متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى هفتم

حضرت امام موسى بن جعفر(عليه السلام)

 


ولادتِ موسى برتر

روستاى ابواء،[1] آنروز صبح ـ هفتم ماه صفر سال صد و بيست و هشت قمرى ـ گويى ديگرگونه مى نمود; پرتو آفتاب نخل هاى سربلند را تا كمر طلايى كرده و سايه هاى دراز روى بامهاى گلى روستا، انداخته بود. صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان، آماده رفتن به صحرا بودند; بذر نشاط صبحگاهى را در دل مى كاشت و گوش را از آواى زندگى مى انباشت.

كنار روستا و روى غدير و بركه اى كه زنان از زلال آرام آن، آب برمى داشتند; اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مى افكند، و چند پرستو; شتابناك و پرنشاط، از روى آن به اين سوى و آن سوى مى پريدند و هر از چند گاه، سينه سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل،[2] هنوز داغ بود; به آب مى زدند... كمى آن سوتر، تك نخلى، چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه، بر آن خم شده و با حرمت و حشمت بوسه بر خاك آن مى زد و آرام آرام مى گريست و زير لب چيزهايى مى گفت. از كلام او، آنچه نسيم با خود مى آورد; گويى اين كلمات و جملات شنيده مى شد:

ـ درود بر تو، آمنه! اى مادر گرامى پيامبر. خدا تو را ـ كه چنان دور از زادگاه خويش آرميدى ـ با رحمت خود همراه كند...

اينك من حميده عروس توام، كودكى از سلاله فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مى كشم، گمان مى برم كه امروز، اين كودك خجسته را در اين روستا و در كنار مزار تو به دنيا آورم.

آه، اى بانوى بزرگ خفته در خاك; شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من، هفتمين جانشين فرزندت پيامبر، خواهد بود. بانوى من! از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم.

آفتاب صبح، از سر شاخه هاى تنها نخل روييده بر آن مزار، پائين آمده و بر خاك افتاده بود. حميده، سنگين و محتشم برخاست; دنباله تن پوش خود را كه از خاكِ مزار، غبارآلود شده بود، تكانيد; يك دستش را روى شكم گذارد و به گونه اى كه زنان باردار راه مى پيمايند، سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت.


ساعتى بعد، هنگامى كه آفتاب، بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا، در چشمه نور آن، در آسمان شفاف ابواء، بال و پر مى شستند; صداى هلهله اى شادمانه از روستا به فضا برخاست و خيال من از كنار بركه، مى ديد كه برخى زنان، از كوچه هاى روستا، شتابناك و شادمانه، به اين سوى و آن سوى مى دويدند.

آن هنگام، دو زن، باهمان شتاب به كنار بركه مى آيند و با ظرفهاى سفالين بزرگ، تا آب بردارند خيال من گوش مى خواباند تا از خبر تازه، آگاه شود:

ـ... خواهر، مى گويند، امام صادق(عليه السلام) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرموده اند: «پيشواى بعد از من، و بهترين آفريده خداوند ولادت يافت...».[3]

ـ آيا نفهميدى كه نامش را چه گذارده اند؟

ـ فكر مى كنم، حتى پيش از ولادت، او را موسى نام نهاده بوده اند.

* * *

چشم خيال من، بى اختيار، فراسوى بركه، در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اين روستا رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش، به پيش مى راند...

و يك لحظه، خيالم گمان برد كه چوپانك، موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيالم گذشت: «اين موساى تازه مولود، مگر در مقابله با كدام فرعون زمان، به دنيا آمده است...؟!».

امام و حكومت عباسيان

امام موسى بن جعفر الكاظم(عليه السلام) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانه امويان برچيده شد.


سياست عرب زدگى امويان، چپاول و زور و ستم، روش هاى ضد ايرانى حكومتشان، مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت دادخواهانه اسلام راستين، بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على(عليه السلام) بودند; بر ضد امويان برانگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت، از اين گرايش مردم، خاصه ايرانيان به آل على(عليه السلام) و حكومت على وار، سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار، امويان را به كمك ابومسلم خراسانى برانداختند; اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق(عليه السلام) ابوالعباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكه سلطنت نشانيدند.[4]

و بدين گونه، يك سلسله تازه پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى، هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات; از آنان نيز پيش افتادند. با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند; اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد، بر همين روال، بر مردم، خلافت كه نه، سلطنت كردند.

پيشواى هفتم، در دوره عمر خويش، خلافت ابوالعباس سفاح، منصور دوانيقى، هادى، مهدى و هارون را با همه ستم ها و خفقان و فشار آنها; دريافتند.

براى آينه جان امام، تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر، كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه; هر يك از اينان ـ از منصور تا هارون ـ ستم هاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز، وارد آوردند و هرچه نكردند، نتوانستند، نه آنكه نخواستند.

ابوالعباس سفاح در سال 136 هجرى قمرى درگذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست، او شهر بغداد را بنا كرد و ابومسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادره اموال آنان لحظه اى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در رأس همه آنها حضرت امام صادق(عليه السلام) را از بين برد.


مردى، خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيل و حريص و بى وفا بود; بى وفايى او در مورد ابومسلم كه با يك عمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود; در تاريخ ضرب المثل است.

هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد، آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى، امام با حكومت خفقان و رعب و بيم منصور; در ستيز بود و مخفيانه، شيعيان خويش را سامان مى داد و به امور آنان رسيدگى مى فرمود.

منصور در سال 158 هجرى قمرى هلاك شد و حكومت به پسرش مهدى رسيد. سياست مهدى عباسى، سياستى مردم فريب و خدعه آميز بود.

زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر، شيعيان امام كاظم(عليه السلام) بودند، بجز عده كمى، آزاد كرد و اموال مصادره شده آنان را، باز پس گردانيد. اما همچنان مراقب رفتار آنان بود و در دل بديشان سخت دشمنى مى ورزيد. حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مى كردند، صله هاى گزاف مى داد، از جمله يكبار به بشار بن برد، هفتاد هزار درهم و به مروان بن ابى حفص صد هزار درهم داد.

در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى، دستى سخت گشاده داشت; در ازدواج پسرش هارون، 50 ميليون درهم خرج كرد.[5]

شهرت امام در زمان مهدى، بالا گرفت و چون ماه تمام، در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مى درخشيد; مردم گروه گروه پنهانى به ايشان روى مى آوردند و از آن سرچشمه فيض ازلى، عطش معنوى خويش را فرو مى نشانيدند.

كارگزاران جاسوسى مهدى، اين همه را به او گزارش كردند; بر خلافت خويش بيمناك شد، دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.

* * *

ابوخالد زباله اى نقل مى كند: «... در پى اين فرمان، مأمورينى كه به مدينه به دنبال آن حضرت رفته بودند; هنگام بازگشت، در زباله، با آن حضرت به منزل من فرود آمدند. امام در فرصتى كوتاه، دور از چشم مأمورين، به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم. من سخت غمگين بودم; و به ايشان عرض كردم: از اينكه سوى اين سفاك مى رويد; بر جان شما بيم دارم. فرمودند: مرا از او باكى نيست تو در فلان روز، فلان محل منتظر من باش.


آن گرامى به بغداد رفتند; و من با اضطراب بسيار، روز شمارى مى كردم تا روز موعود رسيد. به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم، و دلم چون سير و سركه مى جوشيد; به كمترين صدايى، از جا مى جستم و اسپندوار بر آتش انتظار، مى سوختم. كم كم افق خونرنگ مى شد و خورشيد به زندان شب مى افتاد; كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد، دلم مى خواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم، اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من برملا شود.

در جاى ماندم، امام نزديك شدند; بر قاطرى سوار بودند، تا چشم  روشن بين و عزيزشان به من افتاد، فرمودند: «ابا خالد، شك مكن». و ادامه دادند: «بعدها مرا دوباره به بغداد خواهند برد، و آن بار ديگر باز نخواهم گشت». و دريغا كه همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود.[6]

در همين سفر، مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد، حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مى خوانند: «فَهَلْ عَسَيْتُمْ اِنْ تَوَلَّيْتُمْ اَنْ تُفْسِدُوا فِى الاَْرْضِ وَتُقَطِّعُوا اَرْحامَكُمْ;[7] آيا از شما انتظار مى رود كه اگر حاكم گرديد، در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟».

ربيع مى گويد: «نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد. سخت بيمناك شدم و نزدش شتافتم و ديدم آيه فَهَلْ عَسَيْتُمْ... را مى خواند.

سپس به من گفت: «برو، موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور». رفتم و ايشان را آوردم; مهدى برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت. سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه بازگردانند. از بيم آنكه موانعى پيش آيد، همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه، آن گرامى در راه مدينه بود».[8]

* * *


امام در مدينه، با وجود خفقان شديد دربار عباسى، به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان، مشغول بود، تا در سال 169 هجرى مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تخت سلطنت نشست.

هادى، بر خلاف پدرش; دموكراسى را هم رعايت نمى كرد و علناً با فرزندان على سرسخت بود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود، همه را قطع كرد.

و ننگين ترين سياهكارى او، به راه افكندن فاجعه جانگداز فخ بود.

فاجعه فخ

حسين بن على از علويان مدينه، چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد; به رضايت امام موسى كاظم(عليه السلام)[9] عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر از مدينه به سوى مكه به راه افتاد.

سپاهيان هادى در محلى به نام فخ، او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعه اى كه در كربلا رخ داد; در مورد اينان نيز پيش آمد.

سر همه شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على(عليه السلام) و از جمله حضرت امام كاظم(عليه السلام)حضور داشتند; سرها را به تماشا گذارند. هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظم(عليه السلام) كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند: «اِنّا لِلّهِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ، مَضى وَاللّهِ مُسْلِماً صالِحاً صَوّاماً قَوّاماً آمِراً بِالْمَعْرُوفِ وَناهياً عَنِ الْمُنْكَرِ ما كانَ فى اَهْلِ بَيْتِه مِثْلِهِ; از خداونديم و بسوى او بازمى گرديم; سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حالى كه مسلمان و درستكار بود و بسيار روزه مى گرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكر مى كرد; در خاندان وى، چون او وجود نداشت».[10]

* * *


هادى، گذشته از اخلاق سياسى، از جهت خصلت هاى فردى نيز مردى منحط، شرابخواره و خوشگذران بود.

يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيت شعر كه با آوايى خوش خوانده بود، به اندازه باريك شتر درهم و دينار داد.[11]

ابن داب نامى، مى گويد: «روزى نزد هادى رفتم، چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى، سرخ شده بود. از من قصه اى در مورد شراب خواست، برايش به شعر گفتم. شعرها را يادداشت كرد و 40 هزار درهم به من داد».[12]

اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب، مى گويد: «اگر هادى زنده مى ماند ما ديوار خانه هايمان را بايد از طلا بالا مى برديم».[13]

هادى نيز سال 170 هجرى درگذشت و هارون شاه اسلام شد![14]

در اين زمان حضرت امام موسى كاظم(عليه السلام) چهل و دو ساله بودند.

دوران هارون، اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود. هارون در پايان مراسم بيعت، يحيى برمكى، از ايرانيانى كه به وزيرى پادشاه رفته بودند، را به وزارت خويش برگزيد و به او اختيار تام و مطلق در اداره همه امور و عزل و نصب هر كس داده بود و به رسم آن زمان به عنوان پشتوانه اين اختيار، انگشتر خويش را به او داد.[15] و خود به حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.

درآمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مى فروختند; پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود.[16]

او دست به خرج اين درآمد گشود و به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحه اى، يك ميليون درهم داد.[17]


به ابوالعتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيت شعر و قدرى ساز و آواز، هر يك صد هزار درهم و صد دست لباس داد.[18]

در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر، در آنجا وجود داشت.[19]

هارون به جواهرات علاقه اى بى مانند داشت; يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت.[20]

هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانه اش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مى كردند.[21]

يك روز هارون غذايى از گوشت شتر طلبيد; چون آوردند، جعفر برمكى گفت: «خليفه مى دانند كه اين غذا كه برايشان آورده اند چقدر خرج برداشته است؟»

ـ سه درهم...

ـ نه به خدا، چهار هزار درهم تاكنون خرج برداشته; زيرا مدتها است كه هر روز شترى مى كشند تا اگر خليفه ميل به گوشت شتر فرمودند آماده باشد![22]

هارون قمار هم مى كرد و باده نيز بسيار مى نوشيد، حتى گاه با همه حاضران در مجلس.[23] با وجود اين، از سر عوام فريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مى كرد; حج مى گذارد و گاه به برخى از وعاظ مى گفت او را موعظه كنند و مى گريست...!


موضع گيرى هاى امام

هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مى برد و از اين رو، از هر راهى كه ممكن مى شد، مى كوشيد تا آنان را بكوبد يا در جامعه سبك سازد، پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح دربارى مى داد تا آل على را هجو كند. از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيده اى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانه بيت المال ببرند، تا هرچه مى خواهد بردارد.[24]

همه علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بى شمار از ايشان را كشت يا مسموم ساخت.[25]

حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين(عليه السلام) رنج مى برد و فرمان داد تا قبر و خانه هاى مجاور آن را خراب كنند و درخت سدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود; قطع نمايند.[26] قبلاً هم پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) سه بار فرموده بود: «خدا لعنت كند كسى را كه درخت سدر را قطع مى كند».[27]

شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم ـ كه درود همواره خداوند بر او باد ـ نمى توانستند با حكومت چنين تباهكاره نامسلمانِ ستم پيشه و پدران او، موافق باشند; و از اين روست كه به قيام فخ رضايت مى دهند، و هم به خاطر اين است كه با شيعيان خويش دائماً در تماس مخفى بودند و موضع هر يك را فرد فرد، در مقابله با حكومت جابر وقت تعيين فرمودند.

* حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش فرمودند:

«تو از همه جهت نيكويى، جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مى دهى».

عرض كرد: «براى سفر حج كرايه مى دهم و خودم هم دنبال شتران نمى روم».


فرمود: «آيا به همين خاطر، باطناً دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند، تا شترانت حيف و ميل نشود؟ و كرايه تو را بپردازد؟»

عرض كرد: «چرا».

فرمود: «كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد، از آنان به شمار مى رود».[28]

اگر گاه به برخى اجازه مى فرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند; از جهت سياسى اين چنين صلاح مى دانستند و كسانى را مى گماردند كه مى دانستند در آن حكومتِ وحشت و ترور و خفقان، وجودشان براى جمعيت شيعه مفيد واقع مى شود و هم به وسيله آنان از برخى مكايد حكومت، عليه علويان; آگاه مى شوند. چنانكه على بن يقطين وقتى مى خواست از پست خود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم(عليه السلام)اجازه ندادند. به هيچ وجه امام با اين ستمكاران كنار نمى آمدند; حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مى شدند.

* يك روز از ايام محبس امام; هارون، يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كه موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند، او را آزاد مى كنم، امام حاضر نشدند.[29]

امام(عليه السلام) در بدترين وضع گرفتارى; نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزه گر و آشتى ناپذير خويش را از دست نمى دادند.

به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشته اند به دقت نگاه كنيد; چقدر شكوه رادى و پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مى خورد.

* «... هيچ روز در سختى بر من نمى گذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مى گذرد; اما مى باش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آن روز زيانكارند...».[30]


اين چنين است كه هارون نمى تواند وجود امام را تحمل كند; ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم، هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مى كرد،او را به زندان افكند.

او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و مى دانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند; با قيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مى ديد كه اين روحيه نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمى شود و اگر روزى چند ظاهراً دست روى دست گذارده است; اين سكوت نيست; توقفى تاكتيكى است براى يافتن ضربه گاه مناسب;پس پيشدستى مى كند و در نهايت عوام فريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مى ايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستم هاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاه خلافت به سلطنت، شرم كند; خطاب به پيامبر مى گويد: «يا رسول الله، از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مى خواهم; من باطناً نمى خواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مى ترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد; اين كار را مى كنم!!».

آنگاه دستور مى دهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبر پيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.

امام يك سال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره به سر برد و خصلت هاى برجسته آن گرامى; چنان در عيسى بن جعفر تأثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت: «او را از من بازستان وگرنه آزادش خواهم كرد».

به دستور هارون، آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند.

پس از آن چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود.

سرانجام به زندان سندى بن شاهك منتقل شد.


علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مى خواست تا امام را از ميان بردارند; اما هيچ يك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند، تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك; كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از درگذشت وى; گروهى از شخصيت هاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم(عليه السلام)مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مى رود. و با اين حيله مى خواست حكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار، تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگيرد.[31]

اما، هوشيارى و نستوهى آن امام، آنان را رسوا ساخت، همين كه شهود به آن حضرت نگريستند; ايشان با وجود مسموميت شديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:

«مرا به وسيله نُه عدد خرما مسموم ساخته اند; بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنيا خواهم رفت».[32]

و چنين شد كه آن سترگ راد، خبر داد.

دو روز بعد; 25 رجب سال 183 هجرى قمرى[33]، آسمان به سوگ نشست; و زمين نيز، و همه اهل ايمان و بويژه شيعيان كه رهبر راستين خويش را از كف داده بودند.

* اينك، خطاب به آن شهيد بزرگ، بگوييم:

آن هنگام، در غروبگهان كه سرشاخه هاى سرفراز نخل، به نوازش نسيم سربن گوش يكدگر مى نهند; نشيد حماسه آرام زندگانى تو را نجوا مى كنند و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور، مى گذارند.

آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفته آسمان مى تركد و رگبار سرشك ابر، سرازير مى شود; اين اشك اندوه پيروان ستم كشيده توست كه به پهناى گونه تاريخ، بر تو گريسته اند...


آه، اى امام راستين و بزرگ!

پرده هاى ستبر سرشك، ما را از ديدن حماسه مقاومت و پايدارى و سرانجام، جانسپارى تو در راه حق، باز نخواهد داشت و اگر بر تو مى گرييم، ايستاده مى گرييم; تا ايستادگى تو را در برابر خصم، سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى، پيش پاى مقاوم تو، به احترام برخاسته باشيم.

پاكترين درود، از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد. هميشه، تا هر گاه...

مناظرات و گفتگوهاى علمى

امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مى شد، پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر; مى دادند. و هر كس حتى دشمنان، چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مى نشست; با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشه گسترده و احاطه كامل آنان، برمى خاست. هارون الرشيد امام كاظم(عليه السلام)را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست.

هارون گفت: «مى خواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان[34] مى كند و تاكنون از كسى نپرسيده ام; به من گفته اند كه شما هرگز دروغ نمى گوييد; جواب مرا درست و راست بفرماييد!».

امام فرمود : «اگر من آزادى بيان داشته باشم; تو را از آنچه مى دانم در زمينه پرسشت آگاه خواهم كرد».

هارون: «در بيان آزاد هستيد; هرچه مى خواهيد بفرماييد». و ادامه داد : «چرا شما و مردم; معتقد هستيد كه شما فرزندان ابوطالب از ما فرزندان عباس برتريد; در حالى كه ما و شما از تنه يك درختيم. ابوطالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهت خويشاوندى با پيامبر; با هم فرقى ندارند».


امام فرمود : «ما از شما به پيامبر نزديكتريم».

هارون گفت : «چگونه؟»

امام فرمود : «چون پدر ما ابوطالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود».

ـ «چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مى بريد; در حالى كه مى دانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرش ابوطالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است، ارث به پسر عمو نمى رسد».

امام فرمود : «آيا آزادى بيان دارم».

ـ «در آغاز سخن، گفتم داريد».

امام فرمود : «امام على بن ابى طالب(عليه السلام) مى فرمايند: با بودن اولاد، جز پدر و مادر و زن و شوهر، ديگران ارث نمى برند; و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات، ارثى ثابت نشده است. پس آنانكه عمو را در حكم پدر مى دانند; از پيش خود مى گويند و حرفشان مبنايى ندارد، (با بودن زهرا، فرزند رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم)، به عموى او عباس ارث نمى رسد) مضافاً آنكه از پيامبر در مورد على ـ درود خدا بر او ـ نقل شده است كه: «اَقْضاكُمْ عَلِىٌّ; على بهترين قاضى شماست». و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه: «عَلِىٌّ اَقْضانا; على بهترين قضاوت كننده ماست».


اين جمله، عنوان جامعى است كه براى حضرت على(عليه السلام) به اثبات رسيده ; زيرا همه دانش هايى كه پيامبر، اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم، همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى، جمع است و وقتى مى گوييم على در قضاوت از همه بالاتر است يعنى در همه علوم از ديگران بالاتر است. (پس گفتار على كه مى گويد: با بودن اولاد، عمو ارث نمى برد، حجت است و بايد آن را بپذيريم نه گفته عمو در حكم پدر است را، زيرا به تصريح پيامبر، على از ديگران به احكام دين آشناتر است)».

ـ «چرا شما اجازه مى دهيد مردم شما را به پيامبر نسبت بدهند و بگويند: فرزندان رسول خدا در صورتى كه شما فرزندان على هستيد; زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مى شود (نه به مادر) و پيامبر جد مادرى شماست».

امام فرمود : «اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند، به او مى دهى؟»

هارون گفت : «سبحان الله، چرا ندهم، زيرا در آن صورت بر عرب و عجم و قريش; افتخار هم خواهم كرد».

امام فرمود : «اما اگر پيامبر زنده شود، از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و من هم نخواهم داد».

هارون: «چرا؟»

امام: «چون او پدر من است (ولو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست». (پس مى توانم خود را فرزند رسول خدا بدانم).

ـ «پس چرا شما خود را ذريه رسول خدا مى دانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر است نه از سوى دختر».


امام فرمود : «مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار».

هارون گفت : «نه، بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد».

امام فرمود : «...وَمِنْ ذُرِّيَّتِه داوُدَ وَسُلَيْمانَ وَاَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسى وَهارُونَ وَكَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ وَزَكَرِيّا وَيَحْيى وَعيسى[35]...». اكنون مى پرسم: «عيسى كه در اين آيه ذريه ابراهيم به شمار آمده، آيا از سوى پدر به او منصوب است يا از سوى مادر؟».

هارون گفت : «به نص قرآن، عيسى پدر نداشته است».

امام فرمود : «پس از سوى مادر، ذريه ناميده شده است; ما نيز از سوى مادرمان فاطمه ـ كه درود خدا بر او ـ ذريه پيامبر محسوب مى شويم. آيا آيه ديگر بخوانم؟»

هارون گفت : «بخوانيد!»

امام فرمود : «آيه مباهله رامى خوانم: «فَمَنْ حاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جائَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنائَنا وَاَبْنائَكُمْ وَنِسائَنا وَنِسائَكُمْ وَاَنْفُسَنا وَاَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ».[36]

هيچ كس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين، كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيه مزبور، حسن و حسين ـ كه درود خدا بر آن هر دو باد ـ هستند; با اين كه آنها از سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامى اند».


هارون گفت : «از ما چيزى نمى خواهيد؟»

امام فرمود : «نه، مى خواهم به خانه خويش بازگردم».

هارون گفت : «در اين مورد بايد فكر كنيم».[37]

عبادت

شناخت ويژه آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژه امامان پاك است; همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مى داد. وى عبادت را همانسان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است; مى دانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى; هيچ كارى را هم سنگ آن قرار نمى داد.

* هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد; چنين فرمود: «أَللّهُمَّ اِنّى طالَما كُنْتُ اَسْأَلُكَ اَنْ تُفْرِغَنى لِعِبادَتِكَ وَقَدِ اسْتَجَبْتَ مِنّى فَلَكَ الْحَمْدُ عَلى ذلِكَ;[38] خداوندگارا، چه بسيار مدت بود كه از تو مى خواستم مرا براى عبادت خويش، فراغت دهى، اينك دعايم را به اجابت رساندى; پس تو را بر اين سپاس مى گويم».

اين جمله، شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند، نيز مى رساند.

* هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود، هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود، مى رفت و به داخل زندان نگاه مى كرد. هر بار مى ديد كه چيزى چون لباسى در گوشه زندان افكنده اند، و از جاى نمى جنبد.


يك بار پرسيد: «آن لباس از آن كيست؟»

ربيع گفت: «لباس نيست، موسى بن جعفر است كه اغلب در حال سجود و عبادت پروردگار زمين را بوسه مى زند».

هارون گفت: «به راستى كه او از عبّاد بنى هاشم است».

ربيع پرسيد: «پس چرا دستور مى دهى كه در زندان بر او بسيار سخت بگيرند».

گفت: «هيهات، چاره اى جز اين نيست!!».[39]

* * *

* يك بار، هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام به او تمايلى نشان دادند، از اين طريق دست به تبليغاتى عليه آن گرامى بزند. امام به آورنده دخترك گفت: «شما به اين هديه ها دلبسته ايد و بدان ها مى نازيد; من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم».

هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببرد و به امام بگويد : «ما تو را با رضايت خود تو به زندان نيفكنده ايم (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد)».

چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مأمور گزارش ارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك، بيشتر اوقات در حال سجده است. هارون گفت: «به خدا سوگند، موسى بن جعفر او را افسون كرده است».


كنيز را خواست و از او بازخواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت. هارون به مأمور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد. كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت.[40]

* * *

* آن گرامى اين دعا را بسيار مى خواند: «أَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمَوْتِ وَالْعَفْوَ عِنْدَ الْحِسابِ; خداوندگارا، از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مى طلبم».[41]

* قرآن را بسيار خوش مى خواند; چندان كه هر كس صداى او را مى شنيد، مى گريست مردم مدينه به وى «زين المتهجدين» يعنى آذين شب زنده داران لقب داده بودند.[42]

حلم و گذشت و بردبارى

بردبارى و گذشت آن بزرگ، بى مانند و سرمشق ديگران بود.

لقب كاظم دنباله نام آن گرامى; حاكى از همين خصلت وى و نشانه شهرت ايشان به كظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.

در روزگارى كه عباسيان، در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مى گرفتند و صرف عيش و نوش مى كردند و بر اثر حيف و ميل آنان; فقر عمومى بيداد مى كرد; مردم اغلب بى فرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مى آلود. گهگاه، برخى از سر نادانى; بر امام برمى آشفتند; اما آن بزرگوار; با اخلاق عالى خويش، برآشفته ها را تسكين مى داد و با ادب و متانت خويش، آنها را تأديب مى كرد.


* مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه مى زيست كه امام را آزار مى داد و گاهى كه امام را مى ديد به او توهين مى كرد. برخى از ياران امام، پيشنهاد مى كردند كه او را از ميان بردارند. امام شديداً ايشان را از اين كار باز مى داشت.

يك روز امام جاى او را كه در مزرعه اى بيرون مدينه بود، پرسيدند. به چارپايى سوار شدند و به آنجا رفتند و او را در مزرعه يافتند و همچنان سواره وارد مزرعه شدند. او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن! حضرت اعتنايى به گفته او نكردند; همچنان سواره نزد او رفتند.[43] چون كنار او رسيدند، از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارى از او پرسيدند: «چقدر براى اين مزرعه خرج كرده اى؟»

گفت: «صد دينار».

امام فرمود: «چقدر اميد سود دارى؟».

گفت: «غيب نمى دانم».

امام فرمود: «گفتم چقدر اميدوار هستى؟»

گفت: «اميد دويست دينار سود دارم».

حضرت سيصد دينار به او هديه دادند و فرمودند: «زراعت هم از آن خودت; خداوند به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد».

آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از او خواست كه از گناهان و جسارت هاى وى در گذرد.


امام تبسمى فرمودند و بازگشتند.

روز بعد، آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام(عليه السلام) وارد شدند.

آن مرد تا نگاهش به امام افتاد گفت: «اللّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ; خدا بهتر مى داند كه رسالت خويش را به چه كسانى بدهد».

(كنايه از آنكه امام موسى بن جعفر به راستى شايستگى امامت دارند).

دوستانش با شگفتى پرسيدند: «داستان چيست; قبلا از او بد مى گفتى؟»

او دوباره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...

امام به يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود: «كدام بهتر است; نيت شما يا اين كه من با رفتار خويش او را به راه آوردم؟».[44]

* * *

سخاوت و بخشندگى

امام(عليه السلام) به دنيا به چشم هدف نمى نگريست و اگر مالى فراهم مى آورد دوست داشت با آن خدمتى بكند و روح پريشان افسرده اى را آرامش بخشد و گرسنه اى را سير كند و برهنه اى را بپوشاند.


* محمد بن عبدالله بكرى مى گويد: «از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم، اما هرچه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمت حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر ـ كه درود خدا بر او باد ـ بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.

پرسان پرسان ايشان را در مزرعه اى در يكى از روستاهاى اطراف مدينه سرگرم كار يافتم. امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند; پس از صرف غذا پرسيدند: «با من كارى داشتى؟»

ماجرا را برايشان عرض كردم; امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و بازگشتند و با خود سيصد دينار طلا آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و بازگشتم».[45]

* عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مى گويد: «يك سال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم; هنگام چيدن نزديك مى شد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم.

در همين ايام، حضرت امام كاظم(عليه السلام) (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مى بودند) يك روز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند; عرض كردم: «ملخ همه كشت مرا از بين برد».

پرسيدند: «چقدر خسارت ديده اى؟»

گفتم: «با پول شترها صد و بيست دينار».

امام(عليه السلام) يكصد و پنجاه دينار به من دادند.

عرض كردم: «شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعه من تشريف بياوريد و دعا كنيد».


امام آمدند و دعا كردند و فرمودند: «از پيامبر روايت شده است كه: به باقيمانده هاى ملك و مالى كه به آن لطمه وارد آمده است; بچسبيد».

من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم».[46]

سخنان امام

* فروتنى در آنست كه با مردم چنان كنى كه دوست مى دارى با تو همان گونه رفتار كنند.[47]

* بهترين وسيله نزديكى به خدا، پس از شناخت او، نماز، نيكى به والدين، و ترك حسد و خودپسندى و فخر و نازيدن است.[48]

* آنكه خيانت ورزد و عيب چيزى را بر مسلمانى فرو پوشد يا از راهى ديگر او را گول بزند و مكر و خدعه كند; مستوجب لعنت خداوند است.[49]

* بنده بسيار بد خداوند كسى است كه دو روى و دو زبان باشد. پيش روى برادر دينى ثناى او گويد و چون از او دور شد، بدگويى كند يا اگر به برادر مسلمانش نعمتى عطا شد به او رشك ورزد و چون گرفتارى برايش پيش آمد از يارى وى دست بردارد.[50]

* هر كس عاشق دنيا شد، ترس آخرت از دلش رخت برمى بندد.[51]

* خَيْرُ الاُمُورِ اَوْسَطُها; بهترين كارها، حد ميانه آنهاست.[52]

* حَصِّنُوا اَمْوالَكُمْ بِالزَّكاةِ; اموال خود را با دادن زكات حفظ كنيد.[53]


درود خدا بر او باد كه امام راستين بود، و بهترين بود، در رهبرى و خصلت هاى خداگون و همواره تا انسان بجاست از لب شهيدان و آزادگان بر او درود باد.

بررسى و تحكيم امامت آن حضرت

امامان گرامى ما را رسم بر اين بود كه براى شناساندن امام و مرجع علمى و سياسى و دينى بعد از خويش; به نام و شخص او تصريح مى فرمودند تا براى آنها كه مى خواستند از اين رهگذر سوء استفاده هاى سياسى بكنند، مفرّى باقى نماند و شيعيان راستين; امام و جانشين واقعى را باز شناسند; از اين رو، در مورد امام كاظم(عليه السلام) نيز، پدر گراميشان با وجود حكومت پرخفقان عباسى، باز در مواردى بسيار به امامت آن حضرت پس از خويش تصريح فرموده اند كه تنها به چند نمونه اكتفا مى شود:

1. على بن جعفر گويد: پدرم امام صادق(عليه السلام) به گروهى از اصحاب و خواص خويش فرمود: «سفارش مرا در مورد فرزندم موسى بپذيريد، زيرا او از همه فرزندان من و نيز از همه كسانى كه از من به يادگار مى مانند، برتر است و جانشين من، پس از من و حجت خداوند بر همه بندگان خدا خواهد بود».[54]

2. عمر بن ابان مى گويد: امام صادق(عليه السلام)، امامان پس از خود را ياد كرد.

من اسماعيل فرزند ايشان را نام بردم; فرمود: «نه، به خدا سوگند اين كار به اختيار ما نيست، به دست خداست».[55]

3. زراره يكى از برجسته ترين شاگردان امام صادق(عليه السلام)مى گويد: خدمت آن بزرگ رسيدم; سرور فرزندانش موسى(عليه السلام) سمت راست آن گرامى و جنازه اى ـ كه جنازه فرزند ديگرش اسماعيل بود ـ روبروى حضرت قرار داشت.


به من فرمود: «زراره، برو و داود رقى، حمران و ابوبصير (سه تن از ياران آن حضرت) را بياور».

رفتم و آوردم. ديگران هم مى آمدند تا سى نفر شديم و اطاق پر شد.

امام به داود رقى فرمودند: «پارچه روى جنازه را كنار بزن». داود چنان كرد كه امام فرموده بود. آنگاه آن گرامى فرمود:

«داود! ببين اسماعيل زنده است يا مرده».

گفت: «سرور من، مرده است».

امام به يكايك حاضران جنازه را نشان داد و همه گفتند مرده است.

امام فرمود: «خداوندا گواه باش (كه براى رفع اشتباه مردم تا اين اندازه كوشيدم)». سپس دستور دادند، او را غسل و حنوط كردند و در كفن نهادند و چون تمام شد باز به مفضل فرمودند: «صورت او را باز كن».

مفضل چنان كرد كه امام فرموده بودند.

آنگاه امام فرمود: «زنده است يا مرده؟» مفضل عرض كرد: «مرده است».

باز از همه حاضران پرسيد و همه همان را گفتند. و حضرت دگر بار فرمودند: «خدايا گواه باش، اما باز گروهى كه مى خواهند نور خدا را خاموش كنند موضوع امام بودن اسماعيل را مطرح خواهند كرد».


در اين هنگام به فرزندش موسى اشاره كرد و فرمود: «خدا  نور خود را تأييد مى كند، گرچه گروهى آن را نخواهند».

اسماعيل را دفن كردند، امام از حاضران پرسيدند: «آنكه در اين جا دفن شد كه بود؟»

همه گفتند: «فرزندتان اسماعيل».

امام فرمودند: «خدايا گواه باش». سپس دست فرزند خود موسى را گرفتند و گفتند: «هُوَ الْحَقُّ وَالْحَقُّ مَعَهُ وَمِنْهُ اِلى اَنْ يَرِثَ اللّهُ الاَْرْضَ وَمَنْ عَلَيْها; او بر حق و با حق است و حق از اوست تا روز رستاخيز».[56]

4. منصور بن حازم مى گويد به امام صادق عرض كردم:

«پدر و مادرم فداى شما باد; هر صبح و شام جان ها در معرض مرگ قرار دارند، اگر براى شما چنين پيش آيد چه كس امام ما خواهد بود؟».

امام دست بر شانه راست فرزندش ابوالحسن موسى زد و فرمود: «اگر براى من پيش آمدى رخ داد، اين فرزندم امام شما خواهد بود». و آن گرامى در آن هنگام پنج ساله بود و عبدالله فرزند ديگر امام صادق ـ كه بعدها برخى به امامت او عقيده مند شدند ـ نيز در آن مجلس با ما بود.

5. شيخ مفيد ـ كه رحمت گسترده خداوند به روان پاك او باد ـ مى گويد: «گروهى از بزرگان ياران حضرت امام ششم ـ كه درود خدا بر او ـ مانند: مفضل بن عمر، معاذ بن كثير، عبدالرحمن بن حجاج، فيض بن مختار، يعقوب سراج، سليمان بن خالد، صفوان جمال و ديگران ـ كه ذكر نامشان به درازا مى كشد ـ موضوع جانشينى حضرت امام كاظم(عليه السلام)را روايت كرده اند و نيز از اسحق و على دو برادر امام موسى كاظم كه در فضل و ورع و تقواى آنان ترديدى نيست، روايت شده است.[57]


با اين همه تأكيدها و تصريح ها، براى شيعه و آنانكه با امام ششم سر و كار داشتند مشخص و معين بود كه پس از آن گرامى، فرزندش ابوالحسن موسى بن جعفر الكاظم، امام است، نه اسماعيل ـ كه در حيات پدر از دنيا رفت ـ و نه فرزند اسماعيل كه محمد نام داشت و نه فرزند ديگر امام صادق(عليه السلام) كه عبدالله ناميده مى شد. با اين وجود، پس از درگذشت آن امام راستين، گروهى به امامت فرزندش اسماعيل و يا فرزند اسماعيل و يا عبدالله معتقد شدند و از مسير روشنى كه برايشان تعيين شده بود، به انحراف گراييدند.

شاگردان و تربيت يافتگان مكتب امام

دانش و رفتار آن گرامى نمايشگر علم و عمل پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) و اجداد پاكش بود. همه تشنگان علم و كمال از چشمه مكتب او سيراب مى شدند و چنان مى آموخت كه شاگردان وى در كمترين وقت مى توانستند به مقامات عالى ايمانى و علمى برسند.

حدود بيست سال از عمر گرامى اش مى گذشت كه پدر بزرگوارش رحلت كرد و اكثر شاگردان و تربيت شدگان مكتب پدر، به او روى آوردند و متجاوز از سى سال از آن گرامى استفاده بردند.[58]

تربيت شدگان مكتب آن گرامى در علم فقه، حديث، كلام و مناظره، با ديگران قابل قياس نبودند و در اخلاق و عمل و خدمت به مسلمانان، نمونه روزگار بودند.

استادان علم كلام قدرت بحث با هيچ يك از آنان را نداشتند و در مناظره با آنان به زودى از پاى درمى آمدند و به عجز خود اعتراف مى كردند.

عظمت روحى و شخصيت عظيم اين شاگردان امام چشم مخالفين به ويژه حكومت وقت را خيره كرده بود، و بيم داشتند كه اينان با آن موقعيت و محبوبيتى كه دارند قيام كنند و مردم را به دنبال خود بكشانند.


اينك اجمالى از شرح حال برخى از تربيت شدگان اين مكتب را مى خوانيم:

. 1ابن ابى عمير

او در سال 217 درگذشت، محضر سه امام، امام كاظم و امام رضا و امام جواد، ـ كه بر همه شان درود خدا باد ـ، را درك كرد، و جزو دانشمندان مشهور و بزرگان ياران ائمه اطهار(عليهم السلام) بود، و روايات بسيارى پيرامون مسائل مختلف از وى به يادگار مانده است. مقام شامخ او زبانزد شيعه و سنى و مورد اطمينان اين هر دو دسته بود. جاحظ كه يكى از دانشمندان اهل تسنن است درباره او مى نويسد: «ابن ابى عمير در همه چيز يگانه زمان بود».[59]

فضل بن شاذان مى گويد: «برخى به حكومت وقت اطلاع دادند ابن ابى عمير نام عموم شيعيان عراق را مى داند. حكومت از او خواست كه نام آنان را بگويد. او امتناع كرد; او را برهنه كردند و ميان دو درخت خرما آويختند و صد تازيانه به او زدند، و نيز صد هزار درهم ضرر مالى به او رساندند».[60]

ابن بكير مى گويد: «ابن ابى عمير زندانى شد، و در حبس ناراحتى فراوانى به او رسيد، و نيز هرچه ثروت داشت از او گرفتند»[61] و گويا در خلال همين زندانى شدن ها و گرفتارى ها بود كه كتابهاى حديث او از بين رفت.

شيخ مفيد مى نويسد: ابن ابى عمير هفده سال در زندان بود و اموالش از بين رفت. شخصى ده هزار درهم به او بدهكار بود، چون فهميد كه ابن ابى عمير ثروت خود را از دست داده است، خانه خود را فروخت و ده هزار درهم ابن ابى عمير را نزد او برد.

ابن ابى عمير گفت: «اين پول را از كجا آوردى؟ ارث به تو رسيده يا گنجى يافته اى؟»


ـ خانه ام را فروختم!

ابن ابى عمير گفت: امام صادق به من فرموده است: «خانه مسكونى مورد لزوم از استثناءهاى وام و قرض است، از اينرو با اين كه به اين پول ها حتى به يك درهمش نياز دارم; قبول نمى كنم».[62]

2. صفوان بن مهران

صفوان از مردان پاك و موثقى بود كه بزرگان علما به روايات او اهميت مى دهند; در اخلاق و رفتار به مقامى رسيده بود كه مورد تأييد امام واقع شد. چنانكه پيشتر اشاره كرديم، همين كه از امام شنيد به ستمكاران نبايد كمك كرد، از هر گونه كمك به آنان خوددارى ورزيد و شترانى را كه به كرايه به هارون مى سپرد، فروخت تا مجبور نباشد از اين راه به ستمگر كمك كرده باشد.[63]

3. صفوان بن يحيى

وى از بزرگان اصحاب امام كاظم(عليه السلام) بود. شيخ طوسى مى نويسد: «صفوان نزد اهل حديث موثق ترين مردم زمان و پارساترين آنان به شمار مى رفت».[64]

صفوان، امام هشتم(عليه السلام) را نيز درك كرد و نزد آن حضرت مقام و منزلتى عالى داشت.[65] امام جواد(عليه السلام) نيز صفوان را به نيكى ياد مى كرد و مى فرمود: «خدا از او ـ به رضايتى كه من از او دارم ـ راضى باشد، هيچگاه با من و پدرم مخالفت نورزيد».[66]

امام كاظم(عليه السلام) مى فرمود: «ضرر دو گرگ درنده كه با هم به جان گله گوسفند بى چوپانى بيفتند بيش از زيان حب رياست نسبت به دين شخص مسلمان نيست». و فرمود: «اما اين صفوان رياست طلب نيست».[67]

 


4. على بن يقطين

وى در سال 124 هجرى قمرى در كوفه به دنيا آمد.[68] پدرش شيعه بود، و براى امام صادق(عليه السلام) از اموال خود مى فرستاد. مروان او را تعقيب كرد; وى فرارى شد و همسر و دو پسرش على و عبدالله به مدينه رفتند. هنگامى كه دولت اموى از هم پاشيد و حكومت عباسى تشكيل شد، يقطين ظاهر شد و با همسر و دو فرزندش به كوفه برگشت.[69]

على بن يقطين با عباسى ها كاملا ارتباط برقرار كرد، و برخى از پستهاى مهم دولتى نصيبش شد، و در آن موقع پناهگاه شيعيان و كمك كار آنان بود، و ناراحتى هاى آنان را برطرف مى كرد.

هارون الرشيد، على بن يقطين را به وزارت خويش برگزيد. على بن يقطين به امام كاظم(عليه السلام)عرض كرد: «نظر شما درباره شركت در كارهاى اينان چيست؟».

فرمود: «اگر ناگزيرى، از اموال شيعه پرهيز كن».

راوى اين حديث مى گويد: «على بن يقطين به من گفت كه اموال را از شيعه در ظاهر جمع آورى كنم، ولى در پنهان به آنان باز گردانم».[70]

* * *

يك بار به امام كاظم(عليه السلام) نوشت: «حوصله ام از كارهاى سلطان تنگ شده است; خدا مرا فدايت گرداند، اگر اجازه دهى از اين كار كناره مى گيرم».

امام در پاسخ او نوشت: «اجازه نمى دهم از كارت كناره گيرى كنى، از خدا بپرهيز!».[71]


و نيز يك بار به او فرمود: «به يك كار متعهد شو; من سه چيز را براى تو تعهد مى كنم; اين كه قتل با شمشير و فقر و زندان به تو نرسد».

على بن يقطين گفت: «كارى كه من بايد متعهد شوم چيست؟»

فرمود: «اين كه هرگاه يكى از دوستان ما نزد تو بيايد او را اكرام كنى».[72]

* * *

عبدالله بن يحيى كاهلى مى گويد: «خدمت امام كاظم(عليه السلام) بودم كه على بن يقطين به سوى آن حضرت مى آمد. امام رو به يارانش كرد، فرمود: «هر كس دوست دارد شخصى از اصحاب رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)ببيند به اين كه به سوى ما مى آيد نگاه كند». يكى از حاضران گفت: «پس او اهل بهشت است؟».

امام فرمود: «گواهى مى دهم كه او از اهل بهشت است».[73]

* * *

على بن يقطين در انجام فرمان امام(عليه السلام) به هيچ وجه سهل انگارى نداشت; هرچه آن گرامى دستور مى داد انجام مى داد، گرچه راز آن دستور را نداند.

يكبار، هارون الرشيد لباس هايى به رسم هديه به على بن يقطين داد كه در ميان آنها جبه اى شاهانه بود.

لباس ها و آن جبه را به اضافه اموال ديگر براى امام كاظم(عليه السلام)فرستاد. امام همه اموال، جز آن جبه را پذيرفت، و به على بن يقطين نوشت اين لباس را نگهدار و از دست مده كه به زودى به اين لباس احتياج خواهى داشت.


على بن يقطين متوجه نشد كه چرا حضرت آن لباس را پس داده اند، ولى آن را نگهداشت. چند روزى گذشت، على بن يقطين از غلامى كه محرم او بود برآشفته شد و او را بيرون كرد. غلام كه از علاقه على بن يقطين به امام كاظم، و فرستادن اموال براى او اطلاع داشت پيش هارون رفت و آنچه مى دانست گفت. هارون خشمگين شد و گفت: «رسيدگى مى كنم، اگر اينطور كه تو مى گويى، همانگونه باشد; او را خواهم كشت». و همان لحظه على بن يقطين را احضار كرد و پرسيد: «آن جبه را كه به تو دادم چه كردى؟».

گفت: «آن را معطر كرده در جاى مخصوصى حفظ كرده ام».

ـ هم اكنون آن را بياور!

على بن يقطين يكى از خدمتكارهاى خود را فرستاد; لباس را آورد و جلو هارون گذاشت. هارون كه لباس را ديد آرام شد و به على بن يقطين گفت: «لباس را به جاى خود برگردان و خودت هم به سلامت بازگرد، پس از اين سعايت هيچ كس را در مورد تو نمى پذيرم». و دستور داد آن غلام را هزار ضربه شلاق بزنند. و او هنوز پانصد ضربه شلاق بيشتر نخورده بود كه جان سپرد.[74]

* * *

على بن يقطين به سال 182 هجرى قمرى، زمانى كه حضرت موسى بن جعفر در زندان بود درگذشت.[75]

وى كتاب هايى داشته است كه نام برخى از آنها را شيخ مفيد و شيخ صدوق ياد كرده اند.[76]

 


5. مؤمن طاق[77]

محمد بن على بن نعمان، كنيه اش ابوجعفر و لقب او مؤمن طاق، از اصحاب امام صادق و كاظم(عليهما السلام) بود، و نزد امام صادق(عليه السلام) منزلتى عظيم داشت، و آن گرامى او را در رديف بزرگان اصحاب خويش ياد نموده است.[78]

مؤمن طاق اين يارايى را داشت كه با هر مخالفى بحث كند و بر او غالب گردد.

امام صادق(عليه السلام) برخى از ياران خود را به خاطر عدم توانايى و استعدادشان از بحث هاى كلامى بازداشت، ولى به مؤمن طاق ورود به اين مباحث را توصيه مى فرمود.

امام صادق(عليه السلام) در شأن او به خالد فرمود: «صاحب طاق با مردم به بحث مى پردازد و همچون باز شكارى بر شكار فرود مى آيد و تو اگر بالت را بچينند هرگز پرواز نمى كنى».[79]

وقتى امام صادق(عليه السلام) رحلت كرد; ابوحنيفه به مؤمن طاق به طعنه گفت: «امام تو در گذشت».

مؤمن طاق بى درنگ گفت: «ولى امام تو تا «روز وقت معلوم» مهلت داده شده است.[80] (امام تو شيطان است كه خدا در قرآن درباره او فرموده: «فَاِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ اِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ».[81]

6. هشام بن حكم

وى در بحث و مناظره و علم كلام نبوغ، و در اين فن بر ديگران برترى داشت.

ابن نديم مى نويسد: «هشام از متكلمين شيعه و از كسانى بود كه بحث درباره امامت را مى شكافت، او در علم كلام ماهر و حاضر جواب بود».[82]

* * *


هشام كتاب هاى بسيار نوشت، و با علماى اديان و مذاهب مباحثه هاى جالبى انجام داد.

يحيى بن خالد برمكى در حضور هارون الرشيد به هشام گفت: «آيا ممكن است حق در دو جهت مخالف قرار بگيرد؟»

هشام گفت: «نه».

يحيى گفت: «مگر چنين نيست كه وقتى دو نفر با هم اختلاف دارند و بحث مى كنند يا هر دو بر حقند يا هر دو باطل و يا يكى بر حق، ديگرى باطل است؟»

هشام گفت: «آرى، خالى از اين سه صورت نيست ولى صورت اول امكان ندارد; ممكن نيست هر دو بر حق باشند».

يحيى گفت: «اگر قبول دارى چنانچه دو نفر در حكمى از احكام دين با هم نزاع و اختلاف داشته باشند ممكن نيست هر دو بر حق باشند; پس على و عباس كه نزد ابوبكر رفتند درباره ميراث رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) با هم نزاع كردند، كدام بر حق بودند؟»

گفت: «هيچ كدام بر خطا نرفتند و داستان آنها نظير هم دارد: در قرآن مجيد، در قصه داود(عليه السلام)آمده است كه دو فرشته با هم نزاع داشتند و نزد داود(عليه السلام) آمدند كه نزاع آنها را حل كند، از آن دو فرشته كدام بر حق بودند؟»

يحيى گفت: «هر دو بر حق بودند و با هم اختلاف نداشتند، و نزاع آنان صورى بود، و مى خواستند با اين صحنه داود را متوجه كار وى سازند».[83]

هشام گفت: نزاع على(عليه السلام) و عباس هم همين طور بود و آنها با هم اختلاف و نزاعى نداشتند. و تنها براى آگاه كردن ابوبكر از اشتباهى كه كرده بود، اين كار را كردند و خواستند به ابوبكر بفهمانند اين كه مى گويى كسى از پيامبر ارث نمى برد، دروغ مى گويى و ما وارث اوييم».

يحيى متحير شد، قدرت پاسخ نداشت و هارون الرشيد هم هشام را مورد تحسين قرار داد.[84]


يونس ابن يعقوب مى گويد:گروهى از اصحاب امام صادق(عليه السلام) از جمله حمران بن اعين و مؤمن طاق و هشام بن سالم و طيار و هاشم بن حكم نزد آن بزرگوار بودند و هشام جوان بود.

امام(عليه السلام) به هشام گفت: «آيا خبر نمى دهى كه با عمرو بن عبيد چه كردى و چگونه از او سئوال كردى؟»

هشام گفت: «از شما شرم مى كنم و در خدمت شما زبانم كار نمى كند!»

امام فرمود: «وقتى به شما دستورى مى دهيم انجام دهيد!»

هشام گفت: شنيده بودم كه عمرو بن عبيد در مسجد بصره مى نشيند و براى مردم صحبت مى كند و اين بر من گران بود. روز جمعه وارد بصره شدم و به مسجد رفتم ديدم عمرو بن عبيد در مسجد نشسته است و مردم دور او را گرفته اند و از او مطالبى سئوال مى كنند.

جمعيت را شكافتم و نزديك او نشستم و گفتم: «اى دانشمند، من غريبم، اجازه بده سؤالى را مطرح كنم!»

اجازه داد.

گفتم: «آيا چشم دارى؟»

گفت: «اى پسرك اين چه سوالى است؟»


گفتم: «سئوال من همين گونه خواهد بود».

گفت: «بپرس گرچه سؤالت احمقانه است».

دوباره پرسيدم: «چشم دارى؟»

ـ آرى.

ـ به وسيله آن چه مى بينى؟

ـ رنگ ها و شكل ها را.

ـ آيا بينى دارى؟

ـ آرى.

ـ با آن چه مى كنى؟

ـ بوها را استشمام مى كنم.

 

ـ دهان دارى؟

 


ـ آرى.

ـ با آن چه مى كنى؟

ـ طعم غذاها را مى چشم.

ـ آيا مغز (مركز احساس) هم دارى؟

ـ دارم.

ـ با آن چه مى كنى؟

ـ با آن هر چه بر جوارح من وارد شود، تميز و تشخيص مى دهم.

ـ آيا اين جوارح، تو را از اين مركز احساس بى نياز نمى كنند؟

ـ نه!

ـ چطور؟ در صورتى كه همه اعضا و جوارح تو صحيح و سالم هستند!

ـ هرگاه اين جوارح در چيزى شك كنند به مغز (مركز احساس) رجوع مى كنند تا شك آنان برطرف و يقين حاصل شود.


ـ پس خدا مغز و مركز احساس را براى زدودن شك اين جوارح قرار داده است؟

ـ آرى.

ـ پس حتماً به مغز و مركز احساس نياز داريم؟

ـ آرى.

هشام مى گويد، گفتم : «خداوند جوارح تو را بدون امامى كه درست را از نادرست تشخيص دهد وانگذاشته است، اما همه اين خلق را در حيرت و شك و اختلاف بدون امامى كه در هنگام اختلاف و شك به او رجوع كنند واگذاشته است؟!!».

عمرو بن عبيد ساكت شد و چيزى نگفت سپس به من رو كرد و پرسيد: «اهل كجائى؟»

گفتم: «اهل كوفه».

گفت: تو هشام هستى. مرا پيش خود برد و در جاى خود نشانيد و ديگر صحبتى نكرد تا من برخاستم.

امام صادق(عليه السلام) تبسم كرد و فرمود: «چه كسى به تو اين استدلال را ياد داد؟»

هشام گفت: «اى پسر رسول خدا، همينطور بر زبانم جارى شد».

امام فرمود: «اى هشام! به خدا سوگند اين استدلال در صحف ابراهيم و موسى نوشته شده است».[85]




[1]ـ ابواء بين مدينه و مكه واقع شده است.

[2]ـ اشاره به سوره فيل، آيه: «وَاَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً، اَبابيلَ، تَرْميهِمْ بِحِجارَة مِنْ سِجّيل».

[3]ـ كافى، ج 1، ص 476.

[4]ـ داعيان انقلاب ضد اموى، خيانت بزرگى كردند، بدين معنى كه عباسيان را به جاى علويان جا زدند و نگذاشتند خلافت به مركز اصلى و راستين خويش باز گردد.

ابوسلمه و ابومسلم خراسانى، نخست مردم را به طرف آل على مى خواندند، اما، از همان روزهاى اوّل، در زير پرده، كاخ سلطنت عباسيان را پى مى افكندند و از اين روى بود كه حضرت امام صادق، با ژرفنگرى سياسى، به گفته هاى آنان ترتيب اثر ندادند چون مى دانستند كه آنان واقعاً به يارى او به پا نخواسته اند، و چيز ديگرى در سر مى پرورانند.

رجوع كنيد به كتاب ملل و نحل شهرستانى، ج 1، ص 154، چاپ مصر ـ تاريخ يعقوبى، ج 3، ص 89 ـ بحارالانوار، ج 11، ص 142، چاپ كمپانى.

[5]ـ حياة الامام، ج 1، ص 445ـ439.

[6]ـ بحار، ج 48، ص 71 و 72.

و نيز اعلام الورى طبرى، چاپ علميه اسلاميه، ص 295، با اندك تفاوت و تصرف.

[7]ـ سوره محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)، آيه 22.

[8]ـ تاريخ بغداد، ج 13، ص 30ـ31.

[9]ـ مقاتل الطالبين، ص 447.

[10]ـ مقاتل الطالبيين چاپ مصر ص 453.

[11]ـ تاريخ طبرى، ج 10، ص 592، چاپ ليدن.

[12]ـ تاريخ طبرى ج 10 ص 593 چاپ ليدن.

[13]ـ حياة الامام ج 1 ص 458.

[14]ـ تاريخ يعقوبى ج 2 ص 407 چاپ بيروت.

[15]ـ طبرى، ج 10، ص 603.

[16]ـ حياة الامام، ص 29.

[17]ـ حياة الامام، ج 2، ص 39.

[18]ـ حياة الامام، ج 2، ص 32.

[19]ـ حياة الامام، ج 2، ص 62.

[20]ـ الامامة والسياسة، ج 2.

[21]ـ حياة الامام، ج 2، ص 39.

[22]ـ حياة الامام، ج 2، ص 40.

[23]ـ حياة الامام، ج 2، ص 70.

[24]ـ حياة الامام، ج 2، ص 77.

[25]ـ مقاتل الطالبين، 463ـ497.

[26]ـ امالى شيخ طوسى، ص 206، چاپ سنگى.

[27]ـ امالى شيخ طوسى، ص 206.

[28]ـ رجال كشى، ص 441ـ440 ; پدر گرامى آن حضرت، امام صادق(عليه السلام) نيز به يونس بن يعقوب مى گويد: «اينان را در بناء مسجد هم يارى نكن». وسائل، ج 12، ص 120ـ130.

[29]ـ غيبت شيخ طوسى، ص 21، چاپ سنگى.

[30]ـ تاريخ بغداد، ج 13، ص 32.

[31]ـ غيبت شيخ طوسى، ص 22ـ25، چاپ سنگى.

[32]ـ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 97.

[33]ـ كافى، ج 1، ص 486 ـ انوار البهيه، ص 97.

[34]ـ خلجان : به خاطر آمدن، ميل خاطر، خواهش چيزى (فرهنگ معين).

[35]ـ سوره انعام، آيه 84.

[36]ـ سوره آل عمران، آيه 61.

[37]ـ عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 81، چاپ قم ـ احتجاج طبرسى، چاپ سنگى نجف، ص 211ـ213 و بحار، ج 48، ص 129ـ125.

[38]ـ حياة الامام، ج 1، ص 140 ـ ارشاد مفيد، ص 281; با كمى تفاوت.

[39]ـ حياة الامام موسى بن جعفر، ج 1، ص 140 ـ ارشاد مفيد، ص 281; با اندك تفاوت

[40]ـ مناقب ابن شهرآشوب، چاپ قم، ج 4، ص 297; نقل به اختصار.

[41]ـ ارشاد مفيد، ص 277.

[42]ـ ارشاد مفيد، ص 279.

[43]ـ اين كار چون براى اصلاح و به راه آوردن آن شخص انجام مى شد در نظر امام جايز بلكه لازم بوده است.

[44]ـ تاريخ بغداد، ج 13، ص 28 ـ ارشاد مفيد، ص 278.

[45]ـ تاريخ بغداد، ج 13ـ ص 28.

[46]ـ تاريخ بغداد، ج 13، ص 29.

[47]ـ وسايل، ج 2، ص 456، چاپ قديم .

[48]ـ تحف العقول.

[49]ـ مستدرك الوسائل، ج 2، ص 455.

[50]ـ مستدرك الوسائل، ج 2، ص 102.

[51]ـ آيين زندگى، ص 131.

[52]ـ بحار، ج 48، ص 154.

[53]ـ بحار، ج 48، ص 150.

[54]ـ اعلام الورى طبرسى، ص 291، چاپ علميه اسلاميه ـ اثبات الهداة، ج 5، ص 486.

[55]ـ بصائر الدرجات، ص 471، چاپ جديد ـ اثبات الهداة، ج 5، ص 484.

[56]ـ غيبت نعمانى، چاپ سنگى، ص 179 ـ بحار، ج 48، ص 21.

[57]ـ ارشاد مفيد، ص 270.

[58]ـ وفات امام صادق(عليه السلام) در سال 148 هجرى قمرى و وفات امام كاظم(عليه السلام) در سال 183 هجرى قمرى واقع شده است.

[59]ـ منتهى المقال، ص 254، چاپ سنگى.

[60]ـ رجال كشى، ص 591.

[61]ـ رجال كشى، ص 590.

[62]ـ اختصاص شيخ مفيد، ص 86، چاپ تهران.

[63]ـ رجال كشى، ص 441ـ440.

[64]ـ فهرست شيخ طوسى، ص 109، چاپ نجف 1380.

[65]ـ فهرست نجاشى، ص 148، چاپ تهران.

[66]ـ رجال كشى، ص 502.

[67]ـ رجال كشى، ص 503.

[68]ـ فهرست شيخ طوسى، ص 117.

[69]ـ فهرست شيخ طوسى، ص 117.

[70]ـ كافى، ج 5، ص 110.

[71]ـ قرب الاسناد، ص 126، چاپ سنگى.

[72]ـ رجال كشى، ص 433.

[73]ـ رجال كشى، ص 431.

[74]ـ ارشاد مفيد، ص 275.

[75]ـ رجال كشى، ص 430.

[76]ـ فهرست شيخ طوسى، ص 117.

[77]ـ چون مغازه مؤمن طاق در كوفه زير طاقى قرار گرفته بود به اين نام مشهور شد.

[78]ـ رجال كشى، ص 135 و 239 و 240.

[79]ـ رجال كشى، ص 186.

[80]ـ رجال كشى، ص 187.

[81]ـ سوره حجر، آيه 38.

[82]ـ فهرست ابن نديم، ص 263، چاپ مصر.

[83]ـ داستان داود و آن دو فرشته در سوره ص، آيه 21ـ22 ياد شده، توضيح آن را مى توانيد در يكى از تفاسير فارسى بخوانيد.

[84]ـ الفصول المختارة سيد مرتضى، ص 26، چاپ نجف; با اختصار.

[85]ـ رجال كشى، ص 271ـ273 ـ اصول كافى، ج 1، ص 196; با اندك تفاوت ـ مروج الذهب مسعودى با تفاوتى بيشتر امام تفاوتى كه به مقصود زيانى ندارد.

l در اينجا از باب حق شناسى لازم است تذكر دهيم كه در تهيه و تنظيم اين نوشتار از كتاب حياة الامام الكاظم(عليه السلام)تأليف دانشمند محترم آقاى كاظم قرشى ـ به عنوان راهنما ـ بهره فراوانى برده شده است.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی