- اخلاق اسلامى
- 1
- 2
- 3
- 4
- 5
- 6
- 7
- 8
- 9
- 10
- 11
- 12
- 13
- 14
- 15
- 16
- 17
- 18
- 19
- 20
- 21
- 22
- 23
- 24
- 25
- 26
- 27
- 28
- 29
- 30
- 31
- 32
- 33
- 34
- 35
- 36
- 37
- 38
- 39
- 40
- 41
- 42
- 43
- 44
- 45
- 46
- 47
- 48
- 49
- 50
- 51
- 52
- 53
- 54
- 55
- 56
- 57
- 58
- 59
- 60
- 61
- 62
- 63
- 64
- 65
- 66
- 67
- 68
- 69
- 70
- 71
- 72
- 73
- 74
- 75
- 76
- 77
- 78
- 79
- 80
- 81
- 82
- 83
- 84
- 85
- 86
- 87
- 88
- 89
- 90
- 91
- 92
- 93
- 94
- 95
- 96
- 97
- 98
- 99
- 100
- 101
- 102
- 103
- 104
- 105
- 106
- 107
- 108
- 109
- 110
- 111
- 112
- 113
- 114
- 115
- 116
- 117
- 118
- 119
- 120
- 121
- 122
- 123
- 124
- 125
- 126
- 127
- 128
- 129
- 130
- 131
- 132
- 133
- 134
- 135
- 136
- 137
- 138
- 139
- 140
- 141
- 142
- 143
- 144
- 145
- 146
- 147
- 148
- 149
- 150
- 151
- 152
- 153
- 154
- 155
- 156
- 157
- 158
- 159
- 160
- 161
- 162
- 163
- 164
- 165
- 166
- 167
- 168
- 169
- 170
- 171
- 172
- 173
- 174
- 175
- 176
- 177
- 178
- 179
- 180
- 181
- 182
- 183
- 184
- 185
- 186
- 187
- 188
- 189
- 190
- 191
- 192
- همه صفحات
توماس هابز ـ از فلاسفه مادّى غرب ـ طرفدار خود پرستى افراطى ـ لذّت طلبى و ارضاى بى قيد و شرط غرايز ـ است، او مى گويد: «ما نيز مانند جانوران گرفتار نفسانيّاتى هستيم كه بر ما مسلّطند و هيچ اختيارى از خود نداريم; عقل هم از نفسانيّات جلوگيرى نمى كند و تنها محرّك انسان در اعمال، مهر و كين و بيم و اميد است. هر حركتى كه در نفس واقع مى شود اگر با زندگى، ملايم و مساعد است; خوش آيند بوده و انسان خواهان آن است و اگر منافى و مزاحم باشد ناخوش آيند بوده و از آن مى گريزد. و دواعى انسان هم بر آنچه مى كند، جز گراييدن به خوشى و پرهيز از ناخوشى چيز ديگرى نيست. پس، ميزان اخلاق و بنيادش بر سود و زيان است و نيك و بد، امور نسبى هستند; يعنى حس و قبح امور، بر حسب سود و زيان آنهاست و نيك و بد، داد و بيداد، در نفس امر و حدّ ذات، حقيقت ندارد و آنچه نفع شخصى و لذّت فردى در آن است، همان نيك است. بنابراين، مايه كارهاى انسان، خودخواهى است.»[26]
نظريّات راجع به اخلاق، منحصر به آنچه بيان شد، نيست. نظريات مختلف ديگرى هم و جود دارند كه يا اصلاً توجّهى به مرتبه عالى نفس (روح انسانى) ندارند; و يا آن را در حاشيه قرار داده اند و اگر هم اهميّتى براى آنان قائل شده اند، به لحاظ شناخت سطحى به قضاوت نشسته اند. دنياى غرب و جوامع به اصطلاح متمدّن، تابع اين گونه نظريّات بوده و زندگى فردى و اجتماعى خود را بر اساس آن بنا نهاده اند. به همين جهت، اخلاق در فرهنگ غرب، رنگهاى مختلفى داشته است:
الف: اخلاقى كه بر پايه «اصل لذّت» گذاشته شد;
ب:اخلاقى كه بر پايه فرد پرستى و خود خواهى استوار گشته;
ج:اخلاق مصلحتى، كه تكليف را ناديده گرفته و بر اساس نفع طلبى حركت مى كند;
د:اخلاقى كه اساس آن حبّ ذات و غريزه جنسى است.
هـ: ....