اعتـرافها

 دوره دوازدهم؛ شماره نه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 نام: اعتـرافها

نويسنده: هيأت تحريريه مؤسسه در راه حق

ناشر: مؤسسه در راه حق قم ـ تلفن 2ـ7743221

تيراژ: 10000 جلد

قطع: جیبی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

درخشش نور انسان كامل آنچنان شديد و قوى است كه حتى كور و نابينا اگرچه همه جا براى او ظلمانى و تاريك است از آن بهره مى گيرد، اگرچه آن روشنى بسيار كم سو و ضعيف باشد. و اين دليل واضح و آشكارى است بر غلبه نور بر ظلمت.

جامعه نوپاى اسلام با رحلت رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از تمام واقعيتها چشم پوشيده و بسيارى از مسائل طرح شده از جانب پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را به فراموشى سپرد. و مقام خاندان عظيم الشأنى را كه تا ديروز ـ با حضور پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بسيار محترم بودند، با عروج روح رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) به جوار حق تعالى، ناديده گرفت تا آن جا كه حتى مورد بى حرمتى برخى از صحابه و مسلمانها قرار گرفتند. تا جايى كه حق ولايت آن ابر مرد ميدان رزم و عبادت و عدل و حق مالكيت آن بانوى بزرگ به هيچ انگاشته شد. و مردم احاديث نور، احاديث واسطه فيض در تكوين و تشريع، احاديث فضيلت اهل بيت(عليهم السلام) حديث ثقلين، حديث غدير، حديث منزلت و... را به فراموشى سپرده و يا به وسيله مغزهاى فروخته شده توجيه نمودند. به هر حال، جامعه با فراموشى حق، ظلمانى و تاريك شد; ولى نور ولايت و امامت و انسان كامل و معصوم در تمام صحنه ها و حوادث، روشن و آشكار بود. تا آن جا كه مخالفين او در بسيارى از مشكلات علمى و غيره به او پناه هنده شده و اعتراف به عظمت انسانى و مقام علمى و عدل او كردند.

در اين بخش به بيان نمونه هايى از اعترافات آنها مى پردازيم.

 اعترافات ابوبكر

ابوبكر، در نزد عباس ـ عموى بزرگوار پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) به خلافت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليه السلام) اعتراف مى كند.

ابو رافع گفت: بعد از اين كه مردم با ابوبكر بيعت كردند، شنيدم كه به عباس مى گفت: تـو را به خـدا سـوگند، آيا مى دانى كه رسـول خـدا(صلى الله عليه وآله وسلم)فرزندان عبدالمطلب و اولاد آنها را گرد آورد و شما در جمع آنان حضور داشتى و رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «اى فرزندان عبدالمطلب، براستى خداوند پيامبرى را مبعوث نكرده جز اين كه براى او از خاندانش برادر و وزير و وصى و خليفه قرار داده است. پس، چه كسى از شما با من بيعت مى كند تا برادرم و وزير و وصى و خليفه من در ميان خاندانم باشد؟» هيچ كس از شما پاسخ نداد! سپس فرمود: «اى فرزندان عبدالمطلب! در اسلام جلودار باشيد نه دنباله رو; به خدا سوگند، هر آينه رهبرى و مقام بلند خلافت به دست غير شما مى افتد. و آنگاه پشيمان مى شويد!» پس، در اين هنگام على(عليه السلام)ايستاد و به آن حضرت با توجه به شرطى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) كرده بود، بيعت كرد. اى عباس آيا اين جريان را قبول دارى؟ گفت: بلى1.

عايشه گفت: به پدرم گفتم: من مـى بينم كه نظرت به صورت على(عليه السلام)طولانى است. در پاسخ گفت: دخترم! از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه مى فرمود: «نظر به چهره على(عليه السلام) عبادت است2

انس بن مالك گفت: فردى يهودى در زمان خلافت ابوبكر وارد مدينه شد و سراغ خليفه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را گرفت. او را به نزد ابوبكر آوردند. يهودى گفت: تو خليفه رسول خدايى؟ ابوبكر گفت: بلى; آيا نمى بينى كه در مقام و محراب او هستم؟ يهودى گفت: اگر چنين است به سؤالات من پاسخ بده. ابوبكر گفت: از آنچه براى تو ظاهر شده سؤال كن. گفت: مرا از چيزى كه براى خدا نيست و از چيزى كه نزد خدا نيست و از چيزى كه خدا نمى داند خبر ده. ابوبكر گفت: «اين سؤالهايى است كه زنادقه مى كنند.» در اين هنگام، عده اى از مسلمانان تصميم به قتل يهودى گرفتند و از آن كسانى كه در آنجا حضور داشتند، ابن عباس ـ رضى اللّه عنهـ بود كه به آن گروه نهيب زد و گفت: اى ابابكر! نسبت به اين مرد با انصاف باشيد. ابوبكر گفت: شنيدى كه چه گفت؟

ابن عباس گفت: اگر قادرى پاسخ او را بده و الاّ رهايش كن هر جا كه بخواهد برود. ابوبكر دستور داد مردى يهودى را خارج كردند، در حالى كه مى گفت: خدا لعنت كند گروهى را كه در غير جايگاهشان نشسته اند; اراده كشتن نفسى را بدون علم مى كنند; قتل نفسى كه خدا به غير علم حرام كرده است. و نيز مى گفت: اى مردم! اسلام رفت، تا آن جا كه قادر به پاسخگويى يك مسأله نيستيد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) كجاست؟ خليفه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) كجاست؟ ابن عباس به دنبالش رفت و به او گفت: واى بر تو، به منزل اميرالمؤمنين ـ رضى اللّه عنهـ كه محل نزول علم نبوت است برو. در اين هنگام، ابوبكر و مسلمانان در طلب آن يهودى خارج شدند و او را در ميانه راه يافتند و به محضر اميرالمؤمنين ـ رضى الله عنهـ آوردند و اجازه گرفته و بر آن حضرت وارد شدند. گروهى از مردم هم ازدحام كرده بودند كه برخى مى خنديدند و برخى هم مى گريستند. ابوبكر گفت: اى اباالحسن. اين يهودى پيرامون مسائل زنادقه و بى دينها از من سؤال كرد. امام ـ رضى الله عنهـ فرمود: اى يهودى! چه مى گويى؟ يهودى گفت: آيا سؤال كنم از شما آنچه را كه اين قوم نسبت به من اراده داشتند؟ فرمود: نسبت به تو چه اراده اى داشتند؟ گفت: خواستند خون مرا بريزند. حضرت فرمود: اين را واگذار و از آنچه مى خواهى سؤال كن. پس گفت: سؤال مرا جز پيامبر يا وصى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)نمى داند. حضرت فرمود: از آنچه مى خواهى سؤال كن. يهودى گفت: آيا به من خبر مى دهى از آنچه براى خدانيست و نزد خدانيست و ازآنچه خدانمى داند؟ على(عليه السلام)به او فرمود: اى برادر يهودى! با شرط پاسخ تو را مى دهم. عرض كرد: آن شرط چيست؟ فرمود: با من گفتارى عادلانه بگويى آن هم با اخلاص كه: لا إله إلاّ الله، محمّد رسول اللّه. حضرت در پاسخ فرمود: امّا آنچه گفتى نزد خدا نيست، ظلم است. يهودى گفت: راست گفتى مولاى من ـ اما آنچه براى خدا نيست، همسر و فرزند و شريك است. يهودى گفت: راست گفتى مولاى من ـ امّا آنچه گفتى خدا نمى داند; خدا براى خودش همسر، فرزند، شريك و وزيرى نمى داند. او خود قادر است بر هر چيزى كه مى خواهد و اراده مى كند. در اين وقت، يهودى گفت: دست مباركت را بده. پس گفت: «اشهد أن لا إله إلا اللّه و أنَّ محمداً(صلى الله عليه وآله وسلم) عبده و رسوله» و اين كه تو خليفه برحق او هستى و وصى و وارث علم آن رسولى، خداوند به تو جزاى خير از اسلام بدهد.

انس بن مالك گفت: مردم فرياد (شادى) كشيدند. ابوبكر گفت: اى على، تو بر طرف كننده اندوها و زداينده غم و اندوه هستى.

ابوبكر از نزد حضرت خارج شد و بالاى منبر رفت و گفت: مرا واگذاريد، من بهترين شما نيستم و حال آنكه على(عليه السلام) در ميان شماست 3.

گواهى عمر4، حديث منزلت

سويد بن غفلة گفت: عصر، مردى را ديد كه نسبت به على بن ابى طالب(عليه السلام)دشمنى مىورزد. عمر به او گفت: گمان مى برم كه از منافقين باشى. از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدم كه مى فرمود: «نسبت به على به من، به منزله هارون به موسى(عليه السلام) است; جز اين كه پيامبر بعد از من نيست يعنى، او برادرم و وزير و خليفه و وصى من است; فقط پيامبر نيست5.

عبدالله بن عباس گفت: گروهى نزد عمر نشسته بودند و درباره آنان كه به اسلام آوردن سبقت گرفته اند، گفتگو مى كردند. شنيدم عمربن خطاب مى گفت: اما در مورد على(عليه السلام) از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه فرمود: در او سه ويژگى وجود دارد; اگر يكى از آن سه خصلت در من بود، دوست دار تر بود نزد من از آنچه خورشيد بر آن مى درخشيد. من، ابو عبيده، ابوبكر و گروهى از صحابه در محضر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)بوديم، حضرت(صلى الله عليه وآله وسلم) با دست بر شانه على(عليه السلام) زد و درباره او فرمود: «اى على! تو اولين مؤمن از حيث ايمان هستى و اولين مسلمان در گرويدن به اسلام مى باشى، و تو نسبت به من، به منزله هارون نسبت به موسى(عليه السلام) هستى6

بين عمر و شخصى، راجع به مسأله اى منازعه واقع شد. عمر گفت: اين فرد نشسته بين من و تو حكم كننده باشد و اشاره به على بن ابى طالب(عليه السلام) كرد. آن مرد گفت: اين مرد بزرگ شكم. عمر از جا برخاست و گريبان او را گرفت تا او را از زمين بلند كرد، سپس گفت: «آيا مى دانى چه كسى را كوچك شمردى؟ (كسى كه) مولاى من و مولاى هر مسلمان است7

ابو هريره به نقل از عمربن خطاب گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: «كسى كه من مولاى او هستم على مولاى اوست8

سعيد بن مسيب گفت: عمربن خطاب گفت: «از هر مشكلى كه در آن دسترسى به اوبالحسن على بن ابى طالب(عليه السلام) نداشته باشم به خدا پناه مى برم.» و نيز گفت: «به خدا پناه مى برم از اين كه در ميان قومى زندگى كنم و تو اى ابوالحسن در آن قوم نباشى9»

مردى را نزد عمر آوردند، وقتى گروهى از مردم از او سؤال كردند كه چگونه صبح كردى؟ گفت: «صبح كردم، در حالى كه فتنه را دوست دارم; از حق كراهت دارم; يهود و نصارا را تصديق مى كنم; به چيزى كه نمى بينم ايمان دارم و به چيزى كه خلق نشده است، اقرار مى كنم.» عمر در پى على(عليه السلام) فرستاد. وقتى آن حضرت آمد، او را از آنچه آن مرد گفته شد مطلع ساختند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود: «راست گفته است، او فتنه را دوست مى دارد; خداى متعال فرمود: «جز اين نيست كه اموال و اولادش فتنه هستند.» از حق كراهت دارد. يعنى «مرگ»; خداى متعال فرمود: «لحظات مرگ و موقع احتضار به حق مى آيد.» و او يهود و نصارا را تصديق كرد; خداوند متعال فرمود: «يهود گفت: نصارا، اساسى ندارند و نصارا گفتند: يهود، دينى بى اساس است.» و به چيزى كه نمى بيند ايمان دارد; به خداى عزوجل ايمان دارد و به چيزى كه خلق نشده است اقرار مى كند; يعنى، قيامت10»

دو مرد از قريش، صد دينار در نزد زنى به وديعه گذاشتند و به او گفتند: اين امانت را به فردى از ما بر نمى گردانى; مگر اين كه ديگرى حاضر باشد (هر دو با هم باشيم) و مدتى آن دو، از يكديگر دور بودند. چندى گذشت، يكى از آن دو به نزد زن آمد و گفت: رفيق و دوستم مرده و از بين رفته است. امانت را از تو مى خواهم. آن زن مال وديعه را به او رد كرد. سپس ديگرى آمد و از آن زن طلب امانت كرد. زن گفت: دوستت آن را گرفته است. مرد گفت: شرط اين بود كه با حضور هر دو وديعه را رد كنى. براى رفع اين مشكل نزد عمر رفتند. عمر رو به مرد كرد و گفت: آيا گواه و شاهدى دارى؟ گفت: آرى; خود اين زن گواه است. عمر زن را ضامن دانسته گفت: تو ضامن هستى. پس، آن زن تقاضا كرد كه عصر شكايت و مرافعه آن دو را به اميرالمؤمنين(عليه السلام)برساند. عمر مطلب را به على(عليه السلام) ارجاع داد. آن زن داستان را براى آن حضرت نقل كرد. پس حضرت فرمود: «اى مرد! آيا تو به اين مطلب اقرار دارى كه اين مال تسليم هيچ كدام شما نبايد شود; مگر اين كه با هم باشيد؟» گفت: بلى، يا اميرالمؤمنين، اقرار مى كنم. حضرت فرمود: مال تو در نزد ما مى باشد، رفيقت را احضار كن و مال را بگير.»

پس آن مرد حيله گر و حقه باز مچش باز شد و به ترس افتاد. خبر اين قضاوت به عمر رسيد، پس گفت: «خداى متعال بعد از على بن ابى طالب(عليه السلام) مرا باقى نگذارد11

عمر گفت: «بارخدايا! سختى و مشكلى را بر من فرود نياور مگر اين كه ابوالحسن(عليه السلام) در كنار من باشد12

عمر بن خطاب به نقل از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) گفت: «اگر دريا مداد شود و درختها قلم شوند و تمام انسانها نويسنده باشند و جن حسابگر باشد، نخواهند توانست فضائل تو را اى ابا الحسن على(عليه السلام) بشمارند13

دو نفر بيـابـانى براى حل خصومت نـزد عمـر آمدند. پس به علـى(عليه السلام)گفت: بين اين دو قضاوت فرما. اميرالمؤمنين على بن ابى طالب(عليه السلام) بين آن دو مرد حكم كرد. يكى از آن دو (با لحنى تحقير آميز) گفت: اين بين ما قضاوت مى كند. عمر به طرف او رفت و گريبانش را گرفت و گفت: «واى بر تو، چه مى دانى اين شخص كيست؟ اين مولاى من و مولاى هر مؤمنى است و كسى كه او را به ولايت قبول نكند مؤمن نيست14

عميربن بشر النخعى به نقل از عمر گفت: «على داناترين مردم است به آنچه خداوند متعال بر محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل فرموده است15»

احمد بن حنبل در كتاب «فضايل» خود، حديث 327 از باب خضايل على(عليه السلام)گفت: و... زنى را ـ كه زنا كرده بود ـ نزد عمر آوردند; عمر دستور داد سنگسارش كنند. وقتى كه آن زن را براى رجم مى بردند، على(عليه السلام) با آنها برخورد كرد، فرمود: جرم اين زن چيست؟ آن حضرت را از جريان مطلع ساختند. پس حضرت مانع از رجم شد. به نزد عمر آمدند. عمر گفت: چرا مانع اجراى حكم شدى؟ حضرت(عليه السلام) فرمود: «اين زن، كم عقل فلان طايفه است; براستى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود: قلمتكليف از سه كس برداشته شد:

1- فردى كه خواب است، تا آنگاه كه بيدار شود.

2- كودك، تا آنگاه كه محتلم شود.

3- ديوانه، تا وقتى كه بهبود يابد.»

پس عمر گفت: «اگر على(عليه السلام) نباشد، هر آينه عمر هلاك مى شود16

ابن عباس گفت: عمر بر فراز منبر رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) براى ما خطبه اى ايراد كرد و گفت: على(عليه السلام) با قضاوت ترين فرد در ميان ماست17.

به عمر گفته شد: اگر زيور كعبه را برگيرى و با هزينه آن لشكر مسلمين را تجهزى نمايى اين بزرگترين اجرا را دارد; كعبه را با زيور چه كار؟ (كعبه زيور را مى خواهد چه كند)18. وقتى اين مطلب را دانست از اميرالمؤمنين، على(عليه السلام) راجع به آن سؤال كرد. حضرت(عليه السلام) فرمود: «براستى قرآن بر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل شد و در آن اموال چهار قسم مى شود:

1- اموال مسلمانها. پس آنها را بين ورثه در فرايض ارث تقسيم مى كرد.

2- فئى، كه بين افراد مستحق آن تقسيم مى نمود.

3- خمس، كه آن را در جايى كه خدا قرار داده بود، قرار داد.

4- صدقات، كه خداوند آنها را در مورد خودش قرار داده (و بايد در همان مورد به مصرف برسد) و دو آن روز نيز زيور كعبه مورد نظر بود و خداوند آن را به همان حال باقى گذاشت و آن را فراموش نفرمود و مكانش را پنهان و مخفى نساخت. پس زيور كعبه را در همان موردى قرار داده كه خدا و رسولش قرار داده اند.» پس عمر به آن حضرت رو كرده گفت: اگر تو نباشى هر آينه رسوا مى شويم! اين مطلب را گفت و آن حضرت(عليه السلام) را ترك كرد.

در زمان حكومت عمر دو مرد به نزدش آمدند و از او راجع به طلاق كنيز سؤال كردند. پس در حالى كه به وسيله اى بين آن دو تكيه داده بود، به نزد گروهى در مسجد آمد كه در ميان آنها مردى بود كه جلوى سرش مو نداشت. عمر گفت: اى اصلع، نظرتان در طلاق كنيز چيست؟ آن مرد سرش را بلند كرده سپس با دو انگشت به او اشاره كردند! عمر به آن دو مرد گفت: طلاق كنيز دو طلاق است. يكى از آن دو گفت: سبحان الله، ما آمديم تا پاسخ اين مأله را از تو كه اميرالمؤمنين(عمر) هستى بشنويم; ولى با ما به جانب اين مرد آمدى و به اشاره اى كه كرد، راضى شدى. عمر گفت: آيا مى دانيد اين مرد كيست؟ گفتند; نه. گفت: اين مرد، على بن ابى طالب است. گواهى مى دهم به رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) كه از آن حضرت(صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه فرمود: «اگر آسمانهاى هفتگانه را در يك كفه ترازو بگذارند و ايمان على(عليه السلام) را در كفه ديگر آن، ايمان على(عليه السلام) برترى پيدا مى كند19.

وقتى عمربن خطاب به خلافت رسيد، گروهى از احبار يهود به نزد او آمدند و گفتند: اى عمر! تو بعد از محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) و صاحبش (ابى بكر) ولى امر مسلمين هستى; ما مى خواهيم سؤالهايى از تو بكنيم; اگر به ما پاسخ دادى، علم به حقانيت اسلام و نبوت محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) پيدا خواهيم كرد. ولى اگر به ما پاسخ درست ندهى به باطل بودن اسلام و پيامبرى محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) پى خواهيم برد. عمر گفت: سؤال كنيد از آنچه برايتان پيش آمده. گفتند: ما را از قفلهاى آسمانها خبر ده; آنها چيستند؟ و نيز ما را از كليدهاى آسمانها مطلع كن. و از قبرى كه با صاحبش سير كرد; و از كسى كه قومش را انذار كرد و از جن و انس نبود; و از پنج چيزى كه بر روى زمين راه رفته اند ولى در ارحام آفريده نشده اند; ما را آگاه نما. و نيز براى ما بگو: پرنده دراج در فرياد كردنش، اسب در شيهه كشيدنش، قورباغه در نقيقش (صدا كردنش)، الاغ در عرعر كردنش و مرغ چكاوك در سوك كشيدنش چه مى گويند؟

عمر سر به زير انداخت. سپس گفت: عيبى نيست براى عمر كه وقتى از چيزى سؤالى شود و پاسخ آن را نداند، بگويد: نمى دانم. و اين كه سؤال كند از چيزى كه نمى داند. آن گروه يهود از جا بلند شدند و گفتند: گواهى مى دهيم به اين كه محمّد پيامبر خدا نيست و اين كه اسلام دينى باطل است. سلمان فارسى از جا بلند شد و به يهود گفت: لحظه اى توقف كنيد. سپس متوجه خانه اميرالمؤمنين(عليه السلام)شد; تا اين كه بر آن حضرت(عليه السلام) وارد شد و گفت: اى اباالحسن! اسلام را درياب.

حضرت (عليه السلام) فرمود: چه شده؟ آن حضرت را از جريان آگاه ساخت. على(عليه السلام) كه عباى پشمى رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) را بر تن داشت نزد يهود آمد. وقتى چشم عمر به اميرالمؤمنين(عليه السلام) افتاد از جا بلند شد و حضرت را در آغوش گرفت و گفت: يا اباالحسن! تو براى هر مشكلى دعوت مى شوى. آنگاه على(عليه السلام) يهود را متوجه خود ساخت و فرمود: «سؤال كنيد از آنچه برايتان مطرح است. همانا پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هزار باب از علم را به من آموخت و از هر بابى هزار باب منشعب شد.»

يهود سؤالهاى خود را مطرح كردند. اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود: «پاسخ سؤالهاى شما را مطابق آنچه در تورات شماست مى دهم; مشروط به اينكه ايمان بياوريد و در دين ما داخل شويد.» يهود قبول كردند. فرمود: سؤالهاى خود را جدا جدا بيان كنيد.

گفتند: ما را از قفلهاى آسمانها خبر ده. فرمود: «قفلهاى آسمانها شرك به خداست، زيرا بندگان وقتى مشرك باشند، عملشان بالا نمى رود.»

- كليدهاى آسمانها كدامند؟

- فرمود: «شهادت و گواهى به يگانگى خدا و اين كه محمد بنده و رسول خداست.» (برخى به بعضى ديگر خيره مى شدند و مى گفتند: اين جوان راست گفت.)

- ما را از قبرى كه با صاحبش سير مى كرد آگاه كن.

فرمود: «ماهى، آنگاه كه يونس بن متى را بلعيد و با او در درياى هفتگانه سير نمود.»

- از كسى كه قومش را انذار كرد و از جن و انس نبود ما را آگاه ساز.

فرمود: «اين مورچه سليمان بن داود بود. (گفت: اى مورچه ها! وارد خانه هاتان شويد تا سليمان و لشكريانش شما را لگدمال نكنند و اينها از شما آگاهى ندارند.)

- ما را او پنج موجودى كه روى زمين راه رفتند ولى در ارحام آفريده نشدند آگاه كن. فرمود: «اينها عبارتند از: آدم، حوا، ناقه صالح(عليه السلام)، قوج ابراهيم(عليه السلام) و عصاى موسى(عليه السلام).»

مرغ دراج، هنگام فرياد كشيدن چه مى گويد؟

فرمود: «او مى گويد: خدا بر عرش مستولى است.»

خروس، هنگام آواز خواندن چه مى گويد؟

فرمود: «او مى گويد: اى غافلين! خدا را به ياد آوريد.»

اسب در شيهه كشيدن چه مى گويد؟

فرمود: «مى گويد: خدايا بندگان مؤمن را بر كافرين يارى فرما.»

الاغ در وقت عرعر كردن چه مى گويد؟

فرمود: «مى گويد: خدا لعنت كند كسى را كه ده يك مى گيرد (باجگير)، و در چشمهاى شياطين عرعر مى كند.»

- قورباغه در صدا كردنش چه مى گويد؟

فرمود: «مى گويد: منزه است پروردگارم كه معبود و تسبيح شده در سختى هاى درياست.»

- مرغ چكاوك در سوت كشيدنش چه مى گويد؟

فرمود: «مى گويد: خدايا! دشمنان محمد و آل محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را لعنت كن.» پس از آن كه يهود سؤالهاى خود را مفصلاً طرح كرده و پاسخ درست شنيدند، اميرالمؤمنين(عليه السلام) به آنها فرمود: «اى يهود! آيا آنچه گفتم مطابق با تورات شما هست؟» يهودى پاسخ داد: «نه حرفى را واگذاشتى و نه حرفى را افزودى; اى اباالحسن! مرا يهودى نام مگذار و خطاب مكن; گواهى مى دهم كه خدايى جز خداى يگانه نيست و براستى محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم) بنده او و رسولش مى باشد و براستى تو داناترين اين امت هستى20

مردى در نزد عمر نسبت به اميرالمؤمنين(عليه السلام) بدگويى نمود. عمر به او متوجه شد و گفت: آيا صاحب اين قبر را مى شناسى؟ صاحب اين قبر، محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب است و على نيز پسر ابى طالب بن عبدالمطلب(عليهما السلام)است; پس، على(عليه السلام)را جز به خير ياد مكن. براستى اگر تو او را دشمن بدارى اين شخص را در قبرش آزار داده اى (اشاره به قبر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)21 .)

با اين بيان، عمر خواست نزديك بودن نسبى و نيز مقام معنوى على بن ابى طالب(عليه السلام) را براى آن مرد بيان كند. و در واقع از مقام بلند اميرالمؤمنين(عليه السلام) دفاع كرد. و آن مرد ناآگاه را متوجه شخصيت عظيم ايشان نمود.

براءبن عاذب گفت: با رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در سفر بوديم. در غدير خم ما را فرود آورد و به نماز جماعت فرا خواند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) زير دو درخت را تميز كرد و نماز ظهر را خواند و دست على ـ رضى الله عنهـ را گرفته، فرمود: آيا مى دانيد كه من اولى و سزاوارتر به مؤمنين از خودشان هستم (بد نفسشان ولاتى دارم)؟ گفتند: بلى (مى دانيم). فرمود: آيا مى دانيد من اولى و سزاوارتر به هر مؤمنى از نفسش هستم؟ گفتند: چنين است. (حال كه اقرار بر ولايت من بر خودتان و هر مؤمنى مى كنيد) پس «كسى كه من مولاى او و ولى او هستم، على (نيز) مولاى اوست22. بارخدايا! دوست بدار هر آن كس را كه على(عليه السلام) را دوست بدارد. و دشمن بدار كسى را كه او را دشمن بدارد.»

براء بن عاذب گفت: عمر بعد از اين قضيه با على(عليه السلام) ملاقات كرد و گفت: «اى پسر ابى طالب! گوارا باد بر تو (اين ولايت); صبح كردى و شب كردى در حالى كه مولاى هر مؤمن و مؤمنه اى هستى23   

گواهى عثمان

ابن عباس گفت: عثمان به جانب على(عليه السلام) برگشت و از مقصد آن حضرت سؤال كرد. و خود نيز به راه افتاد و با تأمل به اميرالمؤمنين(عليه السلام) نظر مى كرد. على(عليه السلام) سؤال كرد: اى عثمان! چه شده كه با اين تأمل و دقت به من نگاه مى كنى؟ گفت: از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه فرمود: «نظر به على(عليه السلام) عبادت است24

زنى را نزد عثمان بن عفّان آوردند كه شش ماه پس از ازدواج داراى فرزند شد. عثمان امر به رجم و سنگسارى او كرد. على بن ابى طالب(عليه السلام) به او فرمود: چنين حكمى در مورد او صحيح نيست، زيرا خداى متعال در كتابش (قرآن) مى فرمايد: مدّت حمل و جدايى فرزند در مجموع 30 ماه است. و فرمود: مادران، بچه ها را دو سال كامل شير مى دهند و اين مدت براى كسى است كه بخواهد شير كامل به بچه بدهد. پس، مدت حمل مى تواند شش ماه نيز باشد. پس رجم و سنگسارى بر او نيست. عثمان شخصى را فرستاد تا مانع سنگسار آن زن شود، امّا آن پيك وقتى رسيد كه آن زن رجم شده بود25.

حسن بن سعد از پدرش روايت مى كند كه در زمان خلافت عثمان، در بين اسيران، زن و شوهرى به نام (يحنس و صفيه) بودند. مردى از اسرا با صفيه زنا كرد و از صفيه پسرى به دنيا آمد. پس، مرد زانى ادعا كرد كه پس از زنا و مال اوست و يخس شوهر صفيه گفت: پسر مال من است. پس، مرافعه را به نزد عثمان آوردند و عثمان آن دو را به نزد على بن ابى طالب(عليه السلام) فرستاد تا بين آنها حكم كند. پس على(عليه السلام)فرمود: حكم مى كنم بين اين دو به حكم رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم): فرزند مال فراش است; يعنى، مال كسى است كه رختخواب مال اوست (فرزند ما يحنس است) و به هر يك از زانى و زانيه -چون غلام و كنيز بودند- پنجاه تازيانه زد (نصب حد آزاد)26.

 گواهى معاويه

مردى، مسأله اى از معاويه سؤال كرد، معاويه گفت: اين سؤال را از على بكن، او از من داناتر است. آن مرد گفت: مى خواهم جواب را از تو بشنوم. معاويه گفت: «واى برتو، آيا دوست ندارى مردى را كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)علم كثيرى به او ياد داده است و بزرگان از صحابه نيز به اين مطلب اعتراف دارند، و عمر در رفع هر مشكلى كه 8دچارش مى شد، به على(عليه السلام) مراجعه مى كرد. روزى مردى از عمر سؤال كرد. گفت: على در اين جاست. آن مرد گفت: مى خواهم كه پاسخ را از تو... بشنوم. جواب داد: بلند شو، خداوند به پاهاى تو قوّتى ندهد. و اسمش را از ديوان و دفتر محو كرد27

ابن حازم گفت: مردى به نزد معاويه آمد و از مسأله اى سؤال كرد. معاويه گفت: پاسخ اين سؤال را از على بن ابى طالب طلب كن; او داناتر است. آن مرد گفت: ...پاسخ تو براى من دوستدارتر از جواب على است. معاويه گفت: بد گفتى; همانا تو نفرت دارى از مردى كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) علم كثيرى به او ياد داده است و از مردى كه رسول خدا خطاب به او فرمود: «تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى هستى; جز اين كه بعد از من پيامبرى نيست.» و عمر وقتى مشكلى داشت جواب را از على مى گرفت28.

گواهى عمر بن عبدالعزيز

حسن بن صالح گفت: در نزد عمر بن عبدالعزيز راجع به افراد زاهد گفتگويى انجام گرفت. برخى گفتند: فلان; و برخى ديگر كس ديگرى را به عنوان زاهد يا بهترين زاهد معرفى كردند. عمربن عبدالعزيز گفت: «زاهدترين مردم، در دنيا على بن ابى طالب بود29

 نتيجه

اين همه گواهى بر حقانيت على(عليه السلام) از جانب خلفا بيانگر چيست؟ وقتى خلفا اقرار مى كنند كه او داناتر است; آنگاه كه اظهار مى كنند: بدون او قادر بر حلّ مشكلى نيستند; آنگاه كه او را مولاى خود و هر مؤمن و مؤمنه اى مى دانند و اعتراف به صدور حديث منزلت و حديث غدير مى كنند، و آن جا كه عمر مى گويد: او داناتر از هر كس است به آنچه بر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نازل شده است; و آنگاه كه در قضاوت بين مردم و بيان حكم خدا اشتباه مى كنند و اميرالمؤمنين، على بن ابى طالب(عليه السلام) آنها را به اشتباهشان آگاه مى كند و از خطايى كه كرده اند باز مى دارد; و آنگاه كه على(عليه السلام) را در مناظره يهود و نصارى به كمك مى طلبند و خود قادر به پاسخگويى نيستند; همه اين اعترافها گواه چيست؟ آيا براستى اينها بر طبق اسلام به خلافت رسيده و بر اساس دستور اسلام حكم كردند؟ اگر حديث ثقلين مى گويد: با تمسّك به اهل بيت(عليهم السلام) و قرآن هرگز گمراه نمى شويد، چگونه اين حديث را كنار بگذاريم و به غير اهل بيت عصمت و طهارت تمسّك بجوييم؟ آيا مى توانيم هم به روش عمر باشيم كه گفت: كتاب خدا ما را كافى است; و هم در روش پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) قرار بگيريم كه فرمود: «كتاب، با عترت سبب هدايت و نجات شماست; «إن تسمكتم بهما لن تضلوا أبداً»

آيا نجات امت اسلام در روش و بيان رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) است كه قرآن درباره او فرمود: «و ما ينطق عن الهوى إنْ هو إلاّ وحيٌ يوحى...30» يا در روش عمر كه در بسيارى از موارد گفت:«لو لا علي لهلك عمر» و نيز گفت: «أعوذ باللّه من معظلة لا على بها» و نيز گفت: «علي أقضانا»؟

ما به حكم عقل و برهان معرفت و عبوديت، و حديث ثقلين و منزلت، و حديث سفينه به كسى تمسك مى جوييم و ولايت كسى را برگردن مى نهيم كه رسول (صلى الله عليه وآله وسلم)از طريق وحى او را عدل قرآن قرار داده و تمسك به او را نجات و هدايت دانسته، و عمر با نبود او خود را از اداره امور مملكت و قضاوت بين مسلمين و پاسخگويى در برابر ديگرالن عاجز مى دانسته است. تمسك به آنانى كه واسطه فيض به خدا در تكوين و تشريع، واسـطه حبّ خدا در عقيده و عمل و واسطه در حب رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)هستند، و آنان اهـل بيت عصمت و طهارت(عليهم السلام) هستند كه فضايل آنها را از كتاب و سنت و از طريق اهل سنت در چند قسمت نگاشتيم.

خدايا! ما را از لغزش در قلم و بيان نگهدار و در حفظ و صحت آن دو ما را كمك فرما.


1. ...عن ابى رافع، قال: كنت قاعداً بعد ما بايع الناس ابابكر فسمعت ابابكر يقول للعباس: أنشدك اللّه، هل تعلم أنَّ رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) جمع بنى عبدالمطلب و اولادهم و انت فيهم و جمعكم دون قريش، فقال: «يا بنى عبدالمطلب! إنه لم يبعث اللّه نبياً إلاجعل له من أهله أخاً و وزيراً و وصياً و خليفةً في أهله فمن منكم يبا يعنى على ان يكون اخى و وزيرى و وصيّى و خليفتى في أهلى؟» فلم يقم منكم احد! فقال: «يا بنى عبدالمطلب! كونوا في الاسلام روؤساً و لا تكونوا أذناباً و اللّه ليقومن قائمكم او لتكونن في غيركم ثم لتند منّ»!! فقام على من بينكم فبايعه على ما شرط له و دعاه اليه. أتعلم هذا من رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم)؟ قال: نعم. ترجمه الامام على بن ابى طالب(عليه السلام)، ج 1 :، صص 90-89; تصنيف العالم الحافظ ابى القاسم على بن الحسين بن هبة الله الشافعى المعروف بابن عساكر

2. ...عن عائشه... قالت: قلت لأبى: إنّى أراك تطيل النظر إلى وجه على بن ابى طالب! فقال لي: يا بُنَيَّةَ، سمعت رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) يقول: «النظر الى وَجْهِ علّى عبادة»; غاية المرام، ص 626، حديث 8 و 9 و 16 و 21 و 22

3. العلامة المحدث الشهير بابن حسنويه الحنفى الموصلى في كتابه «در بحر المناقب» (ص 76، مخطوط) قال:

و بالاسناد يرفعه إلى انس بن مالك، قال: دخل يهودى في زمن خلافة أبى بكر، فقال: اريد خليفة رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) فجاءُوا به الى ابى بكر. فقال له اليهودى: انت خليفة رسول اللّه؟ قال: نعم. اما تنظرنى فى مقامه و محرابه؟ قال له: انت كنت كما تقول يا ابابكر فأسئلك عن اشياء. قال: اسْأل عما بذالك و ما تريد. فقال اليهودى: أخبرنى عما ليس اللّه و عما ليس عند اللّه و عما لا يعلمه اللّه. قال ابوبكر عند ذلك: هذه مسائل الزنادقة يا يهودى. قال: فعندها هم المسلمون بقتل اليهودى و كان ممن حضر ذلك ابن عباس -رضى اللّه عنه- فزعق بالناس و قال: يا ابابكر! ما أنصفتم الرجل. قال: سمعت ما تكلم به قال ابن عباس: فإن كان يرد جوابه و الا اخرجوه حيث شاء من الارض. قال: فأخرجوه و هو يقول: لعن الله قوماً جلسوا في غير مراتبهم يريدون قتل النفس التى حرم اللّه بغير علم. قال: فخرج و هو يتكلم و يقول: ايها الناس ذهب الاسلام حتّى لا يجيبوا عن مسألة، أين رسول اللّه؟ و اين خليفة رسول اللّه؟ فتبعه ابن عباس و قال له: و يلك اذهب الى عيبة علم النبوَّةَ، الى منزل على بن ابيطالب -رضى الله عنه- قال: فعند ذلك خرج ابوبكر و المسلمون في طلبه فلحقوه في بعض الطريق فأخذوه و جاءوا به الى اميرالمؤمنين -رضى الله عنه- فاستأذنوا عليه ثم دخلوا إليه و قد ازدحم الناس قوم يضحكون و قوم يبكون. قال: فقال ابوبكر: يا اباالحسن! إن هذا اليهودى سألني عن مسائل الزنادقة. فقال الامام -رضى الله عنه-: ما تقول يا يهودى؟ قال اليهودى: أسألك و تفعل بى ما أراد هؤلاء أن يفعلوا. بي؟ قال: و أى شىء أرادوا أن يفعلوا بك؟ قال: ارادوا أن يذهبوا بدمى. قال رضى الله عنه -دع هذا و سل عما شئت. فقال: سؤالى لا يعلمه الا نبىٌّ اؤ وصىُّ نبىّ. قال: إسأل عما تريد. قال اليهودى: أنبئني عما ليس اللّه و عما ليس عنداللّه و عما لا يعلمه اللّه. قال له على(عليه السلام) على شرط يا اخا اليهود. قال: و ما هو الشرط؟ قال: تقول معى قولا عدلاً مخلصاً: «لا اله الا اللّه محمّد(صلى الله عليه وآله وسلم)رسول اللّه» قال: نعم يا مولاى. قال: يا اخا اليهود! أما قولك ما ليس عند الله، فليس عند الله ظلم. فقال: صدقت يا مولاى. و اما قولك ما ليس للّه، فليس له صاحبة و لا ولد و لا شريك. قال: صدقت يا مولاى. و اما قولك ما ليس يعلمه اللّه ما يعلم اللّه أن له صاحبة و لا ولداً و لا شريكاً و لا وزيراً و هو قادر على ما يشاء و يريد فعند ذلك. قال: مديدك فأنا أشهد أن لا إله إلااللّه و أن محمداً(صلى الله عليه وآله وسلم)عبده و رسوله و أنك خليفتة حقاً و وصيه و وارث علمه فجزاك الله عن الاسلام خيراً. قال: فضج الناس عند ذلك. فقال أبوبكر: يا كاشف الكربات، انت يا على، فارج الهم. قال: فعند ذلك خرج ابوبكر و رقا المنبر و قال: أقيلونى فلست بخيركم و علىٌّ فيكم؟ قال: فخرج عليه عمر و قال: يا ابوبكر! ما هذا الكلام؟ قال: فقد ارتضيناك لأنفسنا ثم أنزله عن المنبر فاخبر اميرالمؤمنين(عليه السلام)بذلك. احقاق الحق، ج 8، صص 241-240-239

4. در كتاب احقاق الحق، جلد 8، از صفحه 182 تا صحفه 244 راجع به مراجعات عمر، ابوبكر، عثمان و معاويه، احاديث از كتب مختلف اهل سنت ذكر شده است.

5. ... عن سويد بن غفلة، قال: رأى عمر رجلاً يخاصم علياً، فقال له عمر: انى لاظنّك من المنافقين. سمعت رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) يقول: «على منى بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا بنيَ بعدى»; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام)، ج1، ص 330، العالم الحافظ ابى القاسم... ابن عساكر.

6. ... عن عبدالله بن عباس، قال: سمعت عمربن الخطاب و عنده جماعة فتذاكروا السابقين إلى الاسلام، فقال عمر: أمّا على فسمعت رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) يقول فيه ثلاث خصال لوددت أن لى واحدة منهن فكان احب اليَّ مما طلعت عليه الشمس، كنت انا و ابو عبيدة و ابوبكر و جماعة من الصحابة اذ ضرب النبى(صلى الله عليه وآله وسلم) بيده على منكب على فقال له: «يا على انت اول المؤمنين ايماناً و اول المسلمين اسلاماً و انت منى بمنزلة هارون من موسى»; ترجمة الامامة على ابن ابيطالب(عليه السلام)ج 1، صص332-331

7. عن عمر، و قد نازعه رجل في مسألة فقال: بينى و بينك هذا الجالس - و أشار إلى على بن ابى طالب(عليه السلام) فقال الرجل: هذا الأبطن، فنهض عمر من مجلسه و أخذ بتلبيبه حتى شاله من الارض ثم قال: «أتدرى من صغرت؟ مولاى و مولى كل مسلم»; فضائل الخمسه من الصحاح الستة، ج 2، ص 288

8. ...عن ابى هريره، عن عمربن الخطاب، قال: قال رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم): «من كنت مولاه فعلى مولاه»; ترجمة الإمام على بن ابى طالب(عليه السلام)، ج 2، ص 79

9. عن سعيد بن المسيب، قال: قال عمربن الخطاب: «أعوذباللّه من معضلة ليس لها أبوحسن على بن ابى طالب(عليه السلام)» و قال أيضاً: «اعوذباللّه أن اعيش من قوم لست فيهم يا ابا الحسن»; فضائل الخمسه من الصحاح السته، ج 2، صص 276 و 290

10. و روى: أن رجلاً أتى به الى عمر بن الخطاب و كان صدر منه انه قال لجماعة من الناس و قد سألوه: كيف أصبحت؟ قال: «أصبحت أحب الفتنة و اكره الحق و أصدق اليهود و النصارى و اؤ من بمالم اره و أقر بمالم يخلق.» فأرسل عمر الى على(عليه السلام) فلما جاءه اخبره بمقالة الرجل. فقال: «صدق; يحب الفتنه، قال الله تعالى: «انما اموالكم و اولادكم فتنة» و يكره الحق; يعنى الموت، قال اللّه تعالى: «و جاءت سكرة الموت بالحق» و يصدق اليهود و النصارى، قال الله تعالى: «و قالت اليهود ليست النصارى على شى و قالت النصارى ليست اليهود على شى» و يؤمن بمالم يره يؤمن باللّه عزوجل و يقر بمالم يخلق، يعنى الساعة.» فقال عمر: اعوذ باللّه من معضلة لا علىّ بها.» فضائل الخمسه من الصحاح الستة، ج 2، ص 290

11. و فى رواية: انّ رجلين من قريش أو دعا امراًة مائة دينار و قالا لها: لا تدفعيها الى احدنا حتى يحضر الاخر و غاباً مدة ثم جاء احدهما، فقال: انّ صاحبى قد هلك و اريد المال فدفعته إليه ثم جاء الاخر فطلبه فقالت: اخذه صاحبك. فقال: ما كان الشرط كذا. فارتفعا الى عمر، فقال: ألك بينة؟ قال; هى، فقال عمر: ما أراك إلا ضامنة. فقالت: أنشدّك الله ارفعنا الى على بن ابى طالب، فرفعها اليه فقصت المرأة القصة عليه فقال للرجل: ألست القائل لا تسليمها الى احدنا دون صاحبه؟ فقال: بلى. فقال: مالك عندنا: أحضر صاحبك و خذ المال!!! فانقطع الرجل و كان محتالاً!!! فبلغ ذلك عمر، فقال: لا أبقانى اللّه بعد ابن ابى طالب!; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام)، ج 3، ص 42، به نقل از سبط ابن الجوزى فى تذكرة الخواص، ص 157، ط الغرى!

12. ... قال عمر: «أللّهم لا تنزلن شديدة إلاّ و ابوالحسن الى جنبى» ترجمة الامام على بن ابى طالب، ج 3، ص 43

13. «لو أن البحر مداد و الرياض أقلام و الانس كتاب و الجن حساب ما احصوا فضائلك يا أباالحسن.» ينابيع المودة، صص 250-249

14. عن عمر و قد جاءه أعرابيان يختصمان فقال لعلى(عليه السلام): إقض بينهما يا اباالحسن. فقضى على(عليه السلام) بينهما، فقال أحدهما: هذا يقضى بيننا فوثب اليه عمر و أخذ بتلبيبه و قال: «و يحك ما تدري من هذا؟ هذا مولاى و مولى كل مؤمن و من لم يكن مولاه فليس بمؤمن»; فضائل الخمسه من الصحاح ،ج1، صص 386-385

15. عن عميربن بشر الخثعمى قال: قال عمر: «على أعلم الناس بما انزل اللّه على محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)»; شواهد التنزيل (للحافظ الحسكانى) ج 1، ص 30

16. قال احمد بن حنبل فى حديث (327) من باب فضائل على(عليه السلام) من كتاب الفضائل: ...أن عمربن الخطاب أتى بامرأة قد زنت فأمر برجمها، فذهبوا ليرجموها فرآهم علي فى الطريق فقال: ما شأن هذه؟ فأخبروه فخلى سبيلها ثم جاء الى عمر. فقال له عمر: لم رددتها؟ فقال: «لأنها معتوهة ال فلان و قد قال: رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم): رفع القلم عن ثلاث: عن النائم، حتى يستيقظ و الصبى حتى يحتلم و المجنون حتى يفيق» فقال عمر: «لو لا على لهلك عمر»; ترجمه اَلاِْ مام على بن ابى طالب ، ج 3، ص 43 «پاورقى» احقاق الحق ، ج 8، ص 184نبقل ازكنز العمّال

17. عن ابن عباس، قال: خطبنا عمر على منبر رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) فقال: «على أقضانا»; ترجمة الامام على بن ابى طالب، ج 3، ص 28

18. قال الزمخشرى فى «ربيع الابرار» (ص 548، المخطوط): قيل لعمر: لو أخذت حلى الكعبة فجهزت به جيوش المسلمين كان اعظم للأجر و ما تصنع كعبة بالحلى! فهم بذلك فسال علياً(عليه السلام) فقال: «إن القرءان انزل على النبى(صلى الله عليه وآله وسلم) و الاموال اربعة: اموال المسلمين فقسمها بين الورثة في الفرائض، و الفئ فقسمه على مستحقيه و الخمس فوضعه اللّه حيث وضعه، و الصدقات، فجلعها اللّه حيث جعلها . و كان حلى الكعبة فيها يومئذ فتركه اللّه على حاله و لم يتركه نسياناً و لم يخف عليه مكاناً، فاقره حيث أقره الله و رسوله.» فقال له عمر: «لولاك لأفتضحنا»!!! و تركه. ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام) ج 3، ص 42

19. عن رقبة مصقلة العبدى، عن أبيه، عن جده، قال: أتى رجلان عمر بن الخطاب في ولايته تسألان عن طلاق الامة، فقام معتمداً بشىء بينهما حتى أتى حلقة فى المسجد و فيها رجل أصلع، فوقف عليه فقال: يا أصلع! ما قولك فى طلاق الامة؟ فرفع رأسه اليه ثم أومى إليه باصبعيه!!! فقال عمر للرجلين: تطليقتان. فقال، احدهما: سبحان الله جئنالنسألك و انت اميرالمؤالمنين فمشيت معنا حتى وقفت على هذا الرجل فرضيت منه بأن اومى اليك؟! فقال: اؤ تدريان من هذا؟ قال; لا، قال: هذا على بن ابى طالب، أشهد على رسول اللّه (صلى الله عليه وآله وسلم) لسمعته و هو يقول: «لو أن السماوات السبع و ضعن فى كفه ميزان، و وضع ايمان علىّ فى كفة ميزان لرجح بها ايمان على!»; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام)ج 2، ص 364

20. لما ولى... عمربن الخطاب الخلافة أتاه قوم من أحباراليهود. فقالوا له: يا عمر! أنت ولى الامر بعد محمد و صاحبه و انّا نريد أن نسألك عن خصال، ان اخبرتنا بها، علمنا ان الإسلام حق و أن محمداً كان نبياً و ان لم تخبرنا بها علمنا ان الاسلام باطل و انّ محمداً لم يكن نبياً. فقال عمر: سلوا عما بدأ لكم. قالوا: أخبرنا عن اقفال السماوات ماهى؟ و اخبرنا عن مفاتيح السماوات ماهى؟ و اخبرنا عن قبر سار بصاحبه ما هو؟ و اخبرنا عمن انذر قومه لاهو من الجن و لا هو من الانس؟ و اخبرنا عن خمسة أشياء مشوا على وجه الارض و لم يخلقوا فى الارحام؟ و اخبرنا ما يقول الدراج في صياحه؟ و ما يقول الديك فى صراحه؟ و ما يقول الفرس فى صهيله؟ و ما يقول الضفدع فى نقيقه؟ و ما يقول الحمار فى نهيقه؟ و ما يقول القبر في صفيره؟

فنكس عمر رأسه فى الأرض ثم قال: لا عيب بعمر اذا سئل عما لا يعلم أن يقول: لا أعلم و أن يسأل عما لا يعلم. فوثب اليهود و قالو: نشهد أن محمداً لم يكن نبياً و أنّ الاسلام باطل. فوثب سلمان الفارسى و قال لليهود: قفوا قليلاً; ثم توجّه نحو على(عليه السلام) حتى دخل عليه فقال: يا ابا الحسن! أغث الإسلام. فقال: و ما ذلك؟ فاخبره الخبر فأقبل يرفل فى بردة رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) فلما نظر اليه عمر و ثب قائماً فاعتنقه و قال; يا ابالحسن انت لكل معضلة و شدة تدعى. فدعا على(عليه السلام) اليهود، فقال: سلوا عما بذالكم فان النبى(صلى الله عليه وآله وسلم) علمنى الف باب من العلم فتشعب لى من كل باب الف باب.» فسألوه عنها. فقال على(عليه السلام): «انّ لى عليكم شرايطة اذا أخبرتكم كما فى توراتكم دخلتم فى ديننا و امنتم.» فقالوا: نعم. فقال: سلوا عن خصلة، خصلة. (يهود سؤالهاى خود را مطرح ساختند. آن حضرت(عليه السلام) به آنها پاسخ فرمود) سپس اميرالمؤمنين، على(عليه السلام) به آنان فرمود: سألتك باللّه يا يهودى أوافق هذا ما فى توارتكم؟ فقال اليهودى: «ما زدت حرفاً و لا نقصت حرفاً يا اباالحسن; لا تسمنى يهودياً; فأشهد ان لا إله إلا اللّه و ان محمداً عبده و رسوله و أنك اعلم هذه الامة»; فضائل الخمسه فى الصحاح السته، ج 2، صص 300-290

21. ...عن ابى الاسود، عن عروة: ان رجلا وقع فى على بن ابى طالب بمحضر من عمر. فقال له عمر: «تعرف صاحب هذا القبر؟ هو محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب. و على بن ابى طالب بن عبدالمطلب، فلا تذكر علياً إلا بخير; فانك ان ابغضته، اذيت هذا فى قبره»; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام) ج 3، ص 241

22. سياق حديث چنين اقتضا مى كند كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) دارنده همان ولايتى باشد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) داشتند. و نسبت به آن ولايت اقرار گرفتند. «ألستم أنّى اولى بالمؤمنين من انفسهم».

23. «... عن البراءبن عاذب قال: كنامع رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) فى سفر فنزلنا بغدير خم فنودى فيناالصلاة جامعة و كسح رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) تحت شجرتين فصلّى الظهر و أخذ بيد على -رضى الله عنه- فقال: ألستم تعلمون انى اولى بالمؤمنين من انفسهم. قالوا: بلى. قال: ألستم تعلمون انّى اولى بكل مؤمن من نفسه؟ قالوا: بلى.

فأخذ بيد علي فقال: من كنت مولاه فعلي مولاه. اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه. قال: فلقيه عمر بعد ذلك فقال له: «هنيأً ياعلى ابن ابى طالب، أصبحت مولى كل مؤمن و مؤمنه.»

ينابيع المودة، ص 249; مسند الامام احمد بن حنبل، ج 4، ص 281

24. ابن عباس يقول: رجع عثمان الى علي فسأله المصير اليه، فصار اليه فجعل يحدّ النظر إليه، فقال له على(عليه السلام): مالك يا عثمان، مالك تحد النظر الي؟ قال; سمعت رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) يقولُ «النظر الى علىّ عبادة»; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام) ج 2، ص 393

25. (موطأ الامام مالك بن انس فى كتاب الحدود، ص 176) قال: إن عثمان بن عفان أتى بامرأة قد ولدت فى ستة أشهر فأمر بها أن ترجم. فقال له على بن ابى طالب(عليه السلام): ليس ذلك عليها; إن اللّه تبارك و تعالى يقول في كتابه: «و حمله و فصاله ثلاثون شهراً» و قال: «والوالدات يرضعن اولاد هنّ حولين كاملين لمن اراد أن يتمّ الرّضاعة» فالحمل يكون ستة أشهر فلا رجم عليها.» فبعث عثمان فى أثرها فوجدها قد رجمت.

(أقول:) و رواه البيهقى ايضاً فى سننه (ج 7، ص 442) عن مالك; فضائل الخمسه، من الصحاح الستة، ج 2، ص 301

26. مسند الامام احمد بن حنبل، ج 1، ص 104: روى بسنده عن الحسن ابن سعد عن أبيه أن يحنس و صفية كانا من سبى الخمس، فزنت صفية برجل من الخمس فولدت غلاماً فادعاه الزانى و يحنس. فاختصما إلى عثمان فرفعهما الى على بن ابى طالب(عليه السلام) فقال على (عليه السلام): «أقضى فيهما بقضاء رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم) الولد للفراش و للعاهر الحجر) و جلد هما خمسين خمسين»; فضائل الخمسة من الصحاح الستة، ج 2، صص 304-303

27. أنّ رجلاً سأل معاوية عن مسألة فقال: سل علياً هو أعلم منّى فقال: أريد جوابك. قال; «و يحك كرهت رجلاً كان رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) يغرره بالعلم غراً و قد كان اكابر الصحابه يعترفون له بذلك. و كان عمر يسأله عما أشكل عليه. جاءه رجل فسأله فقال: هاهنا علي فقال: اريد أسمع منك يا اميرالمؤمنين. قال: قم لا اقام اللّه رجليك و محا اسمه من الديوان.»; فضائل الخمسه من الصحاح السته، ج 2، ص 307

28. و عن ابى حازم، قال: جاء رجل إلى معاوية فسأله عن مسألة فقال: سل عنها على بن ابى طالب، فهو اعلم. قال: يا اميرالمؤمنين! جوابك فيها احب إلى من جواب علىّ. قال: بئسما قلت، لقد كرهت رجلاً كان رسول اللّه(صلى الله عليه وآله وسلم) يغرره بالعلم غرراً و لقد قال له: «انت مني بمنزلة هارون من موسى إلا انه لا بنيّ بعدي» و كان عمر اذا اشكل عليه شىءٌ أخذه منه»; فضائل الخمسه من الصحاح السته،ج 2، صص 307-306

29. ...عن حسن بن صالح، قال: تذاكروا الزهّاد عند عمربن عبدالعزيز، فقال قائلون: فلان. و قال قائلون: فلان، فقال عمر بن عبدالعزيز: «أزهد الناس فى الدنيا على بن ابى طالب»; ترجمة الامام على بن ابى طالب(عليه السلام)، العالم الحافظ ابى القاسم ابن عساكر، ج 3، ص 203-202

30. سوره نجم، آيات 4 و 3

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی