هشام غضب او را دريافت و ما را به سوى تخت خود فرا خواند و خود برخاست و پدرم را در بر گرفت و او را كنار دست راست خود بر تخت نشانيد و مرا نيز در بر گرفت و كنار دست راست پدرم نشاند، و با پدرم به گفتگو نشست.
گفت: «قريش تا چون تويى را در ميان خود دارد بر عرب و عجم فخر مى كند، آفرين بر تو، تيراندازى را چنين از چه كسى و در چند مدت آموخته اى؟».
پدرم فرمود: «مى دانى كه مردم مدينه تيراندازى مى كننند و من در جوانى مدتى به اين كار مى پرداختم و بعد ترك كردم تا هم اكنون كه تو از من خواستى».
هشام گفت: «از زمانى كه خويش را شناختم تاكنون تيراندازى بدين زبردستى نديده بودم و گمان نمى كنم كسى در روى زمين چون تو بر اين هنر توانا باشد، آيا فرزندت جعفر نيز مى تواند همچون تو تيراندازى كند؟»
فرمود: «ما كمال و تمام را به ارث مى بريم، همان كمال و تمامى كه خدا بر پيامبرش فرود آورد آنجا كه مى فرمايد:
« اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَاَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَرَضيتُ لَكُمْ الاِْسْلامَ ديناً»[14] زمين از كسى كه بر اين كارها كاملا توانا باشد خالى نمى ماند».
چشم هشام با شنيدن اين جملات در حدقه گرديد و چهره اش از خشم سرخ شد، اندكى سر فرو افكند و دوباره سر برداشت و گفت: «مگر ما و شما از دودمان عبد مناف نيستيم كه در نسبت برابريم؟».
امام فرمود: «آرى اما خدا ما را ويژگى هايى داده كه به ديگران نداده است».
پرسيد: «مگر خدا پيامبر را از خاندان عبد مناف به سوى همه مردم و براى همه مردم از سفيد و سياه و سرخ نفرستاده است؟ شما از كجا اين دانش را به ارث برده ايد در حالى كه پس از پيامبر اسلام پيامبرى نخواهد بود و شمايان پيامبر نيستيد؟».
امام بى درنگ فرمود: «خداوند در قرآن به پيامبر مى فرمايد: