رابطه انسان با خود

دوره نهم، شماره چهار

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  2  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نام جزوه: رابطه انسان با خود

نويسنده: زير نظر هيأت تحريريه مؤسسه در راه حق

ناشر: مؤسسه در راه حق قم - تلفن 2-7743221

نوبت چاپ: اوّل

تيراژ: 10000 جلد

تاريخ چاپ: 1379 هـ ش

قطع: جیبی

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  3  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

«أتَزْعَمُ أنَّكَ جِرْمٌ صَغِيرٌ   ***   وَفيِكَ انْطَوىَ الْعالَمْ الاْكْبَرُ»

   آيا گمان مى برى براستى تو جِرمى كوچك هستى؟ در حالى كه جهان اكبر در تو پيچيده شده است.

   شعر فوق منسوب به اميرالمؤمنين على(عليه السلام) است كه در تفسير صافى (ج1) درباره عظمت انسان بيان شده است. آنچه از اين بيان زيبا استفاده مى شود، اينست كه جهان طبيعت از مجموعه پديده هاى مادّيى تشكيل شده كه هر كدام جرم كوچكى نسبت به كلّ عالم طبيعت است. انسان نيز پديده اى در اين طبيعت است كه به لحاظ جسمانى بودنش گمان مى رود كه جرم كوچكى بيش در اين جهان مادّه نباشد. جرمى صغير در عالمى كبير كه همان عالم طبيعت است.

   در وراى اين عالم، عالم ديگرى كه جهانى فوق و برتر و بزرگتر از عالم مادّه است، وجود دارد (عالم ملكوت); عالمى كه عقل،

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  4  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

فرشتگان، لوح و قلم، عرش و كرسى پديده هاى آن هستند; جهانى كه محلّ تدبير عالم طبيعت است (عالم اكبر).

   اميرالمؤمنين على(عليه السلام) (در اين شعر منسوب) مى فرمايد: گمان مبر كه تو جِرْم كوچكى در اين عالم طبيعت هستى; كه جهان اكبر ـ كه شايد مقصود، جهان عقل، ملكوت، لوح، قلم و عرش و... باشد ـ در تو پيچيده شده و تو، طومارى از جهان اكبرى; كه اگر به تفصيل درآيى و فعلى شوى، تمام مراتب وجودى را درخواهى نورديد.

   اين مطلب را انسان بايد به خاطر داشته باشد كه رابطه او با خود، رابطه با جرم صغير نيست; بلكه رابطه اى است با جهان اكبر.

   موضوع اين قسمت، رابطه انسان با خود است كه ابتدا منظور از «خود» را بيان كرده و آن گاه به مطالبى پيرامون اين موضوع اشاره خواهيم كرد.

منظور از خود

   موضوع اخلاق، انسان است. از آن حيث كه داراى فضايل و رذايل است. و انسان داراى نفسى است كه مراتب مختلفى دارد.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  5  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

چنان كه در چند قسمت قبل اشاره شد و هدف اخلاق اسلامى، بيان تزكيه نفس در جميع مراتب است; نه بعض آن. بنابراين، منظور از خود، نفس با جميع مراتب و خصوصيّات آنست; و منظور از رابطه انسان با خود، رابطه مراتب نفس با يكديگر و رابطه فطرتها و قواى موجود در يك مرتبه ، با يكديگر است. در حقيقت، رابطه انسان با خود، رابطه با دو عالم كبير و اكبر و رابطه با ماديّت و معنويّت است. اگر به خوبى بتوانيم چگونگى رابطه اين دو عالم را با يكديگر در نفسمان مشخّص كنيم; خواهيم توانست با دو عالم طبيعت و مجرّد خارج از نفس نيز ارتباط صحيح داشته باشيم. اگر چه رابطه انسان با خود، موضوعى است گسترده كه همه مسائل آن در اين مقال نمى گنجد; ولى در اين جا، به برخى از آنها به طور فشرده اشاره مى كنيم:

گام اوّل

   گام اوّل در رابطه انسان با خود اينست كه بداند: كيست؟

   لحظه اى به خود بنگريد و توجّه كنيد، مى يابيد كه به خود عالميد، و اين علم را كسب نكرده ايد; اين علم با ذات خود، يكى

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  6  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

است; به عبارت ديگر، وجود انسان، وجودى علمى و ادراكى است. انسان قادر است با داشتن چنين علمى بفهمد كيست. او مى يابد كه از خصوصيّات، فطرتها، ميلها و غرايز مختلف برخوردار است و خواسته هايش را نيز با همان علم مى يابد.

   اين وجود، به تدريج رشد مى كند و انسان مى يابد كه كيست. امّا ابتدا خودش را در حدّ ادراك حسّى و خيالى، در بدنش و حركات اعضا و جوارح، در خوردن و خوابيدن وبرخى ديگر از خصوصيّات ـ كه از خصوصيّات حيوانى فراتر نمى رود ـ مى يابد. امّا انسان نبايد به اين حدّ از ادراك خود اكتفا كند. خود را در بدن و ادراكات حسّى و غرايز حيوانى محدود كردن و توجّه به محبّت، عاطفه و لذّات در حدّ خواسته هاى تن، دون شأن موجودى است كه توانايى آن را دارد كه دركى عقلانى از خودش داشته باشد. در درك عقلانى، انسان خودش را مجرّد مى يابد. مى يابد كه حقيقت او گرچه با تن است. امّا عين تن نيست; اگر چه در مرتبه اى با غرايز است، ولى غريزه نيست; هر چند خواسته هايى در حدّ تن دارد ولى خواسته هاى ذاتى و حقيقى او اينها نيستند; حقيقت او برتر از بدن و غرايز و خواسته هاى حيوانى است.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  7  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

   اگر با درك عقلى به خود نظر مى يابى كه از ماندن متنفّرى; (از ماندن در نقص، عيب و جهل) و چيزى را مى طلبى كه سنخ وجودت هست; و آن، معرفت و شناخت است. حركت تو در علم و شناخت است; ظهور فعلى تو در معرفت است; امّا نه معرفتى حصولى نسبت به خود و هستى ; بلكه معرفت شهودى. آنهم نه شهود خود; كه شهود خالق، مالك و ربّ خود.

   «أللّهُ الَّذى خَلَقَ سَبْعَ سَمواتِ وَ مِنَ الاَْرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الاُْمْرُ بَيْنَهُنَّ لِتَعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَىْء قَدِيرٌ وأنَّ اللّهَ قَدْ أَحاطَ بِكُلِّ شَىْء عِلْماً»(1). خداست كه آسمانها و زمينهاى هفتگانه را آفريد و امر بين آنها را نازل فرمود. تا بدانيد كه خدا بر هر چيزى قادر است و به هر چيزى احاطه علمى دارد.

   بنابراين، حقيقت انسان، عالم اكبر است ـ كه عالم شهود و حضور است ـ و حجاب مادّى وجود ندارد. اين حقيقت، طالب عشق، حبّ، لذّت، ادراك، زيبايى و سعادت نامحدود است. كه إن شاءَ اللّه در بخشى ديگر به بررسى آنها خواهيم پرداخت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره طلاق، آيه 12 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  8  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

گام دوّم

   مهمترين مسأله براى انسان، پس از گام اوّل، توجّه به خود است. اين كه انسان بداند كيست، كافى نمى باشد. او بايد توجّه به كيستى خويش داشته باشد واز خواسته هاى اصلى و فطرى خود غفلت نكند. انسانِ متوجّه به كيستى خود، نگاه استقلالى به خود ندارد، زيرا توجّه به كيستى خود، توجّه به درك خواسته ها، نيازمنديها و فقر وجودى خود است. اين توجّه موجب مى گردد كه انسان متنفّر از نقص و عيب، تصميم به برآوردن خواسته ها و رفع نيازمنديها بگيرد. و انسان به طور فطرى توجّه دارد كه نفسش فاقد كمال است و قادر نيست بدون كمك خارجى به كمال انسانى راه يابد و نيازهاى فطرى اش را مرتفع سازد و كمال را بايد از غير بگيرد; پس در اين جا از توجّه به خود، توجّه به غير حاصل مى كند.

كدام غير؟

   غير يا امرى عدمى است كه فطرت عقل، آن را امرى باطل دانسته و تأثيرش در امر وجودى را محال مى داند; يا امرى است وجودى ; كه اين دو قسم است:

1- وجودى كه خودش مانند انسان، نيازمند و عين فقر است.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  9  ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

عقل، وابستگى وجودى و كمال وجودى به اين موجود را نيز محكوم مى كند، زيرا نيازمند و فقير نمى تواند برطرف كننده نيازمندى باشد و وابستگى به غيرى كه نيازمند و ناقص است، مساوى با ماندن در مرحله استعداد است.

   به عبارت ديگر، چنين وجودى، ثروت كمال را ندارد تا بخشنده آن باشد و اگر داشته باشد، عرضى است نه ذاتى; يعنى خودش از غير گرفته است، نه اينكه از خود داشته باشد.

2- وجودى كه داراى غناى ذاتى و كمال مطلق و داراى علم، قدرت و حيات ذاتى است. چنين وجودى به رشد رساننده است و فطرت انسانى طالب آنست. اين همان خالق و ربّ موجودات است.

   پس انسان با توجّه و نگرش به خود، استقلال را در ذات خداى متعال مى داند و توجّه پيدا مى كند كه وابستگى انديشه اى و عملى به خداى متعال، رافع خواسته ها و نيازهاست و ظهور فعلى فطرتها و دست يابى به معرفتى عالى در گرو اين وابستگى است. وابستگى وجودى از نظر تكوين براى انسان حاصل است و اين وابستگى، جبرى بوده و داراى ارزش اخلاقى ـ كه محورش اراده و اختيار است ـ نمى باشد. آنچه در اين جا داراى ارزش اخلاقى است،

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  10  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

توجّه به اين وابستگى است. البتّه وابستگى فكرى و عملى به خداى متعال از ارزش اخلاقى مثبت برخوردار است; زيرا چنين وابستگى در حيطه اختيار مى باشد كه از آن به وابستگى تشريعى تعبير مى كنيم.

   توجّه به غير به اين جا ختم نمى شود; بلكه به دنبال توجّه به خداى متعال، توجّه به مسائل ديگر پيدا مى شود كه وابسته به توجّه و شناخت خداى متعال است و آن، اين كه: انسان براى به دست آوردن ارزش اخلاقى مثبت فوق، به جستجوى راه برمى خيزد. راهى كه وابسته به او باشد; راهى كه مورد اعتماد باشد تا نفس، با حركت در آن بتواند رابطه اى صحيح با ابعاد وجودى اش پيدا كند واز فطرتها و قوانين به طور صحيح بهره گيرد.

   انسان با توجّه به خود، به اين مطلب آگاه مى گردد كه از اشتباه در فكر و عمل رنج مى برد; و آن گاه كه متوجّه اشتباه خود شود بسيار ناراحت مى شود. تنفّر وى از اشتباه، انگيزه مى شود تا به شخصى كه دور از خطا و اشتباه باشد، پناه ببرد; و شناخت چنين شخصى نه با تجربه ممكن است نه با عقل، زيرا تجربه، به باطن افراد راه ندارد و عقل، شناختش كلّى بوده و قادر به تعيين مصداق

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  11  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نيست. تعيين كننده چنين شخصى جز خدا نمى تواند باشد.

   ثمره گام دوّم ـ كه توجّه به خود باشد ـ اينست كه انسان به دو معرفت بزرگ نايل مى شود:

1ـ معرفت خدا.

2ـ شناخت راه به جانب خدا.

   اين ثمره به اين جا ختم نشده; بلكه انسان با توجّه به خود، آگاه مى شود كه با تعلّقش به بدن، دوام ندارد، زيرا بدن در گذشت زمان رو به پيرى رفته; ضعف، آن را فرا مى گيرد و قادر به انجام وظيفه نمى شود; و ضعف تا آن جا شديد مى گردد كه بدن، قابليّتش را ـ از اين كه در استخدام روح باشد ـ از دست مى دهد. به عبارت ديگر، روح، روزى بايد اين تن را رها كند; لذا پس از رها ساختن تن، يا روح معدوم مى شود ـ و اين منافات با تجرّد روح و حيات دايمى آن دارد ـ يا در اين دنيا بدون تن مى ماند; كه معنايش اينست كه محكوم زمان و مكان است و اين نيز با تجرّد روح منافات دارد، زيرا آنچه محكوم زمان و مكان در اين عالم كبير و طبيعت هست، جسم و جسمانيّت است; در صورتى كه روح امرى است مجرّد از جسم و جسمانيّت. ديگر اينكه مادّه و جسم نمى تواند ظرف امر مجرّد باشد.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  12  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

به همين دليل، روح آن هنگام هم كه تعلّق به بدن دارد، با بدن است نه در بدن. يا اين كه روح، پس از خروج از بدن وارد بدن ديگرى مى شود; كه اين تناسخ است و بطلان آن به اثبات رسيده است. بنابراين، بايد به عالم ديگر بازگشت كند.

   نفس در سير حركت خود بايد غايتى داشته باشد. غايت، يا خود است، (حركت از نقص به نقص. كه اين حركت مساوى است با سكون و ماندن) يا طبيعت است; كه اين هم باطل مى باشد، زيرا روح از سنخ طبيعت نيست و حركت آن از سنخ حركتهاى مادّى نمى باشد. بنابراين، غايت، طبيعت نيست; بلكه غايت همان مبدأ است; كه اين امرى صحيح مى باشد. انسان با توجّه به خود، مبدأش را شناخت وبا توجّه به خود، معادش را نيز مى شناسد. بر اين اساس، سومين ثمره توجّه به خود، شناخت معاد است.

   انسان در رابطه با خود، در گام اوّل و دوم خودش را مى يابد وبا خود آشنا مى شود; انسان آشناى با خود به لحاظ حبّ ذات، توجّه دقيق به مصالح و مفاسد فكر و عمل مى كند. اين جاست كه از حكم عقل و دين خارج نمى شود.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  13  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

غفلت

   نقطه مقابل «توجّه والتفات به خود»، «غفلت» است. در اين مورد به چند مطلب اشاره مى كنيم:

   1. غفلت چيست؟ 2. اثرات غفلت بر نفس. 3. راه نجات از غفلت.

غفلت چيست؟

   غفلت به معناى فراموش كردن، بى خبر گشتن، نادانستن چيزى و نادانى است.(1)

غفلت از خود، خود فراموشى و جهل به خود است. غفلت از آخرت، فراموشى آخرت يا نادان بودن نسبت به آخرت است.

   معنايى كه نزديك به «غفلت» است، «فراموشى و بى خبرى» است; كه همان «عدم التفات» مى باشد. آنچه در عدم التفات يا فراموشى ملاحظه مى شود، اينست كه در نفس، مطلبى بوده و هست; ولى انسان به جهت سرگرم شدن به غير، از توجّه و

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ فرهنگ معين .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  14  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

التفات به آن بازمانده است. مثل اين كه دردى در ناحيه اى از بدن باشد ولى انسان به لحاظ سرگرم شدن به غير، توجّه به آن نداشته باشد; گويا اصلاً دردى نيست ولى در لحظه به خود آمدن، احساس درد شروع مى شود.

   اگر بخواهيم تعريفى كوتاه از غفلت داشته باشيم بايد بگوييم: غفلت، عبارت از جهل مشروط است. نادان بودن به يك مطلب به شرط سرگرم شدن به غير. فرق بين غفلت و جهل در اينست كه غفلت، امر وجودى توأم با عدم است; ولى جهل،عدم محض است.

اثرات غفلت بر نفس

   با توجّه به معناى لغوى و تعريفى كه از غفلت كرديم، روشن مى شود كه التفات به خود و فطرتهاى موجود در نفس، موجب توجّه به خدا و آخرت مى شود ـ چنان كه بيان شد ـ آن گاه كه نفس به غير خود سرگرم مى شود، غرق در امور دنيوى مى گردد; التفات و توجّه به خود را از دست مى دهد.

   عدم توجّه و التفات به خود، اولين اثرى كه در نفس

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  15  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

مى گذارد; غفلت از خود يا خودفراموشى است كه اثر بعدى آن خدافراموشى و آخرت فراموشى مى باشد كه اين دو اثر در مجموع، سبب از خود بيگانگى انسان مى شود.

خودفراموشى

اولين اثر غفلت بر نفس، خود فراموشى است. امّا اين خود، تمام مراتب نفس نيست. زيرا خود فراموشىِ تمام مراتب، ممكن نيست. شخص وقتى گرسنه شد; احساس نيازمندى به غذا مى كند; به دنبال ارضاى غريزه جنسى است و... و اگر فراموشى در تمام مراتب نفس بود، اين احساس در مرتبه غرايز حيوانى هم منفى بود.

   بنابراين، منظور از «خودفراموشى»، بى توجّهى و واگذاشتن مرتبه عالى نفس است; فراموشى روح انسانى و فطرتهاى والاى انسانى است. آن گاه كه تمام توجّه انسان معطوف به مرتبه حيوانى نفس باشد، فطرتها و خواسته هاى روح انسانى به فراموشى سپرده مى شود و انسان در حدّ حيوانيّت قرار مى گيرد.

   بيان بلند قرآن مجيد در اين مورد، اينست كه مى فرمايد: «وَلَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَالإنْسِ لَهُمْ قُلوبٌ لايَفْقَهُونَ

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  16  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

بهاَ وَ لَهَُمْ اِذانٌ لا يَسْمَعُونَ بِها اوُلئِكَ كَالاَْنْعامِ بَلْ هُمْ أضَلٌّ اوُلئكَ هُمُ الغافِلونَ»(1) بسيارى از جنّ و انس را براى جهنّم آفريديم (كه خدا مى داند عاقبت كار اينها با اختيار خودشان به سوى جهنّم است) براى آنها دلهايى است كه بدان درك و فهم نمى كنند و چشمهايى است كه با آن (حقيقت را) نمى بينند و گوشهايى است كه با آن نمى شوند. آنان مانند چهار پايانند بلكه گمراهتر از آنهايند. اينان (كسانى هستند كه از خود حقيقى، خدا و قيامت) غافلند. (چون توجّه به دليل و راه صحيح نمى كنند).

   خودفراموشى، موجب تنزّل انسان به مرتبه حيوانى مى شود; ديگر قلب و گوش وچشم كه بين خير و شر، حقّ و باطل فرق بگذرد و به نداى عقل و دين پاسخ گويد; وجود ندارد.

   «وَالَّذينَ كَفَروُا يَتَمَتَّعُونَ و يأكُلُونَ كَما يأكُلُ الاْنعامُ وَالنّارُ مَثْوىً لَهُمْ»(2). كسانى كه كافر شدند، از اين جهان متمتّع مى شوند و چون چهارپايان مى خورند وجايگاهشان آتش جهنم است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره اعراف، آيه 179 .

2ـ سوره محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) آيه 12 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  17  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

   نهايت تلاش و رنج انسانِ غافل از خود، لذّات حيوانى و گرايشهاى حيوانى است. دين، اخلاق، معنويّت و... مسائلى هستند كه در مرتبه عالى نفس مطرح مى شوند; و خودفراموشى، به فراموشى سپردن دين و اخلاق و معنويت است; و نتيجه فراموشى اينها،گمراهى است.

   امام على(عليه السلام) فرمود: «كفى بالْغَفْلَةِ ضَلالاً(1)» ; براى گمراهى انسان، همان غفلت كافى است.

   «كفى بالرَّجُلِ غَفْلةً أنْ يُضَيِّعَ عُمْرَهُ فِيما لا يُنْجيهِ» ; در غفلت مرد همين بس كه عمرش را در كارى تباه كند كه نجاتش در آن نباشد.

   احساسگرايى، دنياگرايى، نفاق، دور شدن از مذهب، گرايش به تجمّلات، تزوير، حرص و به طور كلّى وجود صفات رذيله و حسن خلق دنيوى و... معلول خودفراموشى است. ظرف صفات، خواه مثبت و يا منفى، وجود نفس است، جايگاه صفات حيوانى، مرتبه حيوانى نفس و جايگاه صفات انسانى، مرتبه انسانى نفس مى باشد. رشد در هر مرتبه، صفات همان مرتبه را به ظهور فعلى خواهد رساند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ شرح غرر الحكم ج4، ص 585، ش 7075 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  18  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

   درندگى، تندخويى، حركت در غرايز، بى تفاوتى، همّت را شكم و شهوت قرار دادن، و ... صفاتى هستند كه با رشد مرتبه حيوانى رشد مى كنند و سبب رشد و غلبه مرتبه حيوانى، خود فراموشى است; حركت بر محور اين مرتبه موجب مى گردد كه خود انسانى در مرحله قوّه و استعداد باقى بماند. لذا آنانى كه حقيقت الهى و انسانى را واگذاشته و در قوّه و استعداد مانده اند; نام انسان را بالقوّه به همراه دارند و در واقع، حيوانِ به فعليّت رسيده هستند. آنچه براى حيوان، كمال است، براى روح انسانى نقص است. مثبت بودن بعد حيوانى نفس، در گرو اينست كه به استخدام روح انسانى ـ كه وجودى است در مرتبه عالى ـ درآيد، زيرا كمال وجود دانى در اينست كه در خدمت وجود عالى قرار گيرد; ولى خودفراموشى موجب مى گردد كه وجود عالى قربانى وجود دانى شود. خودفراموشى، عامل حركت انسان از نقص به نقص است. حركت از نيازمندى به سوى نيازمندى، حركت از استعداد به استعداد.

   آيا فردى از انسان را مى توانيد معرّفى كنيد كه با برتر قرار دادن مرتبه دانى نفس، به كمال انسانى رسيده باشد؟ هرگز; زيرا اين سنّت قطعى الهى است كه:

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  19  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

«آنان مانند حيوانات بلكه گمراهترند; چون غافلند».

   پس به خود آييم و از خودفراموشى به خدا پناه بريم، و بخواهيم كه ما را از خواب غفلت بيدار گرداند.

   «ونَبِّهنى مِن رَقْدَةِ الْغافِلِينَ وَسِنَةِ المُسْرِفينَ ونَفْسَةِ الْمَخْذُولينَ» خدايا!) مرا از خواب اهل غفلت و از خواب آلودگى اسرافكاران و از غنودگى مخذولان و شكست خورده ها(ى اخلاقى) بيدار و هشيار كن.(1)

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ صحيفه سجاديه، دعاى 47.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  20  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

خدا فراموشى

اثر ديگر غفلت، خدا فراموشى است.

   خدا ـ و به طور كلّى دين ـ در مرحله انسانى و دستگاه عقلانى بشر قابل توجيه و اثبات بوده و دستگاه حسّى و خيالى به تنهايى از يافتن او عاجز است. آن گاه كه انسان در مرتبه حسّ و خيال سقوط كند، از درك رابطه وجودى خود با خدا عاجز مى ماند. از اين كه داراى وجودى وابسته به بى نياز مطلق است، غافل مى ماند. فطرت انسانى و خواسته معنوى به فراموشى سپرده مى شود و... غفلت است كه چنين حالتى را در انسان ايجاد مى كند. در اين حالت، يا انسان به خود، نظر استقلالى دارد و خود محور مى شود و يا به خود، نظر آلى دارد و طبيعت يا اجتماع را محور اصلى و جايگاه برآوردن نيازها قرار مى دهد.

   «أَفرَأيْتَ مَنِ اتَّخذَ إلهَهُ هَواه وَأَضَلَّهُ اللّهُ على عِلْم وَخَتَمَ على

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  21  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلى بَصَرِه غِشاوَةً فمَنْ يَهْديهِ مِنْ بَعْدِ اللّهِ أفَلا تذكَّروُنَ»(1) (اى رسول ما!) آيا مى نگرى كسى را كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده و خدا او را دانسته (وبا اتمام حجّت) گمراه ساخته و مهر بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وى پرده ظلمت كشيده (با حق بيگانه مى شود و بيگانگى با حق، بيگانگى از خود را به دنبال دارد) پس چه كسى بعد از خدا هدايتش خواهد كرد؟ آيا متذكّر نمى شويد؟

   انسان، وجودش فقر و نيازمندى است و با حركت بر محور خود، خودش را نفى مى كند و موجب گمراهى خود مى شود; لذا بصيرت، عقل و شنوايى حق ـ كه از جمله قواى روح انسانى اند ـ در حدّ استعداد باقى مى مانند و به جهت سقوط در مرتبه حيوانى و حسّ و خيال، راه ظهور فعلى آنها گرفته مى شود و اين مهرى است كه بر اثر غفلت، بر دل آنها مى خورد.

   «اولئكَ الَّذينَ طَبَعَ اللّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ و سَمْعِهِمْ وَأبْصارِهِمْ وَاوُلئكَ هُمُ الْغافِلُونَ لاجَرَمَ أنَّهُمْ فى الاْخِرَةِ هُمْ الْخاسِروُنَ»(2).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره جاثيه، آيه 23 .

2ـ سوره نحل، آيه 108 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  22  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

برگزيدگان حيات دنيوى و كافران هستند كه خدا بر دلها و گوش و چشمهايشان مُهر قهر زده است و اينان همان كسانى هستند كه (از خدا و آخرت) غافلند. حقّا كه آنان در عالم آخرت از زيانكاران (و محروم از رحمت خاصّ الهى) مى باشند.

   اين انسان، با برگزيدن نفسش به عنوان اله و معبود، ديگر رابطه تشريعى و ارادى با مبدأ كمال ندارد; به همين لحاظ، چه كسى پس از خدا او را هدايت خواهد كرد؟ قواى به فعليّت نرسيده اش؟! يا مرتبه حيوانى و حسّ و خيالش؟! در واقع، آنانى كه بر محور خويش مى چرخند; چرخشى بر محور طبيعت دارند. خود حيوانى خود طبيعى است و نهايتِ بُعد فكريشان را قرآن، چنين بيان مى فرمايد: «وَقالُوا ماهِىَ إلاّ حَياتُنَاَ الدُّنْيا نَمُوتُ وَنَحْيى وَما يُهْلِكُنا إلاَّ الْدَّهْرِ وَمالَهُمْ بِذالِكَ مِنْ عِلْم إنْ هُمْ إلاّ يَظُنَّونَ»(1) و گفتند: «زندگى ما جز همين دنيا نيست; مرگ بر حيات ما در همين دنياست و جز دهر و طبيعت ما را نمى ميراند.» اين سخن را نه از روى علم و برهان بلكه از روى گمان و وهم و خيال مى گويند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره جاثيه، آيه 24 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  23  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

   هواى نفس را إله قرار دادن; طبيعت گرايى است و طبيعت گرايى، هرچند عارضه اش دور شدن از خداست، لكن اين طرز تفكّر را هم به دنبال دارد كه مرگ وحيات، منحصر به دنياست و معاد و قيامتى وجود ندارد. قرآن به پرهيز مردم از اين طرز فكر پرداخته و مى فرمايد: «وَأنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إذْ قُضِيَ الاَْمْرُ وَهُمْ في غَفْلَة وَهُمْ لا يُؤمِنُونَ»(1). (اى رسول ما!) مردم را از روز غم و حسرت (روز مرگ و قيامت) بترسان كه آن روز ديگر كارشان گذشته است (و راهى جهت رهايى ندارند) و مردم، سخت از آن روز غافلند و اينان ايمان نمى آورند.

   بنابراين، وقتى مبدأ الهى و معاد و بازگشت به او مورد انكار قرار گرفت، رسول الهى هم ـ كه پيام آور و هدايت كننده به وسيله وحى است ـ مورد انكار قرار مى گيرد.

   به هرحال، غفلت، خواه دنيا گرايى باشد يا خود گرايى و اجتماع گرايى و... را به دنبال داشته باشد; نتيجه و ثمره اش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره مريم، آيه 39 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  24  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

يكى است و آن، گمراهى و دور شدن از واقعيّت است، زيرا در تمام اين گرايشها حركت ناقص به جانب ناقص است كه نتيجه آن مساوى با ماندن در نقص بلكه تنزّل در نقصى پايين تر و بيشتر است. به عبارت ديگر، خود، طبيعت، دنيا و اجتماع، فاقد كمالند و طبق قاعده «فاقد شىء معطى شىء نيست» بخشنده كمال نخواهند بود.

   معلول، كه وجودش از علّت و هستى بخش است، در پرتو شناخت علّت مى تواند خودش را بشناسد ونيز در پرتو علّت قادر است خودِ پنهانش را ظاهر كند وبا كسب صفات علّت فاعلى و ظهور فعلى مرتبه عالى وجودى اش به حقيقتش آگاه گردد. وآن گاه كه معلول، وابستگى اش به علّت فاعلى را فراموش كند وبا خالق و پروردگارش بيگانه شود، گمان مى برد كه تمام وجودش خود طبيعى است و مبدأ اين خود، دنيا و طبيعت مى باشد و لذا از خود حقيقى اش بيگانه شده، به تلاش در جهت كسب صفات و منافع مادّى و دنيوى مى پردازد.

   «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا الّلهَ فَأنْسيهُمْ أنْفُسَهُمْ أولئكَ هُمُ الْفاسِقُونَ»(1).

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ سوره حشر، آيه 19.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  25  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

و مانند آنانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا خودشان را از يادشان برد. آنان فاسق و بيرون رفتگان از هدايت و دينند.

   علاّمه بزرگوار طباطبايى در تفسير الميزان مى نويسد:

«سبب نسيان نفس، نسيان و فراموشى خداى متعال است، زيرا كه فراموش كردن خداى متعال، فراموش كردن اسماء حسنى وصفات عالى او مى باشد كه انسان از جهت فقر و ذلّت و حاجت ذاتى ربط صفتى به خداى متعال دارد ـ آنچنان كه ربط وجودى دارد ـ و انسانِ خودمحور خيال مى كند كه در حيات وعلم و قدرت و آنچه براى خود كمال مى بيند، مستقل است»(1).

   از اين بيان استفاده مى شود كه خدا فراموشى سبب مى شود تا انسان، نظر استقلالى به خود يا دنيا و طبيعت داشته باشد و اين گونه نظر كردن به خود، از خودبيگانگى است. آنانى كه به خودبيگانگى دچار مى شوند; در حالت شرك يا كفر يا نفاق ـ كه هر سه فسق و خروج از دين است ـ از دنيا مى روند; جايگاه اينان جهنّم است.

   «اِنَّ الَّذينَ لايَرْجُونَ لِقاءَنا وَرَضُُوا بالْحَيوةِ الْدُنْيا وَاطْمَأَنُّوا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ ألميزان، ج19، ص253 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  26  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

بِها وَالَّذينَ هُمْ عَنْ اياتِنا غافِلُونَ. اُولئِكَ مَأويهُمُ النّارُ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ»(11). آنان كه به لقاى ما اميدوار نيستند (به آخرت اعتقادى ندارند يا داراى اعتقادى سست هستند) و به زندگى دنيا دل خوش كرده و خشنودند و بدان دل بسته اند (و مطمئن به آن هستند) و آنان كه از آيات ما غافلند، اينان جايگاهشان جهنّم است به سبب آنچه فراهم كرده و به دست آوردند.

علامت بارز از خودبيگانگى، خشنود شدن به زندگى دنيوى و دنيا را به جاى آخرت برگزيدن و آرامش و اطمينان را فقط در حيات دنيوى جستن است.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 1ـ سوره يونس، آيات 7و8 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  27  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

راه نجات از غفلت

   براى رهايى از هر دردى بايد علّت آن را يافت و با نفى علّت، اميد شفا و سلامت داشت. انسان براى رهايى از غفلت بايد علّت آن را پيدا كند وبا از ميان برداشتن علّت آن، نجات يابد.

   با توجّه به مطالب گذشته، علّت غفلت را مى توانيم در چند مورد خلاصه كنيم:

1- سقوط در ادراك حسّى و خيالى و كنار زدن عقل از ميدان شناخت.

شايد كلام اميرالمؤمنين على(عليه السلام) در غررالحكم اشاره به همين معنا باشد:

   «أحْذَروُا الْغَفْلَةَ فإِنَّها مِنْ فَسادِ الحسِّ»(1); از غفلت حذر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ شرح غرر الحكم، ج2، ص272، ص2584 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  28  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

كنيد (وبترسيد) به راستى كه غفلت از فسادِ حسّ است.

   فساد ادراك حسّى در اينست كه مستقل و بدون كمك عقل بخواهد راجع به مسائل معنوى و حيات انسانى حكم كند. در اين صورت، ادراك حسّى دچار اشتباه شده و منحرف مى شود.

2- با سقوط در ادراك حسّى، انسان نظر استقلالى به خودِ طبيعى پيدا مى كند. و اين مورد، موجب پديد آمدن غفلت از خودِ حقيقى است.

3- با نظر استقلالى به خودِ طبيعى و نيز به طبيعت، خودمحورى وطبيعت محورى، ظاهر مى شود. كه اين مورد، سبب غفلت از مبدأ ومعاد است، زيرا راه انسان به خدا، يا طبيعت است، يا نفس. انسان براى شناخت خدا يا بايد سير آفاقى داشته باشد يا سير انفسى وبا نظر استقلالى به خود و طبيعت، اين دو هدف خواهند بود نه راه.

4- غفلت از مبدأ باعث از خودبيگانگى مى شود، زيرا آشنايى كامل معلول با خود، در پرتو شناخت علّت امكان پذير است، زيرا معلول از هر حيث وابسته به علّت است. پس انسان با نظر استقلالى به خود طبيعى، شناخت خود را در گرو شناخت طبيعت، خواهد دانست; با اين كه با شناخت طبيعت

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  29  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

مادّى نمى توان روح انسانى را شناخت و به نيازهاى آن پاسخ داد و غفلت از مبدأ حقيقى (أللّه) موجب بيگانه شدن با روح انسانى مى شود. با توجّه به علل فوق، گام اوّل در جهت رهايى از غفلت، تجديد نظر در ادراكات و نوع شناخت است. بايد شناخت از انحصار حسّ و خيال بيرون آيد و نگرش نسبت به هستى و انسان تغيير كند; ديد حسّى و خيالى به ديد عقلى و در نهايت، شهودى تبديل شود. ادراكات حسّى و خيالى، ظواهرى از پديده ها را براى ما كشف مى كنند و ما را به شناخت سطحى و جزئى از پديده ها مى رسانند و چنين شناختى براى توجيه هستى و انسان كافى نيست.(1) به هرحال انسان بايد رابطه ادراكى با خود را تغيير دهد. از ادراك حسّى و خيالى پا فراتر گذاشته، با خود رابطه عقلانى داشته باشد. در بيان بلند اميرالمؤمنين على(عليه السلام)لبّ و جوهره وجودى انسان، عقل است:«أصلُ الاْنْسانِ لُبُّهُ» ; اساس انسان، عقل اوست.

   پس، رابطه بايد عقلانى باشد تا ديده غفلت تبديل به ديد يقظه شود. ادراك حسّى و خيالى پرده غفلت را بر روى گوش

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ در بحث انسان وادراكات، به توضيح بيشتر مطلب اشاره خواهيم كرد.

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  30  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

و چشم و دل كشيده و اينها قادر به شناخت حق نيستند. بايد با شناخت عقلى پرده غفلت را پاره كرد تا دل و چشم و گوش بيدار شده و به وسيله رهبرى عقل، انجام وظيفه كنند.

   على(عليه السلام) فرمود:«ألعقولُ أئمةُ الأفكارِ والأفكارُ أئمةُ القلوبِ والقلوبُ أئمةُ الحواسِّ والحواسٌّ أئمةُ الأعضاء»(1); عقلها راهنمايان افكار، و افكار راهنمايان قلبها، و قلبها رهبرى كننده حواس، و حواس راهبر اعضا و جوارح هستند.

   حواس وقتى قادر به رهبرى صحيح اعضا و جوارحند كه به وسيله عقل، رهبرى شوند. حالت يقظه كه در پرتو ظهور ادراك عقلى متصوّر است، موجب مى گردد كه انسان به ظواهر شرع ودين (واجبات، مستحبّات، ترك محرّمات وشبهات بلكه مكروهات) تقيّد داشته باشد، زيرا در مرحله عقل، دين توجيه مى شود وانسان به آن روى مى آورد.

   «مَن عَقلَ تَيَقّظ مِن غَفْلَتِهِ»(2). عاقل از غفلت خود بيدار گردد.

   با وجود حالت يقظه، نظر استقلالى به خودِ طبيعى و طبيعت، غفلت نسبت به مبدأ ومعاد واز خودبيگانگى رو به ضعف رفته و به تدريج در پرتو عمل به دستورات دين و عقل محو مى گردد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ بحار، ج1، ص96، روايت 50 .

2ـ شرح غررالحكم، ج5، ص397، ص8918 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  31  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

   على(عليه السلام) فرمود:«ضادُّوا الْغَفْلَةَ باليَقْظَةِ»(1); به وسيله بيدارى، با غفلت بستيزند.

   يقظه همان درك عقلانى است كه قادر به شناخت مبدأ، خودِ انسانى، فقر وجودى و وابستگى تكوينى وتشريعى انسان به خداست. در مرحله يقظه، حركت انسان به سوى خدا شروع مى شود. اين حركت از نقص به كمال است; حركت وجود دانى به سوى وجود اعلى، حركتى است كه با نظام هستى مطابقت دارد.

   در نفس انسان نيز، مرتبه نازله وجود به خدمت مرتبه عالى وجود (روح انسانى) درمى آيد وچنين تابعيّتى مطابق اصل واز سنّتهاى الهى است. در اين حركت، انسان به عنوان مخلوق صفات خالق را كسب مى كند و خودِ اصليش را به ظهور فعلى مى رساند.

   انسان در مرحله يقظه كه بر غفلت غالب مى شود، به مصالح ومفاسد مرتبه انسانى توجّه مى كند. يعنى آنچه را كه داراى مصلحت انسانى است، انجام داده، بدان روى مى آورد;

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ شرح غررالحكم، ج4، ص232، ش5925 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  32  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

هرچند به ضرر بُعد و مرتبه حيوانى باشد. و آنچه كه داراى مفسده انسانى است ترك مى كند و از آن روى مى گرداند; هر چند لذّات حيوانى را در بر داشته باشد.

   امام زين العابدين(عليه السلام) در دعاهاى مختلف از خداى متعال، حالت يقظه را طلب مى كند تا به وسيله آن از غفلت نجات پيدا كند. در دعاى هفدهم صحيفه سجاديه از وسوسه هاى شيطان به خدا پناه مى برد و در آن جا از غفلتى كه موجب ركون بر او شود طلب يقظه مى كند:

   «وأَيْقِظْنا عَنْ سِنَةِ الغفلةِ بالرُّكونِ إليه» ; ما را از خواب غفلت بيدار فرما; آن غفلتى كه سبب ركون وميل به شيطان مى شود.

   «... وَ نَبِّهنى لِذِكْرِكَ فى أوقاتِ الْغَفْلَةِ وَاسْتَعْمِلْنى بِطاعَتِكَ فى أيّام الْمُهْلَةِ...»(17) ; ... هنگام غفلت، مرا به ياد خود هوشيار گردان و تا اجل فرانرسيده است به طاعت خويش وادار... .

   «واجعَلْ قَلبى واثِقاً بِما عِنْدَكَ... وأشرِبْ قلبى عندَ ذُهُولِ الْعُقُولِ طاعَتَكَ» ; دل مرا به آنچه نزد توست مطمئن گردان...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ صحيفه سجّاديّه، دعاى 20 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  33  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

و هنگام پريشانى عقول ـ كه از تو غافلند ـ دل مرا با ياد طاعت خود بياميز.

در اين دعا از غفلت، تعبير به «ذهول العقول» شده است و اين مطلب مى تواند اشاره به اين نكته باشد كه غفلت در اثر ركود و پريشانى عقول پيدا مى شود و آن گاه كه درك عقلانى يا آگاهى عقلى پيدا شود، انسان از غفلت بيرون آمده و نفسش بيدار خواهد شد. هرچه عقل رشد بيشتر يابد و كاملتر شود; انسان كمتر آماج غفلتها قرار مى گيرد و كمال عقل از زبان مبارك رسول گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) سه چيز است:

1- شناخت نيكو نسبت به خداى متعال .

2- طاعت نيكو براى خدا .

3- صبر نيكو بر امر خدا(1).

  آنچه در رابطه انسان با خود مهم مى باشد، اينست كه انسان رابطه ادراكى، عقلانى با خود داشته باشد تا دچار خودفراموشى، خدافراموشى، معادفراموشى واز خودبيگانگى نشود و در پرتوِ درك عقلانى از دين كمك بگيرد وبا انجام تكاليف دينى رابطه اى صحيح با فطرتها، ميلها، غرايز در مراتب مختلف نفس داشته باشد. به هر حال، از وابستگى به خود،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ تحف العقول، ص53، حديث 145 .

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  34  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

طبيعت، دنيا و اجتماع بيرون آمده و وابستگى تشريعى به خداى متعال پيدا كند، تا حركتى هماهنگ با حركت تكوينى وجودى خويش داشته باشد. و پس از دومين گام ـ كه توجّه به خود انسانى است ـ وارد گامهاى خداشناسى، راه شناسى، معادشناسى بشود وبا عبادت خدا، در پرتو اطاعت از رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه اطهار(عليهم السلام) و اعتقاد محكم به آخرت، به كمال وجودى برسد و صفات انسانى پيدا كند.

اشتراک نشریات رایگان

سامانه پاسخگویی