متن کتاب های موسسه در راه حق (آزمایشی)

در این قسمت که به صورت آزمایشی راه اندازی شده متن کتاب های موسسه جهت مطالعه آنلاین مخاطبان گرامی قرار داده می شود.

شما میتوانید از لیست پایین متن تعدادی از کتاب ها را مطالعه فرمایید.

 

پيشواى اول

حضرت اميرمؤمنان على(عليه السلام)

 


ديگربار، سخن از انسانى است برگزيده، انسانى كه نه با تعبير شاعرانه، بلكه به واقع، قلم را يارايى توصيف او نيست.

او كه برتر از وصف، برتر از انديشه و والاتر از جوهر كلام بود. او كه با شگفتى شكوفيد و با معيارى ديگر زيست و به گونه اى ديگر ماند و با حالتى برتر رفت. انسانى كه شكوه و استوارى كوه، نَرمْخويى و زُلالى آب، خروشندگى صاعقه، گرمى آفتاب، گستردگى درياها و ابهام و هيمنه بيشه زاران و جنگلهاى انبوه، سادگى و صافى كوير و پاكى ملكوت خدا، همه و همه را يكجا در وجود خويش داشت. شگفت زاده شد، شگفت زيست و شگفت از چشم ما رفت.

و اينك، با هم، اين همه شگفتى را مرور كنيم:

زادن

با عباس ـ پسر عبدالمطلب ـ و گروهى ديگر، روياروىِ خانه خداوند نشسته بوديم.[1]فاطمه دختر اسد، به سوى خانه خدا پيش آمد، ايستاد و چنين گفت: «خداوندا، به تو و پيامبرانت و كتابهايشان ايمان دارم. گفتار ابراهيم(عليه السلام)، جد خود را راستين مى دانم، همان كه اين خانه را به فرمان تو بنا نهاد.. تو را به او و به اين كودك كه با خويش و در شكم دارم سوگند مى دهم كه زادنش را بر من آسان كن!»

در همين هنگام، شگفتا! به چشم خويش همه ديديم كه ديوار خانه خداوند از هم شكافت و آن بانوى گرامى پا به درون گذارد و ديوار دوباره به هم برآمد... شتابناك برخاستيم تا در خانه را باز كنيم، اما باز نشد... و دانستيم كه حكمت خداوندى در كار است... چهار روز بعد، آن بانوى عزيز از خانه پا بيرون نهاد، با كودكى در آغوش كه به او مى باليد... و گفت: «پيامى از غيب شنيدم كه نامش را «على» بگذار.»[2]

و اين به روز جمعه سيزدهم رجب، سى ام «عام الفيل» (23 سال پيش از هجرت) بود.[3]


كودكى و دامان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)

امام، خود از اين روزگاران چنين حكايت مى فرمايند:

«به هنگام كودكى، پيامبر مرا به دامان مى گرفت، به سينه مى چسباند، غذا را مى جويد و به دهانم مى گذارد و از بوى خوش خويش، به مشام جانم مى بويانيد. او در گفتارم دروغ و در كِردارم اشتباه و نادانى نيافت.

خداوند، پيامبر را از پس شيرخوارگى با بزرگترين فرشتگان همراه كرد تا شباروز او را در راه بزرگواريها و نيكيهاى جهان، رهنمون باشد، من نيز از پيامبر پيروى مى كردم چنان و چندان كه كودك شيرخوارى از مادر.

روزاروز فرمان مى داد كه از كردارهاى او پيروى كنم. هرسال به «كوه حرا» مى رفت، و در اين هنگام، هيچ كس جز من او را نمى ديد... .

در آن ايام كه اسلام، هنوز، در هيچ خانه اى راه نيافته بود و فقط پيامبر و همسرش خديجه، مسلمان بودند، من سومين مسلمان بودم... نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى پيامبرى را مى بوييدم.»[4]

پيامبر گرامى، پس از بعثت، تا سه سال فرمان نيافت كه اسلام را آشكار كند، در اين مدت، تنى چند بدو ايمان آوردند كه نخستين كس از مردان، على بود.[5]

بدان هنگام كه اين آيه : «وَ اَنْذِرْ عَشيرَتَكَ الاْقْرَبين» در رسيد كه «خويشان نزديك را بيم ده!» على به فرمان پيامبر، چهل تَن از خويشان را مهمان كرد از جمله : ابولهب، عباس و حمزه را. غذايى كه براى بيش از يك نفر كافى نبود آماده شد، اما به اراده خداوند همه سير شدند و چيزى از آن كاسته نشد و چون پيامبر خواست تا آنان را به اسلام دعوت كند، ابولهب گفت: «محمّد شما را افسون كرده است!» و همين سخن موجب شد كه حاضرين پراكنده شوند و جلسه تعطيل شود.


ناگزير پيامبر روز ديگر نيز به همانگونه مهمانى داد و بعد از صرف غذا، آغاز سخن كرد: «اى فرزندان عبدالمطلب! در جوانان عرب، كسى را سراغ ندارم كه بهتر از آنچه من برايتان آورده ام، آورده باشد. من نيكى (خير) اين جهان و جهان ديگر را به ارمغان آورده ام. خدا فرمان داده است تا شما را به سوى او بخوانم. پس، كداميك در اين راه مرا ياورى خواهيد كرد تا همو، برادر، وَصىّ و جانشين من گردد؟»

پيامبر اين تقاضا را سه بار تكرار فرمود، و هر بار تنها على برخاست و آمادگى خود را ابراز داشت...

آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «اين، برادر ، وَصىّ و جانشين من است، سخنش را بشنويد و او را فرمان بريد!»[6]

على(عليه السلام) در نخستين شب هجرت

با ابراز اسلام، پيامبر از نظر قريش، خطرناك شناخته شد. سران قريش، در «دارُالنَّدْوَة» گرد آمدند و براى كشتن پيامبر به شور نشستند; سرانجام قرار بر آن شد كه از هر قبيله يك تَن بر گُزينند تا شبانه به خانه پيامبر بريزند و همه با هم او را بكشند.

پيامبر از سوى خدا آگاه شد و فرمان يافت كه آن شب در جاى خود نخوابد و شبانه هجرت كند.[7]

پيامبر فرمان خدا را به على گفت و به او دستور داد كه به جاى وى، در بستر بخوابد; به گونه اى كه كسى نداند او به جاى پيامبر خوابيده است. على با جانبازى خود، جان پيامبر گرامى را حفظ كرد و خطرهاى اين كار بزرگ را بر خود هموار ساخت. و اين كار، چندان چشمگير بود كه خداوند آيه اى در اين مقام، فرو فرستاد: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاةِ اللّهِ، وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبادِ;[8] از گروه مردم، كسى هست كه جان خويش را در راه رضايت خداوند مى فروشد و خدا بر بندگان مهربان است.»


شب در رسيد و همه جا را فرو پوشيد. مأموران قتل، گِرداگِرد خانه پيامبر را احاطه كردند... پيامبر در حالى كه آياتى از سوره «يس» مى خواند، از خانه درآمد و بيراهه به سوى «غار ثور» در بيرون مكه، شتافت... .

آدم كُشان، با شمشيرهاى برهنه به بستر پيامبر يورش بردند، على(عليه السلام)از جا برخاست و در بستر نشست... قاتلان با حالتى برآشفته پرسيدند: «محمد كجا رفت؟»

ـ مگر من مأمور و مسؤول نگهداشتن او بودم؟!

على را با زد و خورد به مسجدالحرام بردند و اندكى نگهداشتند و سپس رها ساختند.[9]

على(عليه السلام)، امين پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)

پيامبر خود امين قريش بود و همه امانتها نزد او. اما آنگاه كه مجبور شد به مدينه هجرت كند، در خانه و قبيله اش امين تر از على(عليه السلام)نيافت، پس او را جانشين خود كرد تا امانت هاى مردم را به صاحبانشان باز گرداند و هم قرضهايش را بدهد و دختران و زنانش را به مدينه برساند... .

على، پس از انجام همه اين كارهاى مهم، به همراهى فاطمه (مادر خود)، و فاطمه (دختر پيامبر) و فاطمه (دختر زُبير) و ديگران به سوى مدينه به راه افتاد. در راه، هشت تن از كُفّار مكّه را كه راه بر او بستند، پراكند و چون به مدينه رسيد، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) او را به خانه خود برد.[10]


على(عليه السلام) و پيكار در راه خدا

اسلام، دين آشتى و زندگى است; با آدمكشى موافق نيست. براى آن كسى كه به عَمْد و بى جهت انسانِ با ايمانى را بكشد، عذاب جاودانه مُقرّر كرده است. اما در همان حال، اسلام به جهت جامعيّت و همه جانبه بودن; يك دين جهانى است و همه مردم بايد به آن روى آورند، پس نياز به دعوت از ديگران و تبليغ دارد.

آشكار است كه از همان نخستين گامها، كسانى كه منافع شخصى خود را با پذيرش و حتى گسترش اين دين، در خطر مى ديدند، به مخالفت برخاستند. در همين جا، قانون اسلام جهاد مقدس را وضع و تشريع فرموده است تا كسانى را كه با اسلام عناد مىورزند، از ميان بردارد.

و نيز، دفاع به حكم عقل، در جايى كه بيگانگان به مسلمانان يورش آورند، ضرورى مى گردد; به همين جهت، دفاع و پيشگيرى از هجوم بيگانگان از شاخه هاى جهاد اسلامى است كه عقل و فطرت و انصاف، به صِحّت آن حُكم مى كنند و بيشترين و بلكه همه جنگهاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) از نوع «دفاع» بوده است و حضرت على(عليه السلام) در بيشتر جنگها حاضر مى شد و از هيچ چيز جز خدا نمى ترسيد. او در پيكار، نستوه، سلحشور، يگانه، و پرچمدار بود; چون شير مى غريد، چون ابر مى توفيد و لشگر دشمن را چون گردباد لوله مى كرد و مى پيچاند و نابود مى ساخت. زرهش پشت نداشت كه او هرگز از ميدان نمى گريخت و پشت به دشمن نمى كرد. ضربه شمشير آبدارش، مرگ مُجسّم و هلاك قطعى بود; ضربتش را نيازى به ضربه دوّم نبود; شمشيرش چون فرود مى آمد، جز با جان دشمن بر نمى خاست... اينك با تاريخ، به تماشاى برخى از پيكارهاى او بنشينيم:


على(عليه السلام) در جنگ خندق

دشمنان اسلام، از حزب ها و دسته هاى گوناگون، همه دست به دست دادند تا با هم به يكباره، بر مدينه بتازند و اسلام را نابود كنند.

پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، به پيشنهاد سلمان فارسى، فرمان داد تا گِرداگِرد مدينه، خندق بكنند.

دو لشگر، روياروى هم ايستادند. «عَمْروبْنِ عَبْدِوَدّ» جنجگوى هشتاد ساله نامىِ عرب، از لشگر دشمن، رَجَز مى خواند و جولان مى داد و خروش مى كرد و مبارز مى طلبيد.

على، گام به پيش نهاد. عمرو گفت: «برگرد، دوست ندارم تو را بكشم!»

ـ تو با خدايت پيمان داشتى كه هر مرد از قريش، دو حاجت از تو بخواهد يكى از آنها را پذيرا شوى.

ـ آرى، حاجت تو چيست؟

ـ نخستين آن كه، به اسلام بگروى و به سوى خدا آيى و به پيامبر ايمان آورى.

ـ به آنها نيازى ندارم.

ـ پس آماده كارزار شو!


ـ برگرد، ميان من و پدرت دوستى بود، دوست ندارم تو را بكشم!

ـ اما من سوگند به خدا كه دوست دارم تا هنگامى كه تو از حق كناره مى جويى، تو را بكشم.

عمرو، از اسب پياده شد و آن را پى نمود و با شمشير، ضربه اى به سوى على(عليه السلام)حوالت كرد; على سپر پيش آورد و شمشير عمرو به سپر گرفت و «كارى» نيفتاد... آنگاه، امام، با ضربه اى او را از پا افكند و سپس او را كُشت... ديگران چون چنين ديدند از پيش على(عليه السلام)گريختند.[11]

على، پيروزمندانه بازگشت. پيامبر به او فرمود: «آفرين بر تو، على! اگر پيكار امروز تو را با همه كارهاى پسنديده امت اسلام بسنجند، اين كار تو برتر است، چرا كه بر اثر آن، هيچ جايگاه از كافران باز نماند مگر كه سُستى و ذلّت آن را انباشت و نيز هيچ جايگاه از مسلمانان نيست مگر كه عزّت و برترى در آن جايگزين خواهد شد.»[12]

جنگ خيبر

پيامبر به سوى «خيبر»، قرارگاه يهوديان، شتافت. در اين پيكار على به سبب چشم درد، از جنگ ناتوان بود. پيامبر، ابوبكر را فراخواند و پرچم را بدو سپرد، ابوبكر با سپاهى از مهاجرين به جبهه رفت ولى پيروزى نيافت و بازگشت. فردا، عُمَر به همان ترتيب رفت و ناپيروزمند بازگشت; در حالى كه مسلمانها را از مبارزه مى ترسانيد و مسلمانان نيز او را.

پيامبر فرمود: «پرچم از آن اينان نبود، على را بياوريد!»


به عرض رسيد: «او چشم درد دارد.»

فرمود: «او را بياوريد، او مردى است كه خدا و پيامبرش او را دوست دارند و او نيز خدا و پيامبرش را دوست دارد.»

على را آوردند; پيامبر فرمود: «على از چه ناراحتى؟»

ـ از چشم درد و سردرد.

پيامبر او را دعا كرد و از آب دهان بر سر و چشم او كشيد، درد برخاست، و على نيز; و پرچم سفيد را برافراشت و در دست گرفت. پيامبر خدا به او فرمود: «جبرئيل همراه تو. پيروزى با توست، خدا در دل آنان ترس و بيم افكنده است و بدان كه آنان در كتاب خويش يافته اند كه: نام كسى كه مغلوبشان مى سازد ايليا (على) است; چون به آنان رسيدى بگو نام من على است; به اراده خداوند، خوار خواهند شد.»

على به ميدان تاخت. نخست با بزرگ يهود كه «مَرحَب» نام داشت روياروى شد; و گفت و شنودى كرد و سرانجام به تيغه شمشير به خاكش درافكند. يهوديان به درون قلعه پناه بردند و در را بستند; على پشت در آمد و آن را كه بيست تن مى بستند يك تَنه گشود و از جا كند و بر خندق قلعه يهوديان افكند تا مسلمانان از آن گذشتند و به قلعه درآمدند... و پيروز شدند.[13]

دانش على(عليه السلام)

ابن عباس از پيامبر نقل مى كند كه: «على، داناترين امت من و در داورى از همه برتر است.» و هم گفته پيامبر است كه: «اَنَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلِىٌّ بابُها فَمَنْ اَرادَ العِلْمَ فَلْيَقْتَبِسْهُ مِنْ عَلىٍّ; من به گونه شهر دانشم و على به منزله درِ آن، هركس دانش بجويد بايد از على فرا گيرد.»


ابن مسعود نيز مى گويد: «پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) على را طلبيد و با او به خلوت نشست و چون باز آمد، پرسيدم چه مى گفتيد؟ فرمود: پيامبر هزار در، از دانش بر من گشود كه از هر در، هزار درِ ديگر باز مى شود!»

يك روز، حضرت على(عليه السلام) بر منبر فرمود: «يا مَعْشَرَ النّاسِ! سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى; اى گروه مردمان! از من بپرسيد; پيش از آن كه مرا از دست بدهيد. از من بپرسيد، چرا كه دانش گذشتگان و آيندگان نزد من است، سوگند به خدا اگر مسند قضاوت بگسترند، براى يهوديان از كتاب خودشان و براى پيروان انجيل، از همان كتاب و براى پيروان زبور از همان و براى اهل قرآن از قرآن، داورى خواهم كرد... سوگند به خدا من از همه به قرآن و تأويل آن داناترم.»

آنگاه دگرباره فرمود: «سَلُونى قَبْلَ اَنْ تَفْقِدُونى; از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست دهيد. اگر از يكايك آيه هاى قرآن بپرسيد، پاسختان خواهم گفت; از هنگام نزول آن و از اين كه درباره چه كس نازل شده و هم خبر مى توانم داد از ناسخ و مَنسوخ و خاصّ و عامّ و مُحكم و مُتشابه و مَكّى و مَدَنى بودنِ آيه ها... .»[14]

پيامبر گرامى اسلام، بر اساس همه فضايل على(عليه السلام)، از سوى خدا فرمان داشت كه وصايت و جانشينى حضرت على(عليه السلام) را به مردم باز گويد و اين كار را در موارد گوناگون از جمله در روز غدير انجام داد; پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) در سال دهم هجرت به مكّه عزيمت فرمودند تا فريضه حجّ بگذارند و همراهان پيامبر را در اين سفر تا صد و بيست هزار نفر نوشته اند. به هنگام بازگشت چنين جمعيّتى همراه پيامبر بودند و روز هيجدهم ماه ذيحجه نزديك نيمروز در صحراى جُحْفِه به «غدير خُم» رسيد; در اين هنگام اذان نماز اعلام شد مردم اجتماع كردند و نماز گزاردند و از باربند شتران مكانى برتر ساخته شد. پيامبر گرامى اسلام بر فراز آن ايستاد و پس از ستايش خداوند چنين فرمود:


ـ من و شما هردو مسئوليم، چه مى گوييد؟

ـ گواهيم كه ما را تبليغ كردى و در اين راه چه بسيار كوشيدى، خدا ترا بهترين پاداش دهد!

ـ آيا به يگانگى خداوند و پيامبرى بنده اش محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) گواهى نمى دهيد؟ و به راستينى بهشت و دوزخ و مرگ و رستخيز و زندگى پس از در گذشتن؟

ـ گواهى مى دهيم.

ـ خدايا گواه باش.

آنگاه رو به سوى مردم كرد و باز فرمود:

ـ مردم! من و شما كنار كوثر يكديگر را خواهيم ديد; هشيار باشيد كه پس از من با دو «گوهر گرانبها» چگونه خواهيد بود؟

ـ اى پيامبر خدا، آن دو، چيست؟

ـ كتاب خدا و اهل بيت من. پروردگار من خبر داده است كه اين دو از هم نَگُسلند تا كنار كوثر به من برسند... از آنان پيشى مجوييد كه هلاك خواهيد شد و هم باز پس نمانيد كه باز موجب هلاكت است.

در اين هنگام دست امير مؤمنان حضرت على(عليه السلام) را برافراشت تا مردم همه او را ببينند و باز شناسند; پس آنگاه در همان حال فرمود:


ـ اَيُّهَا النّاسُ! مَنْ اَوْلَى النّاسِ بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ؟ مردم! چه كسى به مؤمنان از ايشان سزاوارتر است و بر آنان ولايت و سرپرستى دارد؟

ـ خدا و پيامبرش داناترند.

ـ خدا بر من ولايت دارد و من بر مؤمنان; من بر مؤمنان از خود ايشان سزاوارترم پس: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هركس «من» ولى و سرپرست اويم «على» سرپرست و ولى اوست.» خداى من! دوستانش را دوست بدار و با دشمنانش دشمن باش! و يارى كن هركه او را يارى كند و كيفر ده آن را كه با وى بستيزد... هان! هر حاضرى بايد به غايبان ابلاغ كند.

هنوز مردم پراكنده نشده بودند كه اين آيه نازل شد: «اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً;[15] امروز دينتان را كامل و نعمت را بر شما تمام كردم و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد.»[16]

برابرى در حقوق

حضرت على(عليه السلام) به هنگام در دست گرفتن حكومت اسلامى، بر منبر رفت و پس از ستايش خداوند فرمود: «سوگند به خدا، تا هنگامى كه يك نخل در مدينه داشته باشم، از بيت المال، چيزى بر نمى دارم، درست بينديشيد كه آيا وقتى من خود از بيت المال مسلمانان به خود سَهمى نمى دهم، مى توانم آن را به شما بدهم؟»

عقيل برخاست و گفت: «مرا با سياهپوستى كه در مدينه است برابر مى نهى؟»


فرمود: «بنشين برادر، مگر جز تو كسى در اينجا نبود كه حرف بزند، تو بر آن سياهپوست هيچ برترى ندارى مگر به مَزيّت در ايمان و يا پرهيزگارى.»[17]

*   *   *

برخى از پيروانش نزد آن حضرت گفتند: «يا اميرالمؤمنين! اگر از بيت المال، نخست، سهمى بيشتر به سركردگان مى دادى تا حكومتت پا بگيرد، پس از آن ، به عدالت بين همه حكومت مى فرمودى، بهتر نبود؟»

امام فرمود: «دريغا! كه شمايان از من مى خواهيد تا پايه هاى حكومت خود را بر ستم و با بى عدالتى نسبت به مسلمانان استوار گردانم. نه، سوگند به خداوند كه هرگز چنين كارى از من سر نخواهد زد; به خداوند كه اگر اموال مسلمانان از آن خودم نيز مى بود، باز ميان ايشان به برابرى رفتار مى كردم، چه رسد كه اموال مال خود آنان است.»[18]

عدالت و دادخواهى

پس از شهادت حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام)، يك روز سوده (دختر عمّار) كه از قبيله هَمْدان بود; بر معاويه وارد شد.

معاويه، فعّاليتها و سخت كوشيهاى سوده را ـ كه در جنگ صِفّين به سود حضرت على(عليه السلام) و در سپاه آن گرامى، انجام مى داد ـ به ياد او آورد و او را سرزنش كرد... آنگاه از او پرسيد: براى چه اينجا آمده اى؟

ـ اى معاويه! خدا تو را به سَلْب حقوق واجب ما، بازخواست خواهد كرد، تو پيوسته فرماندارانى بر ما گسيل مى دارى كه ما را چون محصول رسيده، دِرو مى كنند و چون دانه هاى اسپند، پايمال; و مرگ را به ما مى چشانند; اينك اين «بسربن ارطاة» را فرستاده اى كه مردان ما را مى كشد و اموال ما را مى برد; اگر نمى خواستيم از حكومت مركزى پيروى كنيم، خود اكنون دارنده عزّت و قدرت بوديم; اگر او را مَعزول كنى، چه بهتر وگرنه ما خود قيام خواهيم كرد... .


معاويه برآشفت و گفت: «مرا به قبيله خويش مى ترسانى، تو را با بدترين حالت نزد همان «بسر» مى فرستم تا با تو هرچه روا مى داند، انجام دهد.»

«سوده» اندكى خاموش ماند، گويى در ذهن خود، خاطره هاى با شكوه گذشته را مى كاويد; آنگاه اين شعرها را خواند: «درود خداوند بر آن روان، كه در گور خفت و با مرگ او عدالت و دادگرى به خاك سپرده شد. او هم پيمان حقّ و راستى بود و حقّ را با هيچ چيز، عوض نمى كرد; حق و ايمان در او يكجا فراهم آمده بود.»

معاويه پرسيد: «اين چه كسى است؟!»

سوده پاسخ داد: «حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام); به ياد دارم كه نزد او رفتم و مى خواستم از مأمور جمع آورى زكات شكايت كنم; آنگاه رسيدم كه او به نماز برمى خاست; اما تا مرا ديد، نماز آغاز نكرد و با رويى گشاده و مهربان فرمود: آيا حاجتى دارى؟ گفتم: آرى و شكايت خود را عرض كردم. آن گرامى همچنان كه بر آستانه نماز خويش ايستاده بود، گريست و آنگاه به خداوند گفت: «خدايا، تو آگاه و شاهد باش كه من هرگز فرمان ندادم كه او (=آن مأمور) به بندگانت ستم كند» و بى درنگ قطعه پوستى درآورد و بعد از نام خدا و آيه اى از قرآن، چنين نوشت: «...آنگاه كه نامه ام را خواندى، دست و بالت را جمع كن، تا كسى را بفرستم آنها را از تو تحويل بگيرد...» و نامه را به من داد; سوگند به خداوند كه نه آن را بست و نه مُهر كرد; نامه را به آن مأمور دادم و او معزول گرديد و از نزد ما رفت... .»

معاويه پس از شنيدن اين داستان، ناگزير فرمان داد كه: «هرچه مى خواهد براى او بنويسيد!»[19]


اميرالمؤمنين(عليه السلام)و خلفاى سه گانه

پس از آن كه پيامبر ديدگان پُر مِهر خويش را از جهان به ظاهر فرو بست و خورشيد تابناك وجود او از آسمان منظر مردمان، غروب كرد; برخى تيره دلان در «سَقيفه بَنى ساعِده» گرد آمدند و با آن كه حضرت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، حضرت على(عليه السلام)را به دستور پروردگار به جانشينى خود تعيين فرموده بود; آنان در آن روز حكومت را به سود ابوبكر (پسر اَبى قَحافه) تمام كردند! و پس از او عمر و آنگاه عثمان را به خلافت رساندند; با توطئه ها و نقشه هايى كمابيش مشابه. و چنين شد كه بر روى هم حدود 25 سال پس از پيامبر گرامى، بر مردم حكومت كردند و بالطبع در اين درازمدت، يگانه ترين و سزاوارترين مَرجَع خدايى و واقعى حكومت اسلامى و جانشينى پيامبر، يعنى حضرت امام راهبر دادگر على بن ابيطالب(عليه السلام); تن به شكيبايى سپرد و در خانه بسر برد و اين از دريغ انگيزترين حوادث تاريخ بشرى است; چندان كه حتى پيروان اديان ديگر و نيز حتى آنان كه هيچ دينى ندارند، با دانستن سوابق عظيم خدمات و زحمت هاى توانفرساى حضرت على(عليه السلام)در راه اسلام و پاكجانى و پاكدلى و شجاعت و قدرت انديشه، و وسعت و گستردگى دانش و انصاف و دادخواهى او; بى اختيار از اين ستم كه آنان به سرنوشت ملت اسلامى روا داشتند; دريغ مى خورند، تا چه رسد به مسلمانان مُنصف و تا چه رسد به ما شيعيان; دريغ و افسوسِ ما از اين واقعه و از اين فاجعه، از سلسله كوهساران، دراز اندام تر و بلندتر است.

*   *   *

بارى، ابوبكر در سال دهم هجرت، خليفه شد و در سال 13 در 63 سالگى از دنيا رفت، در حالى كه دو سال و سه ماه و ده روز خلافت كرده  بود.[20]


پس از او، عمربن خطاب روى كار آمد و در اواخر ذى الحجه سال 23 به دست «ابولؤلؤ فيروز» كشته شد. مدت خلافتش ده سال و شش ماه و چهار روز بود.[21]

عمر به هنگام تعيين خليفه پس از خويش، دستور تشكيل شورايى را داد كه نتيجه آن، به سود عثمان بن عفان تمام شد و او پس از عمر و تشكيل شورا، در اوايل مُحَرّم سال 24 هجرى، زمام خلافت را به دست گرفت و در ذى الحجه سال 35 هجرى بر اثر بى عدالتيش، به دست گروهى انبوه از مسلمانان، كشته شد. خلافت او، 12 سال (چند روز كم) به درازا كشيد.[22]

*   *   *

پس از رحلت پيامبر گرامى(صلى الله عليه وآله وسلم)، حضرت على(عليه السلام) در برابر ستمكارانى كه حق او را پايمال كردند، ايستاد و اعتراض كرد و تا جايى كه مصالح عاليه اسلام اجازه مى داد و نيز امكان داشت، در ضمن گفته ها و احتجاج ها، مطالب را روشن ساخت و به مردم آگاهانيد كه اينان غاصب حقّ خلافت هستند. بزرگ بانوى اسلام حضرت زهرا سلام الله عليها نيز در اين زمينه، با او همراه و همكار بود و عملا حكومت ابوبكر را حكومت غير قانونى تَلقّى فرمود.

گروهى از بزرگان اصحاب پيامبر چون سلمان، ابوذر، مقداد و عمّار ياسر نيز با سخنرانيهاى شورانگيز خود به دستگاه ابوبكر اعتراض كردند و غَصب خلافت را از سوى او و حقّانيت حضرت على(عليه السلام) را در امر جانشينى پيامبر، گوشزد نمودند; اما حضرت على(عليه السلام) از جهت مصالح اسلام و اين كه اسلام هنوز نوپا و جوان بود و نضج كافى نگرفته بود، از دست بردن به شمشير و ايجاد و روشن كردن آتش جنگ داخلى ـ كه طبعا به ضرر اسلام تمام مى شد و زحمات پيامبر را ممكن بود از بين ببرد ـ خوددارى فرمود. بلكه، حتى در موارد لازم، براى حفظ آبروى اسلام، از هرگونه راهنمايى و هدايت نيز دريغ نورزيد چندان كه خليفه دوم مُكرّر مى گفت: «لَوْلا عَلىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ; اگر على نبود، عُمَر هلاك مى شد.»


راهنمايى هاى مفيد چه در امور دينى و چه در بسيارى از مشكل هاى سياسى، چنان آنها را حيران كرده بود كه بى اختيار به بزرگوارى و دانش آن امام پاك اعتراف مى كردند. اينك، برخى از اين موارد را مرور مى كنيم:

* در زمان ابوبكر

برخى از دانشمندان يهودى نزد ابوبكر آمدند و از او پرسيدند: «اگر تو جانشين پيامبر اين امّت هستى، ما در تورات خوانده ايم كه جانشين پيامبر داناترين افراد است، پس به ما بگو كه آيا خدا در آسمان است يا در زمين؟»

ابوبكر جواب داد: «او در آسمان بر عرش است.»

آنان گفتند: «پس زمين از او خالى است و معلوم مى گردد كه خدا در مكانى هست و در مكانى نيست...!»

ابوبكر گفت: «اين سخن كافران است، دور شويد وگرنه فرمان كشتن شما را خواهم داد.»

آنها بازگشتند و اسلام را به سخره گرفتند; حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام) يكى از آنان را خواست و بدو فرمود: «مى دانم كه چه پرسيدى و چه پاسخ شنيدى; اما بدان كه اسلام مى گويد: خداوند خود پديد آورنده مكان است، پس مكان ندارد و برتر از آن است كه مكان او را فرا گيرد، او در همه جا هست بى آنكه مجاورت و تماسى داشته باشد; او به هرچيز احاطه علمى دارد...»

يهودى، اسلام آورد و نيز گفت: «تو سزاوار مقام جانشينى پيامبرى نه ديگران!»[23]


* در زمان عُمَر

شخصى به نام «قدامة بن مظعون» شراب خورد. عمر خواست او را حَدّ شرعى ـ يعنى در اين مورد هشتاد تازيانه ـ بزند; قدامه گفت: «زدن حدّ بر من واجب نيست زيرا خداوند مى فرمايد: بر آنان كه ايمان آورده و كردار نيكو كرده اند; در چيزهايى كه مى خورند تا آن گاه كه تقوى و عمل صالح داشته باشند; باكى نيست.»[24]

عمر او را حدّ نزد. خبر به حضرت على(عليه السلام) رسيد; نزد عمر آمد و بازخواست فرمود كه چرا قانون خداوند را اجرا نكردى; عمر همان آيه را خواند; امام فرمود: «قدامه مشمول اين آيه نيست زيرا آنها كه ايمان به خداوند آورده اند و كار نيكو انجام مى دهند، حرام خدا را حلال نمى كنند; قدامه را باز گردان و از او توبه بخواه، اگر توبه كرد بر او حدّ را جارى كن وگرنه بايد به قتل برسد زيرا با انكارِحُرمت شرابخوارى از اسلام خارج شده است.»

قدامه شنيد و آمد توبه كرد و از گناه دست كشيد. اما عمر نمى دانست حدّ او چقدر است; پس از امام(عليه السلام) پرسيد; آن گرامى فرمود: «هشتاد تازيانه.»[25]

* در زمان عثمان

«علامه مجلسى» از كشاف و ثعلبى و اربعين خطيب نقل مى كند كه: زنى در زمان عثمان شش ماهه زاييد; عثمان دستور داد به گناه زنا و اينكه لابد از شوهرش نيست و او پيش تر از كس ديگر حمل برداشته بوده است; او را سنگسار كنند.


امام(عليه السلام) شنيد و به عثمان فرمود: «من با كتاب خدا با تو به مُجادله بر مى خيزم زيرا خداوند در يك آيه مجموعه مدّت شير دادن و حمل را سى ماه تعيين فرموده است، آنجا كه فرمايد: «وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً[26]; باردارى و شير دادن روى هم سى ماه است.» و در جاى ديگر مدت شير دادن را دو سال; 24 ماه تعيين فرموده در آنجا كه مى فرمايد: «وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ اَوْلادَ هُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ اَرادَ اَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ[27]; مادران را بايد كه فرزندان خويش را دو سال كامل (= 24 ماه) شير دهند.» پس اگر مدت شير دادن به نحو مقطوع 24 ماه تعيين شده، حداقل مدت باردارى بر اساس آيه نخستين كه مجموع باردارى و شير دادن را سى ماه تعيين فرموده; شش ماه خواهد بود; پس اين زن به حكم قرآن كريم، هيچگونه خلافى نكرده است...»

عثمان فرمان داد او را رها كردند.[28] دانشمندان و فقهاى ما بر اساس استفاده از همين دو آيه، حداقل مدّت باردارى را شش ماه دانسته اند. يعنى حكم مى كنند كه ممكن است كودكى از نطفه پدر شرعى خويش در شش ماهگى به دنيا بيايد ولى كمتر از آن امكان ندارد. منظور آن حضرت نيز همين مطلب بوده است.

شهادت آن گرامى

در سال چهلم هجرت، برخى از «خوارج»، در مكّه گرد هم آمدند و طرح توطئه اى را افكندند كه على و معاويه و عمروعاص را در كوفه، شام و مصر در وقت معين به قتل برسانند; شب نوزدهم ماه مبارك رمضان به عنوان زمان قتل انتخاب شد و مجريان به ترتيب از اين قرار معيّن شدند: عبدالرحمن (پسر مُلْجم) قاتل حضرت على(عليه السلام)، حجاج (پسر عبدالله صريمى) قاتل معاويه و عمرو (پسر بكر تميمى) قاتل عمروعاص.


اِبن مُلجم به همين منظور به كوفه آمد اما هيچكس را از نيّت پليد و شوم خويش آگاه نساخت... تا يك روز كه در خانه يكى از خوارج، به «قطامه» ـ كه زنى بسيار زيبا و دلرُبا بود ـ برخورد و دل به او باخت; پس به فكر افتاد تا با او ازدواج كند. چون از او خواستگارى كرد، قطامه گفت: «مهريه من: سه هزار درهم پول و يك بنده و نيز كشتن على بن ابيطالب است.» قطامه از پيش به خاطر هلاكت پدر و برادرش در جنگ نهروان به دست على; به آن امام گرامى، كينه مىورزيد و دشمنكام بود و هماره در صدد تلافى نيز. ابن ملجم، نزد قطامه افشا كرد كه: «اتّفاقاً من براى همين كار به كوفه آمده ام.» و بدين ترتيب ابن ملجم در تصميم قبلى خود، به هواى كامجويى از قطامه، مصمم تر شد.

*   *   *

سرانجام آن شب شوم در رسيد... ابن ملجم با يك دو نفر از همدستان خود، شب نوزدهم ماه رمضان را در مسجد كوفه، با اين فكر پليد به سر برد...[29]

سى و چند سال پيش از آن شب شوم، حضرت على(عليه السلام)، از پيامبر شنيده بود كه در ماه رمضان كشته خواهد شد. داستان را از زبان خود على(عليه السلام) بشنويد: «...و چون پيامبر، آن خطبه مشهور را درباره رمضان فرو خواند; من برخاستم و پرسيدم: اى پيامبر خدا! ارزشمندترين كردارها در اين ماه چيست؟ فرمود: پرهيز از گناهان; آنگاه پيامبر دردمندانه گريست و از شهادت من در اين ماه خبر داد...»[30]

از وضع رفتار و گفتار امام نيز آشكار بود كه مى داند در اين ماه به شهادت خواهد رسيد. همان سال فرموده بود: «امسال در موسم حج در ميان شما نيستم.»

و نيز چون به او مى گفتند: «چرا هنگام افطار، كم غذا ميل مى فرماييد؟» مى فرمود: «مى خواهم با شكم خالى خدا را ملاقات كنم.»[31]


و اما در شب نوزدهم هيچ نخوابيد; و بسيار مى فرمود: «به خدا سوگند دروغ نمى گويم و نيز دروغ به من گفته نشده است; امشب «همان شب مَعهود» است.»[32]

سرانجام، سحرگاه آن شب، هنگامى كه حضر على(عليه السلام) به مسجد آمد، در حال اداى نماز صبح; شمشير زهرآگين و خون آشام پليدترين مردمان، ابن ملجم فرود آمد و خورشيد، در محراب حقّ، گلگون شد... و دو روز بعد، در شب بيست و يكم ماه رمضان، در سال چهلم هجرت، غروب كرد....[33]

تن پاكش را در خاك مقدّس «نجف» نهادند، كه امروز كعبه دلهاى مسلمانان به ويژه شيعيانست.

*   *   *

امام، همانگونه كه در همه عُمْر با ياد خدا مى زيست; در لحظه وقوع فاجعه نيز به ياد خدا بود... چون شمشير ابن ملجم از پشت، پيشانى روشن آن عزيز را شكافت; نخستين جمله اى كه گفت، اين بود: «فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَة; به خداى كعبه سوگند رستگار شدم.»

آنگاه، آن امام را، غرقه در خون پاك خويش، به خانه بردند... دو روز در بستر شهادت آرميده بود و در همه لحظات، باز به فكر صلاح و سعادت مردم بود... و با آن كه مسئله امامت حضرت امام حسن(عليه السلام) و هم امامت حضرت حسين(عليه السلام) و فرزندان آن حضرت تا امام دوازدهم را پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و نيز على(عليه السلام) از پيش، مُكرّر، يادآور شده بودند; باز براى اِتمام حُجّت در لحظه هاى آخر عمر خود، آن را با مردم بازگو مى كرد...  .[34]


آخرين سخنان

در لحظه هاى واپسين، به فرزندان و بستگان و هم به همه مسلمانان چنين وصيت فرمود:

«...شما را به پرهيزگارى سفارش مى كنم و به اين كه كارهاى خود را منظّم كنيد و اين كه هماره در فكر اصلاح بين مسلمانان باشيد... .

يتيمان را فراموش نكنيد، حقوق همسايگان را مراعات كنيد... .

قرآن را برنامه عملى خود قرار دهيد.. .

اَللّهَ اَللّهَ فِى الصَّلاةِ فَاِنَّها عَمُودُ دينِكُمْ; نماز را بسيار گرامى بداريد كه ستون دين شماست.

در راه خداوند با ثروت و بيان و جان خود جهاد و فداكارى كنيد... .

با هم بپيونديد... امر به معروف و نهى از منكر را ترك نكنيد چرا كه اگر از اين وظيفه الهى سر پيچيد، پليدان جامعه بر شما حكومت مى يابند و آن گاه هرچه بر ضدّ آنان دعا و نفرين كنيد، مستجاب نخواهد شد...»[35]

درود خدا و پاكان و نيكان بر آن امام بزرگ و پاك كه شگرف بود; شگفت زاده شد، شگفت زيست و شگفت رفت.




[1]ـ ابن قعنب مى گويد.

[2]ـ بحارالانوار، ج 35، ص 8.

[3]ـ ارشاد مفيد ص 3.

[4]ـ پاره آخر خطبه 234، نهج البلاغه فيض، صفحه 802.

[5]ـ سيره ابن هشام، ج 1، ص 245 و نيز: الغدير، ج 3، ص 240 ـ 220 روايات بسيار در اين زمينه از كتب معروف اهل سنت نقل كرده است.

[6]ـ تاريخ طبرى، ج 3، ص 1174 ـ 1171 و نيز : مجمع البيان، ج 7، ص 206 .

[7]ـ سيره ابن هشام، ج 1، ص 483 ـ 480.

[8]ـ سوره بقره، آيه 207.

[9]ـ تاريخ طبرى، ج 3، ص 1234 ـ 1232.

[10]ـ ارشاد مفيد، ص 23 ـ 22.

[11]ـ ارشاد مفيد، ص 45 ـ 43.

[12]ـ بحارالانوار، ج 20، ص 205.

[13]ـ ارشاد مفيد ص 58 ـ 57.

[14]ـ ارشاد مفيد، ص 16 ـ 15.

[15]ـ سوره مائده، آيه 3.

[16]ـ الغدير، ج 1، ص 11 ـ 9.

[17]ـ وسائل، ج 11، ص 79.

[18]ـ وسائل، ج 11، ص 80.

[19]ـ سفينة البحار، ج 1، ص 672 ـ 671.

[20]ـ مروج الذهب، ج 2، ص 298.

[21]ـ مروج الذهب، ج 2، ص 304.

[22]ـ مروج الذهب، ج 2، ص 331.

[23]ـ احتجاج طبرسى چاپ جديد، ج 1، ص 312.

[24]ـ سوره مائده، آيه 93.

[25]ـ ارشاد مفيد، ص 97.

[26]ـ سوره احقاف ، آيه 15 .

[27]ـ سوره بقره، آيه 233 .

[28]ـ مناقب، ج 2، ص 192، ط نجف.

[29]ـ ارشاد مفيد، ص 9.

[30]ـ عيون اخبارالرضا، ج 1، ص 297.

[31]ـ ارشاد مفيد، ص 151.

[32]ـ ارشاد مفيد، ص 8.

[33]ـ ارشاد مفيد، ص 5 ـ بحارالانوار، ج 42، ص 281.

[34]ـ اصول كافى، ج 1، ص 298.

[35]ـ نهج البلاغه، ج 2، ص 47، ط دمشق (البته با اين توجه كه مطالب اين وصيت، كوتاه و به گونه نقل به مضمون ترجمه شده است.)

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی