جوان،مربى و هدف از زندگى؛ بخش یک

دوره سـيزدهم، شماره نه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  2  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نام: جـوان، مربى و هدف از زندگى «بخش 1»

نويسنده: هيأت تحريريه مؤسسه در راه حق

ناشر: مؤسسه در راه حق قم ـ تلفن 2ـ7743221

تيراژ: 10000 جلد

قطع: جیبی

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  3  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

گزارشى از يك واقعه

در يك شب سرد زمستانى از محفل دوستان بيرون آمدم; جايى كه راهنمايى و نظريات خود را براى آنان بيان مى كردم. بسيار خوشحال و سرحال وارد خيابان شدم. هيجان مطبوعى در من ايجاد شده بود. آهسته و آرام در خيابان خلوت قدم برمى داشتم. گويى تا آن شب در عمرم اينگونه با نشاط و سرمست نشده بودم.

آسمان صاف بود و ماه برآمده بود. انبوه ستارگان در آسمان بى ابر درخشش خاصى داشت. زمين جامه سفيد به تن پوشيده بود و باد سرد بى رحمانه بر چهره افروخته و گرم من مىوزيد. از دور قله الوند برف پوشيده نمايان بود. شاخه هاى درختانِ از ديوارها سركشيده، با سايه هاى خود نقش و نگار و زيبايى را در سر راه من ايجاد كرده بودند.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  4  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ذرات شفاف برف، در پرتو ماه درخشندگى و نشاط شگفت انگيزى داشت. هيچ جنبنده اى ديده نمى شد و صداى خش خش برف در زير پاهاى من، تنها صدايى بود كه سكوت با شكوه آن شب مهتابى و فراموش نشدنى را بر هم مى زد... .

فكر مى كردم: چقدر خوب است كه انسان در زندگى هميشه سرحال و خوشحال باشد; به خصوص از ارشاد و تربيت ديگران و از اينكه وجودش براى ديگران مؤثر است. اين انديشه آينده درخشان و روشنى را برايم ترسيم مى كرد. در اين فكرها بودم كه ناگهان صداى وزينى از پشت سر گفت:

ـ بله. شما سخنرانى خوبى انجام دادى. بله، عالى بود!

از شنيدن اين صداى غيرمنتظره يكه خوردم و برگشتم سيّد با وقارى بود كه عبايى قهوه اى بر تن داشت. قدم زنان خودش را به من رساند و پا به پاى من به راه افتاد. لبخند نافذى بر لب هايش نقش بسته بود و از پايين به بالا به صورت من نگاه مى كرد. چهره اى بشاش و خوشْ سيما

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  5  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

داشت. سر تا پاى وجودش به طور عجيبى گرم و نافذ بود. نگاه ها، گونه ها و ريش پر پشتش طراوت خاصى به صورت او داده بود. با قامت بلند و لبخند شيرينش مرا مات و مبهوت كرده بود. با صداى بلند گفت:

آقاى ...

آرام و با اطمينان حركت مى كرد; گويى زمينْ زير پاى او در حركت است. در هنگام سخنرانى او را نديده بودم. از اين رو، از شنيدن صداى او متعجب شده بودم; اين سيّد كه بود؟ از كجا پيدا شده بود؟ پرسيدم:

ـ شما هم گوش مى داديد؟

ـ بله لذت هم بردم.

با صداى رسايى صحبت مى كرد. لب هاى نازكى داشت و برق چشمانش در چهره نورانى و ريش هاى پر پُشت مشكى اش، همراه با لبخند مليحش طراوت خاصى به او داده بود. لبخند از لب هاى او محو نمى شد. اثر نامطبوعى در روح من به وجود آمد; احساس مى كردم كه در پشت آن

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  6  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

سخنْ فكر انتقادآميزى نهفته است. اما به قدرى سرحال و خوش برخورد بود كه مشكل مى توانستم اين فكر را در سرم ادامه دهم. دوش به دوش هم راه مى رفتيم و من منتظر بودم ببينم چه مى گويد. در دل اميدوار بودم كه بر شيرينى و لذتى كه از سخنرانى خود داشتم، بيفزايد; انسان تشنه تعريف و تمجيد است، ولى زمان به ندرت از روى مهر به انسان تبسم مى كند.

همراه من پرسيد:

ـ راستى خوب است كه انسان خود را استثنايى و برتر از ديگران بداند، اين طور نيست؟

در سؤال او چيز مخصوصى حس نكردم و شتابزده با او موافقت كردم. او دستش را بالا آورد و ريشش را گرفت و خنده با معنايى كرد. از خنده او آزرده شدم و به سردى گفتم:

ـ شما خيلى خوش برخورد هستيد!

تبسم كنان، با حركت سر حرف مرا تأييد كرد و گفت:

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  7  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ـ بله، اميدوارم اين چنين باشد، و خيلى هم كنجكاو ! هميشه مى خواهم بفهمم و از اصل هر چيزى سر دربياورم و آن را براى ديگران آشكار كنم. اين كوشش دائمى من است. همين است كه به من جرأت مى دهد حقيقت را براى همه روشن كنم. به همين دليل هم مى خواهم بدانم كه اين احساس موفقيت به چه قيمتى براى شما تمام شده است!

نگاهى به او انداختم و با بى ميلى گفتم:

ـ تقريباً به بهاى يك هفته كار ... شايد هم كمى بيش تر... .

او به سرعت حرف مرا گرفت و گفت:

ـ آها، قدرى زحمت و بعد هم اندكى تجربه در كار و زندگى كه هميشه ارزش بالايى ندارد، ولى چندان بى ارزش هم نيست; چون شما با اين بها اين فيض را مى بريد كه ده ها نفر با شنيدن سخنان شما با فكرتان آشنا مى شوند و مطالبى ياد مى گيرند. بعداً هم اميدهايى پيدا مى شود كه شايد با مرور زمان... وقتى هم كه شما بميريد، نوشته هاى شما را مردم مى خوانند. ولى شما در مقابل اين همه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  8  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

انتظارات و وقتى كه از ما گرفتيد، بيش تر مى توانستيد مطلب بدهيد. قبول نداريد؟

لبخند با معنايى كرد و با چشمان سياه و نافذش نگاهى بر چهره من انداخت. من هم سراپاى او را نگاه كردم و با كمى رنجش و ناراحتى پرسيدم:

ـ ببخشيد، اجازه مى فرماييد سؤال كنم كه افتخار صحبت كردن با چه كسى را دارم؟

ـ من كى هستم؟ حدس نمى زنيد؟ براى شما چه فرقى مى كند. مگر در نظر شما دانستن اسم شخص، مهم تر از چيزى است كه او به شما مى گويد؟

ـ البته نه، ولى با اين وصف خيلى عجيب است!

هم صحبت من خونسردانه بازوى مرا گرفت و در حالى كه هنوز تبسمى بر لب داشت شروع به صحبت كرد:

ـ خوب، عجيب باشد! معلوم نيست كه چرا انسان به خودش اجازه نمى دهد گاهى از حدود آداب و تشريفات ظاهرى و اقبال عمومى و سطحى مردم پا را فراتر نهد؟ و اگر

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  9  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

موافقيد كمى صادقانه صحبت كنيم!

فرض كنيد كه من شنونده هميشگى صحبت هاى شما باشم و يا خواننده مقالات و كتاب هاى شما; خواننده و شنونده اى كنجكاو كه مى خواهد بداند انسان به چه انگيزه اى دوست دارد يافته هاى خود را براى ديگران هم بيان كند و بنويسد؟ آيا فكر مى كند چگونه به عمل مى پيوندد و در زندگى انسان پياده مى شود؟ مثلا همين گفتار شما و نوشته شما ! بياييد كمى صريح تر با هم صحبت كنيم!

گفتم: اوه بفرماييد خواهش مى كنم! من هم بدم نمى آيد. اين طور برخوردها و گفت و گوها خيلى براى من مطبوع است ... هر روز كه چنين موقعيتى پيش نمى آيد.

اما من واقعيت را به او نمى گفتم; زيرا اين حرف ها براى من ناخوشايند مى نمود. فكر مى كردم: او از جان من چه مى خواهد؟ اصلا چرا به خود اجازه مى دهد كه كارها و صحبت هاى مرا تجزيه و تحليل كند؟ و من چگونه اين برخورد خيابانى و گفت و گو با فردى ناشناس را به ديده

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  10  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نوعى مباحثه بنگرم؟ با اين همه با تأنى در كنار او راه مى رفتم و سعى مى كردم قيافه اى خوش و برخوردى خوب به او نشان دهم و يادم هست كه به زحمت موفق مى شدم. ولى روى هم رفته هنوز حالت جسورانه اى داشتم و نمى خواستم با امتناع از حرف زدن، آن شخص محترم را كه با من همراه شده بود، از خود برنجانم، ولى تصميم گرفتم كه مواظب خودم باشم.

نور ماه از پشت سر مى تابيد و سايه هاى ما را به سمت كوه الوند در زير پاهايمان در هم مى آميخت; گويا لكه تيره اى در جلوى ما روى برف مى خزيد. من به اين لكه خزنده خيره شده بودم و احساس مى كردم افق روشنى كه همانند اين سايه ها جلوتر از من است و نمى شود به آن رسيد، در درون من به وجود مى آيد. او اندكى سكوت كرد، سپس با بزرگوارى تمام و با لحنى آرام و مطمئن كه بر افكار خود مسلط بود، ادامه داد:

ـ در زندگى هيچ چيز مهم تر و كنجكاوانه تر از انگيزه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  11  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

فعاليت انسانى نيست. اين طور نيست؟

سرم را به علامت تأييد تكان دادم.

ـ موافق هستيد! پس بياييد صادقانه و صريح با هم صحبت كنيم. حالا كه جوان هستيد، فرصت صادقانه انديشيدن را از دست ندهيد! ...

به خودم گفتم: چه آدم عجيبى است! چگونه افكار مرا مى خواند؟! به حرف هاى او علاقه مند شده بودم و در حالى كه خنده تلخى مى كردم پرسيدم:

ـ ولى از «چه» صحبت كنيم؟

او چشمانش را ريز كرد و نگاه دقيقى به من انداخت و با لحن ساده و خودمانى يك دوست قديمى بانك زد:

ـ درباره انگيزه عمل و كيفيت كار!

ـ بفرماييد! هر چند فكر مى كنم كه الان ديگه دير شده است .

ـ اوه! نه، براى شما هنوز دير نشده است!

از حرف هاى او متعجب شدم و ايستادم. از آهنگ

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  12  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

كلماتش اعتماد شديد و از لحن گفتارش آثار متانت و ژرف نگرى مشهود بود. خواستم از او چيزى بپرسم، ولى او دست مرا گرفت و در حالى كه به آهستگى و با اصرار به طرف جلو مى كشيد، گفت:

ـ شما در كارها و تصميمات و برنامه هاى خود چقدر به انگيزه و نيّت آن اهميت مى دهيد؟

سپس رو كرد به من و گفت:

ـ نايستيد، زيرا من و شما راه خوبى را داريم طى مى كنيم ... مقدمه بس است! بگوييد ببينم هدف و منظور از فعاليت ها و درس و بحث ها و گفتارها و نوشته هاى شما چيست؟ شما كه مدعى خدمتگزارى خالصانه براى مردم هستيد، قطعاً بايد اين را بدانيد!

از فرط تعجب و حيرت، عنان اختيار از دستم در رفته بود; اين سيّد از من چه مى خواهد؟ او كيست؟ گفتم:

ـ گوش كنيد، قبول بفرماييد! اين كه براى همه معلوم است ... .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  13  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

گفت: اين مسأله مهمى است و نبايد سطحى از آن گذشت، باور كنيد! آخر در اين عالم هيچ چيزى بى حساب و كتاب صورت نمى گيرد. همه چيز پايه و اساس صحيح دارد، حتى نفس هايى كه من و شما مى كشيم. تندتر برويم، ولى نه به پيش بلكه به ژرفا ...

بى چون و چرا او آدم عجيب و جالبى بود، اما با همه بزرگوارى اش كم كم داشت مرا عصبانى مى كرد. دوباره با بى صبرى به جلو حركت كردم و او به آرامى و با وقار تمام به دنبال من راه افتاد و گفت:

ـ مقصود شما را مى فهمم: تعريف هدف و انگيزه در عين سادگى و روشنى دشوار به نظر مى رسد; به ويژه براى كسى كه بخواهد در هر كارى ريز شود و به عمق آن بينديشد و هر روز كارهاى روزمره خود را ارزيابى و تحليل كند. ولى سعى مى كنم من اين كار را انجام دهم ... .

آهى كشيد و لبخندزنان نگاهى به صورت من انداخت! و ادامه داد: اگر بگويم كه تشخيص هدف و انگيزه كارها به

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  14  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

انسان كمك مى كند تا خود را خوب بشناسد و ايمان خويش را باز يابد; رفتار، كردار و گفتار خود را خالص نمايد و مبارزه با هواى نفس و پستى ها را در وجود خود پايدار سازد و بتواند ميل به نيكى و پاكى، صداقت و عشق به حق را در خويش بيدار نمايد و كارى كند كه عمل، گفتار و نوشتار او در دل ها عمق و تأثير بيشترى يابد، آيا قبول خواهى كرد؟

نيّت پاك باعث مى شود كه فرد حيات خود را در محضر ربوبى از عشق و زيبايى ملهم سازد. البته اين از نگرش من سرچشمه مى گيرد; زيرا من معتقدم همه افكار و اعمال و نيت ها و انگيزه ها در نظر انسان آشكار است و اگر ما همواره وجود خويش را در محضر خدا حاضـر و ناظر ببينيم و تنها از او يارى بجوييم و تنها او را وجهه همت خويش قرار دهيم، به سوى حيات طيبه حركت كرده ايم. اين امر سبب مى شود كه در هر فكر و كارى كه انسان در زندگى انجام مى دهد، فقط او را در نظر بگيرد و ارتقاء روحى پيدا كند و خود را به مبدأ اعلا نزديك تر نمايد و به حيات خويش جان

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  15  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

تازه اى ببخشد و در مسير سعادت جاودان قرار گيرد ... بگو ببينم آيا با من هم عقيده هستيد؟

ـ بله، تصديق مى كنم! تقريباً همين طور است، ولى معمولا مردم تصور مى كنند كه هر چه حجم كارها و فعاليت ها بيش تر باشد، انسان خدوم تر و به مبدأ عالم نزديك تر است.

ـ البته تفكرْ وظيفه انسان هدفمند است كه بايد نيّت و هدف خود را در كارها و تصميمات خالص كند. شخصيت انسان نبايد تحت تأثير ظواهر و اظهار نظرهاى سطحى مردم قرار گيرد. نبايد اقبال عمومى مردم او را بفريبد، بلكه همواره بداند كه انديشه و دقت در كار، توجه به كيفيت و اهميت به اخلاص، موجب پاك و طاهر بودن آن عمل مى شود.

سپس با لحن نافذى گفت:

ـ مى بينيد كه در مورد چه امر بزرگى اقدام مى كنيد و اين را هم بدانيد تا كار خالص نشود، بالا نمى رود!

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  16  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

لبخندى زدم و وانمود كردم كه گفتارش مرا نرنجانده است. پرسيدم:

ـ خوب! مقصود شما از اين حرف ها چيست؟

ـ شما چه فكر مى كنيد؟

ـ راستش را بگويم ...

ولى به فكر اظهارات و صراحت لهجه او افتادم و ساكت شدم. از خود مى پرسيدم: منظور او از صادقانه و صميمانه صحبت كردن چيست؟ او كه آدم فهميده اى است، بايد بداند كه درجه صميميت و ظرفيت هر انسان تا چه حد محدود است و خودْ دوستىِ فرد تا چه حد در حفظ اين محدوديت مؤثر است!

نگاهى به صورت او انداختم و حس كردم كه لبخند او روح مرا سخت جريحه دار ساخته است. احساس مى كردم كه تا به حال چقدر ناآگاهانه عمل كرده ام و توجهى به اين موضوع ساده ولى مهم نداشته ام. از چيزى مى ترسيدم و همين باعث مى شد كه از او دور شوم. احساس مى كردم كه

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  17  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

تحمل سخنان او را ندارم. سر خود را بلند كردم و با لحنى خشمگين گفتم:

ـ اجازه مى فرماييد بروم؟

ـ او آرام و با وقار ولى باتعجب پرسيد: چرا؟

ـ چون دوست ندارم ...

ـ و فقط براى همين مى رويد؟ ميل خودتان است، اما مى دانيد كه اگر حالا از من بگريزيد ديگر «هرگز» همديگر را نخواهيم ديد.

روى كلمه «هرگز» تكيه كرد و آن را چنان محكم و با آهنگ ادا نمود كه گويى زندگى را بر من تنگ مى نمود تا صداى ضربت ناقوس بيهودگى را در خود بشنوم. از سخنان او كه همانند پتك گران و سردى بر وجود من نواخته مى شد، جا خوردم و با بغض و اندوهى كه در سينه داشتم، از او پرسيدم:

ـ از من چه مى خواهيد؟

ـ فكر مى كنى چه مى خواهم؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  18  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

با چهره اى باز و لبى خندان و سيمايى آرام دست مرا محكم گرفته بود و به پايين مى كشيد. گفت:

ـ برادرم بنشين اينجا.

روى نيمكتى در پارك نشستيم. در اطراف ما شاخه هاى انبوه درختان بى حركت نمايان بود. گويى شاخه هاى بالاى سرم كه از يخ هاى نوك تيز پوشيده شده و در پرتو ماه روشن شده بود، در سينه ام مى خليدند و به قلبم مى رسيدند. مات و مبهوت به همراه خود نگاه مى كردم و ساكت بود. براى اينكه به خود روحيه داده، عمل خود را توجيه كرده باشم، به خود گفتم: آيا او واقعاً خودش اهل عمل است و هدفش خالص است و از گفتن اين حرف ها انگيزه الهى دارد؟

اما مثل اين كه او فكر مرا خوانده باشد گفت:

ـ تو فكر مى كنى من اين ها را براى چه به تو مى گويم؟ آيا با تو غرض شخصى دارم و يا به تو رشگ مى برم و يا مى خواهم تو را عقب بزنم؟ ما وقتى كه نمى خواهيم حرف كسى را قبول كنيم، خود را با اين پندار تبرئه مى كنيم; آن

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  19  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

هم فقط براى اين كه حرف او مخالف هواى نفس ما است.

اگر در هر كار و عملى درست و دقيق فكر نكنيم، اگر نيت و انگيزه عمل را خالص نگردانيم و صداقت و صراحت در كار نباشد، روابط ما با ديگران روز به روز پيچيده تر مى شود; به طورى كه تشخيص حقيقت براى خود ما هم مشكل مى شود.

در حالى كه خود را در برابر او شرمنده و خجل احساس مى كردم، گفتم:

ـ آه بله اما ببخشيد من ديگر بايد بروم ... . من مى روم.

سرش را بالا انداخت و گفت:

ـ برو! ... اما بدان خيلى به ضررت تمام مى شود. از درك خيلى چيزها درباره خودت محروم مى شوى. اگر امروز رفتار خود را درست تحليل نكنى و انگيزه خويش را تصفيه نگردانى، ديگر نمى توانى سالم و متعادل بينديشى و به حقيقت برسى! چه رسد كه ديگران را ... .

دست مرا رها كرد و من از او جدا شدم. او همچنان در ميان پارك روى نيمكت مشرف به كوه برف پوش الوند تنها

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  20  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

ماند; در حالى كه چشم انداز وسيع ابرهاى سفيد و سياهى در پشت كوه ها، خاموش و غم انگيز در برابرش گسترده بود و او به افق خلوت و دور دست طبيعت چشم دوخته بود.

من در طول خيابان راه افتادم، و با اينكه احساس مى كردم از او دور نمى شوم، مى رفتم. مى رفتم و با خود همچنان فكر مى كردم: چطور بروم تا به او، به آن آقايى كه آنجا در پشت سر من نشسته نشان دهم كه من آن طور كه او فكر مى كند نيستم و حرف هاى او مرا متأثر نساخته است؟ تند بروم، يا آهسته؟ اينك او با خيال راحت با وقار تمام زير لب شعرى را زمزمه مى كرد كه به نظر من آشنا بود:

رهنمايى كى توانى  ***  اى كه ره را خود ندانى

مى دانستم كه اين اشعار را براى چه مى خواند. همچنان فكر مى كردم. آن موقع فهميدم كه از همان لحظه برخوردم با اين مرد بزرگوار، درون حلقه تاريكى از احساسات عجيب و غريب و خواسته هاى خود پا گذاشته ام. انتظار برخورد با چيزى مبهم و سنگين، بر وجودم سايه انداخته بود. دوباره

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  21  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

كلمات اشعارى را كه آن سيّد وارسته زمزمه مى كرد، مرور كردم:

رهنمايى كى توانى  ***  اى كه ره را خود ندانى

برگشتم و به او نگاه كردم; يك آرنج خود را روى زانو گذاشته بود و سر در كف دست نهاده بود. با چشمانش مرا تعقيب مى نمود و زير لب اشعار را پى در پى زمزمه مى كرد. دست هايش را به ريش هاى پر پشتش مى كشيد و در زير مهتابى كه به صورت سفيدش تابيده بود، منظره خاصى پيدا كرده بود.

احساس غم انگيزى مرا تكان داد و تصميم گرفتم كه برگردم. به سرعت به او نزديك شدم و روى نيمكت پهلويش نشستم و بدون هيجان ولى با حرارت گفتم:

ـ گوش كنيد! ساده و صادقانه صحبت خواهيم كرد ... .

او سرش را تكان داد و گفت:

ـ اين كار به حقيقت نزديك تر است!

ـ حس مى كنم شما نيرويى داريد كه در من سخت مؤثر

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  22  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

است.ظاهراً مى خواهيد چيزى به من بگوييد ... .

با لبخندى مليح بانك زد:

ـ بالأخره جرأت شنيدن حقيقت را در خودت پيدا كردى!

لبخندش ملايم تر شد و حتى كمى آهنگ خوشحالى از آن به گوش مى رسيد. به او گفتم:

پس بگوييد! و اگر مى توانيد، بدون پيرايه بگوييد.

ـ اوه خوب! اما قبول دارى كه اين پيرايه ها، بالأخص براى جلب توجه تو، لازم بود؟ انسان به چيزهاى سرد و خشن اعتنايى نمى كند، به موضوعات ساده و روشن و پيش پا افتاده هم توجهى ندارد و همين موجب غفلت او در زندگى است.

حالا به نظر مى آمد كه ما طالب ارزش ها و صداقت ها و افكار بلند، و خواهان آرزوها و ارزش هاى والا شده ايم! زيرا زندگانى اى كه ما با خواسته ها و افكار كوچك و محدود مادى خود درست كرده ايم، فاقد زيبايى و ارزش است; ملال آور و تيره است! حقايقى كه زمانى مى خواستيم با شور و هيجان

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  23  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

فراوان به دست بياوريم، با خواسته هاى نفسانى همراه شده و ما را در هم شكسته است. چه مى شود كرد؟

ممكن است انسان به يارى تخيل و تصور و وسوسه هاى نفسانى بدون دقت و تفكر، مدتى از زمينيان دل برگيرد و به خيال خود ترقّى كند; به بالا برسد و موقعيت اجتماعى پيدا كند. ولى اگر از نو به جايگاه حقيقى و انگيزه واقعى، و موقعيتِ معنوى از دست رفته خود نگاهى ژرف كند، و به مرتبه اى كه «بايد» مى بود بنگرد، خواهد فهميد كه تا به حال چه زيان هايى كرده و چه سرمايه بزرگى را از دست داد. البته اگر باز گردد.. اين طور نيست؟

انسان اگر با تقوا و با اخلاص در زندگى قدم برندارد، و اگر با معرفت و بينش صحيح عمل نكند، ديگر انسان نيست، برده است; برده خواسته هاى حيوانى و نفسانى. و با سر فرود آوردن در مقابل خودخواهى ها و خودپسندى ها و تقاضاهاى دل، مغرور مى شود و به راحتى فراموش مى كند كه اشرف مخلوقات بوده است. مگر نه اين است؟

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  24  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

با توهمات و تصورات نادرستى كه در ذهن خود براى خويش ساخته، فكر مى كند كه راه درست را مى پيمايد و به خود مى گويد: «راه من درست است و حق هم همين است و ديگران در اشتباهند!» هنگام پيروى از اين تصورات توجه ندارد كه در راه آزادى و دستيابى به حيات طيبه سدى نهاده است; در راه حق و اين كه بتواند عادت هاى جاهليت را در هم بشكند و هواى نفس و تزيين شيطان را تشخيص دهد و جايگاه و محل نفوذ آن را در دل كشف كند تا در راه نوين زندگى، حقيقتى را تشخيص دهد، سدى نهاده است. ديگر جهاد و مبارزه را يكى از اركان ايمان و عمل و اعتقاد به توحيد به حساب نمى آورد و تلاشى نمى كند، بلكه فقط خود را با نيازها و خواسته هاى دل خويش مشغول ساخته و هر روز با آن سازش مى يابد، بى آن كه آن ها را تحليل منطقى نمايد ... .

به خاطر چه بايد مبارزه كند؟ ديگر آن آرمان هايى كه به خاطر آن ها خلق شده و كمال و سعادت او در گرو آن است،

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  25  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

براى او انگيزه مند نيست! كارهاى خطير و فداكارى هاى مهمى كه بايد به آن دست بزند، كجاست؟ كو؟ چه موقع است؟ با چه انگيزه و هدف؟ به همين دليل است كه انسان تا اين حد بيچاره شده و زندگى نكبت بارى پيدا كرده است و تنها با اشباع كردنِ چشم، زبان، شكم، غريزه جنسى و جاه طلبى راضى مى شود و خواست او در زندگى، تنها درآمد بيش تر است; براى رفاه بيش تر، و رفاه بيش تر و درآمد بيش تر براى مصرف بيش تر، و مصرف بيش تر براى لذت بيش تر و اشباع غرايز. و اين تسلسل تنها با مرگ او پايان مى پذيرد.

انسانى كه بايد مظهـر اسما و صفات الهى باشد، به اين خفت و خوارى تن در داده و تا اين حد شخصيت خويش را تنزل داده است. براى همين است كه اراده و خلاقيت براى پيمودن درجات كمال و سعادت در او ناتوان شده است و شخصيتش اين چنين زبون و حقير گرديده است.

در اين روزگار، عده اى نادانسته در تكاپو و تلاش براى

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  26  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

چيزهايى هستند كه نفس حيوانى شان به آن ها القا مى كند. اينان انگيزه ايمان و نداى وجدان را در خود سركوب كرده، به سمتى كه نداى فطرت، آنان را به خود مى خواند نمى روند; جهتى كه آنان را رو به سوى ابديت و معنويت مى كشاند; جايى كه همه چيز، همه كارها و افكار و اعمال و رفتارها رنگ و بوى الهى پيدا مى كند و هدف از خلقت تحقق مى يابد. جايى كه انسان نيز چون همه عالم، جلوه اى از صفات و اسماى خداوندى مى گردد.

مسلماً آن هايى كه به جاى حقيقت، آگاهانه راه ضلالت و گمراهى را انتخاب مى كنند، هلاك مى شوند! بگذار هلاك شوند. نبايد مانع آن ها شد. تأسف خوردن و استغفار كردن براى آنان هم فايده اى ندارد. آدم زياد پيدا مى شود ولى انسان كم!

فقط اشتياق و تمايل روح به يافتن جلوه صفات حق در خويش مهم است. اگر در عالم، موجوداتى يافت شوند كه شوق اين جلوه گرى آن ها را فرا گرفته باشد و خود را همواره

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  27  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

در محضر ربوبى حاضر و ناظر ببينند و به دعوت حق لبيك گويند، حق با آنان خواهد بود و به آنان حيات طيّبه خواهد بخشيد. اين جذبه بى پايان و اشتياق به محبوب حقيقى، آنان را به ذكر و ورد واحدى رهنمود مى سازد! اين طور نيست؟

ـ بله، همين طور است.

در حالى كه لبخند معنادارى بر لب داشت، گفت:

ـ اما تو زود جواب دادى.

سپس در حالى كه به نقطه دوردستى چشم دوخته بود، ساكت شد. سكوت او به نظرم طولانى آمد. با بى صبرى آهى كشيدم. بى آن كه نگاهش را برگرداند، متوجه من شد و پرسيد:

ـ آنچه براى تو اهميت دارد و آن كه براى تو مهم است كيست؟ همّت و تلاش تو در چه راهى است؟!

قبل از اين سؤال، لحن گفتارش خيلى ملايم و نوازش دهنده بود و گوش دادن به حرف هاى او برايم بسيار مطبوع

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  28  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

بود، ولى كمى اندوهگين به نظر مى آمد. قلباً به او علاقه پيدا كردم. كم كم به او نزديك مى شدم و آهسته آهسته حرف هاى او را زمزمه مى كردم و سرافكندگى من در مقابل او بيش تر مى شد كه ناگهان اين سؤال را مطرح كرد; سؤالى كه جواب دادن به آن در اين زمانه وا نفسا، براى هر كسى كه با خود صادق باشد، خالى از اشكال نيست:

ـ مهم ترين كس در زندگى براى تو كيست؟ تلاش و همّت تو در چه راهى است؟

كاش بيش تر در اين باره فكر مى كردم و از اول دقيق تر و تحليلى تر قدم برمى داشتم. اين سؤال ساده كه همه فوراً به آن جواب مى دهند، داشت مرا خرد مى كرد. شايد اگر كس ديگرى هم به جاى من بود و واقعاً تعمق مى كرد، نمى توانست خود را نبازد و حضور ذهن خود را از دست ندهد. او نگاه نافذش را به من دوخته بود. لبخندى زد و منتظر جواب ماند.

ـ تو بيش از مدتى كه براى جواب دادن يك نفر «انسان»

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  29  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

وقت لازم است، سكوت كردى. حالا اين سؤال را از تو مى كنم شايد بتوانى جواب بدهى: «تو معلم و مربى هستى و ده ها نفر را مى خواهى تربيت كنى. حال بگو ببينم كه تو در حقيقت چه پيامى براى ديگران دارى؟ آيا فكر كرده اى كه حق دارى به ديگران چيزى بياموزى؟ يا ديگران را تربيت كنى؟ آيا به آن مرحله رسيده اى كه خود به آنچه مى گويى عمل كنى؟ و كارها را خالص تنها براى او انجام دهى؟ در نگاهت و در برخوردهايت، هنگام مهر و غضب، تنها او را مد نظر قرار دهى؟»

نخستين بار بود كه با دقت درون خويش را مى كاويدم و مى نگريستم. بگذار مردم هر چه مى خواهند، خيال كنند. بگذار مردم بدانند كه من گاهى خود را ظاهراً بالا مى برم، براى اين كه توجه آن ها را به سوى خودم جلب كنم و از اين كه آنان مرا تشويق مى كنند، از خود راضى مى شوم. در حقيقت، من از كسانى چيز طلب مى كنم كه خود تهى دستند. آخر آيا انسان از گدا صدقه طلب مى كند؟!

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  30  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

من به عنوان يك مبلّغ و يا مربى، در وجود خود. احساسات و خواسته هايى كه معمولا و ظاهراً آن ها را خوب مى نامند، زياد سراغ دارم، ولى احساسى كه به انديشه اى صادق و حقيقتى ناب برسد ـ كه همه چيز را فقط به خاطر او دوست داشته باشم و تنها او را مد نظر قرار دهم و سر منشاء تمام حركاتم رضايت او باشد و در اين راه از تحمل دشوارى ها و آزار اين و آن، هراسى نداشته باشم ـ هرگز در زندگى خود كشف نكردم. حس تنفر در روح و باطن من هست و مانند آتش در زير خاكستر، هنوز اندك فروغى دارد و من سعى دارم آنرا پنهان نگه دارم و در پيش ديگران خودم را بردبار و نيك انديش و انسان دوست و پرتلاش جلوه دهم. ولى گاه گاهى اين حس با آتش خشم و غضب برافروخته مى گردد و مرا از انديشيدن به رفتارها و كشف انگيزه حقيقى آن ها باز مى دارد.

گاهى آتش خشم و خواسته هاى نفسانى ام چنان عقل مرا به لرزه درمى آورند و قلبم را مى فشارند كه سرم گيج

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  31  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

مى رود و مدت زيادى از خود بى خود مى شوم و حالم دگرگون مى شود و ديگر هيچ چيز براى ادامه زندگى تحريكم نمى كند و انگيزه اى براى فعاليت ندارم; اگر چه نسبت به آن تكليف دارم! به هيچ چيز ميل ندارم و چيزى نمى فهمم و تنها انگيزه ها و نيازهاى مادى مرا به حركت وا مى دارد! واقعاً من آورنده كدام پيام براى خود و ديگران هستم؟

چه پيامى براى دانش پژوهان دارم؟

آيا من آن چنان كه مى نمايم هستم؟ چه مى توانم به مربيان و معلمان بگويم؟

چه مى توانم به مردم بگويم؟

به نيازمندان بگويم؟

همان هايى را كه مدت ها قبل ديگران مى گفتند و هميشه هم مى گويند; آن حرفه اى ها كه مخاطب هم دارند و هرگز مردم را بهتر از آن چه هستند نمى سازند، تربيت نمى كنند. امّا آيا من حق دارم كه آرمان ها و ارزش ها و مفاهيمى را كه خود من بدان ها عمل نمى كنم، تبليغ نمايم؟ و اگر در عمل راهى مخالف آنچه مى گويم و يا مى نويسم اختيار مى كنم، آيا مفهومش اين نيست كه به حقّانيّت عقايدى كه در وجود «من» تخمير شده است ايمان ندارم؟ پس به آقايى كه در كنار من و با من نشسته است، چه جوابى بدهم؟

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی