متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى پنجم

حضرت امام محمد باقر(عليه السلام)

 

 


ولادتِ باقرالعلوم(عليه السلام)

امام ابوجعفر، باقرالعلوم، پنجمين پيشواى ما، جمعه نخستين روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدينه چشم به جهان گشود.[1] او را محمد ناميدند و ابوجعفر كنيه و باقرالعلوم، يعنى; شكافنده دانش ها لقب آن گرامى است.

به هنگام تولد هاله اى از شكوه و عظمت نوزاد اهل بيت را فرا گرفته بود، و همچون ديگر امامان پاك و پاكيزه به دنيا آمد.

امام باقر(عليه السلام) از دو سو ـ پدر و مادر ـ نسبت به پيامبر و حضرت على و حضرت زهرا(عليهم السلام) مى رساند; زيرا پدر او امام زين العابدين فرزند امام حسين(عليه السلام)، و مادر او بانوى گرامى ام عبدالله[2] دختر امام مجتبى(عليه السلام) است.

عظمت امام باقر(عليه السلام) زبانزد خاص و عام بود، هر جا سخن از والايى هاشميان و علويان و فاطميان به ميان مى آمد او را يگانه وارث آن همه قداست و شجاعت و بزرگوارى مى شناختند و هاشمى و علوى و فاطمى اش مى خواندند.

راستگوترين لهجه ها و جذّاب ترين چهره ها و بخشنده ترين انسانها; برخى از ويژگى هاى امام باقر(عليه السلام)است.

گوشه اى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زير مى خوانيم:


* پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به يكى از ياران پارساى خود جابر بن عبدالله انصارى فرمود: «اى جابر! تو زنده مى مانى و فرزندم محمد بن على بن الحسين بن على بن ابيطالب، را كه نامش در تورات باقر است در مى يابى، آن هنگام سلام مرا به او برسان».

پيامبر درگذشت و جابر عمرى دراز يافت. بعدها روزى به خانه امام زين العابدين آمد و امام باقر را كه كودكى خردسال بود ديد، به او گفت: «پيش بيا...»

امام باقر(عليه السلام) آمد.

گفت: «برو...»

امام بازگشت. جابر اندام و راه رفتن او را تماشا كرد و گفت: «به خداى كعبه سوگند آينيه تمام نماى پيامبر است». آنگاه از امام سجاد پرسيد: «اين كودك كيست؟»

فرمود: «امام پس از من، فرزندم محمد باقر است».

جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت: «فدايت شوم اى فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، سلام و درود پدرت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را بپذير چه او تو را سلام رسانده است».

ديدگان امام باقر پر از اشك شد و فرمود: سلام و درود بر پدرم پيامبر خدا باد تا بدان هنگام كه آسمان ها و زمين پايدارند و بر تو اى جابر كه سلام او را به من رساندى».[3]


دانش امام(عليه السلام)

دانش امام باقر(عليه السلام) نيز همانند ديگر امامان از سرچشمه وحى بود، آنان آموزگارى نداشتند و در مكتب بشرى درس نخوانده بودند.

* جابر بن عبدالله نزد امام باقر(عليه السلام) مى آمد و از آن حضرت دانش فرا مى گرفت و به آن گرامى مكرر عرض مى كرد: «اى شكافنده علوم! گواهى مى دهم تو در كودكى از دانشى خداداد برخوردارى».[4]

* عبدالله بن عطاء مكى مى گفت: «هرگز دانشمندان را نزد كسى چنان حقير و كوچك نيافتم كه نزد امام باقر(عليه السلام). حكم بن عتيبه كه در چشم مردمان جايگاه علمى والايى داشت در پيشگاه امام باقر چونان كودكى برابر آموزگار بود».[5]

* شخصيت آسمانى و شكوه علمى امام باقر(عليه السلام) چنان خيره كننده بود كه جابر بن يزيد جعفى به هنگام روايت از آن گرامى مى گفت: «وصى اوصياء و وارث علوم انبياء محمد بن على بن الحسين مرا چنين روايت كرد...».[6]

* مردى از عبدالله عمر مسأله اى پرسيد و او در پاسخ درماند، به سؤال كننده امام باقر را نشان داد و گفت: «از اين كودك بپرس و مرا نيز از پاسخ او آگاه ساز». آن مرد از امام پرسيد و پاسخى قانع كننده شنيد و براى عبدالله عمر بازگو كرد، عبدالله گفت: «اينان خاندانى هستند كه دانششان خداداد است».[7]

* ابوبصير مى گويد: با امام باقر(عليه السلام) به مسجد مدينه وارد شديم، مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آيا مرا مى بينند؟» از هر كه پرسيدم آيا ابوجعفر را ديده اى پاسخ منفى شنيدم، در حالى كه امام در كنار من ايستاده بود. در اين هنگام يكى از دوستان حقيقى آن حضرت ابوهارون كه نابينا بود به مسجد وارد شد. امام فرمود: «از او نيز بپرس».


از ابوهارون پرسيدم: «آيا ابوجعفر را ديدى؟»

فوراً پاسخ داد: «مگر كنار تو نايستاده است؟»

گفتم: «از كجا دريافتى؟»

گفت: «چگونه ندانم در حالى كه او نور درخشنده اى است».[8]

* و نيز ابوبصير مى گويد: «امام باقر(عليه السلام) از يكى از آفريقائيان حالِ يكى از شيعيان خود به نام راشد را جويا شد. پاسخ داد خوب بود و سلام مى رساند.

امام فرمود: «خدا رحمتش كند».

با تعجب گفت: «مگر او مرده است؟»

فرمود: «آرى».

گفت: «چه وقت درگذشت؟»

فرمود: «دو روز پس از خارج شدن تو».

 

گفت: «به خدا سوگند او بيمار نبود...».

 


فرمود: «مگر هر كس مى ميرد به جهت بيمارى است؟»

آنگاه ابوبصير از امام در مورد آن در گذشته سئوال كرد.

امام فرمود: «او از دوستان و شيعيان ما بود، گمان مى كنيد كه چشم هاى بينا و گوش هاى شنوايى براى ما همراه شما نيست; وه چه پندار نادرستى است! به خدا سوگند هيچ چيز از كردارتان بر ما پوشيده نيست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانيد و خود را به كار نيك عادت دهيد و از اهل خير باشيد تا به همين نشانه و علامت شناخته شويد. من فرزندان و شيعيانم را به اين برنامه فرمان مى دهم».[9]

* يكى از راويان مى گويد: در كوفه به زنى قرآن مى آموختم، روزى با او شوخى كردم، بعد به ديدار امام باقر شتافتم، فرمود: «آنكه ]حتى[ در پنهان مرتكب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد، به آن زن چه گفتى؟»

از شرمسارى چهره ام را پوشاندم و توبه كردم، امام فرمود: «تكرار نكن».[10]

اخلاق امام باقر(عليه السلام)

* مردى از اهل شام در مدينه ساكن بود و به خانه امام بسيار مى آمد و به آن گرامى مى گفت: «... در روى زمين بغض و كينه كسى را بيش از تو در دل ندارم و با هيچ كس بيش از تو و خاندانت دشمن نيستم! و عقيده ام آنست كه اطاعت خدا و پيامبر و اميرمؤمنان، در دشمنى با توست، اگر مى بينى به خانه تو رفت و آمد دارم بدان جهت است كه تو مردى سخنور و اديب و خوش بيان هستى!».

در عين حال امام(عليه السلام) با او مدارا مى فرمود و به نرمى سخن مى گفت. مدّتى نگذشت كه مرد شامى بيمار شد و مرگ را روياروى خويش ديد و از زندگى نوميد شد; پس وصيت كرد كه چون فوت كرد ابوجعفر، امام باقر، بر او نماز گذارد.


شب به نيمه رسيد و بستگانش او را تمام شده يافتند، بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر(عليه السلام) را ديد كه نماز صبح به پايان برده و به تعقيب[11]نشسته است، آن گرامى همواره چنين بود كه پس از نماز به ذكر و تعقيب مى پرداخت.

عرض كرد: «آن مرد شامى به ديگر سراى شتافته و خود چنين خواسته كه شما بر او نماز گذاريد».

فرمود: «او نمرده است... شتاب مكنيد تا من بيايم».

پس برخاست و وضو و طهارت را تجديد فرمود و دو ركعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت، سپس به سجده رفت و همچنان تا برآمدن آفتاب، در سجده ماند، آنگاه به خانه شامى آمد و بر بالين او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد، امام او را نشانيد و پشتش را به ديوار تكيه داد و شربتى طلبيد و به دهان او ريخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.

ديرى نگذشت كه مرد شامى شفا يافت و به نزد امام آمد، عرض كرد: «گواهى مى دهم كه تو حجت خدا بر مردمانى...».[12]

* محمد بن منكدر، از صوفيان آن روزگار، مى گويد: «در روز بسيار گرمى از مدينه بيرون رفتم، ابوجعفر محمد بن على بن الحسين را ديدم، همراه با دو تن از غلامانشان يا دو تن از دوستانش، از سركشى به مزرعه خويش باز مى گردد. با خود گفتم: «مردى از بزرگان قريش در چنين وقتى در پى دنياست! بايد او را پند دهم.

نزديك آمدم و سلام كردم، امام در حالى كه عرق از سر و رويش مى ريخت با تندى پاسخم داد.


گفتم: «خدا تو را به سلامت دارد آيا شخصيتى چون شما در اين هنگام و با اين حال در پى دنيا مى رود! اگر در اين حالت مرگ در رسد چه مى كنى؟»

فرمود: «به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعت خداوند خواهم بود زيرا من به اين وسيله خود را از تو و ديگر مردمان بى نياز مى سازم، از مرگ در آن حالت بيمناكم كه سرگرم گناهى باشم».

گفتم: «رحمت خدا بر تو باد، مى پنداشتم كه شما را پند مى دهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى».[13]

امام و امويان

امام چه خانه نشين باشد و چه در متن اجتماع در مقام امامتش تفاوتى رخ نمى دهد; زيرا امامت چونان رسالت، منصبى است خدايى و اين طور نيست كه مردم به دلخواه خويش امامى برگزينند.

غاصبان و متجاوزان همواره به مقام والاى امام رشك مى بردند و به هر وسيله براى غصب و تصرف حكومت و خلافت كه ويژه امامان بود دست مى يازيدند و در اين راه از هيچ جنايتى نيز باك نداشتند.

برخى از دوران امامت امام باقر(عليه السلام) مقارن حكومت ظالمانه هشام بن عبدالملك اموى بود و هشام و ديگر امويان به خوبى مى دانستند كه اگر چه حكومت ظاهر را با ستم و جنايت به غصب گرفته اند ولى هرگز نمى توانند حكومت در دلها را از خاندان پيامبر بربايند.

عظمت معنوى امامان گرامى چنان گيرا بود كه گاه دشمنان و غاصبان، خود مرعوب مى ماندند و به تواضع برمى خاستند.


هشام در يكى از سالها به حج آمده بود و امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) نيز جزو حاجيان بودند، روزى امام صادق(عليه السلام) در اجتماع عظيم حج ضمن خطابه اى فرمود: «سپاس خداى را كه محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به راستى فرستاد و ما را به او گرامى ساخت، پس ما برگزيدگان خدا در ميان آفريدگان و جانشينان خدا ]در زمين[ هستيم، رستگار كسى است كه پيرو ما باشد و شور بخت آنكه با ما دشمنى ورزد».

امام صادق(عليه السلام) بعدها مى فرمود: «گفتار مرا به هشام خبر بردند ولى متعرض ما نشد تا به دمشق بازگشت و ما نيز به مدينه برگشتيم به حاكم خود در مدينه فرمان داد تا من و پدرم را به دمشق بفرستد.

به دمشق كه رسيديم، هشام تا سه روز ما را به بارگاهش راه نداد، روز چهارم به ديدن او رفتيم، هشام بر تخت نشسته بود و درباريان در برابرش به تيراندازى و هدف گيرى سرگرم بودند.

هشام پدرم را به نام صدا زد و گفت: «با بزرگان قبيله ات تيراندازى كن».

پدرم فرمود: «من پير شده ام و تيراندازى از من گذشته است، مرا معذور دار».

هشام اصرار ورزيد و سوگند داد كه بايد اين كار را بكنى و به پيرمردى از بنى اميه گفت: «كمانت را به او بده.

پدرم كمان برگرفت و تيرى به زه نهاد و پرتاب كرد، اولين تير درست در وسط هدف نشست، دومين تير را در كمان نهاد و چون شست از پيكان برداشت بر پيكان تير اول فرود آمد و آن را شكافت، تير سوم بر دوم و چهارم بر سوم... و نهم بر هشتم نشست، فرياد از حاضران برخاست، هشام بى قرار شد و فرياد زد: «آفرين اباجعفر! تو در عرب و عجم سرآمد تيراندازانى، چطور مى پندارى زمان تيراندازى تو گذشته است...» و در همان هنگام تصميم بر قتل پدرم گرفت و سر به زير افكنده فكر مى كرد و ما در برابر او ايستاده بوديم، ايستادن ما طولانى شد و پدرم از اين بابت به خشم آمد و آن گرامى چون خشمگين مى شد به آسمان مى نگريست و خشم در چهره اش آشكار مى شد.


هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تخت خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در بر گرفت و او را كنار دست راست خود بر تخت نشانيد و مرا نيز در بر گرفت و كنار دست راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست.

گفت: «قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مى كند، آفرين بر تو، تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموخته اى؟».

پدرم فرمود: «مى دانى كه مردم مدينه تيراندازى مى كننند و من در جوانى مدتى به اين كار مى پرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى».

هشام گفت: «از زمانى كه خويش را شناختم تاكنون تيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمى كنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد، آيا فرزندت جعفر نيز مى تواند همچون تو تيراندازى كند؟»

فرمود: «ما كمال و تمام را به ارث مى بريم، همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مى فرمايد:
« اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرَضيتُ لَكُمْ الاِْسْلامَ ديناً»[14] زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمى ماند».

چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهره اش از خشم سرخ شد، اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت: «مگر ما و شما از دودمان عبد مناف نيستيم كه در نسبت برابريم؟».

امام فرمود: «آرى اما خدا ما را ويژگى هايى داده كه به ديگران نداده است».

پرسيد: «مگر خدا پيامبر را از خاندان عبد مناف به سوى همه مردم و براى همه مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟ شما از كجا اين دانش را به ارث برده ايد در حالى كه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟».

امام بى درنگ فرمود: «خداوند در قرآن به پيامبر مى فرمايد:


«زبانت را پيش از آنكه به تو وحى شود براى خواندن قرآن حركت مده».[15] پيامبرى كه به تصريح اين آيه زبانش تابع وى است به ما ويژگى هايى داده كه به ديگران نداده است و به همين جهت با برادرش على(عليه السلام) اسرارى را مى گفت كه به ديگران هرگز نگفت و خداوند در اين باره مى فرمايد: «وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ ـ آنچه به تو وحى مى شود و اسرار تو را ـ گوشى فراگيرنده فرا مى گيرد». و پيامبر خدا به على(عليه السلام)فرمود: «از خدا خواستم كه آن را گوش تو قرار دهد». و نيز على بن ابى طالب(عليه السلام) در كوفه فرمود: «پيامبر خدا هزار در از دانش به روى من گشود كه از هر در هزار در ديگر گشوده شد»... همانطور كه خداوند پيامبر را كمالاتى ويژه داد، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)نيز على(عليه السلام) را برگزيد و چيزهايى به او آموخت كه به ديگران نياموخت و دانش ما از آن منبع فياض است و تنها ما آن را به ارث برده ايم نه ديگران».

هشام گفت: «على مدعى علم غيب بود حال آنكه خدا كسى را بر غيب دانا نساخت».

پدرم فرمود: «خدا بر پيامبر خويش كتابى فرود آورد كه در آن همه چيز از گذشته و آينده تا روز رستخيز بيان شده است; زيرا در همان كتاب مى فرمايد: «وَنَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَىْء;[16] بر تو كتابى فرو فرستاديم كه بيان كننده همه چيز است». و در جاى ديگر فرمود: «همه چيز را در كتاب روشن به حساب آورده ايم».[17] و نيز «هيچ چيز را در اين كتاب فروگذار نكرديم».[18] و خداوند به پيامبر فرمان داد همه اسرار قرآن را به على بياموزد، و پيامبر به امت مى فرمود: «على از همه شما در قضاوت داناتر است».

هشام ساكت ماند... و امام از بارگاه خارج شد».[19]


امام با مخالفان احتجاج مى كند

عبدالله بن نافع از دشمنان اميرمؤمنان حضرت على(عليه السلام) بود و مى گفت: «اگر در روى زمين كسى بتواند مرا قانع سازد كه در كشتن خوارج نهروان حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد. اگرچه در مشرق يا مغرب باشد».

به عبدالله گفتند: «آيا مى پندارى فرزندان على(عليه السلام) نيز نمى توانند به تو ثابت كنند؟

گفت: «مگر در ميان فرزندان او دانشمندى هست؟»

گفتند: «اين خود سند نادانى توست! مگر ممكن است در دودمان حضرت على(عليه السلام) دانشمندى نباشد؟!».

پرسيد: «در اين زمان دانشمندشان كيست؟»

امام باقر(عليه السلام) را به او معرفى كردند; او با ياران خويش به مدينه آمد و از امام تقاضاى ملاقات كرد...

امام به يكى از غلامان خويش فرمان داد بار و بنه او را فرود آورد و به او بگويد فردا نزد امام حاضر شود.

بامداد ديگر عبدالله با ياران خويش به مجلس امام آمد; آن گرامى نيز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حالى كه جامه اى سرخ فام بر تن داشت و ديدگانش چون ماه، درخشنده و زيبا بود فرمود: «سپاس ويژه خدايى است كه آفريننده زمان و مكان و چگونگى هاست. حمد خدايى را كه نه چرت دارد و نه خواب. آنچه در آسمانها و زمين است ملك اوست... گواهم كه جز الله خدايى نيست و محمد بنده برگزيده و پيامبر اوست، سپاس خدايى را كه به نبوتش ما را گرامى داشت و به ولايتش ما را مخصوص گردانيد.


اى گروه فرزندان مهاجر و انصار! هر كدامتان فضيلتى از على بن ابى طالب به خاطر داريد بگوييد.

حاضران هر يك فضيلتى بيان كردند تا سخن به حديث خيبر رسيد.

گفتند: «پيامبر در نبرد با يهودان خيبر، فرمود: «لاَُعْطِيَنَّ الرّايَةَ غَداً رَجُلا يُحِبُّ اللّهَ وَرَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللّهُ وَرَسُولُهُ، كَرّاراً غَيْرَ فَرّار لا يَرْجِعُ حَتّى يَفْتَحَ اللّهُ عَلى يَدَيْهِ ; فردا پرچم را به مردى مى سپارم كه دوستدار خدا و پيامبر است و خدا و پيامبر نيز او را دوست مى دارند، رزم آورى است كه هرگز فرار نمى كند و از نبرد فردا باز نمى گردد تا خداوند به دست او حصار يهودان را فتح فرمايد».

ديگر روز پرچم را به اميرمؤمنان سپرد و آن گرامى با نبردى شگفت آفرين يهودان را منهزم[20] ساخت و قلعه عظيم آنان را گشود.

امام باقر(عليه السلام) به عبدالله بن نافع فرمود: «درباره اين حديث چه مى گويى؟»

گفت: «حديث درستى است اما على بعدها كافر شد و خوارج را به ناحق كشت!»

فرمود: «مادرت در سوگ تو بنشيند، آيا خدا آنگاه كه على را دوست مى داشت مى دانست كه او خوارج را مى كشد يا نمى دانست؟ اگر بگويى خدا نمى دانست كافر خواهى بود».

گفت: «مى دانست».

فرمود: «خدا او را بدان جهت كه فرمانبردار اوست، دوست مى داشت يا به جهت نافرمانى و گناه».


گفت: «چون فرمانبردار خدا بود، خداوند او را دوست مى داشت (يعنى اگر در آينده نيز گناهكار مى بود خداوند مى دانست و هرگز دوستدار او نمى بود پس معلوم مى شود كشتن خوارج طاعت خدا بوده است)».

فرمود: «برخيز كه محكوم شدى و جوابى ندارى».

عبدالله برخاست و اين آيه را تلاوت كرد: «حَتّى يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الاَْبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الاَْسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ»[21] ـ اشاره به آنكه حقيقت چون سپيده صبح آشكار شد و گفت: «خدا بهتر مى داند رسالت خويش را در چه خاندانى قرار دهد».[22]و[23]

ضرب سكه اسلامى به دستور امام باقر(عليه السلام)[24]

در سده اول هجرى صنعت كاغذ در انحصار روميان بود و مسيحيان مصر نيز كه كاغذ مى ساختند به روش روميان و بنا بر مسيحيت، نشان «اب و ابن و روح» برآن مى زدند، «عبدالملك اموى» مرد زيركى بود، كاغذى از اين گونه را ديد و در مارك آن دقيق شد و فرمان داد آن را براى او به عربى ترجمه كنند. چون معناى آن را دريافت خشمگين شد كه چرا در مصر كه كشورى اسلامى است بايد مصنوعات، چنين نشانى داشته باشد. بى درنگ به فرماندار مصر نوشت كه از آن پس بر كاغذها شعار توحيد; شَهِدَاللّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ إِلاّ هُو، بنويسند و نيز به فرمانداران ساير ايالات اسلامى نيز فرمان داد كاغذهايى را كه نشان مشركانه مسيحيت دارد از بين ببرند و از كاغذهاى جديد استفاده كنند.

كاغذهاى جديد با نشان توحيد اسلامى رواج يافت و به شهرهاى روم نيز رسيد و خبر به قيصر بردند و او در نامه اى به «عبدالملك» نوشت: «صنعت كاغذ هماره با نشان رومى مى بود و اگر كار تو در منع آن درست است; پس خلفاى گذشته اسلامى خطاكار بوده اند و اگر آنان به راه درست رفته اند پس تو در خطا هستى[25]، من همراه اين نامه براى تو هديه اى لايق فرستادم و دوست دارم كه اجناس نشان دار را به حال سابق واگذارى و پاسخ مثبت تو موجب سپاسگزارى ما خواهد بود».


عبدالملك هديه را نپذيرفت و به قاصد قيصر گفت: «اين نامه پاسخى ندارد».

قيصر ديگر بار هديه اى دوچندان دفعه پيش براى او گسيل داشت و نوشت: «گمان مى كنم چون هديه را ناچيز دانستى نپذيرفتى، اينك دوبرابر فرستادم و مايلم هديه را همراه با خواسته قبلى من بپذيرى».

عبدالملك باز هديه را رد كرد و نامه را نيز بى جواب گذاشت.

قيصر اين بار به عبدالملك نوشت: «دوباره هديه مرا رد كردى و خواسته مرا برنياوردى براى سوم بار هديه را دو چندان سابق فرستادم و سوگند به مسيح اگر اجناس نشان دار را به حال پيش برنگردانى فرمان مى دهم تا زر و سيم را با دشنام به پيامبر اسلام سكه بزنند و تو مى دانى كه ضرب سكه ويژه ما روميان است، آنگاه چون سكه ها را با دشنام به پيامبرتان ببينى عرق شرم بر پيشانيت مى نشيند، پس همان بهتر كه هديه را بپذيرى و خواسته ما را برآورى تا روابط دوستانه مان چون گذشته پابرجا بماند».

عبدالملك در پاسخ بيچاره ماند و گفت: «فكر مى كنم كه ننگين ترين مولودى كه در اسلام زاده شده من باشم كه سبب اين كار شدم كه به رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) دشنام دهند».

با مسلمانان به مشورت پرداخت ولى هيچ كس نتوانست چاره اى بينديشد يكى از حاضران گفت: «تو خود راه چاره را مى دانى اما به عمد آن را وا مى گذارى!»

عبدالملك گفت: «واى بر تو، چاره اى كه من مى دانم كدامست؟»

گفت: «بايد از باقر اهل بيت چاره اين مشكل را بجويى».


عبدالملك گفتار او را تصديق كرد و به فرماندار مدينه نوشت كه امام باقر(عليه السلام) را با احترام به شام بفرستد، و خود فرستاده قيصر را در شام نگهداشت تا امام(عليه السلام) به شام آمد و داستان را به ايشان عرض كردند.

امام فرمودند: «تهديد قيصر در مورد پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) عملى نخواهد شد و خداوند اين كار را بر او ممكن نخواهد ساخت و راه چاره نيز آسان است، هم اكنون صنعتگران را گردآور تا به ضرب سكه بپردازند و بر يك رو سوره توحيد و بر روى ديگر نام پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را نقش كنند و بدين ترتيب از مسكوكات رومى بى نياز مى شويم» و توضيحاتى نيز در مورد وزن سكه ها فرمود تا وزن هر ده درهم از سه نوع سكه هفت مثقال باشد[26] و نيز فرمود نام شهرى كه در آن سكه مى زنند و تاريخ سال ضرب را هم بر سكه ها درج كنند.

عبدالملك دستور امام را عملى ساخت و به همه شهرهاى اسلامى نوشت كه معاملات بايد با سكه هاى جديد انجام شود و هر كس از سابق سكه اى دارد تحويل دهد و سكه هاى اسلامى دريافت دارد، آنگاه فرستاده قيصر را از آنچه انجام شده بود آگاه ساخت و بازگرداند.

قيصر را از ماجرا خبر دادند و درباريان از او خواستند تا تهديد خود را عملى سازد، قيصر گفت: «من خواستم عبدالملك را به خشم آورم و اينك اين كار بيهوده است چون در بلاد اسلام ديگر با پول رومى معامله نمى كنند».[27]

اصحاب امام باقر(عليه السلام)

در مكتب امام ابوجعفر باقرالعلوم ـ كه درود فرشتگان بر او ـ شاگردانى نمونه و ممتاز پرورش يافتند كه اينك به نام برخى از آنان اشاره مى شود:

1. ابان بن تغلب : محضر سه امام را دريافته بود; امام زين العابدين و امام محمد باقر و امام جعفر صادق(عليهم السلام) . ابان از شخصيتهاى علمى عصر خود بود و در تفسير، حديث، فقه، قرائت و لغت تسلط بسيارى داشت. والايى دانش ابان چنان بود كه امام باقر(عليه السلام) به او فرمود: «در مسجد مدينه بنشين و براى مردم فتوى بده; زيرا دوست دارم مردم چون تويى را در ميان شيعيان ما ببينند».


ابان هر وقت به مدينه مى آمد حلقه هاى درس مى شكست و در مسجد جايگاه خطابه پيامبر را براى تدريس او خالى مى كردند.

چون خبر درگذشت ابان را به امام صادق(عليه السلام) عرض كردند فرمود: «به خدا سوگند مرگ ابان قلبم را به درد آورد».[28]

2. زراره : دانشمندان شيعه ميان پروردگان امام باقر و امام صادق(عليهما السلام)شش تن را برتر مى شمرند و زراره يكى از آنهاست. امام صادق(عليه السلام) خود مى فرمود: «اگر بريد بن معاويه و ابوبصير و محمد بن مسلم و زراره نمى بودند; آثار پيامبرى (معارف شيعه) از ميان مى رفت، آنان بر حلال و حرام خدا امينند».

و باز مى فرمود: «بريد و زراره و محمد بن مسلم و احول در زندگى و مرگ نزد من محبوبترين مردمانند».

زراره در دوستى امام چنان استوار بود كه امام صادق(عليه السلام)ناگزير شد براى حفظ جان او به عيبجويى و بدگويى او تظاهر كند و در پنهان به او پيام داد: «اگر از تو بدگويى مى كنم براى ايمن داشتن توست زيرا دشمنان، ما را به هر كس علاقمند ببينند به آزار او مى كوشند... و تو به دوستى ما شهرت دارى و من ناچارم چنين تظاهر كنم...».

زراره از قرائت و فقه و كلام و شعر و ادب عرب بهره اى گسترده داشت و نشانه هاى فضيلت و ديندارى در او آشكار بود.[29]

3. كميت اسدى: شاعرى سرآمد بود و زبان گويايش در قالب نغز شعر در دفاع از اهل بيت سخنان پرمغز مى سرود. شعرش چنان كوبنده و رسواگر بود كه پيوسته از طرف خلفاى اموى تهديد به مرگ مى شد.

بازگو كردن حقايق و به ويژه دفاع از اهل بيت پيامبر در آن زمان چنان خطرناك بود كه جز مردان مرد جرأت اقدام بدان نداشتند، و كميت از قويترين چهره هايى است كه در دوران حكومت اموى از مرگ نهراسيد و تا آنجا كه يارايش بود حق گفت و سيماى امويان را بر مردم آشكار ساخت.


كميت در برخى از اشعار خويش امامان راستين را در برابر بنى اميه چنين معرفى مى كند:

«آن راهبران دادگر همچون بنى اميه نيستند كه انسانها و حيوانها را يكى بدانند، آنان همچون عبدالملك و وليد و سليمان و هشام اموى نيستند كه چون بر منبر نشينند سخنانى بگويند كه خود هرگز عمل نمى كنند، امويان سخنان پيامبر را مى گويند اما خود كارهاى زمان جاهليت را انجام مى دهند».[30]

كميت شيفته امام باقر(عليه السلام) بود و در راه اين مهر، خويشتن را فراموش مى كرد. روزى در برابر امام و در مدح او اشعار شيوايى را كه سروده بود مى خواند، امام به كعبه رو كرد و سه بار فرمود: «خدايا كميت را رحمت كن».

آنگاه به كميت فرمود: «صد هزار درهم از خاندانم براى تو جمع آورى كرده ام».

كميت گفت: «به خدا سوگند هرگز سيم و زر نمى خواهم، فقط يكى از پيراهنهاى خود را به من عطا فرماييد».

امام پيراهن خود را به او داد.[31]

روزى ديگر در خدمت امام باقر نشسته بود، امام به دلتنگى از زمانه اين شعر برخواند:

ذَهَبَ الَّذينَ يُعاشُ فى اَكْنافِهِمْ  ***  لَمْ يَبْقَ إِلاّ شاتِمٌ اَوْ حاسِدٌ

«رادمردانى كه مردم در پناهشان زندگى مى كردند، رفتند و جز حسودان يا بدگويان كسى باقى نمانده است».


كميت فوراً پاسخ داد:

وَبَقى عَلى ظَهْرِ الْبَسيطَةِ وَاحِدٌ  ***  فَهُوَ الْمُرادُ وَاَنْتَ ذاكَ الْواحِدُ

«اما بر روى زمين يك تن از آن بزرگ مردان باقى است كه هم او مراد جهانيان است و تو آن يك تن هستى».[32]

4. محمد بن مسلم : فقيه اهل بيت و از ياران راستين امام باقر و امام صادق(عليهما السلام) بود، چنانكه گفتيم امام صادق(عليه السلام) او را يكى از آن چهار تن به شمار آورده كه آثار پيامبرى به وجودشان پابرجا و باقى است. محمد، كوفى بود و براى بهره گرفتن از دانش بى كران امام باقر(عليه السلام) به مدينه آمد و چهار سال در مدينه ماند.

عبدالله بن ابى يعفور مى گويد به امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: «گاه از من سئوالاتى مى شود كه پاسخ آن را نمى دانم و به شما نيز دسترسى ندارم، چه كنم؟».

امام، محمد بن مسلم را به من معرفى كرد و فرمود: «چرا از او نمى پرسى؟»...[33]

در كوفه، زنى شب هنگام به خانه محمد بن مسلم آمد و گفت: «همسر پسرم مرده است و فرزندى زنده در شكم دارد، تكليف ما چيست؟»

«محمد بن مسلم» گفت: «بنابر آنچه امام باقرالعلوم(عليه السلام)فرموده است بايد شكم او را بشكافند و بچه را بيرون آورند، سپس مرده را دفن كنند».

آنگاه از زن پرسيد: «مرا از كجا يافتى؟»


زن گفت: «اين مسأله را به نزد ابوحنيفه بردم و او گفت: در اين باره چيزى نمى دانم ولى به نزد محمد بن مسلم برو و اگر فتوايى داد مرا آگاه ساز...».

ديگر روز محمد بن مسلم در مسجد كوفه ابوحنيفه را ديد كه در جمع اصحاب خويش همان مسأله را طرح كرده مى خواهد پاسخ را به نام خود به آنان بگويد!

محمد به طعنه سرفه اى كرد و ابوحنيفه دريافت و گفت: «خدايت بيامرزد بگذار زندگى كنيم».[34]

شهادت امام باقر(عليه السلام)

امام گرامى باقرالعلوم، هفتم ذيحجه سال 114 هجرى در پنجاه و هفت سالگى در زمان ستمگر اموى، هشام بن عبدالملك، مسموم و شهيد شد. در شامگاه وفات به امام صادق(عليه السلام) فرمود: «من امشب جهان را بدرود خواهم گفت، هم اكنون پدرم را ديدم كه شربتى گوارا نزد من آورد و نوشيدم و مرا به سراى جاويد و ديدار حق بشارت داد».

ديگر روز تن پاك آن درياى بيكران دانش خدايى را در خاك بقيع كنار آرامگاه امام مجتبى و امام سجاد(عليهما السلام) به خاك سپردند، سلام خدا بر او باد.[35]

و اينك در نشيب پايان، موجى از دانش آن گرامى را در سخنان زير به تماشا بنشينيم:

* دروغ خرابى ايمان است.[36]

* مؤمن، ترسو و حريص و بخيل نمى شود.[37]


* حريص بر دنيا همچون كرم ابريشم است كه هر چه پيله را بر خود بيشتر بپيچد بيرون آمدنش مشكل تر مى شود...[38]

* از طعن بر مؤمنان بپرهيزيد.[39]

* برادر مسلمانت را دوست بدار و براى او آنچه براى خود مى خواهى بخواه و آنچه را بر خود نمى پسندى بر او نپسند.[40]

*... اگر مسلمانى براى ديدار يا حاجتى به خانه مسلمانى بيايد و او در خانه باشد و اجازه ورود به او ندهد و خود نيز به ديدار او بيرون نيايد، پيوسته اين صاحب خانه در لعنت خدا خواهد بود تا آنگاه كه يكديگر را ملاقات كنند...[41]

* همانا خداوند، ]انسانِ[ با حيا و بردبار را دوست مى دارد.[42]

* آنكه خشمش را از مردم بازدارد، خداوند عذاب قيامت را از او باز دارد.[43]

* آنانكه امر به معروف و نهى از منكر را عيب مى دانند، بد مردمانى هستند.[44]

* همانا خداوند بنده اى را كه دشمن داخل خانه او شود و او با وى مبارزه نكند دشمن دارد.[45]




[1]ـ مصباح المتهجد، شيخ طوسى، ص 557.

[2]ـ امام صادق(عليه السلام) درباره «ام عبدالله» فرمود: «از زنهاى با ايمان و پرهيزكار و نيكوكار بود...» تواريخ النبى، والآل تسترى، ص 47.

[3]ـ امالى شيخ صدوق، ص 211، چاپ سنگى.

[4]ـ علل الشرايع شيخ صدوق، ج 1، ص 222، چاپ قم.

[5]ـ ارشاد شيخ مفيد، ص 246، چاپ آخوندى.

[6]ـ ارشاد شيخ مفيد، ص 246، چاپ آخوندى.

[7]ـ مناقب ابن شهرآشوب، ج 3، ص 329، چاپ نجف.

[8]ـ بحارالانوار، ج 46، ص 243; به نقل از خرائج راوندى.

[9]ـ بحارالانوار، ج 46، ص 243، به نقل از خرائج راوندى.

[10]ـ بحارالانوار، ج 46، ص 247، به نقل از خرائج راوندى.

[11]ـ تعقيب: دعاها و ذكرهايى است كه بدون فاصله پس از نماز مى خوانند.

[12]ـ امالى شيخ طوسى، ص 261، چاپ سنگى با اختصار.

[13]ـ ارشاد مفيد، چاپ آخوندى، ص 247.

[14]ـ سوره مائده، آيه 3.

[15]ـ سوره قيامه، آيه 16.

[16]ـ سوره نحل، آيه 89.

[17]ـ سوره يس، آيه 12.

[18]ـ سوره انعام، آيه 38.

[19]ـ دلائل الامامة طبرى شيعى، ص 104ـ106، چاپ دوم نجف; با اختصار و نقل به معنى در پاره اى از جملات.

[20]ـ منهزم : گريخته، شكست خورده. (فرهنگ معين)

[21]ـ سوره بقره، آيه 187.

[22]ـ سوره انعام، آيه 124.

[23]ـ مستفاد از كافى، ج 8، ص 349.

[24]ـ برخى از دانشمندان اين موضوع را به امام سجاد(عليه السلام) نسبت داده اند و برخى ديگر گفته اند امام باقر(عليه السلام)به دستور امام سجاد(عليه السلام)اين پيشنهاد را كرده است; براى اطلاع بيشتر به كتاب العقد المنير، ج 1، مراجعه شود.

[25]ـ قيصر با اين مقدمه مى خواست تعصب عبدالملك را برانگيزد تا براى تصويب كار خلفاى گذشته از منع كاغذ رومى دست بازدارد.

[26]ـ امام باقر(عليه السلام) فرمود: «سه نوع سكه ضرب شود: نوع اول هر درهم يك مثقال و ده درهم آن 10 مثقال، و نوع دوم هر ده درهم 6 مثقال و نوع سوم هر ده درهم 5 مثقال باشد». بدين ترتيب هر سى درهم از سه نوع 21 مثقال مى شد و اين برابر با سكه هاى رومى بود و مسلمانان موظف بودند سى درهم رومى كه 21 مثقال بود بياورند و سى درهم جديد بگيرند.

[27]ـ المحاسن والمساوى بيهقى، ج 2، ص 232ـ236، چاپ مصر ـ حيوة الحيوان دميرى، چاپ سنگى، ص 24; با اختصار و نقل به معنى در پاره اى از جملات.

توجه: در اين داستان خوانديم كه سكه هاى اسلامى در زمان امام باقر(عليه السلام) به صلاح ديد آن بزرگوار ساخته و رايج شده است و اين مطلب با آنچه در برخى از كتابها آمده است در زمان حضرت على(عليه السلام) در بصره به دستور آن حضرت سكه هاى اسلامى زده شده و آن حضرت پايه گذار آن بوده منافاتى ندارد; زيرا منظور اين است كه آغاز سكه زدن در زمان حضرت على(عليه السلام) بوده و تكميل و شيوع آن در زمان امام باقر(عليه السلام)انجام شده است براى اطلاع بيشتر به كتاب غاية التعديل مرحوم سردار كابلى، ص 16، مراجعه شود.

[28]ـ جامع الروات، ج 1، ص 9.

[29]ـ جامع الروات، ج 1، ص 117 و 324ـ325.

[30]ـ الشيعة والحاكمون، ص 128.

[31]ـ سفينة البحار، ج 2، ص 496.

[32]ـ منتهى الآمال، ج 2، ص 7، چاپ 1372 قمرى.

[33]ـ تحفة الاحباب محدث قمى، ص 351ـ جامع الرواة، ج 2، ص 164.

[34]ـ رجال كشى، ص 162، چاپ دانشگاه مشهد.

[35]ـ به كتاب هاى: كافى، ج 1، ص 469 و ج 5، ص 117 و بصائر الدرجات، ص 141 چاپ سنگى و تواريخ النبى والآل تسترى، ص 40 و انوار البهيه محدث قمى، ص 69، چاپ سنگى مراجعه شود.

[36]ـ وسائل الشيعه، چاپ سنگى، ج 2، ص 233.

[37] و [38]ـ وسائل الشيعه، چاپ سنگى، ج 2، ص 6 و 474 .

[39] و [40] و [41] و [42] و [43]ـ همان كتاب، ج 2، صفحات 240 و 229 و 231 و 455 و 469. 

[44]ـ فروع كافى، ص 343.

[45]ـ وسائل الشيعه، ج 2، ص 433.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی