاده آنها هستم و دوست دارم رسيد پول را با خط خودتان بنويسيد كه همراه من باشد.

دايى پدرم به مدينه رفت، و پس از مدتى مراجعت كرد و نزد منصور آمد. پدرم نيز در مجلس منصور بود.

منصور پرسيد: «چه كردى؟»


گفت: «همه آنان را ملاقات كردم و پولها را پرداختم و رسيد گرفتم، به جز جعفر بن محمد كه در مسجد پيامبر نزد او رفتم، نماز مى خواند، پشت سر او نشستم تا نمازش تمام شود، چون نماز را به پايان برد به من رو كرد و گفت: «از خدا بترس و اهل بيت پيامبر را فريب مده و به منصور بگو از خدا بترسد و خاندان پيامبر را مفريبد».

گفتم: «منظورتان چيست؟!»

گفت: «پيشتر بيا» و آنگاه همه آنچه ميان من و تو گذشته بود و مأموريت مرا باز گفت، چنانكه گويى همراه ما بوده است».[58]

3. ابوبصير مى گويد: خدمت امام صادق(عليه السلام) بودم و نام معلى بن خنيس به ميان آمد، امام فرمود: «اى ابوبصير! آنچه درباره معلى بن خنيس به تو مى گويم پنهان بدار».

عرض كردم: «پنهان مى دارم».

فرمود: «معلى به مقام والاى خود نمى رسد مگر به آنچه داود بن على بر سر او مى آورد!»

گفتم: «داود بن على با او چه مى كند؟»

فرمود: «او را احضار مى كند و گردنش را مى زند و بدنش را به دار مى آويزد و اين كار در سال آينده واقع مى شود».

سال بعد داود بن على فرماندار مدينه شد و معلى بن خنيس را احضار كرد و از او خواست شيعيان امام صادق(عليه السلام)را معرفى كند. معلى نپذيرفت. فرماندار تهديد كرد كه اگر مقاومت كنى و نگويى ترا مى كشم!


معلى گفت: «مرا به كشتن تهديد مى كنى؟! به خدا سوگند اگر شيعيان امام صادق زير پاى من باشند پا از روى آنان بر نمى دارم، و اگر مرا بكشى، مرا خوشبخت و خود را بدبخت ساخته اى و داود او را به شهادت رساند».[59]

4. على بن حمزه مى گويد: جوانى از كارمندن حكومت اموى با من دوست بود، از من خواهش كرد از امام صادق(عليه السلام)اجازه بگيرم كه به خدمت امام شرفياب شود; اجازه گرفتم و جوان به خدمت امام آمد و نشست و گفت: «فدايت شوم، من از كارمندان بنى اميه بودم و اموال فراوانى از اين راه بدست آورده ام!»

امام فرمود: «اگر بنى اميه كسانى چون شما را نداشتند، نمى توانستند حق ما را از بين ببرند و اگر مردم به آنها كمك نمى كردند و تنهايشان مى گذاشتند چيزى جز آنچه در دستشان بود نمى يافتند».

جوان گفت: «فدايت گردم! آيا براى من راه نجاتى هست؟»

فرمود: «اگر بگويم انجام مى دهى؟»

گفت: «آرى».

فرمود: «اموالى كه از اين راه به دست آورده اى به صاحبانش برگردان، و آنچه صاحبش را نمى شناسى صدقه بده. اگر اين كار را بكنى من بهشت را براى تو ضمانت مى كنم».

جوان سر بزير افكند، و پس از مدتى سربرداشت و گفت: «فدايت شوم اين كار را خواهم كرد».

جوان با ما به كوفه آمد، و آنچه داشت، حتى لباسهايش را يا به صاحبانش برگرداند يا صدقه داد و چنان تهيدست شد كه ما برايش لباس خريديم و براى معيشتش به او كمك كرديم. چند ماهى نگذشت كه بيمار شد و ما به عيادت او مى رفتيم; يك روز بر او وارد شدم، در حال احتضار بود، چشمانش را گشود و گفت: «به خدا سوگند امام صادق به وعده خود وفا كرد». اين جمله را گفت و از دنيا رفت، او را به خاك سپرديم.


مدتى بعد به خدمت امام شرفياب شدم، امام تا مرا ديد فرمود: «به خدا سوگند به وعده اى كه به آن جوان داده بوديم وفا كرديم!»

عرض كردم: «فدايت شوم، راست مى گوئيد، به خدا سوگند خود او نيز به هنگام مرگ به من همين را گفت».[60]

5. سدير صيرفى مى گويد: اموالى از امام صادق(عليه السلام) نزد من بود، هنگام پرداختن يك دينار را نزد خود نگهداشتم تا درستى گفتار شيعيان را در مورد امام بيازمايم.

امام فرمود: «اى سدير! به ما خيانت كردى و منظورت از اين كار بريدن از ما نيست».

عرض كردم: «فدايت شوم موضوع چيست؟»

فرمود: «مقدارى از حق ما را برداشته اى كه ما را بيازمايى!»

گفتم: «فدايت شوم راست گفتى، مى خواستم به درستى گفتار شيعيان درباره شما پى ببرم».

فرمود: «آيا نمى دانى ما به آنچه بدان نيازى باشد دانا هستيم... علم پيامبران در علم ما محفوظ و نزد ما جمع شده است و علم ما از علم پيامبران است».[61]


ياران و شاگردان امام(عليه السلام)

چنانكه گفتيم، حكّام اموى و عبّاسى، امامان گرامى ما را به شدت تحت نظر و مراقبت داشتند، حتى گاهى از تماس مردم با آن بزرگواران مانع مى شدند. در عين حال در اواخر حكومت بنى اميه و اوائل حكومت بنى عباس، به جهت ضعف و درگيرى ها و مشغوليت هاى آنان، مشتاقان فرصت يافتند از محضر امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)استفاده برند و كسب علم و فيض نمايند.

اشتياق دانش پژوهان و ديانت جويان به بهره گيرى از فيضان علوم امامان(عليهم السلام)چنان بود كه نه تنها در چنين فرصت كه حتى در سخت ترين شرايط خفقان نيز كم و بيش، به هر صورت كه ممكن مى شد، خود را به امام مى رساندند و فراخور درك و خواسته خويش از خرمن كمالات ايشان خوشه اى مى چيدند.

در مكتب امام صادق(عليه السلام) شاگردان بسيارى پرورش يافتند كه علوم و معارف اسلامى را در زمينه هاى مختلف فرا گرفته و به ديگران منتقل ساختند; شيخ طوسى در كتاب رجال حدود چهار هزار نفر را كه از محضر امام صادق(عليه السلام)استفاده علمى يا روايت كرده اند نام مى برد. ما در اين جا براى تجليل از مقام شامخ آنان و قدردانى از زحماتشان در راه انتقال علوم و معارف به نسلهاى بعد، به اختصار سه تن از آنان را معرفى مى كنيم.

1ـ حمران بن اعين شيبانى

خانواده اعين عموماً از شيعيان خاص ائمه و از علاقمندان به خاندان رسالت بودند. حمران و برادرش زراره هر دو از درخشنده ترين چهره هاى شيعى و از علماء و فقهاى نامدار عصر خود و از ياران بزرگ امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)محسوب مى شدند.


امام صادق(عليه السلام) فرمود: «حمران بن اعين مرد با ايمانى است كه به خدا سوگند هرگز از دينش برنمى گردد» و نيز مى فرمود: «حمران اهل بهشت است».[62]

زرارة مى گويد: در ايام نوجوانى به مدينه آمدم، و در موسم حج در منى حاضر شدم و به خيمه امام باقر(عليه السلام) رفتم و سلام كردم. امام پاسخ دادند. مقابل امام نشستم، فرمودند: «از فرزندان اعين هستى؟»

عرض كردم: «آرى، من زراره فرزند اعينم».

فرمود: «تو را به شباهت شناختم. آيا برادرت حمران به حج آمده است؟»

گفتم: «نه، ولى به شما سلام رساند».

فرمود: «او از مؤمنان واقعى است كه هرگز از دين خود دست نخواهد كشيد، هنگامى كه او را ديدى سلام مرا به او برسان».[63]

حمران خود مى گويد: به امام باقر(عليه السلام) عرض كردم: «آيا من از شيعيان شما هستم؟»

فرمود: «آرى به خدا سوگند تو در دنيا و آخرت از شيعيان مايى...».[64]

اسباط بن سالم مى گويد: موسى بن جعفر(عليه السلام) فرمود: «در قيامت ندا مى دهند حواريون (ياران نزديك) پيامبر خدا محمد بن عبدالله(صلى الله عليه وآله وسلم) كه پيمان خويش نشكستند و با همان پيمان از جهان رخت بربستند كجايند؟ سلمان و ابوذر و مقداد بر مى خيزند. آنگاه ياران نزديك و ويژه يكايك امامان را فرا مى خوانند و افرادى خاص برمى خيزند تا آنكه ياران خاص امام پنجم و امام ششم را مى طلبند، عبدالله بن شريك عامرى، زرارة بن اعين، بريد بن معاويه، محمد بن مسلم، ابوبصير مرادى، عبدالله بن ابى يعفور، عامر بن عبدالله، حجر بن زايده و حمران بن اعين برمى خيزند».[65]


صفوان مى گويد: «حمران با اصحاب خود مى نشست، و پيوسته از ائمه(عليهم السلام)روايت مى كرد، و اگر مصاحبان از غير ائمه(عليهم السلام)حديثى مى گفتند نمى پذيرفت و اگر اين كار (نقل حديث از غير ايشان) سه بار تكرار مى شد و به اعتراض او توجه نمى كردند، از آن مجلس برمى خاست».[66]

يونس بن يعقوب مى گويد: «حمران علم كلام (عقائد) را بخوبى مى دانست»[67] و هشام بن سالم مى گويد: با گروهى از ياران امام صادق(عليه السلام) در خدمت امام بوديم، مردى از اهالى شام وارد شد... امام به او فرمود: «چه مى خواهى؟»

گفت: «شنيده ام تو به آنچه سئوال شود آگاهى دارى، به همين جهت آمده ام تا با تو مناظره كنم».

فرمود: «درباره چه چيزى؟»

گفت: درباره قرآن».

امام او را به حمران ارجاع داد.

گفت: «من براى مناظره با تو آمده ام نه حمران!»

فرمود: «اگر بر حمران غلبه كردى بر من پيروز شده اى».

مرد شامى به حمران روى آورد و هرچه پرسيد جواب شنيد تا خسته شد. امام به او فرمود: «حمران را چگونه يافتى؟»

گفت: «استادى ماهر است، هر چه پرسيدم پاسخ داد...».[68]


2ـ عبدالله بن ابى يعفور

عبدالله بن ابى يعفور از ياران ويژه امام صادق(عليه السلام) بود، در مراتب معرفت و شناخت مقام امامت چنان پيشرفته بود كه در برابر امام جز اطاعت و پيروى، از او چيزى ديده نمى شد. يكبار به امام صادق(عليه السلام)عرض كرد: «اگر شما انارى را دو نيم كنى و بگويى اين نيمه حرام و آن نيم ديگر حلال است، گواهى مى دهم آنچه را حلال دانسته اى حلال و آنچه را حرام شمرده اى حرام است».

امام دو بار فرمود: «خدا تو را رحمت كند».[69]

عبدالله به بيمارى مخصوصى مبتلا شد كه گاهى شدت مى يافت و براى تسكين آن شراب را تجويز كرده بودند. به خدمت امام آمد و درد و درمان را به عرض رسانيد و توضيح داد كه اگر شراب بنوشد فوراً تسكين مى يابد.

امام فرمود: «شراب حرام است، هرگز شراب مياشام. اين شيطان است كه مى خواهد ـ ]به عنوان درمان بيمارى [ ـ تو را به شرابخوارى وادارد، اگر نافرمانى او كنى از تو مأيوس مى شود و دست از تو مى دارد».

ابن ابى يعفور به كوفه بازگشت. بيماريش سخت تر از پيش عود كرد، بستگانش شراب آوردند، گفت: «به خدا سوگند يك قطره هم نخواهم نوشيد». چند روزى در بستر ماند و درد را تحمل كرد، و خداى متعال براى هميشه او را شفا بخشيد.[70]

ابن ابى يعفور در زمان امام صادق(عليه السلام) از دنيا رفت. امام در نامه اى به مفضّل بن عمر نوشت: «اى مفضّل! ترا سفارش مى كنم به آنچه عبدالله بن ابى يعفور را، كه درودهاى خدا بر او باد، سفارش كردم، و او كه درودهاى خدا بر او باد، از دنيا رفت در حالى كه به پيمان خويش با خدا و پيامبر و امام زمانش وفا كرد. وى از دنيا رفت، درودهاى خدا بر روان او، در حالى كه آمرزيده و مشمول رحمت الهى بود. در زمان ما كسى مطيع تر از او در برابر خدا و پيامبر و امامش


نبود، پيوسته چنين بود تا خدا به رحمت خود او را قبض روح كرد و به بهشت منتقل ساخت...».[71]

3ـ مفضّل بن عمر جعفى

مفضّل از بزرگان ياران امام صادق و از خواص او و يكى از فقهاى بزرگ موثق است.[72] او از نزديكان امام محسوب مى شد و متصدى برخى از امور آن حضرت بود.[73]

گروهى از شيعيان به مدينه آمدند و از امام صادق(عليه السلام) تقاضا كردند شخصى را به ايشان معرفى نمايند كه به هنگام نياز در امور دينى و احكام شرعى به او مراجعه كنند، امام فرمود: «هر كس سؤالى داشت نزد من بيايد و از خودم بپرسد و برود».

آنان اصرار كردند كه حتماً شخصى را نيز تعيين فرمايد، فرمود: «مفضّل را برايتان تعيين كردم، آنچه بگويد بپذيريد، زيرا او جز حق نمى گويد...».[74]

امام صادق(عليه السلام) در چند جلسه درسهاى ويژه اى در توحيد براى مفضّل فرمودند كه مجموع آن به صورت كتاب توحيد مفضّل، مشهور است و قبلا آن را معرفى و فرازهايى از آن را ذكر كرديم. اين درسها شاهدى است بر عنايت مخصوص امام نسبت به مفضّل و علوّ مرتبت و مقام او نزد امام.

مفضّل نزد امام صادق(عليه السلام) چنان محبوب بود كه يكبار امام به او فرمود: «به خدا سوگند تو را دوست دارم و كسى را كه تو را دوست دارد نيز دوست مى دارم...».[75]

امام كاظم(عليه السلام) در مورد مفضّل مى فرمود: «مفضّل همدم و موجب راحتى من است».[76] و هنگامى كه مفضّل از دنيا رفت فرمود: «خدا او را رحمت كند، او پدرى بود بعد از پدر، هم اكنون او راحت و آسوده شد».[77]


شهادت امام

خليفه جبار عباسى، منصور دوانيقى، كه از اراذل خلفاى بنى عباس و مردى سختگير و ستمگر بود، همواره امام صادق(عليه السلام) را در مراقبت شديد مأموران خويش مى داشت و جاسوسانى بر آن حضرت گماشته بود و بارها امام را براى آزار و حتى نابودى نزد خود مى آورد، اما چون تقدير نبود موفق به انجام نيت پليد خود نمى شد.

امام هفتم حضرت كاظم(عليه السلام) مى فرمايد: «يكبار منصور، پدرم را طلب كرد تا به قتل برساند و شمشير و بساطى هم آماده ساخت و به ربيع ـ ]كه از درباريان او بود [ ـ سفارش كرد كه چون جعفر بن محمد وارد شد و با او سخن گفتم و دست بر هم كوفتم گردنش را بزن. امام وارد شد، تا چشم منصور بر امام افتاد بى اختيار از جاى برخاست و خوش آمد گفت، و اظهار داشت شما را براى آن احضار كردم كه بدهيهايتان را بپردازم... آنگاه با خوشرويى حال خويشان و بستگان امام را جويا شد و به ربيع رو كرد و گفت: تا سه روز ديگر جعفر بن محمد را نزد خانواده اش بازگردان...».[78]

اما منصور نتوانست وجود امام را كه ديگر آوازه امامت و رهبريش تا دورترين سرزمينهاى اسلامى پر كشيده بود، در ميان جامعه تحمل كند. در ماه شوال سال 148 هجرى قمرى آن گرامى را مسموم ساخت و امام در بيست و پنجم شوال در سن شصت و پنج سالگى به جهان ديگر رفت و پيكر پاكش را در بقيع در كنار پدر گراميش بخاك سپردند.[79]

چه نيكوست كه در سوگ آن بزرگ همزبان با شاعر فداكار شيعى ابوهريره عجلى بخوانيم و اشك بريزيم:

اَقُولُ وَقَدْ راحُوا بِه يَحْمِلُونَهُ *** عَلى كاهِل مِنْ حامِليهِ وَعاتِق

اَتَدْرُونَ ما ذاتَحْمِلُونَ اِلَى الثَّرى *** ثَبيراً ثَوى مِنْ رَأْسِ عَلْياءِ شاهِق

غَداهَ حَثَى الْحاثُونَ فَوْقَ ضَريحِه *** تُراباً وَاَوْلى كانَ فَوْقَ الْمَفارِقِ[80]


هنگامى كه حاملان، پيكر او را بر شانه و گردن به سوى گورستان مى بردند، گفتم: آيا مى دانيد كدام بزرگمردى را به سوى خاك مى بريد؟ دريغا، كوهسارى بلند از اوج رفعت به نشيب آمده در گورى مدفون مى شود.

بامداد بر مرقد او خاك خواهند ريخت; سزاوارتر آنست كه در فقدان او خاك بر سر خويش بريزيم.

به راستى با شهادت امام مكرم صادق آل محمد(عليه السلام)، تاريخ انسان و اسلام گوهرى را از دست داد كه اگر مقام امامت شش امام بزرگوار از سلاله آن بزرگ نمى بود، بى ترديد مى گفتيم: جهان از پروردن چنان بزرگمردى تا قيام قيامت عقيم مانده است.

درود خدا و فرشتگان و صالحان و مؤمنان بر او باد.

آخرين وصيت امام(عليه السلام)

ابوبصير از ياران بزرگوار امام صادق(عليه السلام) مى گويد: «پس از رحلت امام براى تسليت به همسرش ام حميده به خانه آن حضرت رفتم; در سوگ امام هر دو به تلخى گريستيم، آنگاه به من فرمود: اى ابوبصير! اگر به هنگام وفات امام مى بودى، تعجب مى كردى زيرا امام چشمان خويش را گشود و فرمود: همه خويشاوندانم را نزد من آوريد، و چون گرد آمدند امام به همه آنان نگاه كرد و فرمود: «اِنَّ شَفاعَتَنا لا تَنالُ مُسْتَخِفّاً بِالصَّلوةِ; شفاعت ما ائمه شامل كسى كه نماز را سبك بشمارد نمى شود».[81]«


چند گفتار از امام(عليه السلام)

اينك در پايان مقال به چند جمله از سخنان امام گرامى حضرت صادق(عليه السلام) توجه كنيم، بدان اميد كه كلمات دلنشين امام در ما مؤثر افتد و دلهامان را روشنى بخشد و بر ايمانمان بيفزايد و راهنماى عملمان باشد.

1. «اِنَّ الْمُسْلِمَ اِذا جاءَ اَخُوهُ الْمُسْلِمُ فَقامَ مَعَهُ فى حاجَتِهِ كانَ كَالْمُجاهِدِ فى سَبيلِ اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ;[82] هر مسلمانى كه به هنگام مراجعه برادر مسلمانش، در انجام خواسته او بكوشد چون كسى است كه در راه خدا جهاد نمايد».

2. «قالَ اللّهُ عَزَّوَجَلَّ: اَلْخَلْقُ عِيالى فَاَحَبُّهُمْ اِلَىَّ اَلْطَفُهُمْ بِهِمْ وَاَسْعيهُمُ فى حَوائِجِهِمْ;[83] خدا فرموده است: مردم مانند عائله منند، كسى نزد من محبوبتر است كه به مردم بيشتر لطف دارد و در رفع نيازمندى هايشان كوشاتر است».

.3 «وَجَدْتُ عِلْمَ النّاسِ كُلَّها فى اَرْبَعَ: اَوَّلُها اَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ، وَالثّانى اَنْ تَعْرِفَ ما صَنَعَ بِكَ، وَالثّالِثُ أنْ تَعْرِفَ ما اَرادَ مِنْكَ، وَالرّابِعُ أَنْ تَعْرِفَ ما يُخْرِجُكَ مِنْ دينِكَ;[84] تمام دانش ها و آگاهى هاى ـ]سودمند [ـ مردم را در چهار چيز يافتم: اول: آنكه پروردگارت را بشناسى، دوم: بدانى خدا با تو چه كرده و چه نعمتهايى به تو داده است، سوم: بدانى كه خداى تو چه مى خواهد و وظيفه تو چيست، چهارم: بدانى كه چه چيزى تو را از دينت بيرون مى برد».

.4 «اَرْبَعَةٌ مِنْ اَخْلاقى الاَْنْبِياءِ: اَلبِرُّ وَالسَّخاءُ وَالصَّبْرُ عَلَى النّائِبَةِ وَالْقِيامُ بِحَقِ الْمُؤْمِنِ;[85] چهار خصلت از اخلاق پيامبران است: نيكى كردن، سخاوت، صبر و مقاومت در برابر گرفتاريها، رعايت حقوق مؤمنان».

. 5«اَلْمُؤْمِنُ بَيْنَ مَخافَتَيْنِ: ذَنْبٌ قَدْ مَضى لا يَدْرى ما يَصْنَعُ اللّهُ فيهِ، وَعُمْرٌ قَدْ بَقِىَ لا يَدْرى ما يَكْتَسِبُ فيهِ مِنَ الْمَهالِكِ; فَهُوَ لا يُصْبِحُ إِلاّ خائِفاً وَلا يُمْسى إِلاّ خائِفاً وَلا يُصْلِحُهُ إِلاَّ الخَوْفُ;[86] مؤمن ميان دو ترس قرار دارد: گناه گذشته كه نمى داند خدا درباره آن با او چه مى كند، و عمر باقيمانده كه نمى داند چه گناهانى از او سر خواهد زد و در چه مهلكه هايى خواهد افتاد; به همين جهت شب را به روز نمى آورد مگر با ترس و روز را به شب نمى رساند مگر با ترس، و چيزى جز همين خوف ]از خدا [ او را اصلاح نمى كند».


6. «لا يَسْتَكْمِلُ عَبْدٌ حَقيقَةَ الاْيمانِ حَتّى تَكُونَ فيهِ خِصالٌ ثَلاثٌ: اَلْفِقْهُ فِى الدّينِ وَحُسْنُ التَّقْديرِ فِى الْمَعيشَةِ وَالصَّبْرُ عَلَى الرَّزايا;[87]هيچ بنده اى به كمال حقيقت ايمان نمى رسد مگر آنكه اين سه خصلت در او باشد: فهم و بصيرت در دين، اندازه گيرى درست در معيشت، شكيبائى در گرفتاريها و مصيبت ها».

. 7«ثَلاثَةٌ لا تُعْرَفُ إِلاّ فى ثَلثِ مَواطِنَ: لا يُعْرَفُ الْحَليمُ إِلاّ عِنْدَ الْغَضَبِ وَلاَ الشُّجاعُ إِلاّ عِنْدَ الْحَرْبِ وَلا اَخٌ إِلاّ عِنْدَ الْحاجَةِ;[88] سه نفر در سه جا شناخته مى شود: بردبار به هنگام خشم، دلير به هنگام جنگ، برادر به هنگام نياز».

. 8«لا يَسْتَغْنى اَهْلُ كُلِّ بَلَد عَنْ ثَلاثَة يَفْزَعُ اِلَيْهِ فى اَمْرِ دُنْيا هُمْ وَآخِرَتِهِمْ، فَاِنْ عَدِمُوا ذلِكَ كانُوا هَمجاً: فَقيه عالِم وَرِع، وَاَمير خَيِّر مُطاع، وَطَبيب ثِقَة;[89] اهل هر شهر از سه نفر كه در كار دنيا و آخرتشان به آنان پناه برند، بى نياز نيستند: فقيه دانشمند پارسا، زمامدار خيرخواه كه مردم مطيع او باشند، پزشك حاذق و مورد اطمينان».

.9 «ريشه هر خوبى و نيكى مائيم، و تمام نيكى ها از شاخ و برگ ما است; توحيد، روزه، فرو خوردن خشم، گذشت از كسى كه به انسان بدى كرده است، ترحم به مستمند، رسيدگى به همسايه و اعتراف به فضيلت صاحبان فضيلت، همه از نيكى ها به شمار مى رود.

و دشمنان ما ريشه هر شر و بدى هستند، و همه زشتى ها شاخ و برگ آنهاست، از آن جمله: دروغ، بخل، سخن چينى، قطع رحم، رباخوارى، خوردن مال يتيم، تجاوز از حدودى كه خدا تعيين فرموده است، ارتكاب جنايات پنهان و آشكار، زنا، دزدى و مانند اينها.

دروغ مى گويد كسى كه خود را با ما و از شيعيان ما مى داند، در حاليكه به شاخ و برگ دشمنان ما چنگ زده و آويزان است».[90]




[1]ـ جمله معروف ابوحنيفه پيشواى سنيان حنفى مذهب التحفة الاثنى عشريه، ص 8; نقل الامام الصادق، ج 1، ص 70.

[2] فيضان: لبريز شدن.

[3]ـ اعلام الورى، ص 266.

[4]ـ كافى، ج 1، ص 472.

[5]ـ اعلام الورى، ص 266، هشام در سال 105 به حكومت رسيد و منصور دوانيقى در 158 از دنيا رفت. (نگاه كنيد به كتاب تتمة المنتهى تأليف محدث قمى).

[6]ـ ارشاد مفيد، ص 266 و مناقب، ج 4، ص 280.

[7]ـ مردم را با غير زبانتان (با رفتار و عملتان) به دين و اسلام دعوت كنيد.

[8]ـ كافى، ج 5، ص 74 ـ بحار، ج 47، ص 55.

[9]ـ كافى، ج 5، ص 76 ـ بحار، ج 47، ص 57; «اُحِبُّ اَنْ يَتَأَذَّى الرَّجُلُ بِحَرِّ الشَّمْسِ فى طَلَبِ الْمَعيشَةِ».

[10]ـ كافى، ج 5، ص 161 ـ بحار، ج 47، ص 59; «يا مُصادِفُ مُجالَدَةُ السُّيُوفِ اَهْوَنُ مِنْ طَلَبِ الْحَلالِ».

[11]ـ كافى، ج 2، ص 209.

[12] شهرى بود نزديك كوفه كه منصور دوانيقى امام صادق(عليه السلام) را به اجبار به آنجا آورده بود.

[13]ـ كافى، ج 6، ص 268 ـ بحار، ج 47، ص 39.

[14]ـ بحار، ج 47، ص 349; به نقل از اعلام الورى و مناقب و يك كتاب ديگر ـ انوار البهيه، به نقل از تذكره ابن جوزى از ربيع الابرار زمخشرى. «ترجمه اين فراز بدون كم و زياد از كتاب داستان راستان، استاد شهيد مرحوم مرتضى مطهرى نقل شد; ج 1، ص 174».

[15]ـ كافى، ج 6، ص 181 ـ بحار، ج 47، ص 44.

[16]ـ كافى، ج 4، ص 49.

[17]ـ بحار، ج 47، ص 16 به نقل از خصال و علل الشرايع و امالى صدوق و مناقب ابن شهر آشوب مازندرانى.

[18]ـ كافى، ج 3، ص 225ـ بحار، ج 47، ص 49.

[19]ـ مناقب، ج 4، ص 274 ـ كافى، ج 2، ص 112.

[20] سايبانى كه فقرا و بينوايان در آن جمع مى شدند و استراحت مى كردند.

[21]ـ كافى، ج 4، ص 8 ـ ثواب الاعمال، ص 173 ـ بحار، ج 47، ص 20; «لَوْ عَرَفُوا الْحَقَّ لَواسَيْنا هُمْ بِالدِّقةِ».

[22]ـ كافى، ج 4، ص 8 ـ بحار، ج 47، ص 38.

[23]ـ الامام الصادق، ج 1، ص 34ـ37; با اندك تفاوت ـ تتمة المنتهى، ص 57ـ104.

[24]ـ كامل ابن اثير، ج 4، ص 521ـ522.

[25]ـ تاريخ طبرى، ج 8، ص 1178، چاپ لندن.

[26]ـ دلائل الامامة طبرى شيعى، ص 104ـ106، چاپ دوم نجف.

[27] تضييق : تنگ گرفتن، سختى كردن، در تنگنا قرار دادن.

[28]ـ تتمة المنتهى، ص 110 و 113 و 147.

[29] سه طلاق در يك مجلس در فقه شيعه باطل است، براى اطلاع از خصوصيات آن به كتابهاى فقهى مراجعه شود.

[30]ـ بحار، ج 47، ص 171; به نقل از خرائج راوندى.

[31]ـ جامع الرواة، ج 1، ص 350 و 457 و ج 2، ص 247 ـ تحفة الاحباب، ص 179 ـ منتهى الامال، ج 1، ص 195.

[32]ـ تاريخ الخلفاء، ص 263 ـ الامام الصادق، ج 5، ص 45.

[33]ـ مروّج الذهب، ج 3، ص 301 .

[34]ـ وسائل، ج 12، ص 129; به نقل از كافى و تهذيب.

[35]ـ كشف الغمه، ج 2، ص 412 ـ الامام الصادق، ج 3، ص 21; به نقل از حلية الاولياء.

[36]ـ كشف الغمة، ج 2، ص 448 ـ بحار، ج 47، ص 184.

[37]ـ الفصول المهمة، ص 236.

[38]ـ امالى شيخ طوسى، ص 31 ـ بحار، ج 47، ص 165.

[39]ـ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 248.

[40] تا [43]ـ ارشاد مفيد، ص 251. 

[44]ـ عمدة الطالب، ص 228.

[45]ـ ارشاد مفيد، ص 252 ـ عمدة الطالب، ص 230 ـ منتهى الامال، ج 2، ص 34.

[46]ـ ارشاد مفيد، ص 252

[47]ـ رجال ممقانى، ج 1، ص 468; به نقل از رجال كشى.

[48]ـ رجال ممقانى، ج 1، ص 468 ـ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 249

[49]ـ بحار، ج 47، ص 19; به نقل از امالى صدوق.

[50]ـ اصول كافى، ج 1، ص 74، حديث 2 از كتاب توحيد.

[51]ـ اصول كافى، ج 1، ص 79، حديث 4 از كتاب توحيد.

[52]ـ اصول كافى، ج 1، ص 83.

[53]ـ از جمله تلخيص و ترجمه آقاى على اصغر فقيهى است كه مكرر چاپ شده است.

[54]ـ كشف المحجّه، ص 9.

[55]ـ امان الاخطار، ص 78.

[56]ـ كتاب توحيد مفضّل، ترجمه علامه محمد باقر مجلسى(رحمه الله) با اندك تصرف در عبارات.

[57]ـ منتهى الامال، قسمت زندگانى امام سجاد(عليه السلام) بخش مقتل يحيى بن زيد و نيز در مقدمه صحيفه سجاديه در اكثر چاپها.

[58]ـ كافى، ج 1، ص 475 ـ بصائر الدرجات، ص 245 ـ مناقب، ج 4، ص 220 ـ بحار، ج 47، ص 74; به نقل از سه كتاب مذكور و خرائج راوندى.

[59]ـ بحار، ج 47، ص 129ـ مناقب، ج 4، ص 225.

[60]ـ بحار، ج 47، ص 138 ـ مناقب، ج 4، ص 240.

[61]ـ مناقب، ج 4، ص 227 ـ بحار، ج 47، ص 130.

[62]ـ رجال كشى، ص 176.

[63]ـ رجال كشى، ص 178.

[64]ـ رجال كشى، ص 462.

[65]ـ رجال كشى، ص 10.

[66]ـ رجال كشى، ص 179.

[67]ـ تحفة الاحباب، ص 77.

[68]ـ رجال كشى، ص 276.

[69]ـ رجال كشى، ص 249 ـ معجم رجال الحديث، ج 1، ص 103.

[70]ـ رجال كشى، ص 247، با تلخيص.

[71]ـ رجال كشى، ص 249، با تلخيص.

[72]ـ جامع الرواة، ج 2، ص 258.

[73]ـ جامع الرواة، ج 2، ص 258.

[74]ـ رجال كشى، ص 327.

[75]ـ بحار، ج 47، ص 395 ـ اختصاص شيخ مفيد، ص 216.

[76]ـ تحفة الاحباب، ص 376.

[77]ـ تحفة الاحباب، ص 376.

[78]ـ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 304 ـ بحار، ج 47، ص 162.

[79]ـ اعلام الورى، ص 266 ـ كافى، ج 1، ص 472 ـ جنات الخلود، ص 27.

[80]ـ منتهى الامال; قسمت زندگانى امام صادق(عليه السلام)، ص 47.

[81]ـ امالى صدوق، ص 290 ـ وسائل الشيعه، ج 3، ص 17.

[82]ـ مستدرك، ج 2، ص 407.

[83]ـ كافى، ج 2، ص 199.

[84]ـ ارشاد مفيد، ص 265.

[85]ـ تحف العقول، ص 375.

[86]ـ تحف العقول، ص 377.

[87]ـ تحف العقول، ص 324.

[88]ـ تحف العقول، ص 316 .

[89]ـ تحف العقول، ص 237 .

[90]ـ الامام الصادق، ج 3، ص 138.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی