ديگربار، سخن از انسانى است برگزيده، انسانى كه نه با تعبير شاعرانه، بلكه به واقع، قلم را يارايى توصيف او نيست.
او كه برتر از وصف، برتر از انديشه و والاتر از جوهر كلام بود. او كه با شگفتى شكوفيد و با معيارى ديگر زيست و به گونه اى ديگر ماند و با حالتى برتر رفت. انسانى كه شكوه و استوارى كوه، نَرمْخويى و زُلالى آب، خروشندگى صاعقه، گرمى آفتاب، گستردگى درياها و ابهام و هيمنه بيشه زاران و جنگلهاى انبوه، سادگى و صافى كوير و پاكى ملكوت خدا، همه و همه را يكجا در وجود خويش داشت. شگفت زاده شد، شگفت زيست و شگفت از چشم ما رفت.
و اينك، با هم، اين همه شگفتى را مرور كنيم:
زادن
با عباس ـ پسر عبدالمطلب ـ و گروهى ديگر، روياروىِ خانه خداوند نشسته بوديم.[1]فاطمه دختر اسد، به سوى خانه خدا پيش آمد، ايستاد و چنين گفت: «خداوندا، به تو و پيامبرانت و كتابهايشان ايمان دارم. گفتار ابراهيم(عليه السلام)، جد خود را راستين مى دانم، همان كه اين خانه را به فرمان تو بنا نهاد.. تو را به او و به اين كودك كه با خويش و در شكم دارم سوگند مى دهم كه زادنش را بر من آسان كن!»
در همين هنگام، شگفتا! به چشم خويش همه ديديم كه ديوار خانه خداوند از هم شكافت و آن بانوى گرامى پا به درون گذارد و ديوار دوباره به هم برآمد... شتابناك برخاستيم تا در خانه را باز كنيم، اما باز نشد... و دانستيم كه حكمت خداوندى در كار است... چهار روز بعد، آن بانوى عزيز از خانه پا بيرون نهاد، با كودكى در آغوش كه به او مى باليد... و گفت: «پيامى از غيب شنيدم كه نامش را «على» بگذار.»[2]
و اين به روز جمعه سيزدهم رجب، سى ام «عام الفيل» (23 سال پيش از هجرت) بود.[3]